مثلِ نمک، مثلِ برف
لاغره از تو پیشدستی یک فال لیمو برداشت. چاقه هم همین کار را کرد. بعد هر دو نمک ریختند پشتِ همان دستها که لیمو را نگه داشته بود. آن وقت لاغره استکانِ تِکیلا را از رو میز برداشت. گفت: «سلامتی.»
چاقه انگشتهای دستِ راستش را فرو برد تو موهاش که رو پیشانی ریخته بود، و آن را پس زد. بعد استکانِ تِکیلا را برداشت، زد به استکانِ لاغره. گفت: «سلامتی.»
چاقه با زبان، نمک را از پشتِ دست برمیچید، که لاغره استکانِ خالی را کوبید روی میز. گفت: «سوختم.» و همان طور که لیمو را میمکید، از سرِ کیف خندید، جوری که به سُرفه افتاد.
چاقه استکانِ خالی را روی میز گذاشت.
لاغره هنوز میخندید. گفت: «لامسّب از اسید تیزتره!»
چاقه لیمو را لای لبهاش فشرد و تفالهش را انداخت تو پیشدستی. گفت: «لذتِ تِکیلا به سوزوندنشه.» و لبخند زد.
لاغره یکوری انداخت خودش را روی میز و گردن کشید طرفِ چاقه: «کمکم داره خوشم مییاد ازت، رفیق.»
چاقه بلافاصله در آمد که: «زیاد خوشت نیاد، میترسم کار دستمون بدی.» و شلیکِ خندهش را رها کرد تو صورتِ لاغره.
لاغره زد زیرِ خنده.
چند مُشتری برگشتند و دُزدکی نگاه کردند.
چاقه از زورِ خنده رو میز وِلو شده بود.
لاغره پُرسید: «چن وقته تو “یوتهبور” هستی؟»
طول کشید تا چاقه خودش را جمع کند از روی میز؛ اما نگاهش پَر کشید و از رو سرِ لاغره گذشت و نشست رو ساعتِ دیواری، که عینهو بُشکهی آبجو چسبیده بود به دیوار. گفت: «ده و بیست دقیقهس!» بعد با تأنی سیگاری از تو پاکت درآورد و گذاشت گوشهی لبش. گفت: «از وقتی اومدم سوئد.»
لاغره که ردِ نگاهِ چاقه را گرفته بود، پیش از آن که به بشکهی آبجو برسد، رو لرزشِ سینههای زنِ میانسالی که از توالت برمیگشت، ثابت ماند.
«یه استکان دیگه بریزم؟»
این را چاقه پُرسید. بعد سیگارش را روشن کرد و پُک زد به آن.
لاغره پاسخ داد: «بریز، رفیق.» اما نگاهش رو انحنای کمرِ زنِ میانسال، که حالا سلانه سلانه از کنارِ میز میگذشت، تاب خورد و پیش از آن که زن لای مُشتریها گم شود، از ساقهای عریانش پایین خزید.
چاقه استکانها را پُر میکرد که لاغره پُرسید: «سیگارت میرسه، رفیق؟» بعد منتظر ماند تا چاقه بُطری را روی میز بگذارد و پاکتِ سیگار را هُل بدهد طرفش. آن وقت گفت: «خوش دارم به سلامتیِ آشناییمون حسابی مَست کنیم.» و زد زیرِ خنده.
چاقه هم خندید: «چرا نه؟»
تا لاغره سیگارش را آتش بزند، چاقه پشتِ دستش نمک ریخته بود.
«لامسّب، عجب مالی بود!»
این را لاغره گفت و دودِ سیگارش را تو هوا فوت کرد.
چاقه انگشتهاش را فرو برد تو موهاش و آن را از پیشانی پس زند.
لاغره پرسید: «زن داری؟»
چاقه جواب داد: «چه طو؟» و نگاه کرد به دانههای درشتِ برف که رو شیشهی پنجره سُر میخورد.
لاغره سیگارش را تکیه داد به لبهی زیرسیگاری. گفت: «هیچی… همین جوری…» و پشتِ دستش نمک ریخت.
چاقه گفت: «داشتم… تا همین چن وقتِ پیش.» و شانه انداخت بالا.
لاغره گفت: «نمیخوای استکانتو ورداری، رفیق؟» بعد پُرسید: «تو وِلِش کردی یا اون؟»
چاقه باز شانه انداخت بالا. بعد استکانش را برداشت، زد به استکانِ لاغره. گفت: «سلامتی.» و آن را سرکشید.
وقتی لاغره استکانِ خالیش را روی میز میگذاشت، چاقه به لیمو مِک میزد.
لاغره گفت: «پارسال… همین وقتا بود که رفت.» و لیموش را مکید و تفالهش را انداخت تو پیشدستی. بعد زد زیرِ خنده.
حواسِ چاقه به دانههای درشتِ برف بود.
لاغره ادامه داد: «لابُد رفت پیِ یکی که اخلاقش گُهی نباشه.»
چاقه تهسیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد.
لاغره هنوز میخندید.
چاقه دست دراز کرد و سیگارِ لاغره را برداشت، که رو لبهی زیرسیگاری دود میکرد. و پُک زد به آن.
لاغره سیگار را از لای انگشتهای چاقه بیرون کشید و به آن پُک زد. گفت: «نزدیکِ سه سال با هم بودیم.» بعد گفت: «تُف!» و پُک زد به سیگارش: «از این سه سالها با خیلیها زندگی کردم.» باز خندید.
چاقه که حالا پشتش را چسبانده بود به پشتیِ صندلی، پلکهاش را هم گذاشت. سرش سنگینی میکرد. اما لاغره چانهش گرم شده بود:
«شونزده سالهم نشده بود که باباهه رَدَم کرد بیرون. گفت، جونتو بگیر تو مُشتت، برو از این مملکت.»
چاقه هنوز پِلکهاش بسته بود.
لاغره پُک زد به سیگار و دودش را تو هوا فوت کرد. گفت: «بیست و هفت ساله جونم تو مُشتمه.» و خندید، جوری که به سُرفه افتاد.
چاقه پلکهاش را از هم گشود و بی آن که به لاغره نگاه کند، دست دراز کرد، از تو پاکت نخی سیگار برداشت و روشن کرد. پُرسید: «تا حالا شده از خودت بپرسی،که چی؟»
لاغره که تهماندهی سُرفه هنوز پهنِ صورتش بود، یهو زد زیرِ خنده.
چاقه نگاهش میکرد.
لاغره گفت: «تو مستی.» و نگاه کرد به دودِ غلیظی که از چاکِ دهنِ چاقه بیرون میزد.
چاقه لبخند زد: «جوابمو ندادی.»
لاغره تهسیگارش را تو زیرسیگاری خاموش کرد: «بریزم؟»
چاقه باز پُرسید: «شده تا حالا از خودت بپُرسی، که چی؟»
لاغره بُطریِ تِکیلا را برداشت و استکانها را پُر کرد. پُرسید: «تو همیشه این جوری هستی؟»
«چه جوری؟»
لاغره پشتِ دستش نمک ریخت: «دو استکان که میزنی، فیلسوف میشی…؟» و منتظر ماند تا چاقه پشتِ دستش نمک بریزد. بعد همان طور که با زبان، نمک را از پشتِ دست برمیچید، استکانش را زد به استکانِ چاقه. گفت: «سلامتی.»
چاقه شانه انداخت بالا: «سلامتی.» و استکانش را سرکشید. بعد نگاه کرد به دانههای درشتِ برف که رو شیشهی پنجره سُر میخورد. گفت: «بعضی وقتا…» و لیمو را لای لبهاش فشرد و ادامه داد: «… وقتایی که میرم تو فکر… فکرِ این که… چه میدونم. این که… این جا… تو این مملکت چی کار میکنم. میفهمی که؟»
لاغره نگاه کرد به دانههای درشتِ برف.
چاقه به سیگارش پُک میزد.
لاغره پرسید: «سبزی؟»
چاقه چین انداخت به پیشانی: «سبز؟!»
«قضیهی انتخابات دیگه…»
چاقه پرسید: «بریزم؟» و استکانها را پُر کرد. گفت: «چه فرق میکنه؟» و پشتِ دستش نمک ریخت.
لاغره شانه انداخت بالا. بعد نمک ریخت پشتِ دست و یک فال لیمو گرفت لای انگشتها و استکانش را زد به استکانِ چاقه، که هنوز روی میز بود. گفت: «سلامتی.»
چاقه به دانههای درشتِ برف نگاه میکرد. گفت: «این جا همه چی سفیده…»
لاغره استکانش را سر کشید.
چاقه ادامه داد: «… مثلِ نمک، مثلِ برف.»
لاغره استکانِ خالی را گذاشت روی میز و نگاه کرد به زنِ میانسال که حالا به سویش میآمد. بعد صبر کرد تا زن از کنارِ میز بگذرد. آن وقت گفت: «چه هیکلی…!»
چاقه نمک را از پشتِ دستش تکاند.
لاغره که حالا برجستهگی باسنِ زن را میپایید، دست دراز کرد روی میز پیِ پاکتِ سیگار.
چاقه پاکت را هُل داد زیرِ دستش.
لاغره از تو پاکت سیگاری درآورد و به لب گذاشت.
زنِ میانسال که تو خمِ نوشگاه گُم شد، لاغره برگشت و فندک را از روی میز برداشت.
صندلیِ چاقه خالی بود.
لاغره سیگارش را روشن کرد و پُک زد به آن. بعد یک فال لیمو برداشت و کمی نمک ریخت پشتِ دست. آن وقت استکانِ چاقه را برداشت. گفت: «سلامتی.» و آن را سرکشید.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید