شعری از بهرام روحانی
اما نگاهَت
که نَه از فصلهای صورتَت
که دیگر از چشمانِ شب اُفتاده
بگو حقیقتِ کدام آئین است!؟
که شاخههایَت را در پاییز
و ریشههایَت را
همیشه در زمستان زدند…!
دِی دَری در کدام خندهاَت بود
که روی هیچ لَبی باز نشد!
نَه حتی بَر رَگی
در چهارسوقِ غُرورَت!
آیا تَبَربانانِ تنهاییِ تو نبودند
که در شانههای این سُلالهی سرد
لانهی شبپَرهها شدند!؟
نامِ تو را ما در شبانهای
در خصایصِ فَلسهای چنین ماهی
در خونِ ماهیانِ بیدارِ حوضچههای تمدن
و در یک زمستانِ بیعِتاب
گذاشتیم وطن…
و تنها تَنهایی
که تنها در تو آرام میگیرند
میدانند برای چه!
آنَک وطن…
هان اِی قَرینهی خون…
برای وطنهایی شبیهِ تو
و تَنهایی شبیهِ ما
ای خدای زمین
ایران…
ای مادرِ خون…
و ما یکروز نِشانَت را
گذاشتیم برای روزِ دیدار
برای روزی که دَرهای دی را بسته
و بَندهای درختِ دار را باز میکُنیم
#بهرام_روحانی
#زن_زندگی_آزادی