شهر مردگان، شهر زندگان
توضیح:
داستان «شهر مردگان، شهر زندگان» نوشته نادین گوردیمر در سال ۱۹۹۲ – زمانی که این نویسنده برنده جایزه نوبل شد – توسط سعید هنرمند ترجمه شد و در همان سال در نشریه سپیدار شماره ۳ در تورنتو چاپ شد. بعد از مرگ نویسنده در هفته گذشته، سعید هنرمند تصمیم گرفت آن را برای چاپ مجدد در اختیار شهرگان قرار دهد. با هم این داستان را میخوانیم:
تنها اگر در انتظار تولد کودکی باشید یا که در زندانی به سر ببرید، روزها را شماره میکنید. من اما با وجود داشتن بچه، از موقعی که او به خانهی ما آمده روزها را شماره میکنم.
خیابان بین دو ردیف خانه مانند بستر فراموش شدهی رودخانهای که مسیر عوض کرده باشد، به طرف پایین شیب برمیدارد. خانهی عرقفروش با دروازهی آهنی زرق و برقدارش آن طرف خیابان مقابل این خانه است. او تنها کسی است که ماشین دارد. ماشینی که موقع رفتن مثل مستها تلوتلو میخورد و سر-و-صدا راه میاندازد. بقیه اما، که مشتریان دائمی همین عرقفروش هستند، از ایستگاه اتوبوس تا خانه و برعکس را روی سنگها، شنها یا در گودالهای آب قدم برمیدارند.
خانهی ارزان قیمتی است که مانند اغلب خانههای این خیابان دو اتاق، یک آشپزخانه و حیاط کوچکی در پشت ساختمان دارد. روی نقشهی مهندسی خانه نوشته شده مناسب برای یک خانوادهی چهار نفره، اما مانند بسیاری از خانههای این خیابان طوری طراحی شده که در صورت لزوم تعداد زیادتری را در خود جا دهد.
در جلویی ساختمان مستقیما به اتاقی باز میشود که با پردهی سبز پریده رنگِ زربفتی از وسط دو نیم شده. طرح و ریخت پرده نشان میدهد که قبل از کهنه شدن متعلق به یکی از آن خانههای آنچنانی بوده است. این طرف پرده، اتاق پذیرایی است با فضایی کم، ولی البته کافی برای یک نیمکت رویه مشمائی، دو صندلی با یک میز پذیرایی کوچک با رویهی قلابدوزی، گلدانی پر از گلهای مصنوعی، چراغی نفتی و یک رادیو ضبط با بلندگوهایی که بدنهی چوبی دستساخت دارند. روی دیوار، اسبی با روح وحشی نارنجی و منخرینهای فراخ در قاب بزرگ جلازده و براقی قرار دارد. کف سیمانی است و با واکس سیاه برق افتاده است. طرف دیگر پرده، تختخوابی است، کنارش میز کوچکی که روی آن ساعتی شماطهدار، شیشهای قرص معده و یک شمع گذارده شده است. پنجرهای با میلههای محافظ نور اتاق را تامین میکند. در طول روز یک لباس خواب لطیف نایلونی مرتب از لبهی تخت آویزان است. لباسهای زنی در جعبهای زیر تخت جا گرفته و کت-و-شلوار مردی در پلاستیک خشکشویی از میخی آویزان است.
دری که هرگز بسته نمیشود اتاق پذیرایی را به آشپزخانه وصل میکند. در آنجا یک ظرفشویی گود است که کار حمام را نیز میکند. اجاقی ذغالسوز، کرومکاری شده مانند اتومبیلهای سالهای ۱۹۴۰، یک جالباسی فورمیکایی به رنگ آبی اطلسی با درهای شیشهای کشوییمانند که به راحتی بیرون نمیآیند، یک میز و دو صندلی مشمائی هم آنجا است. همیشه بوهای یکسانی از آشپزخانه میآید، بوی ذرت برشته و بیشتر از آن بوی کنجالهی آرد شده، شوربای ترشیده و پیاز. گوشهی آشپزخانه یخچال کوچکی است بیآنکه به برق وصل شده باشد. در آن روغن نباتی، شیر خشک و ماهی ساردین نگهداری میشود. خانه برق ندارد. در دیگر، که قبلا به آشپزخانه باز میشد، با قاب شیشهای مشجر در نیمهی بالائیاش، همیشه بسته است. مستاجر دوم که دختری است، آنجا زندگی میکند. پشتدری توری با ماتتر کردن شیشه امکان میدهد که مستاجر اصلی خانه، سامسون مورک، از محیط خصوصیتری برخوردار شود. وی با زن و دختر بچهی شیرخورهاش اینجا زندگی میکند. وقتی که بچههای بزرگترش بیایند نیمکت، تختخواب دو نفرشان میشود، بقیه هم روی زمین آشپزخانه میخوابند. گاهی هم از خوابیدن روی نیمکت محروم میشوند، چون خویشاوندانی که برای پیدا کردن کار میآیند به جایی برای ماندن نیازمندند. خانهی شمارهی ۱۹۰۷ قسمت C یازده نفر را در خود جا میدهد – تا به حال جا داده است – بیشتر از این بسته به کسانی است که خواهند آمد. این تعداد شامل دختر مستاجر و معشوقهای جور-وا-جورش هم میشود، ولی حساب مستاجران گاراژ جدا است.
سامسون مورک حیاط عقب را با قلدری به انحصار خود درآورده و باغچهای ترتیب داده با داربستی برای تاکهای پیچ-در-پیچ که تابستانها سایهی سبز و مطبوعی دارند. زیر داربست یک میز و سه صندلی فلزی است که مثل میلههای داربست سفید رنگ، پردهی سبز زربفت، و تابلوی اسب وحشی با روح نارنجی، کهنهاوراقیهایی هستند که از خانهی این کارفرما و آن کارفرما جمع کرده است. مورک اغلب در این خانهها به نگهبانی یا باغبانی میرود. سایهی زیر داربست از نزدیکی گاراژ تا مستراح کنار حیاط کشیده میشود. از مستراح همهی اهل خانه و از جمله آنهایی که در گاراژ زندگی میکنند، استفاده میکنند.
یکشنبهها مورک زیر تاکها مینشیند و آبجویی را که از عرقفروشی آن سمت خیابان خریده، مزمزه میکند. حتی زمستانها، موقع ظهر که آفتاب بیرون دلچسبتر از سرمای نمور خانه است، زیر بام برگهای ریزان و ساقههای طنابی تاکها مینشیند و نمنم آبجو میخورد. با آنکه حیاط پشت خانه است و سگ زرد رنگی هم در اتاقکش به قلاده بسته شده، هیچگاه خلوت و بیسر-و-صدا نیست.
مورک، مستاجر اصلی، گاراژ را به خانوادهای اجاره داده است (عرقفروش که همه چیز را دربارهی همه کس میداند، شاید به یاد بیاورد چرا این گاراژ ساخته شد – شاید زمانی یک تاکسیدار اینجا زندگی میکرده است). بیشتر فضای گاراژ را یخچالی نفتسوز اشغال کرده که همیشه مملو از قوطیهای نوشابه و کاسههای ماست میوهای است. مادر پیر با این کاسبی کوچک کمک خرجی برای پسر نانآورش، فراهم آورده است. مشتریان او بیشتر همسایهها هستند. گاهی هم مشتریانی از جاهای دور میآیند تا این جنسها را چندین برابر ارزانتر از جاهای دیگر خریداری کنند. معمولا یکشنبهها بچهها (مشتریان اصلی) به آنجا هجوم میآورند و پشت نردهی آهنی گاراژ در انتظار نوبتشان میمانند. مورک، نجات یافته از غوغای شهر، پشت دیوار گاراژ نشسته است.
خانهای، آن هم روبروی عرقفروشی، به هر حال نمیتواند در بسته بماند. آخر هفتهها مستها دربهدر به دنبال جایی برای گپ زدن و قیل-و-قال کردن میگردند. آنها، اگر هم مست نباشند، در حال صحبت با یک آدم خیالی، تلوتلو-خوران میآیند. بچهها اما بدون توجه به مستها و غرولندهای آنان در خیابان بازی میکنند.
مورک دوستان و آشنایان زیادی دارد. او با بیشتر آنها در راه خانه تا ایستگاه اتوبوس آشنا شده است. اینان اغلب مستقیم از عرقفروشی به حیاط او میآیند. مورک مردی است که همیشه برای خرید روزنامهی صبح یکشنبه پول کنار میگذارد، اما وقتی آنها میآیند آن را در دست مچاله میکند و بهجای خواندن به گپ زدن میپردازد. معمولا هر کس با خود یک یا دو شیشه آبجو میآورد (عرقفروش هم همینطور) مینشینند و با صحبت و خندههایشان سگ را به پارس کردن وامیدارند. بعضیها هم به رادیوی ترانزیستوری گوش میدهند. سه صندلی زود پر میشود و بقیه گوشهای از حیاط روی چمن خود را ولو میکنند. بیشتر مردها میآیند، اما سر-و-کلهی دو سه زن هم پیدا میشود. بهخصوص زن جوانی که اغلب با مردها به عرقفروشی میرود و لبی تر میکند. این زنهای مودب با نانیک، زن مورک، تفاوتهایی دارند. نانیک اغلب خود را به کارهای خانه یا آخرین – پنجمین – بچهی خود مشغول میکند و بهندرت در جمع آنها حاضر میشود. زن جوان اغلب با خودش یک یا دو آبجو میآورد و اگر چه دیگر سی ساله شده اما میداند که هنوز جذاب است – البته بهغیر از جای خالی میان دندانهای جلو. او نه قهقهه سر میدهد و نه با کسی میلاسد، و در حالی که مرد و زن به او علاقه دارند، خود ترجیح میدهد در آفتاب بنشیند و بچهی نورس مورک را روی زانو بگذارد و با او بازی کند. در این حال شوهرش با لطیفههایی که از روزنامهها خوانده دیگران را میخنداند.
یک روز یکشنبه، مورک با زن و دوستانش نشسته بود که پسرعمهای با دو طفیلی از راه رسیدند، بیآنکه آبجویی با خود آورده باشند. سلام احوالپرسی کردند و در جواب آبجویی گرفتند. هیچ کس نام آنها را تا آن موقع نشنیده بود. یکی از طفیلیها روی چمن به خواب رفت، پسری با بدنی مثل یک شلوار زانو انداخته. دومی صورت زردی داشت، پریده رنگتر از همهی کسانی که آن دور و بر بودند؛ باریک مثل یک بیلچه، با جادانههای آبله که پوست صورتش را جابهجا گود انداخته بود و تا مرز موهای پیشانی پیش رفته بودند. هیچ حرفی نزد، نشست و بعد از چند دقیقه گیتار بغلدستی را برداشت و به آهنگی شروع به زمزمه کرد. یکی از مستاجران گاراژ که با یک توپ دستمال کاغذی به طرف مستراح میرفت، روی باریکهی راه زیر سایبان لحظهای توقف کرد و به صدای گیتار گوش داد، اما دیگران چنان بلند حرف میزدند که صدای لرزان گیتار و نجوای نوازنده بهسختی به گوش میرسید.
مورک وقت خداحافظی با دیگران رفت. اما زود برگشت. همسرش روی تخت دراز کشیده به بچه شیر میداد. مورک پای تخت ایستاد، اما لباسش را در نیاورد. زن فهمید کسی با او به خانه آمده است.
گفت: “دوست متمبو …” و با سر آن طرف در، پشت شیشهی مشجر، را نشان داد.
– اینجا چی میخواد این وقت شب؟
– من آوردمش، متمبو خواهش کرد.
– برا چی؟
مورک لب تخت نشست. دهانش را نزدیک گوش زن برد و آهسته گفت: “به جایی برا موندن نیاز داره.”
– خب قبلا کجا بوده؟
مورک مشتهایش را در اعتراض به چیزی که نباید پرسیده میشد دو بار بالا و پایین برد.
بچه پستان مادر را گم کرد و خشمگین دهان در هوا چرخاند. زن آن را به دهانش هدایت کرد. “چرا پیش متمبو نمیمونه؟ تو باس به متمبو میگفتی نع.”
– به پسرعمهات؟
– خب، من به اون میگم نع. اگه متمبو به جایی برا موندن نیاز داره، من باید نگهاش دارم، اما نه اینو که نمیدونم اصلا کیه.
شوهرش دهندرهای رفت. ماهیچههای صورتش را کش و قوس داد. ناگهان برخاست و به جمعآوری روزنامههای پراکندهی کف اتاق پرداخت. بعد وقتی که کم و بیش مرتبشان کرد، یک دفعه با ضربهای خشمگین تای آنها را باز نمود.
– خب؟
مورک بدون اینکه چیزی بگوید بیرون رفت. از آشپزخانه صدای گفتگوی نامفهومی میآمد.
مورک دوباره برگشت و در را محکم پشت سر بست. “راستش این مسئله ربطی به متمبو نداره. این در وضع بدیه. روزنامهها رو نخوندی؟ … انفجار تو اون کلانتری … میدونی که، ماه گذشته؟ اونا همه را گیر نیاوردند … واسه متمبو امن نیس که اونو بیشتر از این نیگر داره. باس جابهجا بشه.”
گونههای نرم زن سفت و سخت شدند. شوهرش اما او را خاطرجمع کرد. “چند روز. فقط دو روز، بعد (به اشاره) خارج از کشور.”
هیچوقت گوشوارهاش را از گوش بیرون نمیآورد، حتی موقع خواب. روی نیمکت میخوابد. نه پتویی آورده، نه پشتیای، هیچ – از وسایل ما استفاده میکند. من نمیدانم گوشواره چه معنی میدهد. موقعی که بچه بودم، مردهای دهاتی که برای کار به معدن میآمدند، گوشواره داشتند، اما در هر دو گوش. ولی این شهری است و روزنامه میخواند. پتویی را که بهاش دادهام جمع میکند و بعد تمام روز روزنامه میخواند. او نمیتواند بیرون برود.
به دیگر مستاجران خانهی ۱۹۰۷ قسمت C گفته شد که مرد پسرعمهی نانیک و مورک است و آمده که کاری پیدا کند؛ فعلا هم در این خانه است. در خانههای دیگر هم آدمهایی با این وضعیت یافت میشوند. کسی با سقفی بالای سر، نمیتواند به همخونش “نه” بگوید. همه این را میدانند. زن مورک هم منکر این قضیه نبود، اما میخواست بداند اگر کسی اسمش را پرسید، چه بگوید. خود مرد در حالی که مثل دخترها به گوشوارهی طلاییاش ور میرفت گفت “شیسونکا”، بگو شیسونکا.
– اسم بزرگ چی؟
شوهرش پاسخ داده بود: “همین یه اسم کافیه.”
مورک و زنش از آن اسم استفاده نمیکردند. ترجیح میدادند از “او” یا “آن” استفاده کنند.
مورک او را برادر خطاب میکرد؛ زنش اما ساده او را “شما” صدا میزد. مورک به سئوالهایی پاسخ داد که هیچکس نمیپرسید. به زنش جلوی مرد گفت: “همخونی یعنی چه؟ … تو این خونه، اگه سفید نیستی، پس، اینجا، همخونی.” زن نگاه احترامآمیزی به شوهر انداخته بود، مثل آنوقتهایی که برایش روزنامه میخواند.
زن مستاجر بغلی در شعبهی مرغ سوخاری کنتاکی در مرکز شهر کار میکرد و مانند مورک روزها در خانه نبود. آخر هفتهها هم پیش مادرش میرفت، جایی که بچههایش زندگی میکردند. در نتیجه او نمیتوانست بفهمد شیسونکا به دنبال کار هرگز از خانه بیرون نمیرود. دوستپسرش هم تنها میآمد که در رختخواب با او باشد. او که در یک کارخانهی صنعتی در منطقهی سفیدها کار میکرد دیر وقت میآمد و زود قبل از طلوع آفتاب میرفت؛ و چون سینهخیز از کنار نیمکت میگذشت، درنمییافت چه کسی ممکن است آنجا خوابیده باشد. تنها مشکل، خانوادهای بود که در گاراژ زندگی میکرد. آنها مجبور بودند برای رفتن به مستراح از حیاط خانه بگذرند و تا حالا باید متوجهی او شده باشند، و اینکه هرگز از خانه بیرون نمیرود. این فکرهایی بود که زن مورک میکرد و در همان حال به زن همسایه که در گاراژ زندگی میکرد میگفت: “پسرعمهام مریضه و تازه از بیمارستان مرخص شده. راستش، ما همونطور از اون مراقبت میکنیم که او موقع بیماری از ما.”
با آنکه برای خرید گوشت، پولی در بساط نبود، مورک روز سهشنبه از قصابی نزدیک ایستگاه اتوبوس دل و باری خرید. مرد هم نشست و با آنها غذا خورد. مورک برایش سیگار هم خریده بود – پولش را خودش داده بود – بدیهی بود که باید سیگار داشته باشد، احتیاجش به سیگار بیشتر از غذا بود. “اجازه نده از خونه خارج بشه. نه برای خرید سیگار و نه حتی برای رفتن به مشروبفروشی.” مورک به زنش گفت: “تو برو. اگه به چیزی احتیاج داشت تو همه چیزو ول کن، در رو ببند و برو.”
لباسهایش را با چیزهای خودمان میشویم. برچسب پشت یقهی پیراهن و بلوزش به زبان دیگری است، حتی الفبایش هم فرق میکند و نشان میدهد لباسها از کشور دیگری آورده شدهاند. سر ظهر غذایش را میدهم. خودم با بچه در حیاط غذا میخورم. به او گفتم: “اگر بخواهد میتواند موسیقی بزند.” اما او به نوارهای سامسون گوش میدهد. چطور میتوانم جلو خواهرم را بگیرم و به خانه راهش ندهم؟ خواهرم وقتی او را دید گفتم دوست سامسون است. دوست جدید. خواهرم پوست روشن را دوست دارد، پس یعنی مردم به او توجه دارند. پس پنهان کردنش باید سخت باشد. خودش اینجور حرف نمیزند و ترسیده نگاه نمیکند. ریش او را پنهان خواهد کرد. اما چه مدت طول میکشد تا ریش بلند شود. چه مدت، چه مدت قبل از آنکه از اینجا دور شود.
همهی شبهای آن هفته دو مرد با هم صحبت کردند. نه در اتاقی که نیمکت و ضبط داشت، چون زن همسایه در خانه بود، آن طرف پرده، و میشنید؛ بلکه در اتاقی که مورک میخوابید. مرد صندلیای را که مورک برایش آورده بود، بین تخت و جارختی – تنها جای ممکن – میگذاشت و روی آن مینشست. مورک روی تخت دراز میکشید و پشتیای زیر گردنش مچاله میکرد. بعضیوقتها زن در آشپزخانه میماند، بعضیوقتها هم با بچه میآمد کنار تخت مینشست. آنها صحبت میکردند. او میتوانست صورت مورک و پشت سر مرد را در آینهی جارختی ببیند. کلهاش نسبت به گردن باریکش، باد کرده به نظر میرسید، مثل غوزهی پف کرده ولی سیاه پنبه. پشت سرش به اندازهی یک دو ریالی خالی و بیمو بود، انگار جوش عفونی بزرگی که التیام یافته باشد. چهرهی زرد و کشیدهی مشتاق و دقیقش همراه با سیگار لرزانی که مثل انگشت از گوشهی لب آویزان بود و یکدانه حلقهی طلایی در گوش، حکایت از زیرکی او میکرد. هوشیاریی که میتوانست موجب خنجر خوردن از پشت شود.
او دربارهی موضوعاتی حرف میزد که مورک بدانها علاقهمند بود. مثلا گردهماییهای سیاسی که تحت عنوان خدمات کلیسایی انجام میشد و گزارش آنها را مورک در روزنامهها میخواند، اما هیچگاه درنمییافت که قضیه چیست. مرد میخندید و صبورانه با مورک بحث میکرد. “چه سودی داره، اگه تو اونجا نباشی؟ پاهات رو جایی بذار که کلهات میگه … آره، برو و اگه سگها و گوسالهها اومدند سرت را برا جنگیدن راس نیگه دار. از ۱۹۷۶ به این طرف بچهها شیوهی عمل رو نشون دادند … تو حالا خوب میدونی.”
مورک میخواست نظرش را دربارهی انجمن شهر و قدرتی که به هم زده بگوید، همینطور دربارهی کمیتههایی که خود مردم به وجود آورده بودند. مثل آن انجمن ورزشی تازهبنیادی که فکر میکرد بلایی بدی سر فوتبال امروز آورده. گفت: “این نمایندهها به نظر من هیچکارهاند، میفهمی؟ اونا فقط حقوقهای عالی و ماشینهای عالی میخوان. من آدم فقیریام. هیچوقت صاحب ماشینی نمیشوم. اما کمیتهها میگن این کار ممکنه. کمیتهها – هه؟! میگن این نمایندهها هیچی نیستن، به همین سادگی که من میگم. آخه کمیتهها، چه کاری میتونن بکنن؟ میدونی همه چی اینجا خرابه. اونا دربارهاش حرف میزنن و به زندان میرن. خب که چی، چه سودی داره؟ خود تو چکار میتونی بکنی؟”
مرد حرفی از کارهایش نزد. ماجرای “کلانتری” آنجا بود، زنده در سر هر دوی آنها، آماده، سر زبانشان بود، اما به میان نیامد.
مرد به مورک خندید، به چیزهایی که بارها شنیده بود و حالا احتمالا بهخاطر خوبیهای مورک سخت به آنها نمیتاخت. “نمایندههای تو، آن آلت دستها. این دنگال رو که بهاش خیابون میگن نیگا کن. این خونهای که برق نداره. تو باغچهی قشنگی درست کردی، بوی گلهاش عالیه … خب، ولی چند تا آدم خوبه که به این باغچه و خلای بدبوی تو گند زده باشن؟ چقدر میگیری که زمین سفیدها رو بکنی و تبدیل به باغچه کنی؟ دِ بگو چقدر؟ خیلی باشه روزی ده سکه، به اندازهای که اجارهی خونهای رو بپردازی که لعنتی مال تو نیس. حتی، گل و لای اونم مال تو نیس.” مورک برافروخته شد. “کرایهی اتوبوس هفتهی پیش بالا رفت. اونا میگن کرایهی خونه هم بالا میره.”
“آلت دستها، این اون کاریه که اونا برا تو انجام میدن. نیگا کن. اما کمیته میگه کرایهی اضافه رو نپرداز، چون به اندازهی کافی برا زندگی تو “شهر زیبایی” که آلت دستها قولش رو دادند، پرداختهای. غیر از اینه؟ این همون حقیقتی نیس که تو میدونی؟ چرا به اونهایی که حقیقت رو میگن گوش نمیدی؟”
زن مورک برای لحظهای صحبت آنها را قطع کرد: “اگه بخواین میرم رادب براتون آبجو میخرم؟” دو مرد با حرکت تند سر به او اجازه دادند.
مورک چند سکه به او داد: “نذار کسی باهات بیاد خونه.”
زنش بدون آنکه به آنها نگاه کند سکهها را گرفت. “حتما، من که احمق نیستم.” بچه روی تخت به خواب رفته بود. زن آرام در را پشت سر بست. دو مرد صدای خود را برای لحظهای پایین آوردند. مورک گفت: “یک زن خوب.”
با یکدیگر تنها هستیم. بچه دوستش دارد. حالا که او آنجاست دیگر با پستان به بچه شیر نمیدهم. دیروز موقعی که ذغالها را روشن میکردم، او با شیشه به بچه شیر داد. از او پرسیدم: “بچههایش دخترند یا پسر؟” فقط خندید و سری تکان داد. نمیدانم چرا این سئوال احمقانه به نظر رسید، به هر حال هر کس یک تعداد بچه دارد.
شاید معنیاش این است که دوستی که برایش بچه بیاورد، نمیشناسد. شاید هم وانمود میکند. یا زیادی به خودش میچیند – باهوش و جوان است و گوشوارهای در گوش دارد. باید دخترهای زیادی زیر سر داشته باشد.
به کلانتری هرگز اشاره نشد. اما مرد یک شب تمام از دو کشور خارجی که دیده بود برای مورک حرف زد – باید قبل از قضیهی کلانتری بوده باشد. او دربارهی قدیمیترین شهر آفریقا سخن گفت. چنان قدیمی که به اندازهی زندگان شهرهای خودمان مرده در آن هست. شهری پر از قبر، مثل خانههای شهر زندگان، با مذهبی مثل دین فروشندگان هندی در اینجا. بعد، از کشور دیگری گفت که مدتی آنجا زندگی کرده بود. جایی که شش تا هشت ماه از سال زیر برف فرو میرفت؛ و صبحها تا ساعت ده تاریک بود و بعدازظهرها ساعت سه غروب میشد. بعد، از لباسهایی گفت که برای مقابله با سرما داشتند: “باید بگم نمیدونی سفیدها اونجا برا خودشون چه محیط خوبی برا زندگی به وجود آوردن. اگه مردم ما رو ببرن اونجا، هر چی بخوان بهشون میدن … و موزهای هس، خارج شهر، کشتیهای هزار سال پیش اونجاس. کشتیهایی که مردم آن موقع میساختند و باهاشون دور دنیا را میگشتند. ممکنه حتی اینجا هم اومده باشن … این بلوز رو هنوز از اونا دارم … دیگه حالا سوراخ سوراخ شده … نگاهش کن!”
مورک بافت و رنگ و پشم آن را که تا آن وقت ندیده بود، تحسین کرد. طرح یک جنگل سبز سیر با دانههای درشت و منظم برف روی آن بود. “زنم میتونه اونو درس کنه.”
زن دلش میخواست، اما بیمناک بود. “سعی میکنم مثل خودش روفو کنم، اما نمیدونم کرک همرنگش اینجا هس یا نه.”
مرد به دو همخونش لبخند زد: “نباید زیاد به خودتون زحمت بدین، چون من که به هر حال به اون احتیاجی ندارم.”
هیچکدام نپرسیدند آنجا کجاست که به بلوز کرکی احتیاج نخواهد داشت. و بعد از اینجا به چه جور جایی خواهد رفت.
بعد، مرد روی نیمکت افتاد. مورک روزنامههایی را که از محل کارش آورده بود باز کرد و خواند. آرام ورق میزد. مردد اتاق را مینگریست و دوباره خواندن از سر میگرفت. بچه ناآرامی میکرد، اما نه آنقدر که مورک اعتراض کند.
“هرچه کمتر دربارهاش بدونیم بهتره.”
زن بچه را به روی شکم غلتاند. “چرا؟”
در نظر مورک زن آینهی سادهلوحی بود. طوری که از نگاه کردن به او احتراز میکرد. مورک سعی میکرد مرد را سر ذوق بیاورد تا بیشتر از کشورهای خارجی تعریف کند و کمتر از چیزهای دیگر.
سایههای شمع روی در و دیوار جست و خیز میکردند. بدنها و اشیاء بیقوارهی روی سقف بچه را مجذوب حرکتهای خود میکردند. “چون … اگه کسی از ما سئوال کرد، چیز کمتری واسه گفتن داشته باشیم.”
او با خود چیزی آورده بود.
حالا دیگر به آشپزخانه میآید و در شستن ظرف به من کمک میکند. امروز صبح آمد و دستانش را در آب صابون گذارد. چیزی نگفت، فقط شروع به چنگ زدن لباسها کرد. دستهای ما در آب چرک و صابون بود. انگشتانش را نمیتوانستم ببینم، اما بعضیوقتها حسشان میکردم، وقتی به دستهایم میخوردند. بعد دیگ را شست و خشک کرد. من تشکر نکردم. تشکر برای شستن لباس و ظرف – این کار یک مرد نیست. او باید احساس شرمندگی کند. در آشپزخانه میماند – ما بیشتر روز را با بچه در آشپزخانه میمانیم – دیگر کمتر در گوشهای مینشیند و به موسیقی گوش میدهد. من میروم و صدای رادیو را بهاندازهای زیاد میکنم که بشود از آشپزخانه شنید.
پنجشنبه تهریش مرد پرتر و سیاهتر شد. سامسون مورک سعی کرد متمبو را پیدا کند، بفهمد برنامه چیست. اما نتوانست. مورک روزهای پنجشنبه در باغ زنی سفید کار میکرد. آن روز از غیبت زن استفاده کرد و به محل کار متمبو زنگ زد، ولی به او گفتند که کارگران حق استفاده از تلفن ندارند.
مورک پای مرغ برای آش و تکهای ران گاو به خانه آورد؛ با کیسهی کوچکی پر از توتونهای باغی که پنجشنبهها در آن کار میکند. پرسید: “چه وقت خبری از متمبو میرسه؟” مرد صفحهی روزنامهای را میخواند که به شیرهی سفید توتون آغشته شده بود. سامسون مورک هیچوقت در یک زندان واقعی نبود – فقط مدت خیلی کوتاهی در ادارهی بازجویی – اما میدانست برای آدمهایی که آنجا هستند هر پاره روزنامهای چه ارزشی دارد، چون که تنها راه دریافت خبر از بیرون بود.
– خب، متمبو اهمیتی نداره. تو جای امنی هستی. میشه همینجور ادامه داد تا آخر هفته که متمبو پیداش میشه.
منظور مورک آبجوخوری روز یکشنبه بود. مرد ناگهان مثل یک رئیس، روزنامهی کثیف را مچاله کرد، دستهایش را به هم مالید تا ذرات چسبنده را از آنها جدا کند. صورت کشیدهی زردنبویاش از بین ریش و موی سیاه بیرون زده بود، مثل عکس شاه روی بستهی پاسورهای مورک. چشمهای سیاه و تکگوشوارهاش برق یکسانی داشتند. یقهپیراهن تمیز و اتو-کشیدهاش مثل جوانهای همسن و سال او تا روی سینه باز بود. “ببین، روز یکشنبه هیچکس نباد بیاد اینجا. روشنه.”
مورک نگاهش را از مرد به سوی زن چرخاند. بعد دوباره به او نگاه کرد و میان نیمسرفه-نیمخندهای گفت: “آخه چطور میتونم این کار رو بکنم، مرد؟! چطور جلوی اونا رو بگیرم؟ من که نمیتونم در خونه رو ببندم. آدمهایی که تو گاراژ زندگی میکنن … چی؟ اونا چطور به مردم چیز بفروشن؟”
“تو، داخل بمون، اینجا تو خونه، با درای بسته. بذار اونایی که آخر هفته این دور و برا ولو میشن فکر کنن خونه نیستی، جایی رفتی.”
مورک هنوز لبخند بر لب داشت. حیران و بییاری که در این بحث کمکش کند “خب، این یکی اینجا با دوستپسرش چی؟ اون چی میگه؟”
زنش فرز و تند گفت: “خونهی مادرش میره.”
نقشهی کار به این خانه منتقل شد و نقش هر کس نیز معلوم شد. “اهه، شکرت خدا، شاید بهتر باشه امشب برم رادب بگم یکشنبه خونه نیسم، شنبه رو هم به تماشای قوتبال میرم.”
زن سرش را تکان داد: “فوتبال نه، بعد همه میاند که دربارهاش حرف بزنن.”
“آه … باشه، تشیع جنازه، یه راه دور.” مورک خندید، بعد خود را جمع و جور کرد و با دستپاچگی آب لزج بینی را بالا کشید.
هنگامی که اتوکشی میکنم، هفتتیرش را پاک میکند.
دیدم کهنهی دیگری نیاز دارد، یکی دیگه بردم.
روغن خواست و من روغن خوراکی دادم. اما از چشمهاش فهمیدم که این آن چیزی نیست که نیاز دارد. به گاراژ رفتم و از زن همسایه نمونهی دیگری قرض کردم.
هیچوقت هفتتیر را جلو سامسون بیرون نمیآورد. اما میداند که او هم از آن خبر دارد.
گفتم پشت کلهات چی شده، آن زخم؟ دستش را به طرف آن برد، زیر موها، فکر نمیکرد دیده شود. اگر تا روز دوشنبه اینجا بماند، پماد زخم به او میدهم.
بدخلق شد. شاید برای اینکه دربارهی آن زخم حرف زدم.
وقتی که با روغن برگشتم، روی میز آشپزخانه نشست و به من خندید. لبخند میزد – انگار که دختر جوانی هستم، آه، چه میگویم – من هم احساس کردم که دختر جوانی هستم؛ ولی من واقعا پوست روشن و چهرهای آن جوری را دوست ندارم. اگرچه هیچوقت، هیچوقت نمیتوانید صورتی مثل آن را فراموش کنید. و اگر ازتان بپرسند، هیچوقت، هیچوقت نمیتوانید بگویید که صورتی مانند آن را به خاطر نمیآورید.
بچه را بغل گرفت، انگار متعلق به او است، بیشتر از همه متعلق به او است. بهخصوص وقتی که در آشپزخانه هستم.
آن شب دو مرد صحبتی نکردند، انگار چیزی برای گفتن نداشتند. مثل زندانیها که دم غروب ساکت میشوند و در انتظار بسته شدن در بندها آش ذرت میخورند. زن مورک قبل از تاریکی شام آورد. بعد هر سه از آشپزخانه به اتاق مورک رفتند. جایی که پرده چون حایلی از رخنهی نور به بیرون جلوگیری میکرد و در کورسوی شب مخفیگاه را از دسترس دیگران دور نگه میداشت. انگار پرچینی بلند و چینخورده در مقابل مسیر گلهای وحشی خود-رو. هر دو روزنامه میخواندند. بعد مورک صفحهی فکاهی را آورد.
دستورالعمل آنجا بود، در میان متن آگهیهای تجارتی، زیر عنوان “بیاموزیم چگونه بیمه بفروشیم.” سامسون مورک در حاشیهی دستورالعمل به دقت چیزهایی نوشته بود.
آبجویی در کار نبود. زن مورک راه خود را در تاریکی به طرف آشپزخانه میدانست. شیشهی یک لیتری کوکا روی میز آشپزخانه بود؛ برداشت و برای خودش لیوانی پر کرد. شوهرش با دست اشاره کرد که او هم میخواهد. مرد یک کم خود را پیش کشید و در تاریکروشن دهانهی آشپزخانه به اشارهی سر فهماند که نمیخواهد. زن از وقتی که سر بچهی پنجم آبستن شد یک روتختی چهل تکه قلاببافی دست گرفت. تکههای چارگوش گل سرخ میبافت و بعد آنها را کنار یکدیگر میدوخت. وی وسایل قلاببافی را برداشت و گوشهای مشغول کار شد. در نور شمع تنها نور ضعیفی از سر میل قلابدوزی و تنها گوشوارهی طلایی مرد انعکاس مییافت. حدود ساعت ۱۰ صدای در آمد. انگار کسی به در جلویی ساختمان میکوفت. دیوارهای ارزانساز خانه با هر ضربه ولولهای راه میانداختند. چهرهی استخوانی و زرد قاب شده در مو و ریش سیاه آرام سر بلند کرد. دستورالعمل مقابلش روی زمین بود. مورک دهان گشود و پاهای آونگانش را جمع کرد. دستان زن روی شانهی او لغزید و دوباره سر جایش برگشت. تنها تخت بیاعتنا به هر چیز صدای خشکی داد. بند زانو و رانهای زن زیر هیکل لاغر اما سنگینش به لرزه افتاد. با حرکتی آرام، انگار نفسی که بیرون آید، خود را به دیوار چسباند و شمع را خاموش کرد.
این امکان داشت که کسی به دنبال نشانهای از زندگی خانه را دور بزند. در تاریکی نشستند. هیچ صدایی از سگ شنیده نمیشد. صدای کوفتن قطع شد. مورک فکر کرد کسی قهقهه سر میدهد و در خانه را دنگدنگ میکوبد. “ممکنه سر-و-صدای عرقفروشی باشه. جمعه شبها عرقفروشی پر آدمه. یا اینکه آدم نیمهمستی باشه. اغلب پیش میاد که بیایند و در بزنند. بعضیوقتها حتی از خواب م بیدار نمیشیم. این جور نیس نانیک، هان؟” نجوای خشک مورک بچه را از خواب پراند. دخترک شیون کوتاهی کشید. زمزمهی دنیای هوشیار به خواب بچه رخنه کرده بود و آن را شکافته بود. باید شیون ناشی از شکستگی باشد. در سیاهی هر سه به رختخواب رفتند.
شهری از مرگ، شهری از زندگی – آنوقتها که سامسون او را وامیداشت تا دربارهی این جور چیزها حرف بزند بهتر بود. چیزهای دوری که قادر نبودند آسیبی برسانند. ممکن نیست ما مثل آن نمایندههای انجمن شهر ماشینی بخریم. هیچوقت هم مجبور نخواهیم بود که مثل او به سرزمینهای دور فرار کنیم. خوشبختایم که سقفی بالای سر داریم. خیلی … خیلیها بهخاطرش به ما حسادت میکنند. قبلا هیچ متوجه نبودم که مردم آخر هفتهها چه سر-و-صدایی راه میاندازند. قهقههی آنها را نمیشنیدم، حرفهای توی خیابان با صدای موسیقی رادب و فریادهای وحشتناک مردم پرخاشجو را گوش میکردم، تا اینکه خانه در سکوت غرق میشد.
شنبه، مورک کاغذ و مرکبی برداشت و رفت سر میز آشپزخانه، اما آنجا زنش کدو پوست میکند. ناچار به اتاق نیمکتدار برگشت. اول نشانی پسر دوازده سالهاش را روی پاکت نوشت، مدرسهی مبلغین مذهبی. بعد شروع کرد به نامه نوشتن. با اینکه روزنامه را تند و سریع میخواند، ولی در نوشتن نامه کند بود و تمام صبح روی آن وقت گذاشت. یکی دو بار هم از مرد املای واژههای انگلیسی را پرسید.
مرد روی تختش (نیمکت) دراز کشیده بود و سیگار میکشید. “چرا انگیسی؟” “راپولد انگلیسی خوب بلده … این کلمهها کمکش میکنن که نامه را بهتر بفهمه…”
“تو نباس او را از اینجا دور نگه داری، بابا! تو فکر میکنی که امنیت بیشتری داره، اشتباه میکنی، مثل قضیهی نمایندهها. هر چقدر بیشتر سعی کنی که به آنها امنیت بدی بیشتر به آنها ضرر رسوندهای.” آرام به مورک خیره شد. “و نگاه کن من اینجام.”
– آره
– و تو مواظب منی.
– آره
– و نمیترسی.
– البته که میترسم … از خیلی چیزها میترسم … موقعی که حقوقم تو جیبمه و از ایستگاه تا خانه پیاده میآم … از نیش اون حشرهی موذی، چون سه دفعه تا حالا تسهتسه گرفتم … صورتم را نگاه کن که بریده شده … این بازو که یک بار شکست و از کار بیکارم کرد. حتی نمیتونستم ماشین چمنزن را هل بدم. ناچار شدم به جوانکی پول بدم که جام کار کنه، بلکه کارم از دست نره … البته که میترسم …
مرد پکی به سیگار زد و لبخند-زنان گفت: “ببین، من تو را درک نمیکنم، اصلا درکت نمیکنم. بچهها رو بیار خونه. اونا، اونایی که تو شهرک سفیدپوستنشینها زندگی میکنند دوست دارند که … که ما دور خودمان در این محله حصار بکشیم و به جان همدیگه بیفتیم. و تو به همین دلیل بچههات رو از اینجا دور کردهای. خب این م آن چیزیه که اونا میخوان. اونا میخوان که ما رو مغلوب کنن. ما باید همگی به هم بچسبیم. این تنها راه موفقیته.”
آن شب از مورک شطرنج خواست.
مورک به شوخی گفت: “آن صفحهی دستپاچهکن با آن عروسکهای کوچک؟ من که درس خونده نیسم، مرد، که این بازی رو بلد باشم.
آنها به بازیای پرداختند که همه بلد بودند و کنار خیابان و توی حیاط کارخانهها بساطش را پهن میکردند. یعنی از سطح سیمانی یا خاکی بهجای صفحه و از در پپسی بهجای مهره استفاده میکردند و یاعلی … نانیک به هر کدام مشتی نخود برشته داد. مورک صفحهی مقوایی را پهن کرد و بازی شروع شد. مورک بازیها را یکی پس از دیگری برد. زن پریموس را به اتاق آورد و چای دم کرد. بازی کنار گذاشته شد و هر سه به سکوت شنبه شب گوش سپردند. سکوتی که اغلب با قدمهای کسی بر سطح تختهکوب جلوی در خانه شکسته میشد. قدمها لحظهای درنگ میکردند، بعد یخ نازک تاریکی را میشکستند و از آنجا دور میشدند. پلکهای زن پایین لغزید. خطوط صورتش نرم و بیدفاع شد، مثل صورت بچه. تلاش کرد که خواب را دور کند، اما خواب سبک بود و چسبنده. مورک و مرد هیچکدام قصد خواب نداشتند. مرد بافتنی زن را برداشت، قلاب را زیر ناخن گیر داد و شروع کرد، یکی زیر یکی رو، بافت و باز کرد، بافت و باز کرد تا بالاخره موفق شد رجها را زیبا و دقیق کنار هم بنشاند.
عاقبت، وقتی که مرد در پناه روشنایی سیگار به رختخواب میرفت، متوجهی لگنی در کف اتاق شد – قضای حاجت در لگن – باید مورک به زنش گفته باشد که آن را آنجا بگذارد.
تمام یکشنبه صبح، دو مرد روی رادیو ضبطِ خراب شدهی مورک کار کردند؛ اگرچه از ترس اینکه کسی صدا را بشنود نتوانستند امتحانش کنند. مورک هیچگاه نمیتوانست پولی برای تعمیر آن کنار بگذارد. بهنظر میآمد، مرد مثل دیگر جوانهای شهری که با چنین وسایلی بزرگ میشوند، بتواند عیب آن را راحت برطرف کند. زن مورک بهعنوان غذای روز یکشنبه آبگوشت پرفلفل و سوپ برنج پخته بود. “لازمه برای خرید آبجو به رادب برم؟” او به دنبال شوهرش تا توی اتاق خواب آمده بود تا در خلوت از او بپرسد.
“میخوای جار بزنی که ما اینجاییم؟ تو که فهمیدی اون چی گفت.”
“ازش بپرس رفتن من م مهمه، رفتن یه زن.”
“من چیزی نمیپرسم، اصلا ما حرفی از آبجو زدیم؟”
اما بعدازظهر، زن مستقیما پیش مرد رفت. “من مجبورم برای خرید برم بیرون.” خانه با در و پنجرهی بسته داغ شده بود. بوی تندی آبگوشت و قنداق بچه و گرمای خانه در هم آمیخته بودند. مرد بر پیشانی چینی انداخت، خمیازهی کشداری دندانهای محکمش را نمایان کرد. “چه چیز مهمیه که باید روز یکشنبه خرید؟ تازه از کجا؟” میدانست که فروشگاهی در آن نزدیکی هست و میتوان حتی روزهای یکشنبه چیزهای ضروری را آنجا تهیه کرد. زن متوجهی منظورش شد. “باید شیر بخرم، برای بچه.”
ایستاده بود با سرپایی خانگی و دامن کهنه و بلوز ارزان قیمت به بر – یک زن نباید در خیابان توجه زنهای دیگر را جلب کند – مرد درخواست زن را رد نکرد. احتیاجی نبود. نه بهخاطر بچه، بلکه، چون بعد از یک هفته فهمیده بود دهنلق و وراج نیست، مثل شوهرش که نبود. سرش را به تایید تکان داد، آرام و بدون دلواپسی، چون از بیرون رفتن زن احساس نگرانی نمیکرد.
زن پول در دست با همان لباس از خانه خارج شد. مورک و بچه در اتاق خوابیده بودند. از تاریکی خانه رها خیابان را شسته و روشن یافت. پسربچهای با تفنگ اسباببازی به رویش آتش گشود. صدای رگبار از میان دندانهای سفید کوچکش بیرون ریخت. اِ-ت-ت-ت-ت. خانم رادب عرقفروش با موهای بافته در روبان قرمز و آبی و ناخنهای بلند و قرمز و زیبا، دست روی فرمان، ماشین را عقبعقب از گاراژ خانهاش بیرون میکشید. برای نانیک ترمز کرد. بعد شیشه را پایین کشید و سرش را بیرون آورد و گفت: “عزیزم (به انگلیسی)، من باید دو ساعت پیش اینجا را ترک میکردم و به عروسیای میرفتم که حالا دیگه باید تموم شده باشد … حالتان چطور است؟ … چند روز گذشته شوهرتان را ندیدهام … اتومبیلی در خیابان نیست؟”
زن مورک به اشارهی سر گفت نه. خانم رادب کسی نبود که منتظر جواب بماند. ماشین را در خیابان راند و رفت. زن بهطرف پایین خیابان به راه افتاد، بعد به خیابان بغلی پیچید، از مغازهای رد شد که پسران جوان در دهانهی آن جمع شده بودند و با آهنگ رادیوی مغازه میرقصیدند و لودگی میکردند. بهطرف ساختمان آجری کبود رنگی رفت که دور تا دورش را نردههای حفاظتی کشیده بودند و پرچمی بر فراز آن باد میخورد. یک نفر از همخونهایش تفنگ به دوش جلوی در نگهبانی میداد. زن از پلهها بالا رفت. داخل اداره شد – جایی که تعدادی از همخونهایش یونیفرمپوش ایستاده بودند. به رئیس همخونش نزدیک شد و با زبان بومی حرف زد. آنها باور نکردند. نام کلانتری (آن که منفجر شده بود) را چندین بار تکرار کردند و بعد از زن پرسیدند “آیا مطمئن است؟” گفت: “کاملا.” بعد او را پیش افسر سفید بردند. زن به انگلیسی گفت: “اونجاست، در خانهی من. ۱۹۰۷ قسمت C. یک هفتهای میشود که اونجاست و هفتتیری با خود دارد.”
نمیدانم چرا این کار را کردم. من آماده بودم به هر کس که از من سئوال میکرد بگویم. اما هیچکدام از مستاجرهای خانه نپرسیدند. موقعی که بچه را میشویم به من میخندد. و وقتی که در خانه تنهاییم خیره من را مینگرد. حالا باز با پستان به او شیر میدهم و با صدای بلند میگویم نمیدانم چرا.
یک هفته بعد از آن یکشنبه که ماموران امنیتی مرد را گرفتند خانم رادب دوباره زن مورک را در خیابان دید. عرقفروش برای لحظهای به او خیره شد و بعد تفی به صورتش انداخت.