داستان موتچان در غار
نویسنده: ماچیکو ناکائو
برگردان از انگلیسی: هادی ابراهیمی رودبارکی
نویسنده متن انگلیسی: سوزان گولدمن
ویراستار: هیساشی اودا
اشاره مترجم:
هر ساله در روزهای ۶ و ۹ ماه آگست در شهرهای هیروشیما و ناکازاکی ژاپن کنفرانس جهانی علیه جنگهای اتمی و هیدروژنی برگزار میشود. نمایندگان صلح از کشورهای مختلف در این کنفرانس حضور مییابند تا هم از اهداف آن پشتیبانی نمایند و هم به اولین قربانیان بمب اتمی در این دو شهر ادای احترام کنند. در این مراسم، قربانیان زندهای هم حضور مییافتند که هنوز درد و رنج آن سالها را به دوش میکشیدند. این قربانیان به Hibakusha (هیباکوشا: بازماندگان آسیبدیده از رادیوآکتیو بمب اتمی در هیروشیما و ناکازاکی – ژاپن) معروف بودند که در آن زمان کودکانی بیش نبودند و یا زندگی جنینی را در رحم مادر طی میکردند که بر اثر نفوذ تشعشعات رادیواکتیو ناشی از بمب اتمی، متحمل درد طاقتفرسا میشدند. این افراد که بخشی از اعضای بدنشان را از دست داده و یا به دلیل سوختگی ناشی از رادیوآکتیو تغییر شکل یافته و یا مبتلا به انواع سرطانها و ناهنجاریهای جسمی میشدند، به تدریج زندگی را وداع کرده و تا آخرین روزهای زندگی با رنج و اندوه میزیستند.
سال ۱۹۸۹ در سفری به هیروشیما برای حضور و سخنرانی در این کنفرانس، فرصت یافتم تا با هیباکوشاها از نزدیک آشنا شوم و از مکانهای عمومی آسیبدیده در شهر هیروشیما بازدید کنم. سوغاتی من از این کنفرانس چند کتاب درباره بمباران اتمی در دو شهر هیروشیما و ناکازاکی و خاطرات و داستانهای بازماندگان جنگ بود. در طی این سالها هرجا که نقل مکان کردم این کتابها را از خودم دور نکردم.
با نزدیک شدن به سالگرد بمباران اتمی دو شهر ژاپن در صدد برآمدم تا داستان یکی از آن کتابها را به فارسی برگردانم. کتاب Mutchan که نسخه انگلیسی آن توسط خانم Susan Goldman از ژاپنی به انگلیسی برگردانده شده و توسط HISASHI ODA ویرایش شدهاست به فارسی ترجمه کردهام.
ضمن گرامیداشت یاد و نام اولین قربانیان بمب اتمی در تاریخ بشری، بازگردان این داستان را به همه صلح دوستان ایران و جهان تقدیم میکنم.
«هـ . الف. رودبارکی»
پیشگفتار نویسنده:
شب تابستان گرمی بود. من همراه خانوادهام در کیوتو در خانه بودم. ناگهان همه جا تاریک شد. به خاطر خرابی در چند خط نیروگاه، برق قطع شد. من در کنار بچههایم که در تاریکی خوابیده بودند، دراز کشیدم. تاریکی مرا به وحشت انداخت. با خودم فکر کردم اگر بچهها بیدار شوند و گریه کنند چه کار کنم؟ اگر حالا یکی از آنها مریض شود چه کاری از دستم برمیآید؟ اگر زلزله بیاید چه اتفاقی برایمان میافتد؟ همانطور که دراز کشیده بودم به فکر فرو رفتم و غرق در خاطرهای از گذشته شدم. درست مثل اینکه داشتم خواب میدیدم. یکهو تصویر یک دختر جوان در یک کیمونوی رنگ باخته با طرحی از گل! من تقریباً فریاد زدم: «موتچان»!
من موتچان را تا آن شب فراموش کرده بودم. برای بیش از ۳۰ سال موتچان در قلب من دفن شده بود. اما حالا همه آن چیزهایی را که در یک شب، در یک گذشته خیلی طولانی اتفاق افتاده بود، یعنی وقتی من فقط ۶ ساله بودم، به خاطر آوردم. حالا این داستان موتچان است و همچنین داستان خود من. آن دخترک کوچک داستان، «ماچیکو» من هستم.
«ماچیکو ناکائو»
موتچان در غار
سال ۱۹۴۵ ماچیکو برای اولین بار موتچان را ملاقات کرد. ماچیکو و خانوادهاش برای فرار از بمباران که هر لحظه به خانهشان در توکیو نزدیک و نزدیکتر میشد، به شهر اوئیتا کوچ کرده بودند. پدر ماچیکو آقای ایمامورا در یک اداره در شهر اوئیتا کار میکرد و آنها با مادر آقای ایمامورا زندگی میکردند. اما جنگ همچنان ادامه داشت و نبرد سنگینتر شدهبود. هواپیماهای دشمن شروع کردند به پرواز بر بالای شهر کیوشو و نهایتاً بالای خود شهر اوئیتا. مردم دور تا دور شهر و همچنین دور و اطراف خانهها و ادارهها برای در امان ماندن از حملات هوایی پناهگاه درست کرده بودند.
با شنیدن آژیر خطر حمله هوایی مردم شهر اوئیتا به درون پناهگاهها رفتند. ماچیکو و مادرش به سوی پناهگاهی در یک غار که در چند صد متری خانهشان در شمال اوئیتا بود دویدند. غار تونل باریک و درازی بود با انشعابهای متعددش. درست مثل درختی که هر شاخهاش یکی از آن فضای خالی کوچک درون غار بود. داخل غار کاملاً تاریک بود.
ابتدا ماچیکو و مادرش درست جلوی ورودی غار پناه گرفتند اما بمب خانههای زیادتری را ویران میکرد و مردم بیشتری به طرف غار پناه میآوردند. بنابراین ماچیکو و مادرش بیشتر و بیشتر به درون غار هول داده میشدند. بالاخره مردم به درون یکی از فضای خالی کوچک پشت غار راه یافتند. در آنجا دخترک جوانی روی تشک نازکی که زیرش دو تیکه زیرانداز حصیری قرار داشت دراز کشیده بود. چهره و دستهایش لاغر بودند و چشمهایش درشت و تیره به نظر میآمدند. موهایش بلند گیس شده بود و تن پوشی از کیمینوی رنگ رو رفته نازک با طرحی از گل به تن داشت. در کنار بسترش لوله آبی از چوب خیزران و چند شمع قرار گرفته بود. مادر ماچیکو با زنانی که در نزدیکیاش نشسته بودند شروع به صحبت کرد. ماچیکو نزدیک دخترک جوان نشست. دخترک سرش را بالا کشید و گفت: «من صحبتهای مادرت را شنیدم. نام تو ماچیکوست، اینطور نیست؟ نام من ماتسوکو ست ولی همه منو موتچان صدا میزنند. من ۱۲ سالمه.»
ماچیکو در حالی که به او نزدیکتر میشد پرسید: «چرا تو اونجا دراز کشیدی؟»
– من مریضم واسه همین من باید تو این غار باشم و از اینجا خارج نشم.
ماچیکو نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «تو کاملاً تنها هستی؟»
– «آره.»
– «ولی چرا؟»
ماچیکو میخواست بداند و پرسید: «پدر و مادرت کجا هستند؟»
– «پدرم در جبهه هست. نمیدونم کدوم جبهه. من قبلاً با مادر و برادر کوچکم تآچان در خونهای در یوکوهاما زندگی میکردم اما خونه ما با یه بمب خراب شد و در آتش سوخت. من از خونه دویدم بیرون ولی مادر و برادرم رو نتونستم پیدا کنم. خیلی دنبال اونا گشتم ولی پیداشون نکردم. برای همین اونا منو به خونه عمهام در اینجا اوئیتا آوردند. عمهام از من مراقبت میکرد تا اینکه مریض شدم. من سرفه زیاد میکنم و شبها هم تب مییارم. عمهام یه بچه کوچک داره و نگرانه که بچه کوچکش هم مریض بشه. برا همین منو آورد اینجا گذاشت. اون میگه من باید اینجا بمونم تا حالم خوب بشه. وقتی پدرم از جبهه برگرده منو به یوکوهاما میبره و ما دنبال مادر و برادرم میگردیم.»
ماچیکو با چهره نگران نگاهش کرد و پرسید: «موتچان! تو خیلی مریضی؟» و دستش را دراز کرد و دست لاغر و نحیف موتچان را در دستش گرفت و گفت: «اینکه اینجا کاملاً تنها هستی نمیترسی؟»
برای لحظهای موتچان جواب نداد. فقط به دستهای ماچیکو که دستهایش را گرفته بود خیره شد. بهنظر میآمد میخواهد گریه کند اما گریه نکرد و با صدای آرامی گفت: «خیلی تاریکه و من اینجا خیلی تنهام. بعضی وقتا عمهام میاد برای من آب و برنج لقمهای میاره اما او باید دوباره زود به خونه برگرده تا از بچه کوچکش نگهداری کنه و بعد… دیگه هیچکس نمیاد. خیلی بیکس و تنهام… هر وقت هواپیماها بالا سر شهر پرواز میکنن و مردم زیادی برای پناه گرفتن درون غار میآن، من خیلی خوشحال میشم. واسه اینکه حداقل برا یه مدت کوتاهی من مجبور نیستم کاملاً تنها باشم.»
ماچیکو برای یک لحظه فکر کرد و بعد گفت: «اما وقتی تو کاملاً تنها هستی چیکار میکنی؟»
– «وقتی من کاملاً تنها میشم، چشمهام رو میبندم و وانمود میکنم که کسی اینجاست. با اون حرف میزنم. دیروز، روزی را که با همکلاسیهام به پیکنیک رفته بودم رو بهخاطر آوردم. دوستم یوکو روی یک تپه کنار من نشسته بود و تازه داشت ناهارش رو شروع میکرد که یه برنج لقمهای گرد به این اندازه… از دستش افتاد.» و با انگشتهاش بزرگی برنج لقمهای گرد را به ماچیکو نشان داد.
موتچان ادامه داد:
– «وقتی بلند شد تا برنج لقمهای گرد رو بگیره یکی دیگه هم افتاد زمین. تا رفت این یکی رو بگیره، خودش سُر خورد و غلطید. یوکو تُپل و چاق بود و مثل برنج لقمهای گرد. او به پایین تپه قِل خورد و برنجهای گرد هم جلوتر از او. درست مثل …»
موتچان شروع کرد به خندیدن و همین باعث شد تا سرفهاش بگیرد. وقتی سرفهاش آرام گرفت ادامه داد…
– «خیلی خندهدار بود. خیلی خندهدار بود که ببینی دوتا برنج لقمهای گرد و یوکوی تپلی دارن به طرف پایین تپه قل میخورن.»
حالا موتچان و ماچیکو هر دو به شدت میخندیدند.
– «اما …»
موتچان که از خندیدن زیاد اشکهایش سرازیر شده بود با آستین پیراهناش پاک کرد.
– «دیروز همه اینها رو به خاطر آوردم و از یوکو معذرت خواستم. من بهش خندیدم… نمیدونم حالا یوکو کجاست. او برای فرار از بمباران به شهر آکیتا رفت.»
چهره موتچان خیلی جدی به نظر میرسید. در این لحظه ماچیکو صدای مادرش را شنید: «ماچیکو بیا اینطرف پیش ما. اون دختر مریضه و احتیاج به استراحت داره. تو نباید با او بازی کنی» ماچیکو نمیخواست دخترک را تنها بگذارد و گفت: «اما مادر من…» موتچان تو حرفش پرید:
– «اشکالی نداره ماچیکوچان، واسه من نگران نباش.»
در همین موقع آژیر به صدا درآمد. این آژیر رفع خطر هوایی بود و مردم شروع کردند تا غار را ترک کنند.
ماچیکو در حالیکه دستش را به طرف دخترک تکان میداد گفت «خداحافظ موتچان». و همراه مادرش و بقیه غار را ترک کرد.
۲
حالا موتچان کاملا تنها شده بود. او برای چند روز مثل قبل احساس تنهایی نمیکرد. موتچان درباره ماچیکو هی فکر کرد و فکر کرد. «اگر بمباران ادامه داشته باشه ماچیکو حتماً دوباره خواهد اومد». و او کسی را خواهد داشت تا با او صحبت کند.
فردای آن روز وقتی موتچان از خواب بیدار شد، داشت باران میبارید و از سقف غار قطرات آب میچکید. زیر تشک او داشت خیس میشد. «اوه… نه! اگه تشکم خیس بشه من چه کار کنم؟ اینجا تو این تاریکی هیچ راهی واسه خشکشدنش وجود نداره.» از جایش بلند شد و تشکش را از سر به طرف پاها لوله کرد اما دیگه تشک خیس شده بود.
در یاس و ناامیدی شروع کرد به گریه کردن. «اوه اینجا خیلی تاریکه. من تنهای تنهام.» توی غار فریاد زد: «کسی اینجا نیست؟» جوابی نشنید. «من میترسم! مامان کجایی؟ اوه مامان! منو از اینجا نجات بده! چرا اونا منو اینجا تو این تاریکی تنهای تنها گذاشتن؟» او صورتش را با دستهایش پوشاند و بهطور غیر قابل کنترلی گریه کرد. بعد از مدتی آرام گرفت.
«مامان! تآجان! شما کجا هستید؟ چرا منو تنها گذاشتید؟ من همه جا دنبالتون گشتم. آدمهای مرده زیادی تو خیابونها افتاده بودن. من دعا کردم که خونه ما سالم باشه. هی دعا کردم که مامان تو رو پیدا کنم اما خونه ما داغون شده دیگه هیچکس اونجا نیست. شاید یکی از اون آدمهای مرده… اوه، نه… نمیشه. مامان من میدونم تو زنده و سالمی»
و دوباره فریاد زد: «من میدونم، میدونم تو سالمی! من دنبالت همه جا گشتم اما نتونستم هیچ جا پیدات کنم بعد اونا منو آوردن اینجا چون آدرس عمهام رو نوشته بودی و توی جیب کتم گذاشته بودی. بعد منو آوردن اینجا و سرفه کردن من شروع شد. عمهام گفت معذرت میخواد ولی او باید منو بفرسته اینجا توی غار. مامان چرا من مریض شدم؟ چرا بهتر نمیشم؟ همه از من میترسن چون من سرفه میکنم. از من دوری میکنن . اوه… مامان، من خیلی تنهام. مامان تو کجایی؟ وقتی بابا خونه برگرده، منو با خودش به یوکوهاما میبره و ما دنبال تو و تآچان میگردیم. باز ما دوباره همه با هم کنارهم زندگی میکنیم. ما غذاهای خوبی برا خوردن خواهیم پخت. دیروز عمهام به دیدن من نیومد و من هیچ چیز برا خوردن نداشتم. حالا آب هم واسه نوشیدن ندارم.»
موتچان برای چند دقیقهای ساکت ماند. بعد ادامه داد: «مامان یک دختر کوچک که اسمش ماچیکو است پیش من اومد. او دست منو گرفت و گفت موتچان من امیدوارم تو به زودی بهتر بشی. او دوست منه و با مامان و باباش به اوئیتا اومد. و دوباره هقهق گریست. «مامان فقط من تنهای تنهام. اوه… خدای من. لطفاً پدرم رو پیش من بفرست. لطفاً منو ببر خونه پیش مامان و تآچان. من خیلی تنها هستم و خیلی میترسم.»
۳
یک ماه گذشت. شهر اوئیتا کوهی از آتش بود. بمبهای زیادی روی محلههای مختلف ریخته شده بود و خانههای زیادی در آتش سوخته بودند. نیمه شب بود اما شعلههای آتش شهر را روشن کرده بود. ماچیکو و مادرش به طرف پناهگاه روی تپه دویدند. مردم زیادی جلوی دهنه غار ازدحام کرده بودند. مردی با عصبانیت فریاد زد: «چقدر میخواهند ما را زجر کش کنند؟» و زنی گفت: «آنها تمام کشور را بمباران کردند و هنوز هم بمب میاندازند!»
زنی از مادر ماچیکو پرسید «شوهرت کجاست؟»
– «او تا دیر وقت کار میکنه». خانوم ایمامورا ادامه داد: «در شرکت شوهرم یک پناهگاه است. اما اگر بمب روی پناهگاه بیافته او کشته خواهد شد. من خیلی دلواپس هستم. »
مردم به طرف داخل غار راه افتادند. ماچیکو رفت سراغ موتچان و جایی که او دراز کشیده بود. ماچیکو از ترس احساس تشنگی میکرد. بطری آبش رو درآورد و درش را بازکرد. اما هیچ آبی در آن باقی نماندهبود. ماچیکو مادرش را صدا زد: «مامان من تشنمه. آب بطریام تموم شده. لطفاً به من آب بده.» مادرش از همانجایی که نشستهبود گفت: «خوب تو حتما تا حالا همهاش رو سرکشیدی. صبر کن تا بتونیم از اینجا بیرون بریم.»
– «اما مامان من خیلی تشنمه. لطفاً یک کم به من آب بده!»
– «ماچیکو، من آب همراه ندارم. هیچ کاری نمیتونم برات انجام بدم. تو فقط باید تا صبح صبر کنی.»
یهو موتچان به حرف در میاد: «ماچیکو چان تو میتونی مقداری از آب منو بنوشی.» و لوله آب خیزرانی خود را درآورد: «اینجاست…» اما زنی که کنار مادر ماچیکو نشسته بود داد زد: «چیکار داری میکنی، تو نمیدونی که مسلولی؟ میخوای این دختر هم مثل تو مسلول بشه؟»
لوله خیزران آب تقریبا از دست موتچان افتاد. غمی روی چهرهاش نشست. مادر ماچیکو گفت: «ماچیکو تو دختر بزرگی هستی. میتونی تا صبح صبر کنی، نمیتونی؟»
اما ماچیکو حرفهای مادرش را گوش نمیداد و به چهره افسرده موتچان خیره شده بود. او به طرف موتچان خیز برداشت و با صدای آرامی گفت: «موتچان لطفاً مقداری از آب تو رو به من بده میخوام چند جرعه بنوشم.» ماچیکو پیالهاش را گرفت و موتچان به آرامی قدری آب در آن ریخت. ماچیکو جرعهای از آب را نوشید. آب گرم و بد مزه بود. خوشش نیامد و نمیخواست دیگه جرعهای از آن را بنوشد اما گفت: «خیلی ممنون. خیلی خوب بود من به اندازه کافی نوشیدم.»
موتچان بهآرامی در لوله خیزران را بست و خیلی با احتیاط گذاشت سر جاش. سپس با صدای خیلی آهسته گفت: «نگران نباش ماچیکوچان، تو بیماری مرا نخواهی گرفت. اگر بعداً باز هم خواستی لطفاً به من بگو.» او سرفه کرد و سپس هر دو برای دقایقی ساکت ماندند.
بعد ماچیکو گفت: «داستان تو درباره یوکو و برنج لقمهای گرد خیلی خندهدار بود. من خیلی خندیدم
لطفاً برای من داستان دیگهای تعریف کن. موتچان برای چند دقیقهای فکر کرد. انگار داشت به چیزی در خیلی دوردستها خیره میشد. سپس شروع کرد به صحبت کردن.
«وقتی من کوچک بودم حتی کوچکتر از حالا با مادرم رفتم به روستا. ما به دهکدهای رفتیم که وقتی مادرم کوچک بود در آنجا زندگی میکرد. بالاخره از روی یک پل چوبی گذشتیم و آن طرف رودخانه یک خانه کوچک بود. دختر داییهام تا ما رو دیدن به طرف ما دویدن. آنها با من خیلی خوب بودن. گفتن بیا بریم شاهبلوطها رو نگاه کنیم. ماچیکوچان تو تا حالا هرگز اینکار رو کردی؟»
موتچان شروع کرد به سرفه کردن. بعد گفت: «شاه بلوطها وقتی رسیده باشن روی زمین میافتن و تو هر قدر دلت میخواد میتونی از زمین برداری. دختر داییام پوست شاه بلوطها رو کند و ما برای ناهار برنج شاه بلوط داشتیم. اوه… خیلی خوشمزه بود! من حتی الان هم میتونم مزهاش رو حس کنم. آن برنج سفید با شاه بلوطهای بزرگ قهوهای رنگ.»
موتچان پلک چشمهایش را روی هم فشرد و سخت تلاش کرد تا به خاطر بیاورد. ماچیکو نشسته بود و داشت نگاهش میکرد.
«برنج پر از شاهبلوط بود. به این بزرگی.» شست دست و انگشتانش را حلقه کرد.
«ماچیکو جان، تو هرگز برنج و شاهبلوط خوردهای؟»
– «نه.»
در حالی که سرش را تکان میداد با زبانش دور لبهایش را لیسید. انگار داشت همین حالا برنج را مزه میکرد و گفت: «به نظر میاد خوشمزه باشه.»
موتچان ادامه داد: «یک وقت دیگه هم ما سیب زمینی شیرین داشتیم. دختر داییهام یک تپه بزرگ با پوشال درست کردن و بعد با آتش روشنش کردن. تمام بچههای دهکده با سیب زمینیهای خود به طرف ما دویدند. وقتی شعلههای آتش فروکش کرد ما سیب زمینیها رو توی آتش انداختیم.
ما به سختی میتونستیم صبر کنیم تا سیب زمینیها پخته بشن. هر یک دقیقه یکی مون میگفت، سیبزمینیها آماده نشدن. بالاخره ما آنها را از آتش بیرون کشیدیم. واخ واخ واخ خیلی داغ بودن طوری که انگشتامون نزدیک بود بسوزه اما در عوض برای خوردن خیلی خوب بودند. من همه سهم خودمو خوردم.»
«موقعیکه برای دیدن دختر داییهام رفته بودم چه روزای خوبی داشتم. وقت خداحافظی که رسید داییم گفت موتچان باز هم بیا پیش مون. ما واسه تو چیزهای خوبی برای خوردن داریم. دایی بیچاره من در جنگ کشته شد. نمیدونم برا دختر داییهام چه اتفاقی افتاده؟ ای کاش اونا به جای اینکه منو اینجا در اوئیتا پیش عمهام بیارند، به دهی میبردند که دختر داییهام زندگی میکردن. شاید دوباره مادرم منو یک وقتی پیش اونا ببره. البته وقتی که جنگ تمام بشه.»
ماچیکو دست موتچان را گرفت و گفت: «من آرزو میکنم تو دوباره بتونی اونجا بری. من میدونم تو باز هم اونجا خواهی رفت. نگران نباش … اوه موتچان، دست تو داغه. تو باهاس تب داشته باشی. ما بایست برا تو یک دکتر بیاریم.»
موتچان چیزی نگفت. سعی کرد موضوع رو عوض کنه و بعد پرسید: « ماچیکو چان پدرت امشب کار میکنه؟»
– «آره. اونجا یک پناهگاه در ادارهشون هست اما مامان میگه اگر بمب مستقیم اونجا بیفته، پدرم کشته میشه.»
موتچان در حالی که دست ماچیکو را بیشتر میفشرد گفت: «نگران نباش، میبینیش. وقتی که صبح بشه میبینی که پدرت جلوی ورودی غار منتظرت وایساده. خونهتون هم نمیسوزه. من میدونم. برات دعا میکنم. میدونم همه چیز درست و سالم میمونه.»
ماچیکو گفت: «من هم واسه تو دعا میکنم که به همین زودیا با مادر و پدرت برگردی خونه خودت.»
موتچان برای چند دقیقهای نتوانست پاسخ بدهد. چون که سرفه میکرد. بعد از اینکه سرفهاش آرام گرفت، گفت: «ممنونم ماچیکو چان.»
صبح همان روز آژیر رفع خطر هوایی به صدا درآمد. مردم همه بلند شدند تا از غار بیرون بروند. ورودی غار شلوغ شده بود. چند دقیقه بعد پدر ماچیکو از راه رسید و با صدای بلند گفت: «نام من ایمامورا ست. من برای پیدا کردن همسر و دخترم آمدم. ماچیکو!… کجا هستید؟»
ماچیکو هنوز نزدیک موتچان نشسته بود. آنها صدای آقای ایمامورا را شنیدند.
موتچان گفت: «ببین این دقیقاً همون چیزیه که من بهت گفتم. پدرت اونجاست و داره صدات میزنه.»
ماچیکو گفت: «آره دقیقاً همون چیزیه که تو بهم گفتی. پدرم اومد چون تو برام دعا کردی.»
و رفت دست مادرش را گرفت. «خداحافظ موتچان. واسه آب ازت ممنونم.»
– «خداحافظ ماچیکو چان.»
جلوی ورودی غار ماچیکو برگشت و فریاد زد: «خداحافظ موتچان! خداحافظ…»
۴
آن آخرین باری بود که ماچیکو، موتچان را دیده بود. از آن دیدار یک ماه گذشته بود و جنگ پایان یافته بود. بمبارانها متوقف شدهبودند. بنابراین دیگر برای کسی دلیلی وجود نداشت تا برای پناه گرفتن به طرف غار بدود. چند روز بعد ماچیکو مادرش را دید که زار زار میگرید.
«مامان، مامان! چی شده؟ چرا داری گریه میکنی؟»
مادر ماچیکو اشکهایش را با پیشبندش پاک کرد و به آرامی گفت: «اونا تازه موتچان رو در غار پیدا کردند. او چند روزی بود که مرده بود. حتی پس از اینکه جنگ هم تمام شده بود کسی نرفت سراغش تا او را از غار بیرون بیاره و به خانه ببره. او ممکنه که از گرسنگی مرده باشه. یا بیماریش وخیم شده باشه. وقتی اونها پیدایش کردن، لوله آب خیزرانیاش خالی تو چنگاش بود. بیچاره تمام مدت تنهای تنها در اون غار تاریک و نمور و هولناک!…»
ماچیکو شروع کرد به گریه کردن و در همین حال فریاد زد: «چرا کسی کمکش نکرد. اگر او اینقدر مریض بود چرا هیچکس اونو به بیمارستان نبرد؟ چطور اونها تونستند اونو کلاً تنها بذارند؟ چرا کسی بهش کمک نکرد؟»
ماچیکو روی زمین نزدیک مادرش نشست و گریه کنان گفت: «موتچان میگفت او میخواد با پدرش به یوکوهاما بره تا دنبال مادر و برادرش بگرده. او برا پدرش صبر کرد و صبر کرد اما هیچکی نیومد!»
