رصد به دوران کودکیام / بخش هفتم
برخی جنبههای زندگی و کسب و کارهای دیرینه در ایران قدیم
یادآوری:
آنچه در این سلسله نوشتهها در زیر عنوان «رصد به دوران کودکیام» میخوانید، نه پژوهشی جامعهشناسانه است و نه جامع و کامل، بل صرفاً خاطرههایی است که با زبانی ساده و بیپیرایه نگاشته شده است؛ خاطرههایی از آنچه در کودکی به چشم خود دیدهام، یا در نوجوانی از زبان بزرگترهایم شنیدهام. در این «رصد» به زمانی در حدود ۸۰ – ۹۰ سال پیش، چه بسا خیلی چیزها در زیر غبار فراموشی سالیان، یا حتی از چشم و گوش من، پنهان و دور مانده باشد و در این نوشتهها نیامده باشد. با وجود این، امید است که این خاطرهنگاری کوتاه، بتواند پرتوی باشد بر راه دراز پیموده شده از اوایل این قرن (سالهای آغازین ۱۳۰۰) تا کنون- از «آنگونه که بود» به «آنگونه که هست»- و عطشِ دانستن و کنجکاوی جوانترها را تا حدی سیراب کند. در همین عرصه، شاید هم خوانندگان علاقهمندی پیدا شوند که از اطلاعات این سلسله نوشتهها برای امر تحقیق و تفحص و تألیفهایی جامعتر پیرامون وضع زندگی در آن سالها سود ببرند.
ناظر نعمتی
بخش هفتم
آرایش و بَزَک خانمها
(روزگار پیش از «سالن آرایش»!)
در روزگار کودکیام بارها شاهد آرایش کردن مادرم بودم. در مواقعی هم یکی دو تن از خانمهای همسایه یا یکی از خالههایم را میدیدم که آرایش میکنند. مادرم معمولاً وقتی قصد رفتن به مهمانی داشت، و عموماً عصرهای پنجشنبه، آرایش میکرد. او در روزهای سرد در آشپزخانه، و در روزهای گرم، کنار پاشویهٔ بیرونی حوض با آب ولرم سر و صورت و گردن خود را شستوشو میداد و بعد که با حوله خود را خشک میکرد، همان حوله را به سرش میپیچید و به اتاق میرفت. سپس آینهٔ بزرگی را که معمولاً در تاقچهٔ اتاق میگذاریم، پشت به روشنایی به دیوار اتاق تکیه میداد. آنگاه جعبهٔ آرایش چوبی منبَتکاری شدهیی را جلوی آینه، و چراغ «گردسوز»ی را کنار دستش میگذاشت (این جعبه، البته بدون محتویاتش اکنون متعلق به همسرم است). لوازم آرایش او، که یکییکی آنها را از جعبه برمیداشت، عبارت بود از یک جعبهٔ پودر، مقداری پنبه، چند گلوله «سفیداب» (هر یک بزرگتر از یک فندق درشت)، یک جعبهٔ آینهدار «سُرخاب»، چند نعلبکی کوچک، یک جعبهٔ حلبی «حنا»، یک قوطی پر از چوبکبریت، یک ظرف سنگی شبیه بطری کوچک که میلهیی سنگی درون آن بود، مقداری نخ قرقرهٔ سفید ، و یک «فِرزَن» فلزی سیاهرنگ که شبیه به قیچییی بود که یکی از تیغههایش استوانهیی و تیغهٔ دیگرش ناودانشکل بود، که وقتی آنها را روی یکدیگر قرار میدادی، تیغهٔ استوانهیی کاملاً در تیغهٔ ناودانی جای میگرفت، یک «موچین» فلزی، و بالاخره مقداری گرد «وَسمه».
مادرم آرایش صورت خود را با زدن پودر سفید به صورتش شروع میکرد. آنگاه نخ قرقرهٔ سفید را چنان به دور شَستها و انگشتان دستش میپیچید و یک سرش را به دندان میگرفت که وقتی شستهایش را از دو طرف میکشید، نخ به صورت دولایی در هم تاب میخورد، و سپس که شستهایش را به هم نزدیک میکرد، نخ تاب خورده از هم باز میشد. وقتی نخ دولا را میکشید، به نوبت قسمتی از گونهها و چانه و زیر گونههایش را به نخ دولا نزدیک میکرد. بدین ترتیب، موهای کُرکی صورتش بین نخهای دولا گیر میکرد و کنده میشد، که اصطلاحاً آن را «بند انداختن» میگفتند و هنوز هم رایج است. او آنقدر این کار تاباندن و واتاباندن نخها را با جلو و عقب کشیدن دستهایش، و قرار دادن صورتش در معرض پیچش و واپیچش نخها ادامه میداد که سرانجام تمام صورتش عاری از موهای کُرکی و نرم میشد. البته گاهگاهی هم پودر اضافی به صورتش میزد یا نخها را از هم باز میکرد تا موهای جمع شده در آنها را بتکاند؛ یا اصلاً نخها را به دور میانداخت و مقداری دیگر نخ به دستهایش میپیچید که باز یک سر آن را با دندان میگرفت. پس از این «بند اندازی»، آرایش صورتش را ادامه میداد.
به عنوان جملهٔ معترضه، ولی لازم، اضافه میکنم که خیلی از خانمهای آن روزی برای «بند انداختن» به صورت خود از خانمی که به عنوان «بند انداز» محله معروف بود، دعوت میکردند که به خانهشان بیاید یا خود به خانهٔ او میرفتند تا صورتشان را بند اندازند. در هر دو صورت، به او دستمزد معیّنی میدادند.
در ادامهٔ آرایش، مادرم «موچین» فلزی را بر میداشت، و صورتش را به آینهٔ قدی نزدیک میکرد، و با چنان مهارت و ظرافتی موهای زاید و زیاده از حد دراز ابروانش را «میچید» که حالت هر دو ابرو، بهاصطلاح «شمشیری» میشد. آنگاه گرد «وَسمه» را در یک نعلبکی میریخت و مقداری آب به آن میافزود و آن را با چوبکبریتی که سرش را پنبه میپیچانید، آنقدر به هم میزد که آب و گرد وَسمه کاملاً مخلوط شوند. آنگاه در حالی که در آینه نگاه میکرد، وسمهٔ آب زده را با همان چوبکبریت پنبهپیچ به ابروهایش میکشید. گاهگاهی هم سرش را از پهلو به چپ یا راست خم میکرد تا وسمهٔ آب زده در لابهلای موهای ابروانش جابهجا و یکنواخت شود.
مدتی کوتاهی که میگذشت، وسمهٔ آب زده روی ابروها خشک میشد و دیگر آبی نداشت که سرریز شود. پس از آن، معمولاً مدت زمانی طول میکشید که وَسمه رنگ پس بدهد و ابروها را به حدی که لازم است سیاه کند. در این مدت، مادرم تیغهٔ استوانهیی «فِرزَن» را به درون «لامپ» چراغ گِردسوز افروخته میکرد تا در لبهٔ لامپ جای بگیرد و بر اثر حرارت شعلهٔ چراغ داغ شود. تا داغ شدن این تیغه، مادرم با شانه قسمتی از موهای سرش را شانه میزد و آن قسمت را به نحوی که لازم داشت در یک طرف سرش میآویخت. سپس «فِرزَن» داغ شده را از روی لولهٔ (لامپ) چراغ برمیداشت و موهای یکطرف آویختهٔ خود را به نحوی که لازم میدانست به دور تیغهٔ استوانهیی میپیچید و این تیغه را با تیغهٔ ناودانی جفت میکرد. این قسمت از موها بر اثر حرارت و فشاری که در میان دو تیغه بدان وارد میشد، «فِر میخورد». او همین کار را با قسمتهای دیگری از موهایش چنان با مهارت انجام میداد که وقتی تمام موهای فر خوردهاش را به آرامی شانه میکرد، فرها به صورت موازی لایه به لایه چنان قرار میگرفتند که حالت جمعیشان روی زیبای او را زیباتر جلوه میداد.
در این موقع چراغ گردسوز را خاموش میکرد، «فرزَن» را کناری میگذاشت تا سرد شود و باز به آرایش صورت خود میپرداخت. نخست وسمههای خشک شدهٔ روی ابروان را با پنبه و دست میزدود و زدودهها را در کاغذی جمع میکرد که بعداً آن را دور میریخت. سپس به تمام صورتش با پنبه پودر خوشبو و سفیدی میمالید و معمولاً بالای گونههایش را «سُرخاب» میکشید و با انگشتانش سرخاب را به هر صورتی که میخواست پهن و هموار میکرد. پس از آن، با میلهٔ سنگی «سُرمهدان» سُرمه را چنان به دور چشمانش، و اندکی هم به درون چشمانش میکشید که حالت بسیار زیبایی به چشم و به کل چهرهٔ زیباتر شدهاش میبخشید. سرانجام به لبهایش هم با دقت و مهارت خاصی با مدادی که مغز نسبتاً کلفت و سرخ و نرمی داشت، رنگ میزد. من در دوران کودکی و نوجوانیام، مخصوصاً در روزهای تابستانی و عصر هنگام، که قصد رفتن به مهمانی داشتیم، یا عصرهای پنجشنبه که مادرم خود را آراستهتر میکرد، شاهد آرایش او بودهام و چون در پی هر آرایش او را زیباتر میدیدم، بر گونههایش بوسهها میزدم، و او هم مرا میبوسید.
ناگفته نگذاریم که من هیچگاه مادر بزرگم را آرایش کرده یا بهاصطلاح آن روزگاران «بَزَک» کرده ندیدم؛ اما چشمان او همیشه سُرمه کشیده بود و چنان حالتی داشت که با وجود سن زیاد، زیبا مینمود. ولی گاهی که قرار میبود همراه مادرم به یک مهمانی یا به دیدن برخی از خانمهای اشرافی یا هممسجدیاش مانند خانم نصیرالدوله، خانم عزتالدوله یا فروغالسلطنه بروند، مادرم به اصرار تمام به صورت او سفیداب و سُرخاب میمالید و بدون ترتیب پوست گندمگون او، روشن جلوه میکرد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید