سه شعر از کتایون ریزخراتی
کتایون ریزخراتی در اصفهان متولد شده و از پایان دورهی دبیرستان در تهران زندگی کرده است. او در رشتهی علوم آزمایشگاهی تحصیل کرده است. ریزخراتی در سال ۱۳۸۳ از طریق ماهنامهی کارنامه با کارگاه شعر کارنامه آشنا شد و نخستین بار، شعرش در همین ماهنامه به چاپ رسید. سپس به واسطهی زندهیاد منوچهر آتشی به عضویت دفتر شعر جوان و جلسات شعرخوانی حلقهی مهر درآمد. او هماکنون یکی از اعضای تحریریهی سایت ادبی وازنا به شمار میآید. اشعار و ترجمههایش تا کنون در نشریات متعددی از جمله کارنامه، رودکی، باکو، شرق و وبسایتهای وازنا و دانوش منتشر شده است. نخستین مجموعه از اشعارش با نام “به کسی نگو” (انتشارات آهنگ دیگر) از نامزدهای نهایی دومین دورهی جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) بوده است و دومین کتاب شعرش، “من و خواهرم” امسال از سوی نشر چشمه راهی بازار کتاب شد.
۱
به نام هیچ کس
تفالهی قهوه از سیاهی به سبزی میزند
روز خودش را به خواب
وقتی پرتگاه نزدیکای غروب
دهانیست
برای بوسیده شدن
آنها چه میخواستند
از شک
وقتی فاصلهی دو نگاه را
با سرب پر میکردند
و ناگهان صورت خود را یافتند
میان دستها
پوشیده در نقاب
اشتباه گرفته بودم
با خاکستر
شیطان را که حفر میکرد
حفرهای را وسط زانو
خون و استخوان فوران میزد
سینه سرخها آزاد میشدند
خارها بر سایههایشان
مینشست با برف
بر زمین
که بی چهره بود
فواره بالا میرفت
کم میشد از هستیاش
و زمان
از حفرهی چشمها و دهانها بیرون میریخت
چه بود آن زیر
نزدیکترین به درون
به پوست
لایهای از عسل
که باز میکرد منفذها را
آنها چه میخواستند
از یقین
حفرهی انباشته از خاطره
که گاهی زانو میزد
در گورستانی که به نام هیچ کس نبود
——
۲
اعتراف
قتل عام میکند
مثل حلزون راه میرود روی لبها
از میان دانههای فلفل قرمز و اشکها میگذرد
برق لب میزنم به ترکها
دورشان خط میکشم .
ژست یک بالرین را به خود میگیرم
که به حادثهای خیره شده
نقطهای در دوردست
که هرگز دیده نمیشود
نقطهای که از لبهایم آغاز میشود
مثل هزار پا صورتام را میپوشاند
پاهای هزار پا
از روی سی و سه سالگیام میگذرند
از میان پلیسههای دامنی که از سرخی به سیاهی میزند .
حشرهای در سوراخهای جوراب شلواریام
لانه کرده است .
روی صحنه میروم
پشت سرم سرخ
روبرو سرخ
صندلی تماشاچیان ،
حتی لحظهای که تردید میکنم
بارانیام را در میآورم از تن
پوستام را نشان میدهم
رگهایم را که روی نوک سوزن میرقصند
به کسی که نیست
بعد میاندازمش روی یک شانه
میچرخم
مکث میکنم
و تردید دارم
صحنه را ترک کنم یا نه !
دوربینها بی وقفه , چشمک میزنند
ژست یک زن مطمئن را به خود میگیرم
و سرخی لبهایم
روی بیلبوردها
تصادف به بار میآورد
آن حشره هنوز، در سوراخهای جوراب شلواریام میوزد
مثل بادی در گوش ونگوگ
و خون
کف دستم
آه میشود
-دیگر نمیشنوم
ژست یک خوابگرد را به خود میگیرم
روبروی هیچ کس
که بعید نیست مرا دیده باشد
وقتی شمعها را روشن میکنم
در شمعدانهای سرخ
با گوشوارههای بلند
در اتاقهای خواب
در اتاقهای گوشوارههای بدلی
و نقاشی زنی بر دیوار بالای تختخواب
که در جوراب شلواریاش حشرهای لانهسازی میکند
مینشینم میان بالشتها
پای چپم را در بقل میگیرم
سرم را میگذارم روی زانوی همان پا
در میهمانی ساعتهای وارفته
ژست خودم را میگیرم
وسواس روشن کردن شمعها
وقتی بیدار میشوم
میخوابم
آنها برای خودشان میسوزند
در شمعدانهای کوچک
در شمعدانهای بدون پایه
بدون گوشواره .
آن حشره در سی و سه سالگیام تخمریزی میکند
در جوراب شلواری ژستهای زنها
روی صحنه
وقتی طوفان آغاز میشود
و زن با بارانی سرخ که انداخته روی شانه
میدود لابلای پردههای سفید
محو میشود
پردههای سفید
پنجرهها را با خود میبرند
هیچ کس نشسته روبری هیچ کس
که سی و سه سالگی اندامهایش را
بر خلاف جاذبه تماشا کند
سرش را آویزان میکند از لبهی تخت
پاها را بالا میبرد
تا زیر پرترهی _زن روی دیوار _
که حشرهای در سوراخهای جوراب شلواریاش
لانه کرده است
پاها را بالا میبرد
بالاتر از آفتابگردانها
حشره راه میرود در سرش
وقتی آویزان است
و از لای در کمد
پیراهنها را تماشا میکند
وارونه در چوب رختیها
آویزان، به هیچ چیز فکر نمیکند
و با انگشت کوچک پایاش
کلید برق را میفشارد
کنار پرتره .
————
۳
تخت نوازشم میکند
ملافههایش
آستینی رها کرده زنبورها را
از خورشید
تا در که آستانهایست
رو به بستر
با صخره و ریسمانها
که در آینه نزدیکترند به سرنوشت
وقتی تکرار میشوند
این جا
میان خون و فاصله
در با کندو
و عسل به اوج میرود
و سقف
گورستانی
که یک چراغ
بر فرقش میسوزد
زمان افتاده بر کمرگاهم
در رانها
میپیچد
انعکاس خرد شدن
میپیوندد به ریسمان
خون
بالا میرود
پیوسته با جریان هوا
تخت
در محاصرهی درختیست
بو کشیده خون را
سقوط را
در تقلای روزنی به درون
با شاخههای چسبیده به کندو
به در که لولایش
قفل کرده ناله را
چه کسی از آستانه میگذرد ؟
خون میدهد به درخت
به رگ برگها که تکثیر میشوند
در پیچ و شکن موهایم
ناهموار در گذر از دقایق
کش و قوس فاصلهایست میان آینه و
هر آنچه عمق را میکاود
چشمی برکف دست
سرنوشت را پلک میزند
و چهرهای میخراشد از درون
چه کسی خون را از ریسمان میگیرد
در فاصلهی سقوط و جهان
راز را به کندو برمیگرداند
به تختی که نوازش میکند
با آستینی از یخ
گودی کمرگاه را
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید
سلام
از شعر ها لذت بردم، تخصص بنده در داستان کوتاه هست
اگر ادمین سایت تمایل داشته باشد، علاقه مند هستم که داستان های خودم را برای شما بفرستم،
منتظر جواب ادمین هستم