UA-28790306-1

صفحه را انتخاب کنید

مثل پدرهای معمولی

مثل پدرهای معمولی

وقتی اطلاعیه ی درگذ شت پدر دوستم را در مجله دیدم، تازه یاد پدر خودم افتادم. یادم آمد که وقتی پدرم فوت کرد، نه اطلاعیه ای دادم و نه مجلس ترحیمی برایش برگزار کردم. یکی دو نفر از دوستان هم که از طریق همسرم از قضیه با خبر شده بودند، عصر همانروز به منزلمان آمدند و سرسلامتی دادند و بعد همه چیز کاملا عادی برگزار شد. یعنی شامی خوردیم  و از سیاست حرف زدیم و… رفتند.

حالا که به آن روزها فکر می کنم، با خودم می گویم که کاش مجلس ترحیمی برگزار می کردم و چند دقیقه ای در مورد زندگی و روحیات آن مرحوم حرف می زدم. اینکه در مورد پدرم چه چیزی می توانستم بگویم و چه حرفی داشتم، الان هم نکته ی مهمی به نظرم نمی رسد.

پدرم چنان معمولی زندگی کرد و چنان معمولی درگذشت که واقعا دو کلمه هم نمی شود در باره اش حرف زد. او مثل خیلی از پدرهای دیگر بود که حالا در گذ شته اند و یا هنوز هم دارند وظایف پدری شان را انجام می دهند که روزی به آخر خط برسند.

پدرم همه ی کارهایش معمولی بود. وقتی از سرکار برمی گشت و خسته بود، می گفت که می خواهد چُرتی بزند. بعد گوشه ای می افتاد و صدای خروپُف اش بلند می شد. کم پیش می آمد که صبحها پدر را ببینیم. او همیشه صبح زود آفتاب نزده خانه را ترک می کرد و غروب سیگار به لب و با سرو روی خاکی در مقابل خانه از دوچرخه اش پیاده می شد و قبل از هر چیزی یک لیوان آب می خواست.

بزرگ هم که شدیم، چیزی عوض نشد. یعنی نکته ای به نظرم نمی رسد که قابل گفتن باشد. تنها چیزی که می شود در باره اش گفت، اینست که با بزرگتر شدن ما، او هم پیر شد و دیگر نمی توانست مثل روزهای جوانی صبح زود سر کارش حاضر باشد. همیشه یا بیحال بود و یا از درد کمر می نالید.

روزی که کمیته چی ها به منزلمان ریختند تا برادرم را بازداشت کنند،وقتی دیدند که او در رفته، بجایش پدر را با خودشان بردند که مثلا مخفیگاه پسرش را به آنها لو بدهد! یادم می آید وقتی پدر با کمیته چی ها از خانه خارج می شد، رفتارش چنان معمولی بود که انگار دارد با دوستانش سوار ماشین کمیته می شود. نه داد و بیدادی راه انداخت و نه کسی را ناسزا گفت. چند هفته ای هم که در زندان کمیته گذراند و با تمام توهین هایی که به او شده بود ، چیزی عوض نشد. فقط گاهی می شنیدیم که با خودش می گفت: خدا به دادِ جوونای مردم برسه!

یادم می آید که بعد از زندان پدر، دوستان و آشنایان جدیدی پیدا کردیم که پدرم را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند. گویا وقتی پدر مرخص می شده، نامه ها و یادداشتهای زیادی را که جوانهای زندانی به او داده بودند، بیرون آورده و خیلی معمولی به پدر و مادر آنها رسانده بود.

الان که این یادداشتها را می نویسم، روبرویم تپه های سرسبزی ست که ابر قسمتهای بزرگی از آن را پوشانده است. نزدیکتر، تعدادی بچه توی زمین چمن به  دنبال توپ می دوند و پدر و مادر هایشان در کنار زمین با شادی آنها را تشویق می کنند.

وقتی با همسرم و دو بچه ی چهار و شش ساله از مرز رد می شدیم، پدر تا رضاییه همراهی مان کرد. کسی را نداشتیم. منظورم بخاطر وضعیتی که داشتیم، آشنایان می ترسیدند سراغمان را بگیرند. وقتی از پدر جدا می شدیم، چشمهایش از اشک پر شد. گفت که ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم. بعد خیلی معمولی پولی را که به هزار زحمت قرض کرده بود، توی جیب من گذاشت و گفت : امیدوارم که روزی دوباره در کنارهم باشیم.

ولی سالها گذشت و ما نتوانستیم همدیگر را ببینیم. تا اینکه روزی مادرم زنگ زد و گفت که پدر تا آخرین روز در آرزوی دیدن دوباره ی تو و نوه هایش بود. وقتی مادر با گریه این خبر را گفت، هیچ عکس العملی نتوانستم نشان بدهم. پدرم فوت کرده بود و من بی آنکه بتوانم کاری بکنم، یا حتی اشکی بریزم، داشتم جزییات خبر را از مادر می شنیدم. من و پدرم خیلی شبیه هم هستیم. هیچکدام کار مهم و بدرد بخوری نکرده ایم و همه ی کارهایمان معمولی بوده.

بچه ها هنوز در زمین چمن روبرو دنبال توپ می دوند و صدای تشویق پدر و مادرها بلند است.

 پدرم تشویق بلد نبود. بعضی وقتها هم که خیلی احساساتی می شد، دستی به سرمان می کشید و همه را دنبالش راه می انداخت و می برد بستنی فروشی سرخیابان.

حالا که آن سالها را در ذهنم مرور می کنم، همه اش حیاط کوچک خانه مان و کوچه ی بن بست جلو چشمم ظاهر می شوند. گویی همه ی زندگی مان در همان حیاط کوچک و بن بستِ خاکی خلاصه می شد. توپِ پلاستیکی… شلوار خاکی… دوچرخه ی پدر… خواب بعد از ظهر همسایه ها… در همیشه نیمه باز حیاط… بادِ طرفهای عصر و کاغذپاره های سرگردان در دست باد… بعد، باران و بوی خاکِ خیس کوچه… بعدتر، سیل رودخانه و گونی های خاک که بزرگترها کنار رودخانه روی هم می چیدند… بعد، فانوس که شبها به در کوچه آویزان می کردیم تا کسی توی چاله ی آب نیفتد و…

غروب دارد نزدیک می شود. بچه ها توپ و وسایل شان را جمع کرده اند و دارند زمین ورزش را ترک می کنند. بعضی از پدر و مادرها هنوز در باره ی بازی بچه هایشان نظر می دهند.

پدر می گفت بچه باید غروب نشده دست از بازی بکشه و بیاد خونه. با اینهمه تعدادی از ما همیشه دیر می کردیم. ما که می گویم، منظورم خواهرها و برادرهایم هستند. ما هفت خواهر و برادر بودیم و همه مدرسه رو. هنوز هم نمی دانم که چطور پدر با حقوق ساده ی کارگری مخارج خانواده ی نُه نفره را تامین می کرد. به نظرم می آید که نه او توانست کاملا  ما بچه ها را بشناسد و نه ما توانستیم از دلهره ها و دلمشغولی های او سردر بیاوریم. تا آنجایی که یادم می آید همیشه تقلا می کرد که عقب نماند. ولی همیشه عقب بود. هیچوقت بموقع نفهمید که ما بچه ها در چه کلاسی هستیم. بعضی وقتها که پول دفتر و کتاب می خواستم، می پرسید: کلاس چندی؟

چند هفته بعد که دوباره از او پول می خواستم، خیلی معمولی می پرسید: کلاس چندی پسرم؟

بعدها کمر درد گرفت. تابستان و زمستان به کمرش شال می بست و بیرون می رفت. کاش روزهای آخر را در کنارش بودم. کاش فرصتی پیش می آمد که در کنارش بنشینم و بگویم که او را درک اش می کنم. کاش می شد همانطور که روی تخت دراز کشیده، دست روی پیشانی اش بگذارم و بگویم که در کنارش هستم.

چشمهایم خیس شده اند.دنبال دستمال کاغذی می گردم  و پیدا نمی کنم. خیلی معمولی با آستین ام  چشمهایم را پاک می کنم و به زمین چمن خالی چشم می دوزم. خودم هم نمی دانم که این اشک برای چیست! برای پدرم؟ برای بچگی های خودم؟ یا برای لحظه ای که تازه فهمیدم پدر را از دست داده ام!

آرشیو نوشته‌ها و شناسایی نویسنده:

خانه | >> واپسین نوشته‌ها

۱ نظر

  1. Username*

    faramarz Aziz az khandane neveshteh shoma dar bareh pedarat binahayet moftakhar shodam ba ien neveshteh ashkyam ra dar avordy
    yadam ast 19 sal pish dar fout pedaram
    neveshtehee dar shahrvand neveshti ke khili motaser shodam . ay doost ghadimi damet gharm ke tou khobi
    manouchehr

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

ویدیویی

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها: