سه شعر از ماهرخ غلامحسینپور
زندگی ماهرخ غلامحسینپور به روایت خودش: متولد سوم فروردین ماه هزار و سیصد و پنجاه و یکم، تا سالهای سال روز تولدم را نمیدانستم، تنها چیزی که به خاطر مادرم مانده بود همزمانی فریادهای او برای تولدم با فریاد و هوارهای دختران مرد همسایه بود که همان دم پدرشان درگذشته بود، برای فهم روز تولدم سالهای سال سنگ گورهای زیادی را از بر کردم تا سنگ گور مرد همسایه را و شاید هم به همین دلیل است که به «گورنوشتهها» تعلق خاطر زیادی دارم.
کودکیم در کوچه پس کوچههای یک شهر قدیمی گذشت.هنوز هم خودم را همانجا جا گذاشتهام مابین همان دیوارهای خشتی ترک خورده و سایههاش. فارغالتحصیل رشته ادبیاتم و از سال ۱۳۷۹ با روزنامهنگاری امرار معاش میکنم ، مادر دو پسر دوست داشتنی و منحصربه فردم که تنها داراییهای مناند و در شهر آتلانتای آمریکا زندگی میکنم، غمهام را با گزارشنویسی و قصهنویسی به باد میسپرم چون خاصیت من زندگی است. مجموعهی داستانهای «الاغی که سیب میفروخت» و «مرا هم با کبوترها پر بده» که منتشر شدهاند و مجموعهی داستان «زنی که دهانش گم شد» و «نامههایی به مادرم» نیز در دست انتشارند. دو کتاب دیگر یکی گفتوگو با یک عکاس اینترنشنال ایرانی در باب چالشهای پیش روی عکاسی خبری در ایران و رمانی که چند ماهی است کارش را آغاز کردهام برنامههای آتی مناند. مینویسم چون احساس میکنم تنها وطن کسی که وطنی ندارد نوشتن است.
روایت
پیامبر منی
وحشی و ناآرام
با یک کلاغ له شده در نگاه
درمانده چون یک اوین سرگشته و گم
که راه میرود و طناب دارهاش را میشمارد
لتهی دیگر درمی، که هیچ وقت چفتم نمیشوی
با یک دهان که منِ جاماندهی غایبی دارد
و عکس یادگاری میگیرد با من و دستمال اندودهام از زخم
وقتی تو میگردی دنبال مرگ تخمی و با نزاکت آدمها
من
دامنم از مرغ خار
موهایم بافته با تزئینات پیشاکلمبوسی یک سرخپوست سرخورده
اشتباه میشوم
میافتم از لبهی ستارهای که یادش رفته اهلیام کند…
آتلانتا پانزدهم مارس ۲۰۱۵
مردی که دوستش دارم
مردی که دوستش دارم
نه سیگار میکشد نه پیپ
نه کتاب تازه موراکامی را از حفظ است
نه هاینش ماک را میشناسد نه توماس کول در نیویورک را
شال راه راه ندارد
باب مارلی و الویس و مارک نافلر هم گوش نمیدهد
نه پالتوی بلند، نه کتانی و نه بستنی در برف
او تئاتر چکی و فرنچ و روسی هم نمیرود
فقط گندم میشود گاهی
و جا میگذارد خودش را جای خالی باد، جای خالی مرگ
او را قرض گرفتهام از پشت خاطرههای مردهی درهم
با دهانی سبز
بی تبر و خنجر
و وقتی میآید گوشهی آشپزخانهام مینشیند
اتاق پر میشود از من
دِمُدهی غمناکی است با دستهای ترک خورده
که با یک انگشتش فرمان را میچرخاند
انگار که ماه شبانه خوابش را در قوس کمرم پیدا کرده باشد
انگار که دستمال قرمزی رو به آتش و ورزا
یا دری ساده رو به خوابهایی که گمش کردم
آتلانتا . بیست وچهارم فوریه ۲۰۱۵
اینجا خانه من است
اینجا خانه من است
یک تابلوی ریچارد برت دارد به نام درختهای ایستاده
با پردههای سفید
و برگهایش هر روز میرقصد از پشت شیشه
برای عابرانی که به نوشگاه همسایه میآیند
هیچ کس مرا نمیشناسد
اجدادم اینجا همگی مردهاند
سپیده که میرسد
شب مرا پس میدهد به روز
تلواسه میزنم روی زمین
پیشبندم را بستهام، اشکهایم را برمیچینم از زیر تخت
ساعت هفت است
چای دارجلینگ دم میکنم
طعم مگوی زمهریر دیماه
میآید لیسه میکشد لب پنجره
زمین را میسابم با نور و آب و شاخهی رقصان یک ستاره بینشان
ساعت مبهمی از بی پناهی من است
که میروم خرید روزانه
کمی سیب و زیتون و سطرهای بیهویت میخرم
زنبیل به دست، ماه را میبینم
که زیر شمشادهای خانه همسایه خوابش برده است
کلید را که میچرخانم
غبار نازک سکوت مینشیند روی زبانم
باران را میتکانم از شانههام
توی آینه نگاه میکنم
حیف و دریغ از تو که ندیدی
از هفت صبح چقدر پیر شدهام
زنبیلم را میگذارم در آستانه
امروز روز ۲۵ نوامبر است
دیروز هم ۲۵ نوامبر بود
فردا هم ۲۵ نوامبر است
ساعت هنوز هم روی هفت صبح ماسیده است
اینجا خانه من است
۲۵ نوامبر ۲۰۰۹ شهر پراگ
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید