مقاومت
بچهها پیله کرده بودند که سگ بخرند. من میدانستم که در کانادا مخالفت کردن با زن و بچه فایده ندارد. اگر هم اشاره میکردم که در خانههای سازمانی اجازه نگاه داشتن سگ نداریم، خانم مرا به بزدلی و ترسو بودن متهم میکرد. لذا این کار را سیاستمدارانه انجام دادم. خانم بدون توجه به معنی حرفاش میگفت:”در غربت و نبود عمه و عمو سگ جایگزین خوبیست برای بچهها!”
من معتقد بودم که نمیشود که انسان و حیوان زیر یک سقف زندگی کنند. دلخوری خانم و اخم و تخم بچهها آزارم میداد. با خودم حساب کردم که پرندهی در قفس آزار و خرجی ندارد. اما این را هم میدانستم که قالب کردن پرنده به زن و بچهای که طالب سگ هستند بدون نقشهای حساب شده کار آسانی نیست. میدانستم که زنها زرنگ هستند اما این را هم میدانستم که آنها نمیدانند که ما مردها چقدر میتوانیم پدرسوخته باشیم.
وقتی دوستم، از طرف خودش، پرنده و قفس خریداری شدهی مرا، به عنوان کادوی جشن تولد خانم، به خانهی ما آورد، خانم و بچهها در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتند و به پرنده دل دادند.
با اینکه دوستم گفت که در ایران به آن نوع پرنده، عروس هلندی میگویند اما بچهها از کاکتیل که اسم انگلیسیاش بود بیشتر خوشاشان آمد. خانم هم اسمی ایرانی برایش انتخاب کرد که خیلی غرب زده نشویم.
بدین ترتیب بود که «کاکلی» با سری زرد و بدنی خاکستری آوازه خوان خانهی ما شد. مدتی که گذشت همه را ناراحت و پکر دیدم. حق با آنها بود. انسان که نمیتواند تنهایی پرنده را، پر کند. میشد برایش جفتی پیدا کرد. اما آشنایانی که زودتر از من به کانادا آمده بودند، میگفتند که جوجه کشی راه میافتد و در چشم بهم زدنی یک قفس میشود چندین و چند قفس. به همین خاطر من مخالفت میکردم. اما کانادا، پشمی برای کلاه مرد جماعت باقی نمیگذارد. خانم و بچهها برای مخالفت من تره هم خورد نمیکردند. عزم جزم کرده بودند که پرنده را از تنهایی نجات بدهند. هوا را که پس دیدم و متوجه شدم که هیچ غلطی نمیتوانم بکنم برای آنکه اوضاع پاک از دستام خارج نشود سراغ ستون آگهی روزنامهها رفتم.
خانمی برای یک کاکتیل ماده و پیر که نقص عضو هم داشت به دنبال خانهای میگشت با انسانهایی شریف. بلافاصله از بیرون به او زنگ زدم. زن گفت به علت کهولت قادر نیست از پرندهی پیر و ناقص مراقبت کند و به دنبال آدمی است حیوان دوست.
چیزی از بلاهایی که در کوچکی سر مورچه و سوسک و سگ و گربههای ولگرد در میآوردم به او نگفتم. در عوض به اطلاعش رساندم که نگهداری از حیوانات پیر در خانوادهی ما موروثیست و جد ما معروف به ابو هریره یعنی پدر گربه بوده است. کم مانده بود که پیرزن از خوشحالی سکته کند. در پایان از او قول گرفتم که آنرا به کسی ندهد. فوری به خانه برگشتم و بدون اشاره به مشخصات پرنده برای بچهها از بیماری پیرزن گفتم و برای اثر گذاری بیشتر فقط کمی بیماری و حال او را وخیمتر گزارش کردم. بچهها وقتی فهمیدند که او در آخرین دقایق عمر، روی تخت بیمارستان، در اتاق سی سی یو، آرزویش پیدا کردن خانهای برای پرندهاش هست. احساساتی شدند. خانم از احساساتی شدن آنها چنان به وجد آمده بود که دعا میکرد تا من میروم پیرزن نمرده باشد. وقتی موافقت فوری همه را دیدم، مردِ مردانه، دبه در آوردم. شروع کردم از جنبههای منفی احتمالی و بیماری یا پیری خود پرنده گفتن. اما روال مخالفت کردن با من کار خودش را کرد و بچهها به رهبری خانم پافشاری و اصرار کردند که حتمن باید همان پرنده را به خانه بیاورم. من هم در حالیکه قند توی دلم آب میشد با ژستی دلخور قبول کردم.
اسم عروس هلندی جدید را «چوکو» گذاشتیم.
چه عروسی! عمهجان خود من پیشاش دختر بچه بود. موهای گردنش ریخته بود و به خاطر نقص پا یک بالاش همیشه آویزان بود. خانم چون بیش از همه پاهایش را در یک کفش کرده بود که باید به پیرزن کمک کنیم نق نمیزد. بچهها که خلق و خویشان اینجایی شده بود او را کیوت میدانستند. میدانستم که کیوتی که آنها میگویند در واقع همان چوب دو سر طلای خود ماست. اما خودم را میزدم به آن راه و کیوت بودن را ماه شب چهارده ترجمه میکردم. مشکل، پرندۀ قبلی بود. خاک بر سر، جوان و قبراق بود و علاقهای به چوکو نشان نمیداد. مثل همۀ مردها، ده پانزده سال از خودش جوانتر میخواست. بچهها اوایل به خاطر همدردی با پیرزن (که من گفته بودم یک ساعت بعد از آوردن پرنده، دار فانی را وداع گفته) با چوکو مهربان بودند و تلاش میکردند که کاکلی را به سمت چوکو هل بدهند. اما در حیوانات هم رغبت با هل دادن و فشار سرکار ندارد. چوکو از پا در میانی و تلاشهای ما راضی به نظر میرسید و از همانجایی که در قفس ایستاده بود تلاشها را زیر نظر داشت ولی وقتی ناز و امتناع کاکلی را دید انگار به او هم برخورد. با جست و خیز به انتهای میله وسط قفس رفت و محلی به کاکلی نگذاشت. کاکلی هم به سمت دیگر میله رفت و بعد از آن از آوازخوانی همیشگی افتاد.
برای مدتی افراد خانواده در سکوتی مرموز فرو رفتند. من محض احتیاط برای محکم کاری، خواب ندیدهای از پیر زن صاحب چوکو تعریف کردم که از سمت آسمان به ما لبخند میزد و دست تکان میداد. اما بعد از چند روز آنها وقتی از خرید هفتگی برگشتند جفت زیبایی را که «لوسکو» مینامیدند برای کاکلی خریده بودند. احتمالاً حسابی از کاکلی جوانتر بود. چون از لحظهای که آن را درون قفس رها کردند کاکلی صدای خر و گاو هم در میآورد. اما با کمال تعجب پرندهی پیرِِ بالشکسته، جنگی کشنده را با هووی جوان شروع کرد. جنگی که گاهی به زخمی شدن یک یا هردوی آنها میانجامید. سرانجام مجبور شدیم قفس دیگری بخریم.
در قفس جدید کاکلی و لوسکو چنان ورجه وورجههای عاشقانهای داشتند که آدم یاد گلنار و گل محمد میافتاد. به احترام عشق برایشان آشیانهای داخل قفس ساختم. در قفس چوکو ماجرا فرق میکرد. او برای رفتن به قفس رقیب چنان خودش را به میلههای قفس زده بود که سرش زخمی شده بود. احساس گناه میکردم. بدون آنکه با کسی حرف بزنم چند مغازۀ پرنده فروشی را گشتم تا جفت جوانی شبیه کاکلی پیدا کردم. بدون در نظر داشتن مسائل سیاسی فقط از لج کاکلی اسمش را گذاشتم «شاهزاده». چوکوی پیر سرش را روی دوش شاهزاده میگذاشت و خواب میرفت. شاهزاده نوجوان بود. نوجوانی کار خودش را کرد. آشیانه دوم را در قفس آنها ساختم. پرنده جوان شش تخم گذاشت که هر شش تا جوجه شدند. پرنده پیر از چهار تخمی که گذاشت سه تا جوجه شدند. یکی سالم، دوتا با پاهایی کوتاه که به سینه چسبیده بودند. یکی از آنها که جلوی ما جان داد، خانم و بچهها با عجله دومی را به کلینیک حیوانات بردند. جوجه ناقص در کلینیک بستری شد. من که از پیتزا دلیوری برگشتم، پزشکان کلنیک حیوانات اعلام کردند که عمل جراحی روی پاهای جوجه هشتصد دلار خرج دارد. از دکتر جراح و پرستاران بسیار تشکر کردم. جوجه مردنی را گذاشتم در جعبه خالی دستمال کاغذی و عازم خانه شدم. بچهها ناراحت شدند اما کاری نمیتوانستند بکنند.
خانم مقدار زیادی به شانس خودش و مقدار بیشتری به بی پولی و بی عرضگی من بد و بیراه گفت و تصمیم گرفت در قفسها را باز کند تا پرندهها از فضای خانه هم لذت ببرند. به ایشان گفتم که کوچکی و بزرگی قفس، فرقی برای پرنده نمیکند.
خانم با عصبانیت گفت: “از همین حیوون درمونده خجالت نمیکشی؟ باز شروع کردی شعار دادن؟ جناب فیلسوف! سلول انفرادی با بند عمومی فرق نداره؟”
جوابی نداشتم که بدهم. پرندهها همانطور که بغل سقف ویراژ میدادند هر جا که دلشان میخواست خرابکاری میکردند. حضور آنها همه جا را کثیف کرده بود. جوجه که به دیار باقی شتافت، همه به گریه افتادند. میدانستم که من اگر گریه نکنم از جانب خانم به سنگ دلی محکوم میشوم. اما متأسفانه کسی که قند در دلش آب میشود نمیتواند گریه کند. خانم از موقعیت حداکثر استفاده را کرد و علاوه بر اینکه خودش با من قهر کرد، دستور فرمودند که بچهها هم با من قهر کنند. مردانگی من به شدت زیر سئوال رفته بود. سخت منتظر فرصت بودم که آن را از زیر علامت سئوال بیرون بیاورم. چند روز بعد که خانم پرندهها را به بند عمومی راه داده بود، آهسته لای پنجره را باز گذاشتم و از خانه زدم بیرون. غروب که برگشتم، مردانگی من کار خودش را کرده بود. خانه شده بود ماتمسرا. نشان دادم که از فرار دستهجمعی پرندگان شوکه شدهام. در واقع جدی جدی شوکه شده بودم و باورم نمیشد که آنقدر شانس آوردهام که همه با هم تشریف بردهاند.
در خانه ستاد جنگی به ریاست خانم تشکیل شده بود. همه در طبقۀ بالا جمع شده بودند و کسی محلی به من و شوکه شدنم نمیگذاشت.
پاور چین پاورچین خودم را لب پله کان رساندم و شروع کردم به استراق سمع.
رئیس کل ستاد برای اعضاء توضیح میداد که به زودی عطای خانههای سازمانی را به لقایش خواهد بخشید و به آنها قول میداد که در خانهی جدید یک جفت عروس هلندی و سگی پشمالو خواهد خرید.