UA-28790306-1
تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

سه شعر از سعید سلیمانی

سه شعر از سعید سلیمانی

۱

ننه سرما و عقده هایش

گره باز کرده اند از بقچه و

بازار شام از همیشه به قیصریه نزدیک تر شده

مشت های گره کرده

می روند

مستطیل های چوبی سه رنگ بیاورند

بوی عطر فروشی های بازار رضا

جوراب های …

_ عطار هم در طبله اش عطر حرم داشته؟!

سی مرغ پوست کنده

برای سیصد و اندی مهمان نیامده

پختم

نیامدند

و دخیل بستم نذری را

که یادم رفت

نیامدند

ایشان ضمیر سوم شخصی‌اند

در غیاب زمان مشخص

که به طبیعت زبان

نیامدند

و من

که کوچه های مدینه را بلد نبود

به دری شکسته در زدم

نیامدند

سنگین بود کلون های مسجد شاه

بی اجازه سر کردم داد زدم:

آمدند؟

حافظ لخت توی مادی رکن آباد

داد زد:نیامدند!

و کودکی که توی حرم

فکر میکرد

گم شده

گوشه ی صحن زیر لب می گفت:

نیامدند

آمدن ها به رفتنش نمی ارزید

پشت ضمیر های سوم شخص پناه گرفته بودند

زیر پلاک کوچه ی شهید بی نام

و بمب ها_جرقه های شکلات_

زیر زبانم بازی در می آورد

که زبان در بیاورم، بگویم:

نیامدند

حالا

بعد این مدرنیسم لعنتی

چسبیده به رادیاتور

چطور باید ننه سرما را از استعاره ی شومینه بترسانم!؟

 

۲

(( ایستاده در گلوی اسماعیل

به نبض دست هایی نگاه میکنم

افتاده از نفس

ریسمان های نقره ای

که اعدام را بر شانه ها تکرار می کنند

حِق حِق

هَق هَق

در گریه کلمات به هم رنگ داده اند

حروف را

زنم انداخته روی بند

خشک که شدند تن شعر کنم

ت :

تنم ارثیه ی پدری است

و یک روز

رشته ای از موهای مادرم را

دزدکی به تار لالایی هاش گره زدم

حال کاشف الکل

در سُکر کلماتِ بی وزن بود

بی دهان

بی

هرچه

کلمات را

به لبهایم سنجاق کرده ام

این حرف ها به دهان من نمی چسبد

من

که منی دیگر را فراموش کرده

از این همه

فقط

((من))

زنده مانده ام

در آستانه ی پریشانی عروض

_عروس حجله های بی داماد_

که هر چه سپیدتر بپوشم

سیاه تر می میرم

و:

قلب

کجا تپیدن را از یاد برده

که برای زنده ماندن

باید به معجزه ای دست برد

ناگهان تر از آن سان

که جبرئیل

مرغ آمین گوی تردیدها فرود آید

که بخوان:

حَق

که گریه کن

هق هق مادران را

به سوگ سیاه وَشِ شعر

آمده ام

نای مرا ببرید

شاید نفس های عمیق تری

آن سوی مرگ حبس شده اند))

که _تو_

بیدارم میکنی

به متن برگشته ای و

به موی تو سی قوی وحشی چنگ می زنند

در یکشنبه ی غم انگیز صفحه

به پیچش داستان

دستانم

در موهای تو فکر میکردم

که پاک شده بودی

سیاه وَشِ من

در اثر آتش

یا مثل آن که دستی طرح اندامت را

در سیاهی غار

با پاک کن

فوت کردم

خرده های تنت چشم هایم را می‌سوزاند

آی ((من))

حالا آن قدر بی کسی

که کسی

که کسی

پژواک حرف هایت را هم نمی شنود

 

۳

نشسته روی صخره

دست دراز می کنم

به حجاب

افتاده از سر شب

به درخشش پولک های ماه

در عمق برکه

به سیاهی

که از لب هایم میان شب گم می‌شود

طرح لب هایم را

ازین روایت اگر قلم بگیرم

کسی برای …………. آواز نخواهد خواهند

و گرگ ها

بیهوده فقط نگاه می کنند

به چند سطر بعد

آن چه نیست

خون که بالا آمده

چکیده

چکیده

چکیده

آن قدر که صورت زنی از سیلی سرخ شده باشد

از نیمه ی تاریک ماه

کسی مرا می خواند

کسی که صدایش آشناست

برای قاصدک ها

نسیم

آشنای پرده های پیچیده به پنجره ها

که باز می شوند

به نیمه ی روشن شهر

کسی کفن کرده چشم هایم را

و آن که پرده ها را کشیده است

نور را از میانه ی کتفش چگونه پاک می کند

رسالتی

از شب را

که به سیاهی ختم می شود

دست می کشم‌ به آینه

غبار که برود

کسی از آن سو مرا خواهد دید

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

>> واپسین نوشته‌ها
تبلیغات

آگهی‌های اجاره خانه:

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: