فصلی از رمان “قطار مردم” نوشتهی حجت بداغی
فصلی از رمان “قطار مردم” نوشتهی حجت بداغی
تهران، نشر کتاب کسرا
چاپ اول: ۱۳۹۴
طرح جلد: مهسا رهنما
آیا استاد میدانست قرار است شب چهارشنبهسوری بمیرد که چیزی بیشتر از آتش، یکجور احساس مبهم، از زندگی نمیخواست؟
مَشبرات چه، میدانست کجا قرار است بمیرد که بزرگترین و آخرین آرزوش رفتن به خانهی خدا بود؟
نادر کجا خواهد مرد، پای دیگ کلّهپزی هنگامیکه یک چشم درمیآورد سیاهی را از سفیدی جدا میکند دور میاندازد؟
و من؟ من با کارد سلاّخی دستهسبزم، با نانچاکوی زنجیربلند چوبسیاهم، با چماق یکمتری سبکوزن و سنگینکوبم. من کجا میمیرم؟
فاصلهی استاد و مَشبرات تقریباً فاصلهی من و نادر است. مردم در قیاس من و نادر جای او را مکانی امن درنظر میگیرند، عاقبت من را گُرگُر آتش. همان دو انتهایی که برای استاد و مَشبرات پیش آمد. اما تفاوت چیست؟ چه نیازیست به قیاس بین افرادی مثل من و نادر یا استاد و مَشبرات؟ استاد را همه دیدید با چه شعف و استغنایی به انتها رسید. تصور استغنای یک پیرهمرد مسلمان هم در روزهای مراسم حج در خانهی خدا برای همه، دور یا نزدیک، آسان است. هر دو با درک یک حسِّ به انتها رسیدند؛ یکجور احساس مبهم که من اسمَش را میگذارم استغنا. شکل رسیدنشان متفاوت است.
تشابه دیگری هم هست بین استاد و مَشبرات. هیچکدام به امنیت نرسیدند. من در رمانم لحظهای را که مغز استاد، با درد عجیبی که تو سرش ترکید، از کار ایستاد ننوشتم. استاد بعد از انفجار درد تو سرش افتاد زمین. دیگر با آتش گفتوگو نمیکرد. هیچچیزی خارج از خودش براش معنا نداشت. پسرش، جوانها، چهارشنبهسوری و رقص و هیچچیز. دردی که تو سرش منفجر شده بود مثل موج رادیواکتیو هجوم آورده بود تو همهی تنش. ضربان نبضش منظم بود و تنفسش نامنظم. فقط چند لحظه، چند لحظهی کوتاه استاد تنهای تنها بود. همهچیز را حس میکرد، یا هنوز فراموش نکرده بود. و هیچچیز از دنیای چندلحظهای او خبر نداشت. در آن چند لحظهی کوتاه، شاید ترس نه، اما نیاز محض سرتاسر وجود استاد را دربرگرفته بود. استاد تنها بود، بیهیچ ارادهای برای خروج از تنهایی، آن دنیای چندلحظهای. تمام کسانی را که دورهاش کرده بودند دلهاشان براش میتپید پمپاژ قلب بهش میدادند تنفس مصنوعی، و سرآخر تصمیم گرفتند از سرمای خیابان به گرمای خانه ببرندش از پشت مدتها سال نوری میدید. استاد در آن چند لحظهی کوتاه به کهکشانی دوردست پرتاب شده بود، درحالیکه فرومیرفت تو خلا دلش با دردی توانفرسا از نقطهی مبهمی در کهکشان ما کشیده میشد تا نقطهی گنگی در کهکشانی که پرتاب شده بود توش که از اطرافیانش کنده شود. استاد از درد کِش آمدن دلش بین دو کهکشان آرزو میکرد برگردد که خلاص شود از این درد. اما بعد کشیدگی بهحدی رسید که برایش، از فرط درد، تفاوتی نمیکرد به کدام سو پرتاب میشود. او از اوج استغنای بودن به عمیقترین جای گودال عدم امنیت، به نیاز محض افتاد.
و مرگ.
مَشبرات هم همینطور بوده است. برهنه و عرقآلود از گرما. پوشیده در پارچهی سفیدی که اسمش لباس احرام است. با سر تراشیده. بی عرقچین، حتی سفیدش. تازه دور هفتم طواف را تمام کرده. نفسنفس میزند و بیاختیار اشک میریزد. مدام زیر لب خداخدا میکند اللهالله میگوید. سلانهسلانه از مسجدالحرام بیرون میآید دلش میخواهد هوار بکشد به همه بگوید، درونش از نوعی شَعَف در شُرُف انفجار است. نمیداند چه باید بگوید، اصلاً نمیتواند چیزی بگوید. باوجود گرما و خستگی و تنگی نفسش بین زمین و آسمان سیر میکند. درحالیکه شک دارد اصلاً چیزی میبیند همهچیز را شفافتر و زیباتر میبیند. ناگهان… ناگهان تیری مینشیند درست توی سینهاش، سمت چپ سینهاش. حتی فرصت نمیکند دست ببرد قلبش را جای عمیقترین درد زندگیاش را فشار بدهد. در چند لحظهی کوتاه که رمق کمکم از تنش بیرون تراوش میکند همهچیز را فراموش میکند، همهچیز را. آدمها، محیط اطرافش را. از اینها مهمتر، شَعَف بیپایانش را. و میافتد زمین.
حالا مَشبرات توی هواپیماست. تازه به خودش آمده. از لای پلکهای نیمهباز چشمهای ریزش چیزهای غریب میبیند، محیطی تنگ و ناشناس. حضور غریب جسمی را روی دماغ و دهنش احساس میکند. تو رگ دست چپش حس غریبیست، مثل جسمی سرد و باریک از جنس فلز. همهجا پر از صداست. نامفهوم، ناشناس. و هرچند تپش یکبار قلبش تیر میکشد. میخواهد از اینجا برود. به جایی آشنا. به حدی از بیچارگی رسیده که نمیداند کجا باید برود. جای آشنا کجاست؟ فقط میخواهد برود. باید از اینجا که حالا هست برود. عصیان میکند برای رفتن. و عصیانش تنها بستن چشمهاش است و حبس کردن نفسش. دیگر قلبش هرچند تپش یکبار تیر نمیکشد.
و مرگ.
مرگ. و مرگ. عدم امنیتی ناگزیر حتی در لحظاتی کوتاه. چه نیازی به قیاس آدمهای زنده است؟
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید