شب قدر
چشمهای پدرم ضعیف بودند. این را دکتر چشمپزشکی که از بلژیک فارغالتحصیل شده بود به او گفته بود. پول ویزیتش خیلی گران بود. اما پدر میگفت از آن چشمپزشکی که معلوم نیست از کجا فارغالتحصیل شده، بهتر است. این را همه میگفتند. اما پدر که پیش آن یکی چشمپزشک رفته بود چانه زده بود که به جای عینک، قطره بدهد. دکتر گفته بود:
«قطره به درد تو نمیخورد. تو کوری. فقط عصاکش لازم نداری.»
به پدر برخورده بود. نسخه را انداخته بود جلویش و از مطب بیرون آمده بود.
از این یکی چشمپزشک راضی بود. میگفت که تمام دیوارش پر از قاب بود. سر و ریختش هم از آن یکی بهتر بود. بر خلاف آن یکی عجله نداشت تا مریض را زود ببیند و قال قضیه را بکند. با حوصله یک چشم کشیده بود و توضیح داده که دیدن چطور اتفاق میافتد. بعد انواع و اقسام قطرهها و اثراتشان را هم شرح داده بود. پدر میگفت که از نقاشیای که کشیده بود و حرفهایی که زده بود هیچ چیزی متوجه نشده بود. فقط بیشتر به عظمت خدا پیبرده بود. از ته دل میگفت که قران قران پول ویزیت حلالش باشد. اما عینکی را که تجویز کرده بود نخرید. گران در میآمد. گفت:
«حالا که ماه رمضونه. جایی که نمیرم. بعدش هم خدا بزرگه.»
خوشحال بود که برای تلاوت قرآن مشکل نداشت. فقط دور را نمی دید. هواپیما یا هلیکوپتری را که رد می شد، نمیدید. گوشهایش هم ضعیف بودند. اما چشم پزشک گفته بود که عینک کاری برای ناشنوایی نمیکند. توضیح داده بود که گوش و حلق و بینی ربطی به چشم پیدا نمیکنند. فقط گوش و دماغ کمک میکنند تا عینک جلوی چشم قرار بگیرد. بعد شکل مرد با عینکی را کشیده بود. گوشها و دماغ آن مرد را هم به شوخی پر رنگ کرده بود. پدر هم خندیده بود. از خلق و خوی دکتر کلی تعریف میکرد. گفت:
«اگر ماها بلژیک رفته بودیم خدا رو هم بنده نبودیم.»
مادر با احتیاط و آهسته گفت که کاش نسخه آن یکی دکتر را دور نینداخته بود. شاید عینکی که او نوشته بود، ارزانتر بود.
پدر پرسید: چی؟
مادر با صدای بلند حرفش را تکرار کرد.
پدر گفت که دکتر بیچاره کاملا توضیح داد که عینک برای سنگینی گوش کاری نمیکند.
حتی ممکن است فشار دسته اش گوشها را سنگینتر هم بکند. این را خودش اضافه کرد.
شب قدر که رسید، پدر گفت که عبادت این شب از هزار ماه عبادت بهتر است. هر دعایی در شب قدر قبول میشود. به مادر و خواهران و برادران بزرگتر از من گفت که باید شب را بیدار بمانند و تا میتوانند نوافل بخوانند و ذکر و دعا کنند. چون شب احیاء شب نزول قرآن است و فرشتهها در آسمان به پرواز در میآیند. من بچه بودم. اجازه داشتم که بخوابم اما بیدار ماندم تا برای گوشها و چشمهای پدر دعا کنم. شب که از نیمه گذشت برادر ها یکی یکی خوابیدند. من همپای خواهران و پدر و مادرم بیدار ماندم و همان آیههایی را که یاد داشتم، مرتب میخواندم. خواهر بزرگم داد زد که بروم بخوابم که فردا سر کلاس چرت نزنم. پدر گفت کاری به کارم نداشته باشد. فردا هم لازم نیست به مدرسه بروم. گفت که من چون کوچکم خدا دعایم را بهتر قبول میکند. خواهرم آهسته، طوری که پدر نشنود گفت:
«این بره کونشو بشوره. وضو هم نداره.»
برای این که شر به پا نشود و پدر نپرسد که خواهرم چی گفت، رفتم کنار پدر و به او گفتم که من برای چه چیزی دعا میکنم. وقتی فهمید که برای او دعا میکنم با مهربانی دستی به سرم کشید و گفت که نباید فقط به فکر خودمان باشیم و برای چیزهای پیش پا افتاده دعا کنیم. باید برای همه مسلمانها دعا کنیم و به جای عینک برای عاقبت بخیری و با ایمانی همه دعا کنیم. بعد توضیح داد که اگر یکهو همه جا مثل روز روشن شد و دیدم که عالم و آدم به حال سجده افتادهاند، نترسم و بدانم که شب قدر را دیدهام و آنوقت هر چه از خدا بخواهم قبول خواهد کرد. خواهر بزرگم گفت که درختهای حیاط هم به سجده می افتند. پدر حرفش را تأیید کرد. من ترسیدم و خودم را به پدر چسباندم. پدر گفت که شب قدر خودش را به هر کس یکجور نشان میدهد. خداوند آن را به من طوری نشان میدهد که نترسم. یکی دو بار که مجبور شدم بروم داخل حیاط تا دست به آب بزنم که خواب از سرم بپرد، از سجده درختها می ترسیدم. خواهرم با دلخوری مجبور شد با من بیاید. دفعه سوم لجش گرفت و گفت که بروم بخوابم، شب قدر خودش را به منِ شاشو نشان نمیدهد. پدر دعوایش کرد و خودش با من آمد. دمدمای صبح بود و مؤذن اذان میگفت. هوا صاف شده بود. یک دسته پرنده با سر و صدا داشتند از بالای سرمان رد میشدند. من که صورتم را شسته بودم محو تماشایشان شدم. تکان نمیخوردم. یک عالمه بودند. پشت سرشان دستهای دیگر آمد. پدر که کنارم ایستاده بود گفت:
«چیه پدر جان؟ چی شده؟»
با دست به سوی آسمان اشاره کردم. پدر نگاه کرد و پرسید که چه میبینم. داد زدم:
«مرغابیها!»
پدر به آسمان نگاه کرد. الله اکبر گویان به سمت من آمد. با صدای بلند و بغض آلود استغفرالله من کل ذنبی و اتوبو علیه را مرتب می خواند. بغلم کرد. چشمهایم را بوسید. با صدای بلند گفت:
«مبارک است پسرم. مبارک است. دعا کن.»
خواهران و مادرم بیرون آمدند. پرندهها رفته بودند. پدر با گریه به آنها گفت:
«طفل معصوم شب قدر را دارد میبیند.»
به لج خواهرم بالا و پایین پریدم. به سمت آسمان خالی اشاره کردم و با گریه و هیجان گفتم:
«اون هاشن! اونجان! هزار تا مرغابی! صداشون رو می شنوین؟!»
پدر وسط حیاط به سجده افتاده بود و با گریه داد زد که همه سجده کنند.
ما همه سجده کردیم.