تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

سایه‌ها

داستانی کوتاه از میترا الیاتی

 

به صدای شیون زنی از خواب پریدم. به دقت که گوش کردم دیدم صدا از پایین ساختمان خانه‌ام شنیده می‌شود. ناگهان همهمه شد. شلیک گلوله‌ای آمد و پشت آن سکوتی مرگبار. تا بیایم برسم پای پنجره قلبم داشت از دهانم بیرون می‌زد. از پنجره مختصر دودی می زد توی اتاق، اما هیچ جنبده‌ای توی کوچه نبود. بلند گفتم حامد! رعنا! رعنا گفت هنوز صبح نشده که صدام می کنی. گیج و خوابزده راه پله را گرفتم رفتم پشت بام. زیرِ نور ماه تا جایی که چشم کار می‌کرد همه چیز یک‌دست سفید بود و هیبت خانه‌های بلند و کوتاهِ شهر به چشمم هولناک. منتظر ماندم ببینم دوباره خبری می‌شود؛ صدایی نبود به جز قِرقِر یک‌نواخت کولرِ پشتِ بام‌ها. آیا آن‌چه شنیده بودم تحتِ تاثیر خوابی که دیده بودم بود؟ توی خوابم می‌رفتم دمِ دانشگاه، رعنا را بردارم برویم خریدِ پیراهنی که دلش را برده بود. شش دانگ حواسم به آهنگِ توی پخش بود که بوقِ ماشین‌ها بطور کرکننده‌ای به صدا درآمدند. صدا را کم کردم و از پشتِ فرمان نگاهی به آینه‌ی مقابل انداختم و دیدم گرگ‌های آهنی، زوزه‌کشان از لابه لای ماشین‌ها پیش می‌آیند و به روی عالم و آدم پنجه می‌کشند؛ من اما هرچه می‌کردم پایم به گاز نمی‌رسید.

لکه ابر سیاه، ماهِ بزرگ را دنبال خودش می‌برد. یکهو یاد حامدم افتادم و فکر کردم برای دیدنش شده به آب و آتش می‌زنم. برگشتم اتاقم تا سپیده‌دم آلبوم عکس‌‌ ورق زدم. صبح رعنا خواب بود از خانه در آمدم بروم سراغ مرد ببینم خبر تازه‌ای از او دارد. قول داده بود به محض تمام شدنٍ بازجویی‌ها، هرجور شده برایم وقت ملاقات بگیرد. بیرون، هوا بیشتر از حد معمول گرم و سوزان بود، اما ظرف چند دقیقه از کوچه تا برسم به خیابان باد و طوفان شد و سیلاب خیابان را برداشت. زیر شرشر باران تاکسی دربست گرفتم و نشانی دادم. راننده از میان ماشین‌ها راه باز می‌کرد و بد و بیراه به باران بی‌موقع. با این وضع هیچ معلوم نبود کی برسم وسط شهر و محل کار مرد. صدایش توی گوشم که منبعد سرزده تشریف نیاورید. کی بود این را گفت، توی آخرین دیدار؟ شماره دفتر محل کارش را گرفتم بگویم به دیدنش می‌روم. تلفنچی گفت گوشی. چند‌تا بوق و قطع شد. زنگ زدم به تلفنِ همراهش، در دسترس نبود. راننده زیرِ آفتاب تندی که می‌تابید بکوب می‌رفت. وقتی دم محل کار مرد از تاکسی پیاده شدم از آن‌چه می‌دیدم حیرت کردم. ساختمانِ محل کارش بکل با خاک یکسان شده فقط چند بیل مکانیکی مشغول گودبرداری بودند. مگر دو هفته پیش با او همانجا ملاقات نداشتم، پس کجا منتظرم بود؟ نباید می‌گفت جابجا شده؟ فکر کردم شاید او نشانی تازه داده من یادم نمانده. دکمه تکرار را روی آخرین تماسمان زدم. کسی برنداشت. همراهش را گرفتم. زنی در جوابم گفت اشتباه گرفته‌اید خانوم و قطع کرد. دوباره گرفتم و قسم، مزاحم نیستم و توضیح که بارها به همین شماره زنگ زده‌ام. زن گفت شماره به‌نام اوست و تمام اوقات خودش پاسخ داده. جلو رفتم از رفتگری که زیر سایه‌ی دیوار هندوانه می‌خورد پرسیدم شما خبر دارید اینجا رو کی کوبیدن؟ تعارفی به هندوانه‌اش کرد، گفت دو سه چهار ماه، بلکم بیشتره می کوبن. گوشه‌ی حصارِ پلاستیکی دور زمین را کنار زدم. مردی چاق که به راننده لودر فرمان جابه جایی می‌داد، با دیدنم دست از کار کشید و گفت جلوتر نیا خانوم خطرناکه. و از همان جایی که ایستاده بود، بلند گفت چیکار داری؟ گفتم ساختمون این زمین قبلاً اداره بود. شما می‌دونین کجا منتقل شده؟ بی‌خبر بود و حواله‌ام داد به کاسب‌های محل. از این دکان به آن یکی. حتی روحشان خبر نداشت قبلٍ خرابی اداره‌ای، چیزی بوده. برای خاطرجمعی گفتم کی خرابش کردند؟ یکی از دم باجه تلفن گفت دوسه ماهه بکوب مشغولند. گفتم نمی‌دونید چرا؟ مرد دم باجه شانه بالا انداخت گفت از کجا معلوم شاید می‌خوان جاش از این برج مرجا بسازند. شاید حق با ساکنینِ آن‌جا‌ بود و من بودم، روز و هفته و ماهم گم شده بود. شب نزدیک بود و دلم پیش رعنا. آمدم شماره‌ی خانه را بگیرم، شارژم تمام شده بود. تمام راه بازگشت به خانه فکرم در گیر اتفاقات عجیب پشت سرم بود، اما توضیح قانع کننده‌ای برایشان نداشتم. رعنا کتانی به‌پا، مقابل آینه، به سرش مقنعه‌ می‌بست. از پشت سر توی آینه نگاهش کردم: چشم‌هایش برق می‌زد و از هیجان، سر از پا نمی‌شناخت. شاید نفهمیده بود تمام روزم بیرون خانه گذشته چون به محض دیدنم شروع کرد به گفتن این‌که یک‌ساعت پیش وقتی از کلاس نقاشی برمی‌گشته، دیده کوچه و خیابان قیامتی است از جمعیت اما چون لباسش راحت نبوده، آمده عوضش کند و تندی برود با دوستانش راهپیمایی. منتظر بود زنگ بزنند ببیند قرارشان کجاست. خیابون ما از همه‌جا شلوغ‌تره مامانم. نگفتم از همان راهی به خانه برگشته‌ام که او. آیا چنان غرق عالم خودم بودم که اطرافم را ندیده بودم؟ گویی تازه چشمش به من افتاد و گفت چرا چشماتون خون افتاده مامانم، نکنه بازم گریه کردین؟ تردید داشتم بگویم چه ماجراهایی از سرم گذشته و او نگران که کار مادرش، به جنونی چیزی کشیده. توی این فکرها، گوشی‌اش زنگ زد. ظاهرا کسی توی تلفن چیزی گفت که رعنا دست روی گوشی گذاشت گفت مامانم توی خونه‌مون ماسک داریم؟ گوشی را از دستش قابیدم و گفتم رعنا مرده منو دیدی پاتو بذاری بیرون همین مونده تو یکی‌ام بری گیر بیفتی. چشم‌هایش رنگ ترس و اشتیاق را توامان داشت. شما نمی‌آین با هم بریم؟ کنار هم در آرامش بی‌سابقه‌ی جمعیتِ توی خیابان پیش می‌رفتیم. ماموران دو سوی پیاده‌رو، در سکوت نگاهمان می کردند. صدایی نبود بجز زوزه‌ی موتورسوارهای گشتی. کمی مانده به میدان‌ اصلی، صدای تیراندازی آمد و مثل طوفان جمعیت را از خیابان کند و به این سو و آن سو پراکند. رعنا را کشیدم توی اولین کوچه، قدمی برداشته‌ نداشته، گفت وای سوختم مامان و غرقِ خون، نقشِ زمین شد. یکی گفت زنده اس دستش تکون می خوره. آن یکی صدا گفت خانوما، آقایون دورشو خلوت کنین راحت‌تر نفس بکشه. سرِ رعنا توی بغلم، نگاهم به دهانش، چیزی بگوید؛ بگوید چیزیم نشده الکی شلوغش کردن. انگار فقط گفت مامانم. نه؛ حتی این را هم نشنیدم فقط لب‌ها به تکانی باز شد و موجِ خون از دهانش فواره زد و چشم‌ها، ترس‌خورده و حیرت‌زده‌، به نقطه‌ای خیره و ثابت ماند. گفتم اگه داداشت برگرده، ترا ازم بخواد، جوابشو چی بدم دختر قشنگِ مامان؟ هق‌هق‌ گریه‌ام پیچید در رفت و آمد بی‌پایانِ اتاقک آسانسوری که انگار خیال ایستادن نداشت. نفس‌های سریع و کوتاهم، ضربانِ تند و کوبنده‌ قلبم انگار می گفت کارم به زودی، تمام است. انگشت روی چراغ اضطراری، کمک خواستم. مشت به در و دیواره‌ی اتاقک، ضجه ‌زدم و گفتم به دادم برسید. انگار صدایم را کسی نمی‌شنید. دستی تکانم ‌‌داد. خواب می‌دیدید خانوم؟ از لای مژه‌های خیس‌، به تصویر لرزان زنِ بالای سرم نگاهی انداختم. لبخندزنان از کفِ اتاقک، بلندم کرد. غبار پیراهنم را تکاند. نکنه شمام مث من آسم دارید؟ گفتم سردخونه کدوم طبقه‌اس؟ سری به علامت بی‌خبری تکان داد و گفت به من گفتن هر جا این وایساد، تندی پیاده بشم. آسانسور تق تقی کرد، بالا پایینی شد و با تکانِ شدیدی ایستاد. هردو از آن پیاده شدیم. انتهای راهرو. بالای قاب دری نوشته بود سردخانه. زنِ توی آسانسور، یکهو صورتش را چنگ زد و گفت وای دیدی چطور یادم رفت واسه آزادیش، سندی، چیزی ور دارم. بعد راهش را کشید و پشت به من رفت. پیش خودم گفتم سردخونه و سند آزادی؟ داخل سردخانه، تقسیم‌ شده بود، به چند شکاف و کابینِ ‌شیشه‌ای. سَر بردم توی یکی از شکاف‌ها، گفتم باجه‌ی اطلاعات کجاست؟ مرد پشت شکاف چنان گرم نوشتتن چیزی روی کیبرد کامپوتر مقابلش بود که انگار نشنید. بلاتکلیف و سرگردان از این باجه به آن‌یکی. از شلوغی کسی به کسی نبود. سرم گیج می رفت و تنم مثل کوره می‌سوخت. چشم چشم کردم دنبال چارپایه‌ای چیزی، زنی گفت خانوم جان سئوالت چیه، و دست از ساییدن کفِ سرامیکِ برداشت. سئوالی احمقانه.به ناچار گفتم برای چکاری آنجایم. دستمالش را توی سطلِ پر کف فرو کرد و چلاند. واسه تحویلِ میت، باید نوبت بگیری، این جوری که کسی جوابتو نمی‌ده! تازه چشمم افتاد به صف طویل و بی‌انتهای آخرِ سالن. کجا نوبت می‌دن؟ گوشه‌ی چارقدش را باز کرد. چیزی زنگ زده مثل تکه‌ای حلبی به دستم داد. اینم نمره. با این زود صدات می‌کنند، انعام ‌یادت نره. هلاک از تشنگی لیوان‌ِ کاغذی را گرفتم زیرِ شیرِآبسردکن. چند چکه چکید و خلاص. پله‌های انتهایی را گرفتم رسیدم به توالت زنانه، اما هرچه کردم پیچِ شیر آب باز نشد. از بلندگو‌، نمره‌ام را خواندند. صدای پایم را توی پله‌ها شنیدم. توی سرسرا پیرمردِ لاغر مردنیِ پشت میز، پوشه‌ای را بست و بی‌مقدمه گفت نام و نشانی متوفی؟ بعدش تاریخ مرگ و سال و ماه و روز آن‌را برایم ردیف کرد. وقتی کارش تمام شد، دست برد گلدانِ کوچک روی میزش را ته لیوانی آب داد و گفت تحمل دارین نگاهی به مجهول‌الهویه‌ها بندازین؟ وارد سرسرای دیگری شدیم. دیوارهایش به‌طور منظمی کشوبندی بود. پیرمرد لاغر مردنی شروع کرد با نوک انگشتانٍ بلند و باریکش به کار. نگاه می‌کردم چطور، هر کدام از  تابوت‌های فلزی را به حرکتِ ظریفی از دیواره جدا می‌کند و به قد کفِ دستی روی جنازه‌ها را پس ‌‌می‌زند و  نگاهی به من، منتظر تائید. رعنا میان هیچکدام آنها نبود. آخرین کشو را بست و به نرمی هل داد سرجایش. مطمئنین آوردنش اینجا؟ من‌ که، اون‌روز هیچی حالیم، نبود آقای دکتر. اونایی که، دورم بودند، گفتند، سوارِ آمبولانسِ پزشکِ قانونی بردنش. از پشت دیواره بلورین، نگاهی به نگهبانِ دمِ در انداخت. وقتی دید سرگرم مرتب کردن صف و حرف زدن با آنهاست، پاره کاغذی توی مشتم گذاشت. ممکنه این‌جایی که نوشتم، پیداش کنین؛ اما توصیه می‌کنم تنها نرین…، شایدم لازم باشه یه بیل، با خودتون ببرین. خندیدم. از آن خنده‌های ابلهانه‌‌ی گوش‌خراش و میان خنده، گفتم بیل! چه بامزه، همینو گفتین نه؟ نگهبان به صدای قهقهه‌ام رسید و ردم کرد بروم پی کارم. زیرِ ریزش تند برف، منتظرِ آمدن تاکسی، از سرما سگ‌لرز می‌زدم. دندان‌هایم بهم قفل شده و فکم نمی‌جنبید. حامد ‌درآمد گفت تنها چاره‌ی سرمازدگی توی کوه، حرکته مامانم. دستم را گرفت، شیبِ تندِ تپه‌ی برفی را سُر خوردیم پیشِ پای رعنا که زودتر از ما به پیست رسیده بود. یکهو ماشینی، برف‌آبه را به سر و تنم پاشید و از کنارم گذشت. تحملم کم شده بود و صبرم تمام. با گامی‌هایی بلند و بلندتر از زمین کنده شدم. بالاها آسمان صاف و آفتابی بود. دردهایم رفته بود. به‌خیالم مرده‌ام. دیگر دلهره هیچی را نداشتم. سرخوشانه آواز می‌خواندم و روی ابرها تاب می‌خوردم. توی حال و هوای خوشِ بی‌وزنی، نیرویی ذره، ذره کشیدم پایین، پایین و پایین‌تر. تاریک بود و سیاه. دهلیزی هزارتُو و متروک و بنظر هیچ راهی برای بازگشت نداشت. پشت به دیواره‌ی غول‌آسا، صدایم را گذاشتم روی سرم. کسی اینجا نیست؟ پژواکِ نعره‌ام به‌طورِ غریب و ترسناکی به خودم برگشت. بالای سرم چیزی بال‌بال زد. باریکه‌ای نور به سقفِ آهکی خورد و توی چشمم شکست. این طرفا چی می‌کنی هان، کری پرسیدم این‌جا چه غلطی می‌کردی؟ نور چراغ قوه‌‌ی صاحب‌صدا، از صورتم به زمین و بعد به او افتاد. سر و صورتش، به جز چشم‌ها، پشت شال‌مانندی پنهان بود. وقتی سکوتم را دید، نور چراغش را دوباره توی صورتم انداخت. اسمت، فکر نکن بگو؟ چیزی نگفتم. مچم را باز کرد. پاره‌کاغذ‌ام را درآورد. دنبالم بیا. وارد کیوسک نگهبانی شدیم. دم قفسه‌ی فلزی ایستاد. از توی بقچه،‌‌ عینکش را برداشت. کاغذ مچاله را زیرِ نور سردِ چراغ سقفی، برانداز کرد. کی اینو بهت داده؟ چیزی نگفتم. مایوسانه سری تکان داد و ربات‌گونه انگشتِ آهنی‌، به مسیر شانه‌ی راستِ زنگ‌زده‌اش دراز کرد؛ راهت رو بکش برو. رفتی‌ها! به طرفِ حفره‌ای که نشانم داده بود رفتم؛ پیش که نه، مکیده می‌شدم. گردابی هولناک درسته هورتم می‌کشید. دهان باز کردم بگویم کمک، اما هیچ صدایی از حنجره‌ام بیرون نیامد. هرجوری بود از گردابِ ‌مکنده، خلاص شدم. از حفره‌ی کم عرض دیگری، کشیدم زیر کورانِ برف. مردی زیرِ نورِ کم‌ِ چراغِ خیابان، روزنامه می‌خواند. پرسیدم ته این خیابون به کجا راه داره آقا؟ روزنامه را چهارتا، توی جیب پالتویش فرو برد گفت ظاهرا میسر‌مون یکیه، فقط بدوید زود برسیم. از پشت ساختمان‌های بلند دور میدان، شعله‌های آتش زبانه می‌کشید و رقصان بالا می‌رفت. راهمان را به سوی همهمه، میانبر زدیم. جلوتر چند موتور سوار، زوزه‌کشان، از این کوچه، به آن یکی خیابان، پا روی گاز، ویراژ می‌دادند. طاول‌های کفِ پایم ترکیده بود و خونابه ترشح می‌کرد. به مرد گفتم منتظرم نماند. نشستم روی نیمکت، خیره به افقِ سرخِ دودآلود. کم کم سایه‌هایی هراسان آمدند از کنارم گذشتند. حس کردم حامد و رعنا را میان آنها دیده‌ام‌. بلند گفتم حامدم، رعنام! سرِ همه سایه‌ها به صدایم چرخید. یکهو گردش خون را در تمام رگ‌هایم احساس کردم. لنگ لنگان و پاکشان رفتم کنارشان در پناه تاریکی.

مهر ۹۲

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

Verified by MonsterInsights