مادر ماچیکو نجواکنان میگفت: «مامان و بقیه ما بد بودیم. ما فقط به خودمان فکر میکردیم. تنهای تنها توی آن غار تاریک و وحشتناک. اوه ماچیکو من از فکر کردن به آن متنفرم! جنگها وحشتناکند. مردم کشته میشن. خانهها به آتش کشیده میشن. اما بدترین چیز اینه که مردم انسانیت رو فراموش میکنند. قلبها مثل سنگ میشه. حالا تنها چیزی که ما میتونیم برای موتچان بیچاره انجام بدیم اینه که بهش اطمینان بدیم دیگه جنگی نباشه، هرگز! ما چند دسته گل و قدری میوه پخته به درون پناهگاه میبریم و براش دعا میکنیم. اون موقع او چیزی برای خوردن نداشت اما شاید حالا موتچان بخواد استراحت کنه.»
روز بعد آنها به درون غار رفتند ماچیکو بطری آبش را همراه با غذا و گلها در جایی گذاشت که موتچان دراز کشیده بود.
«برای آب از تو متشکرم موتچان. لطفاً این دفعه از آب من بنوش.»
بعد از اینکه آنها برای دخترک کوچک که تنهای تنها در غار مرده بود، دعا کردند ماچیکو برگشت به طرف ورودی غار و فریاد زد: «خدا حافظ موتچان، خدا حافظ!» و صدای پژواک او از درون غار به طرفش برگشت: «خدا حافظ»
هـ . الف. رودبارکی
۴ آگست ۲۰۲۴
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
هادی ابراهیمی رودبارکی متولد ۱۳۳۳- رشت؛ شاعر، نویسنده و سردبیر سایت شهرگان آنلاین؛ مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کاناداست.
فعالیت ادبی و هنری ابراهیمی با انتشار گاهنامه فروغ در لاهیجان در سال ۱۳۵۰ شروع شد و شعرهای او به تناوب در نشریات نگین، فردوسی، گیلهمرد، گردون، تجربه، شهروند کانادا و مجله شهرگان آنلاین چاپ و منتشر شدند.
او فعالیت فرهنگی خود را در دیاسپورای ایران فرهنگی – کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز کرده و سپس در فرگشتی «آینده» و «شهروند ونکوور» را منتشر کرد و از سال ۲۰۰۵ تاکنون نیز سایت شهرگان را مدیریت میکند.
ابراهیمی همراه با تاسیس کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۳ در نورت ونکوور، به نشر کتابهای شاعران و نویسندگان دیاسپورای ایران فرهنگی پرداخت و بیش از ۱۰ کتاب را توسط نشر آینده و نشر شهرگان روانه بازار کتاب کرد. اولین انجمن فرهنگی-ادبی را با نام پاتوق فرهنگی هدایت در سال ۲۰۰۳ بههمراه تعدادی از شاعران و نویسندگان ایرانی ساکن ونکوور راهاندازی کرد که پس از تعطیلی کتابفروشی هدایت در سال ۲۰۰۷ این انجمن با تغییر نام «آدینه شب» برای سالها فعالیت خود را بطور ناپیوسته ادامه داد.
هادی ابراهیمی رودبارکی در سال ۲۰۱۰ رادیو خبری-فرهنگی شهرگان را تاسیس و تا سال ۲۰۱۵ فعالیت خود را در این رادیو ادامه داد.
آثار منتشر شده و در دست انتشار او عبارتاند از:
۱- «یک پنجره نسیم» – ۱۹۹۷ – نشر آینده – ونکوور، کانادا
۲- «همصدایی با دوئت شبانصبحگاهی» ۲۰۱۴ – نشر بوتیمار – ایران
۳- «با سایههایم مرا آفریدهام» گزینه یک دهه شعر – ۲۰۲۴ – نشر آسمانا – تورنتو، کانادا
۴- «گیسْبرگ درختان پائیزی» مجموعه شعرهای کوتاه و چند هایکوواره – در دست تهیه
۵- «ثریا و یک پیمانه شرابِ قرمز» گردآورد داستانهای کوتاه – در دست تهیه