داستان کوتاه «فردا»
_ چه خبرته ؟ چرا داری خودتو خفه میکنی؟ یکم آروم تر!
_حرف نزن بخور! وگرنه همینم از دستت رفته. حالا من گفتم.
_ نسناس! همه روخورده هی میگه بخوربخور! کوفت بخورم؟!
_ خب نخور! پاشو جمعش کن میخوام بخوابم. صبح کلی کار دارم.
_ زکی! کلی کار دارم! زندانی بی کسوکار میگه کلی کار دارم! آخه تو کار چی داری؟ چرا مزخرف میگی؟
از جایش بلند شد سری تکان داد و کتاب گوشه تخت را برداشت. نگاهی به نوشتهی روی جلد آن انداخت: “مزرعه حیوااانات؟! … تو تازه داری این کتاب رو میخونی دانشمند!؟ من وقتی دوازده سالم بود خوندمش. اون روزا برام شبیه یه فیلم کارتونی بود. نمیفهمیدم چی میگه. اما با شخصیت حیووناش حال میکردم.”
_ الان چی؟ الانم باهاشون حال میکنی؟
کتاب را پرتکرد گوشه تخت و گفت: “نه! دلم نمیخواد دوباره با باکستر روبهرو بشم. اسب احمق…”
خودش را انداخت روی تخت درازکشید و با ناخن مشغول تمیز کردن لابهلای دندانهایش شد.
_ باکستر احمق نیست یه شهروند وظیفهشناس که از روی وفاداری سعیمیکنه کار خودشو به نحواحسن انجام بده.
_ خب! نتیجه این وفاداری به استبداد چی بود؟
_نمیدونم.
_من بهت میگم. نتیجهاش این بود که ناپلئون برای خرید چند بطری ویسکی فروختش به سلاخ.
عباد آهیکشید و با صدای آرامی گفت: “حالا فردا کارت چی هست؟”
_ تا حالا بهت گفتم چرا افتادم زندان؟
_ نه نگفتی. هربار پرسیدم مسخره بازی درآوردی.
_ خوبه که نمیدونی. اصلا چه اهمّیّتی داره که بدونی. لابد کار بدی بوده که الان اینجام دیگه! مگه نه؟ برای کار خوب که آدمو زندانی نمیکنن.
_ چی بگم والا!!! باید ببینی بد، از نظر کی! ما که تو این چندسال از تو بدی ندیدیم.
_ ای ول داداش! این خوبه. با این حرفت کلّی میزون شدم.
_ گفتی حالت میزونه؟ پس یکم از خودت بگو از زندگیت. هیچکس چیزی از تو نمیدونه. یعنی لب وانکردی تا بدونن.
_ آره! راست میگی، چون زندگی نکردم تا برای کسی تعریفکنم! من توی این سیوشیش سالِ عمرم فقط شیش سالشو زندگیکردم. اون شیش سال رو می تونم اِمپیتری وار برات بگم.
مرد کمی جابهجاشد و با هیجان گفت: “جونم داداش بگو”
چند لحظه سکوت کردند. تاریکی وهم آلودی فضای سلول را در خودش بلعیده بود. باصدای آرام شروع کرد به حرف زدن.
_ برای مسابقات بوکس رفتهبودم تایلند. بهم خبردادن ماشینت تصادفکرده زن و پسرت کشتهشدن. چشمام کور شدهبود و گوشهام کر. دلم میخواست یه غلتک بیاد از روم رد شه. نمیدونستم برای پسر پنج سالم، زجّه بزنم یا برای زنی که به خاطرش دنیا رو بههم ریخته بودم؟
_ وااای خونت خراب شه دنیا…!!! هیچوقت بچه نداشتم؛ اما حالِتو میفهمم!
_ زر نزن بابا. تا بچه نداشتهباشی حال هیچ پدری رو نمیفهمی. پاشو برو سرجات اینقدر مخ منو شخم نزن. یه امشب حالم خوبه ببین میتونی برینی توش؟
_حالا سرشبه یکم حرف بزنیم. گفتی به خاطر زنت دنیا رو بههم ریختی؟ نمیدادن بهت یا اون تو رو نمیخواست؟
_ تازه طلاق گرفته بود. چند سالی از من بزرگتر بود اما هنوز خوشگل و تودل برو بود. سوئیت دانشجویی من با خونه اونا ۱۵۰ متر بیشتر فاصله نداشت. هرروز صبح وقتی از خونه بیرون میاومد پشت پنجره اتاقم نگاش میکردم. روزایی که کلاس داشتم پابهپاش میرفتم تا سرخیابون. راه رفتنش، لباس پوشیدنش، احوالپرسیکردنش خاص بود. مثل دخترای ژیگول و نازنازوی تهران نبود. شخصیّت داشت. صدتا مرد دنبالش موسموس میکردن به هیچکدوم محل سگ نمیذاشت. اهل آرایش غلیظ نبود. زیبایی تو ذاتش بود. خلاصه بهت بگم مردکَش بود میفهمی؟
_خب حالا ادامه نده… بعدش چی شد؟ تو رو آدم حساب میکرد؟
_دیوونش شده بودم. یه مدّت فقط از دور میدیدمش. یه روز دیگه طاقت نیاوردم. تو مسیر بهش گفتم :”به خدا بدجور گرفتارتم. میخوام باهات حرفبزنم. یه بار به حرفام گوشکن نخواستی هرچی تو بگی. میرم دنبال کارم. میرم میمیرم.” اولش حرفی نزد. یه کم که جلوتر رفت. جواب داد. حرفزدن ما اینطوری شروع شد:
_چی میگی بچه؟ برو پی کارت.
_بچه نیستم. فقط دوسه سال از تو کوچیکترم. اصلا چه اهمیتی داره. مهم دلمه که داره برات ضعف میره.
_دل! دل مردا یه روز عاشق یه روز فارغ.
_ من اینطوری نیستم. بهت ثابت میکنم.
اولش تو کَتِش نمیرفت که عاشقش باشم. اما اونقدر سیریش شدم که امونشو بریدم. هر شب خوابشو میدیدم. جوریکه فکر میکردم شبا لباس خواب میپوشه از پنجره اتاقم میاد تو یواشکی لیز میخوره زیر لحافم.
_ خداوکیلی چرا زنا اینجورین؟
عباد چشمهایش را با گوشه زیر پوشش پاککرد و گفت چه جورین؟
_ تا حالا هیچ زنی عاشقت شده؟
_من یادم نمیاد آخرین بار کی زن دیدم. تو از عشق حرف میزنی؟ تا شونزده سالگی اصلاح و تربیت بودم بعدشم اینجا.
_یعنی پدرتو درمیارن تا عاشقت بشن. اما همین که عاشقت شدن … اونوقت دیگه جونشونم واست میدن.
عباد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
_ هی چته؟ تشنج نکنی؟ آزادشدی. اوّلین کاری که میکنی مخ یه خانم خوشگل و باشخصیت رو میزنی. اونقدر نازشو میخری تا عاشقت بشه. اونوقت بگو دهنت سرویس آکو.
صدای خندههای آکو، در راهروی زندان میپیچید. نگاه عباد روی صورت آکو قفل شده بود. نه میخندید نه حرف میزد. آکو ادامهداد: “آهان داشتم میگفتم. چند بار توی کافه و رستوران قرارگذاشتیم. اما دیگه دیدن کافی نبود. دلم میخواست بغلشکنم. لمسش کنم. بدجور تو کَفِش بودم. یهروز دل به دریا زدم و دعوتش کردم خونهم.
_ ای جان! قبول کرد؟
_دلت خوشهها! گفت: اگه منو میخوای باید بیای خواستگاری. گفتم ای دل غافل! اینجاست که حافظ میگه “که عشق اول نمود آسان ولی چی؟ افتاد مشکلهااا”
_خب چرا؟ مگه نمیخواستی بگیریش؟
_میخواستم! اما توچه میدونی؟ من بچه کردستان بودم. سنّی مذهب بودم و از همه مهمتر پدر و مادر و خانوادهای نداشتم.
_پدر مادرت چی شدن؟ بچههای بند میگفتن ضدّانقلاب بودن اعدام شدن!
آکو از جایش جهید و چهارزانو روی تخت نشست. چشمانش دریده شد: «ضد انقلابِ چی؟ گوه میخورن بچهها دربارهی خانواده من حرف میزنن. اَمثال پدرومادر من بودن که انقلابکردن. بعد مثل تفاله انداختنشون بیرون. تا اومدن اعتراضکنن که حقّ ما چیشد؟ یا شکنجه و اعدام شدند یا تبعید. آه کوتاهی کشید. دوباره روی تخت دراز کشید و ادامه داد: «برادرمم چندسال بعدش تیرباران شد.»
پدر من نمیتونست ببینه یه نظام ایدئولوژیک داره جای پادشاهی رو میگیره. ظرفیت فهمش رو داری؟
به خاطر تفکّرش مُرد. نه مثل باکستر حماقتش!»
_وااای خدایااااا.. سرویس شدی که پسر!
_اگه حالت گرفته میشه ادامه نمیدم. جوون تو امشب دلم نمیخواد کسی رو ناراحتکنم. چون خودم خیلی روبه راهم.
_نه نه! بگو گوش میدم.
_ یه روز برادر کوچیکش تعقیبمون کرد. قضیه رو فهمید و به برادربزرگه خبرداد. چندبار توی خیابون جلوی منو گرفتن و تهدیدم کردن که اگه چشام رو از روی ناموسشون برندارم چنینوچنان میکنن. منم مجبورشدم بگم چشم! غلط کردم؛ اما چه غلطی درستتراز دیدن یار!!! چارهای جز خواستگاری نداشتم. بااینکه میدونستم بیفایدهست،یه شب گلوشیرینی خریدم یکّه و یالقوز رفتم خونشون. مادرش گفت: بزرگتری! آشنایی! چیزی؟ خواستگاری هم رسمورسوم خودشو داره! گفتم: همشون زیر خاکن. گفتن: فامیل؟ گفتم: ندارم! گفتن: تو سنّی مذهبی ما نمیتونیم بهت دختر بدیم. گفتم: شیعه میشم. شیعه سنی نداریم همه مسلمونیم. گفتن: خونه و ماشین نداری. گفتم: خونه توسقز دارم، ماشین هم همین روزا میخرم. فرداش زنگزدن که متاسفیم ما به مرد کورد، دختر نمیدیم.
این حرف خیلی سنگین بود. قاطیکرده بودم. شب تا صبح میزدم تو سرم گریه میکردم. فردا صُبِش جلوی در، منتظرش موندم. وقتی ازخونه اومد بیرون گفتم باید همین امروز با من بیای بریم وگرنه دیگه منو نمیبینی. اولش قبول نکرد؛ اما وقتی چشمای خونگرفته منو دید گفت: بهت خبر میدم. فرداش پیامداد: کی بریم؟ امتحانات دانشگاه تموم شده بود. از محل کارم مرخصی یک هفتهای گرفتم. صبح درست زمانی که باید تا سرکوچه قدم میزدیم، ماشین دربستی که گرفته بودم سرخیابان منتظرمان بود. سوار شدیم و راهی کردستان شدیم.
بین مردم سقز احترام زیادی داشتم. سالها قهرمان بوکس کشوری بودم. کلّی مدال طلا و نقره آورده بودم. عشقم رو بردم توی خونه کوچیک خودم. بعدازظهر یه عاقد دعوتکردم خطبه عقد خوند. دیگه رسما زنوشوهر بودیم. یک هفته از کنار هم جُم نمیخوردیم. به اندازه تمام عمرم اون یک هفته از زندگیم لذّت بردم. نمیذاشتم دست به سیاهوسفید بزنه. هر روز موهای بلند و صافشو شونه میکردم. یک هفته رویایی تموم شد و من تنها برگشتم تهران. از محلّ کارم تسویه کردم و دانشگاه رو نیمهکاره رها کردم. روزآخر زنگخونه رو زدن تا در رو بازکردم، برادراش بهزور اومدن تو خونه. تا تونستن کتکم زدن. اما من به احترام همسرم دستمو روشون بلند نکردم. منو بردن به یک مرغداری خارج از شهر تمام بدنم رو با آتیش سیگار سوزوندن.
_ فهمیده بودن تو خواهرشونو دزدیدی؟
_دزدیدی چیه نفهم! من که به زور نبردمش.خودش خواست که اومد.
_خب حالا! عصبانی نشو. بعدش چی شد؟
_همونجا ولم کردن. بعداز چندساعت بیهوشی خودمو رسوندم سرجادّه ساعتم رو دادم به یه وانتی که منو رسوند خونه. فرداش برگشتم کردستان همونجا موندم. یک سال بعد پسرم بدنیا اومد. تو اون ششسال یادمرفت که چه بلایی آوُردن سر خونوادم. حتّی برادرای همسرم رو که هنوز جای آتیش سیگارشون رو بدنم بود بخشیدم.
نگاهی به عباد کرد و گفت: “واقعا چرا اینجوریه؟ چرا بعضی آدما اینهمه حالتو خوب میکنند؟! نمیدونی وقتی بغلش میکردم …. اما یه چیزی هم هست وقتی یکیرو خیلی دوستداری کمکم آزارش میدیدی و خودت هم دلیلش رو نمیفهمی. شاید میترسی از دستش بِدی. من داشتم این آخرا اذیّتش میکردم. یک لحظه از فکرش درنمیاومَدم. آروم وقرار نداشتم. سرکار دَووم نمیاوُردم. از سرکار برمیگشتم خونه بغلش میکردم میبوسیدمش دوباره میرفتم! انگار از تنش گذشتهبودم رفته بودم توی وجودش. توی روحش. بقول این نوجوونا عجیب خرش شده بودم. هنوزم میخوابم تو بغلم حسش میکنم.
عباد همینطور با دهان باز نگاهش میکرد و حرفینمیزد.
_ آه من نمیدونم چرا دارم اینا رو به تو میگم. پاشو برو سرجات بخواب بابا اُسکلمون کردی!
_این سوراخهای روی کمرت! ؟ اینا چیه؟ جای سوختن نیست؟
_ گفتم پاشو برو بخواب داره صبح میشه!
_روی پاهاتم هست. شبیه…
آکو از جایش بلند شد و دادزد آره. آره شبیه سوراخ ساچمهاس. نیروهای مرزی زدن. خیالت راحت شد؟
_کولبر بودی؟
_ بعد از مردن زن و بچّهام دیگه نتونستم مشت بزنم. افسرده شدم. کارمو از دست دادم. نمیخواستم مردم بفهمن به چه روزی افتادم. سر و صورتم رو میپوشوندم کولبری میکردم.
_ نگفتی چرا اینجایی؟
ساعت پنج صبح بود. نگهبان دریچهی سلول را بازکرد و داد زد:«آکو کردبچه! بیا بیرون!» اکو بلند شد لباسهایش را مرتّبکرد. دستی به موهای کوتاهش کشید. دستهای عباد را توی دستش گذاشت. لبخندی زدو گفت: «وقتی قراره همه بریم چه فرق میکنه کی اول بره؟ چه اهمّیّتی داره رفیق! خداحافظ. بهت گفتهبودم که صبح کلّی کار دارم.» بعد محکم بغلشکرد و از در سلول خارج شد.
#شهرزاد محمدی
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید