نگاهی به داستان خروس اثر ابراهیم گلستان
نشر روزن- نیوجرسی ۱۳۷۴
تعداد صفحات ۱۲۴
چکیده داستان
داستان خروس ماجرایی است حول و حوش سال ۴۹-۱۳۴۸ خورشیدی که در ۲۴ ساعت برای دو کارمند نقشهبردار که از طرف یک شرکت حفاری به جزیرهای (بی نام) در جنوب رفته اند. آن دو پس از مساحی و تمام شدن کارشان میروند روی تپه که آهوها را تماشا کنند و همین باعث میشود که از سواری جا بمانند و راننده هم برود. راهنما آنها را به خانه «حاجی ذوالفقار کبگابی» میبرد که شب را هم همان جا به صبح برسانند. حاجی هم ازشان پذیرایی میکند تا که صبح با راننده برگردند به تهران.
راوی در همان لحظه ورود به خانه حاجی میبیند که سر بریدهی بزی که پر از فضله است بالای سردراست و بانگ خروسی بلند میشود که بیشتر شبیه به پارس سگ است. حاجی را میبیند که دارد به خروس سنگ پرت میکند و او را حرامزاده خطاب میکند. که بعدا میگوید این خروس از یکی از تخمهایی که در ساعت شماطه دار گذاشته بودند بیرون آمده و بسیار بیمحل است. یعنی که بیموقع بانگ میزند. راهنما دو مرد را به حاجی معرفی میکند و آنها وارد خانه میشوند. اولین چیزی که به نظر راوی میآید بچهای ریقوست که در سایهی دیوار حیاط در حال توالت کردن است و میافتد در مدفوع خودش. حاجی از آنها پذیرایی میکند و در باره گنج ازشان میپرسد و آنها هم البته منظور او را از گنج نمیفهمند یا خبری از گنج ندارند. بعد حاجی با خروس درگیر میشود و به نوکرش میگوید که خروس را از روی بز پایین بیاورند و آنها نمیتوانند و در آخر سنگ پرانی میکنند و بز از چند جا میشکند و میافتد پایین و خروس هم در میرود. در نهایت محل شکستگیهای بز را گچ میگیرند و آن را دوباره به سر در نصب میکنند و از آن طرف هم حاجی سر خروس را با دست از تنش جدا میکند. با این که زنش میگوید که حاجی حلالش کن. همسایهها هم از خروس میترسند چون باور دارند که کشتن او بدبیاری میآورد و از سویی به حاجی میگویند که این خروس اذان میگوید و نباید کشتش ولی حاجی نمایشی بسیار خودنمایانه اجرا میکند. حتی پیش از کشتن خروس صدای خروس در میآورد و به اهالی میگوید همه با من خروس بشوید و آنها هم میشوند.
حاجی در پذیرایی از دو مهندس بعد از صرف آش هنگام ناهار، تعارف به تریاک میکند. راوی تخته نرد میخواهد که راهنما میرود بیرون تا از خانه یکی از نزدیکان برایش تخته نرد بیاورد.
وقت غروب مردم ده میآیند توی حیاط حاجی تا شله زرد نذری بگیرند و در این میان حاجی کنیاک برای خودش و مهمانهاش میریزد. در این میان راوی از مراسم دار خرستو حرف میزند و حاجی این مراسم وحشتناک را خیلی عادی میداند و با خوشی از باز شدن مخرج پسر بچه کم سن و سال با چوب چرب کرده حرف میزند و میگوید: «شوخی نی آخه، دریا و دور بودن از زن. حاجت دارن. حاجتهن دیگه.» حتی میگوید این هم مثل عروسی و ختنه سورون میمونه.
موقع خوابیدن حاجی میرود توی پشه بند خودش و راوی هم همان جا در پشه بند دیگری روی پشت بام میخوابد ولی راهنما که از زور مستی نتوانسته است به خانه خودش برگردد توی راه پله خودش را خراب کرده و همان جا خوابش برده. نوکرهای حاجی درگیر راهنما میشوند و راهنما هم در حال مستی حرفهایی میزند و در آخر او را کنار حوض میگذارند که تا صبح همان جا بخوابد. راوی پیش از اذان صبح از تشنگی بیدار میشود و سایهای را میبیند که از پلهها بالا و پایین میرود. اول فکر میکند حاجی است ولی میبیند که سایه رفت دم در خانه روی بز. به نظرش میآید که دارد با بز کاری انجام میدهد.از سویی صدای خروسها هم بلند میشود. تا این که راوی بوی کثافت و نفت به مشامش میرسد و بعد هم شعلههای آتش را در پشت خانه میبیند که دارد گر میگیرد. راوی داد و بیداد میکند و مردم را به کمک میطلبد تا آتش را خاموش کنند. بز در آتش میسوزد و چون حاجی در هیچ جا دیده نمیشود راوی فکر میکند که برای حمام یا نماز رفته بیرون. در همین اثنا راننده هم سر میرسد که آنها را ببرد. ولی راوی برای حفظ ادب میخواهد از حاجی بابت پذیرایی تشکر کند که با مخالفت راننده روبه رو میشود و بعد هم یکی از زنها جیغ میکشد که حاجی اینجا توی پشه بنده.
کسی دست و پای او را بسته بود و سرتا پاش را آغشته به مدفوع کرده بود و در دهانش هم چیزی تپانده بود. خلاصه به طرز فجیعی بیآبرو و بینفسش کرده بود. از سویی راهنما در خانه نیست و اهل خانه میپندارند که او عامل بلایی است که به سر حاجی آمده ولی سلمان نوکر حاجی را نیز پیدا نمیکنند. راوی و همراهش با راننده میروند و میفهمند که دارند راهنما را کتک میزنند. بعد هم راوی و همراهش با راننده برمی گردند تهران و در ماشین گفتگویی در میگیرد. داستان خروس مانند یک فیلم نامه با چهار صحنه اصلی است. یکی: پیش از ورود به خانه حاجی، دوم: ورود به خانه حاجی و توصیف خانه و روابط حاجی با اهل خانه و پذیرایی و گفتگو تا شام، سوم: وقایع پس از خوابیدن در پشت بام و آلوده کردن حاجی به مدفوع در پشه بند، چهارم: پس از خروج از خانه حاجی که با راننده در مسیر برگشت هستند و توی ماشین با همراه حرف میزند و مطمئن میشود که سلمان نوکر خردسال حاجی این بلا را به سر او آورده.
ژانر
خروس داستانی بلند است در ژانر رئالیستی و ناتورالیستی (به سبک امریکایی) مانند ارنست همینگوی.
اصولا شخصیتهای همینگوی وقتی زیر فشار اند بسیار کنترل شده و ظریف رفتار میکنند و همینگوی از درگیریهای طبیعی، جبرگرایی و نمادگرایی استفاده میکند تا چشم انداز قهرمانانش را نشان بدهد. سبک ناتورالیست در آثار ارنست همینگوی با سبک ناتورالیسم در آثار زولا متفاوت است. ناتورالیسم زولا دور از نمادگرایی و ایدئال گرایی و احساسات گرایی است و روی جزئیات روزمره زندگی تاکید میکند و تعیین سرنوشت را در چارچوب جبر و وراثت و محیط نشان میدهد و بیشتر به شخصیتهای کم توان و بیبضاعت جامعه میپردازد. ولی ارنست همینگوی به ما نشان میدهد که چگونه عوامل طبیعی، عمق روح و فکر شخصیتها را شکل میدهند. آنها را در درگیری با واقعیتهای تلخ زندگی به تصویر میکشد و نشان میدهد که چگونه سرنوشت انسانها در دام جبر محیطی، جغرافیایی و فرهنگی، تاریخی است. در «خروس» ما میبینیم که چگونه باورهای ماوراء طبیعی و شرایط محیطی، جامعه کوچک و محدود شهر را شکل داده است و سرنوشت آدمها را رقم میزند. از نمادهای خروس و بز و سگ نیز برای نشان دادن چشم انداز تاریخی- اسطورهای جامعه استفاده کرده است.
شخصیتها
راوی
او کارمندی بینام است که برای مساحی به جزیرهای بینام آمده است. او یکی از شخصیتهای روشنفکر داستان است که بیهیچ دخالت یا اظهارنظری در وقایع، داستان را برای خواننده میگوید. او دلرحم است چنانچه بیهیچ تفنگ یا اسلحهای برای تماشای آهوها میرود روی تپه تا از زیبایی این جانور در جزیره لذت ببرد، ولی همین عملش باعث میشود که راننده برود و آنها مجبور شوند شب را در جزیره بمانند. از سویی وقتی حاجی خروس را میگیرد و لگدی حوالهاش میکند او دردش میگیرد. « حاجی امان نداد و جلو رفت و با لگد به پاها کوفت. من دردم گرفت.» ص۴۵-۴۶
او کسی است که وقتی خروس سر کنده را میپزند و سر شام میآورند، لب به غذا نمیزند و حاجی فکر میکند که قهر کرده است و تعجب میکند که آدم به خاطر یک خروس قهر کند. (خروس برای حاجی خروس است و نه چیزی بالاتر از آن و برای راوی چیزی بالاتر از خروس معمولی است.)
راوی در آخر داستان میخواهد آنقدر در خانه بماند تا از حاجی خداحافظی کند و بابت پذیرایی تشکر کند. او مبادی مرام و آداب است. میان راوی و همراه یا راهنما و حاجی و راننده و مردم ده وجه اشتراک بسیار کم است. کسی مثل او فکر نمیکند و به وقایع مثل او نگاه نمیکند.
همراه
بینام است و راوی سر کشته شدن حاجی اول به همراه ظنین میشود. «همراه» در دهان دیگران میگذارد که کشتن حاجی کار «راهنما» بوده. او به راوی اصرار میورزد که زودتر با راننده برگردند به تهران و میترسد که مردم ده کشته شدن حاجی را گردن آنها بیندازند و بگویند از چشم شور این غریبهها این بلا به سر حاجی آمده است.
راهنما
او راوی و همراه را به خانه حاجی میبرد تا شب را در آنجا بخوابند و صبح با راننده برگردند به تهران و برای راوی تخته نرد میآورد. ظاهرا میان او و حاجی سر و سری هم هست و در منزل او زیاد میپلکد.
او سر شام در محضرحاجی مشروب زیادی میخورد و مست میشود و در راه پله خودش را خراب میکند و حرفهایی پرت و پلا راجع به رابطهاش با حاجی میزند و نوکرها او را میکشانند لب حوض و همان جا ولش میکنند.
مردم فکر میکنند او حاجی را کشته و میریزند توی خانهاش و او را میزنند.
حاجی ذوالفقارکبگابی
نام حاجی ذوالفقار است و حاجی صداش میزنند. یعنی به حج رفته است و مناسک را به جا آورده است و مسلمان واقعی است. واژه ذوالفقار جمع مکسر فَقرَه است به معنی خراش. ذوالفقار یعنی دارنده و صاحب خراشها. ذوالفقار نام شمشیر حضرت علی هم بوده است که پیغمبر در جنگ احد به او میدهد. این شمشیر دو لبه است و با یک ضربت دو کار انجام میدهد. هم در بدن مجرم میرود و خونش را جاری میکند (مجازات میکند) و هم مجرم را تطهیرمی کند. چنانچه (شیخ صدوق) شیارهای پشت ذوالفقار را با ستون فقرات انسان وجه تسمیه ذوالفقار دانسته است. شاید بتوان حاجی را نماد ستون فقرات جزیره دانست.
حاجی مزور و دو روست؛ از سویی شله زرد نذری میدهد و نماز میخواند و از سویی مشروب مینوشد.
رفتار او با زن و نوکرانش بسیار از بالا به پایین است و تا آنجا که میتواند ازشان کار میکشد و تحقیرشان میکند.
او اعمالی چون خرستو را جهت اطفای شهوت عادی و قابل قبول میداند. خودش هم شهوت ران است و رفتاری حیوانی دارد.
از سویی سنتی است و از مهمانان ناخواندهاش پذیرایی میکند و از سویی دنبال با مهمانها از هر دری وارد میشود تا بتواند از زیر زبان شان جای گنج را بیابد.
زبان حاجی زبانی تحقیر کننده و توهین آمیز است و میداند چه جوری با همین زبان اهالی جزیره را وادار به اطاعت از خودش بکند. او خودشیفته و خودپرست است و همه را خر فرض میکند و برای همین هم ادای خروس را در میآورد یا به بیانی میخواهد جای خروس نمادین در داستان بنشیند. حاجی معتقد است که خروس حرامزاده است و همه را ذله کرده و مردم میترسند که روی مرغهای آنها بنشیند و نطفهاش جوجه شود. میتوان ترس اهالی ازاین عمل را ترس از تکثر خروس هم معنا کرد. او مستبد است وهیچ وقعی به خواستههای دیگران و جمع نمیگذارد. نمونهاش سر کشتن خروس که همان کاری را میکند که میخواهد. نه به خواسته راوی و نه زنش که مرتب جیغ میزند حلالش کن و نه به در و همسایه که میگویند نکش خروس را اذان میگوید توجهی ندارد.
سلمان
پسر بچهای سیه چرده که نوکر حاجی است و کارش کشیدن بند بادبزن است. در طول داستان ساکت و مهربان و صبور است.
راوی به نظرش میآید که کشتن حاجی زیر سر سلمان است چون هنگام آتش سوزی دور و بر نبود و از سویی راننده هم میگوید که پسر بچهای آدرس خانه را داده و گفته که منتظرت هستند. راوی به همراهش میگوید کار سلمان است. «از این که مهربون و ساکت بود. از این که صبر و محبت داشت.از مهربونی و سکوت و صبر خطرناک تر چی؟» ص ۱۱۷
همراه گفت: «غریب بود در هر حال. خروسه هم غریب بود در هر حال.» و باز گفت: «جون سختی داشت. خیلی هم بلند صدا میداد.» گفتم: «خروس یعنی این. بلند اذون گفتن.» پوزخندی از شماتت زد. گفت: «او که ساکت بود.» گفتم: «آوازی از اون سکوت بلندتر، خلاف قانون تر؟» گفت: «گیرش میارن آخرش، حتما.» ص۱۱۹
بمان و علی
نوکران حاجی
راننده
راوی از راننده میپرسد که چرا ماشین را اینقدر دور پارک کردی؟ او میگوید: خانه را بلد نبودم. به یک پسربچه برخوردم که گفت هرجا آتش دیدی، همانجاست.
خروس
اسم داستان خروس است که همین نشان دهنده نقش پر رنگ این شخصیت در داستان است. او از تخمی در ساعت شماطه دار متولد شده است و گاه و بیگاه بانگ میزند و روی بز سر در خانه میپرد و به آن فضله میکند.
حاجی مرتب به سوی او سنگ پرتاب میکند که روی بز نرود ولی خروس باز هم میرود و سر او فضله میکند. حاجی میخواهد او را خفه کند چون باور دارد که حرامزاده است و دیگران نیز از این خروس میترسند که مبادا روی مرغهاشان بیفتد و نطفهاش تکثیر بشود. بیشترین تمرکز کتاب روی شخصیت اوست.
زمان
داستان معاصر است. به گفته نویسنده در سالهای ۱۳۴۸ و اوایل ۱۳۴۹ خورشیدی نوشته شده است. البته در این داستان یک زمان نمادین هم وجود دارد که با تولد خروس به آن اشاره میشود. گفته میشود که خروس در ساعت شماطه دار متولد شده است. ساعت، نماد شمارش لحظههاست و زمان هیچ گاه از حرکت نمیایستد. این نماد میتواند تداعی کند که خروس زاییده زمانه است و البته حاجی به گذشته چسبیده است و وحشیانه سر خروس را میکند. به بیانی با نشانههای زمانه نو میجنگد و به بز گچمال خود چسبیده است. از سویی داستان تقابل فرد در مقابل جمع و استبداد فردی در تقابل با رشد زمانه که خروس نماد آن است هم میپردازد. راوی میگوید: «از ذهنم گذشت آیا چه وقت، کی، یک بار دیگر، از روی اتفاق یا تصادف و حتی به اشتباه، تخمی کنار ساعت پیوسته تیک تاک کننده گذاشته خواهد شد تا کی دوباره خروسی از آن سر بیاورد بیرون؟» ص۵۵
مکان
یک جزیره بینام در جنوب ایران است که ساحلش سفید و آرام است و بوی زهم ماهی میدهد. چون میگوید: «با چین موجهای سست گسسته، با نخلهای کج شده از باد، گزهای پیر، دکلهای لخت، با حجم گرد گیرههای خشک مشبک که دام ماهی بود.» این توصیفات تصویری از فضای زندگی در منطقه را میدهد و ما میفهمیم که بوی زهم نیز از ماهی است و یکی از راههای حیات جزیره از طریق ماهیگیری آن هم در شکل ابتدایی آن است و تجارت مرجان نیز در این جزیره انجام میشود. چون میگوید: « کشتزار مرجانها قایق را انگار آویزان نشان میداد!»
فضا سازی
فضای داستان مردانه است. مملو از خرافات و باورهای بیبنیاد بر پایه جهل و بیسوادی است. فقر و بیتمدنی و بهداشت پایین در همه جای داستان به چشم میخورد. از فضله خروس برسر بریده بز تا بچهای ریقو که در سایه میریند تا خود حاجی که به مدفوع آغشته است. نبود عدالت، نبود تفکر و استقلال فکری در همه صحنهها به چشم میخورد. مثلا مردم برای یافتن مقصرمی ریزند سر راهنما و او را کتک میزنند بیآنکه دلیل و مدرک کافی داشته باشند یا محکمهای برای رسیدگی باشد یا به فردی معتمد و قاضی رجوع کنند. یا مثلا هر کاری که حاجی میکند آنها هم تقلید میکنند. چنانچه حاجی صدای خروس در میآورد و آنها هم خروس میشوند. مردم خروس را میگیرند و در پتو میپیچند و برای حاجی میآورند تا او سر از تنش جدا کند.
نکته دیگر زور مداری است. چنانچه در میان حیوانات زورمداری بر پایه جثه بزرگ و وحشی بودن است و در این جامعه تصویر شده در داستان بر اساس متمول بودن است. حاجی اشاره به گنج میرمهنا میکند که چون خود میرمهنا هم گنج داشته و هم قلدر بوده همه احترامش میکردند و به نوعی میرمهنا برایش الگو است و خودش هم به مردم شله زرد نذری میدهد و مردم جزیره مثل گدایان به خانهاش هجوم میآورند تا نذری بگیرند.
نگاه به زن
حاجی میگوید: «شوخی نی آخه، دریا و دور بودن از زن. حاجت دارن. حاجتن دیگه، زن هم مایه شره ن. بدتر، باردار میشه ن، ناخوش میشن، حیض و نفاس دارن ه، مایه شره ن. دعوا به راه میندازن خیلی، صد جور بلان.» ص۷۶
زنها از مردها کاملا جدا هستند و صدای زنها بیشتر نفرین کردن است و جیغ و داد. زن حاجی که بینام است چند بار جیغ میکشد و سر کشتن خروس به حاجی میگوید، حلالش کن و وقتی هم که جسد آغشته به مدفوع حاجی را در پشه بند پیدا میکند، نیز جیغ میکشد.
«یک زن به سینه کوفت. ایشالله از در خونشون خیر رد نشه هیچوت.ای گل بیفته تو اون تخم چشاشون!…» ص۹۷
نزاع میان نمادها بر پایه باورها
حاجی با خروس در جنگ است و شومش میداند و خروس هم با بز سر جنگ دارد. «راهنما به حاجی میگوید: سگ بهتر این خروس. والله سگ شوم نیست.» ص۳۳
اگر چه با کشته شدن حاجی و سر کن شدن خروس و در آتش افتادن بز به تغییری در جزیره اشاره نشده است، ولی به نظر من آمد که عملیات کشتار در این داستان بیشتر به جنگی میماند که بر اساس احساسات و باورهای سست است کسی میآید و دیگری را از صحنه محو میکند، ولی هیچ تغییر فکری که مستلزم کاری بس دشوار و طولانی مدت است و نیازمند تغییر زیرساختهای اجتماعی است صورت نمیگیرد. چنانچه میبینیم که پس از محو کردن شخصیتها (خروس و حاجی و بز) مردم میریزند سر راهنما تا کتکتش بزنند. چون فکر میکنند که او حاجی را به این روز انداخته است.
بوی فقر
«تنها صدای اره میآمد با ضربه چکش مرد کشتی ساز، بر روی داربست، که سرگرم وصله کردن یک قایق قدیمی بود.» مردی برای رزق خود از دریا باید به تعمیر قایقی کهنه و قدیمی بپردازد. در بخشهای دیگر کتاب نیز از بز گچمال شده بالای سر تا دلو آب و پنکه و وسایل زندگی، کثیف و کهنه و وصله پینه شده اند.
وضعیت بیثباتی
«دریا گرم، آرام و آبی بود و کشتزار مرجانها از زیر پوزه قایق که رد میشد قایق را انگار آویزان نشان میداد.» طبیعت آب سیال و بیثبات است و آویزان نشان دادن، خاصیت آینهای آب است ولی در این توصیف گفته میشود کشتزار مرجانها قایق را آویزان نشان میداد، که میتواند اشارهای به بیثباتی تجارت مرجان و تعلیق شکارگران مرجان هم باشد.
فضای شهر
«از پیش پرچم گمرک که رد شدیم انگار شهر خواب و خالی بود.» شهر بیشور و حال است و ولولهی زیستن در آن موج نمیزند. واژههای خالی و خواب، نمادی از جهل و عقب افتادگی شهر هم میتواند باشد.
اشاره به بوی نفت و بخصوص مدفوع در این داستان بسیار است. از فضلههای خروس روی بز تا بچه کنار دیوار که در مدفوع خودش غرق است و تا کشته شدن حاجی و به گه آلوده شدنش. «با باد نرم سحر بوی گه به مشامم میخورد.» ص۹۰
نمادها و سمبلها
سگ
«دریا گرم، آرام و آبی بود و کشتزار مرجانها از زیر پوزه قایق که رد میشد قایق را انگار آویزان نشان میداد.» قایق روی آب به پوزه تشبیه شده است و سگ را در ذهن تداعی میکند. قایق روی آب که وسیلهای کمک کننده به مردم منطقه برای شکار ماهی و مرجان است به پوزه تشبیه میشود. تداعی سگی میشود که لاشهی کبک، قرقاول یا خرگوشی را که شکارچی با تیر زده براش میآورد. قایق و سگ هر دو به انسان کمک میکنند و یاور او هستند. یکی در آب و دیگری در خشکی که در این متن وجه اشتراک این تداعی در تشبیه قایق به پوزه است.
«وقتی که در زدیم از روی سردر خانه خروس انگار پارس کرد.» دراینجا هم پارس تداعی سگ است در حالی که نامی ازش برده نمیشود.
بز
«یک بزبالای سردر خانه، سفید و خشک، با شاخ و کله بریده و دست و پای چوبی گچمال، رو به دریا بود.» عموما بز بر سر در خانه نماد قدرت و حفاظت از زمین و آب است. در میان پیکرکهای مفرغی مارلیک نقش بز و قوچ با شاخهای گرد روی جامهای زرین بسیار تکرار شده است که نماد زایش و کودکی، میانسالی، مرگ و باززایی بوده است. حتی در لرستان آثاری یافته اند که دو شاخ بز بر سر ایزدبانوان بوده. بزکوهی در ایران باستان نماد ماه نگهبان و کوه بوده که ستایش میشده. بز مظهر قدرت است و همیشه جلودار رمه است. به خاطر شباهت شاخهایش به هلال ماه مورد ستایش بوده و او را نماد باران و باروری هم دانسته اند. شاخها نماد باروری، مظهر نیروی ماورای طبیعی و قدرت و پیروزی بوده است.
در نوشتههای اوستایی به بز میگویند «آزا» که مکان برجستهای در اقتصاد دامپروری داشته است. بهرام، ایزدی جنگجو و دلاور بوده که نمادش قوچ دشتی با شاخهای پیچ دار و تیز بوده و نیز نماد ماه هم به معنای باروری بوده. در اوستا یکی از صفات ماه «سبزی رویاننده» میباشد. ماه سمبل زایندگی و زندگی دانسته میشده. سبب این نماد را میتوان خوی جنگنده بزکوهی حتی پس از اهلی شدن دانست و در اوستا بز به خاطر بلندپروازیش نماد کوه است. بزهاعموما افراشته ترین تیغهها و قلهها و دشوارترین مسیرهای کوهستانی را میپیمایند و کوه همواره نماد بزرگی و جایگاه خدایان دانسته شده است.
منبع: نشانه شناسی کهن الگوها در هنر باستان و سرزمینهای مجاور نوشته صدرالدین طاهری
در ضمن در تاریخ باستان، بز دومین حیوانی است که پس از سگ توسط انسان اهلی میشود.
حال ما در این داستان به بزی برمی خوریم که دست و پای چوبی و گچمال دارد و همین نشانی از ناقص بودن همه نمادهایی است که در ایران باستان برشمردیم.
گنج
از سویی بز کوهی با شاخهای گرد نماد گنج و دفینه زیر خاکی هم بوده، که در داستان خروس حاجی سراغ گنج میرمهنا را از راوی میگیرد.
خروس
در همان شروع داستان میخوانیم: «وقتی که در زدیم از روی سردر خانه خروس انگار پارس کرد. بعد من خندهام گرفت. انگار یادم رفت بیهوده آنجایم، و از جزیره دیر راه افتادم، دیگر وسیله نیست و تا فردا، دست کم فردا، باید میان بندر ناپاک کهنه عاطل وقتم را تلف کنم.»
من در اینجا واژه «ناپاک» را معادل «نجس» که واژهای با بار مذهبی است نمیگیرم. چون نگاه راوی به واقعیت دور و برش اصلا نگاهی مذهبی نیست. منظور از واژههای کهنه و عاطل و ناپاک که راوی در توصیف این محل یاد میکند همان فقر بهداشتی و فرهنگی و ناپاکی اخلاقی و رفتاری شهروندان است. چنانچه در جایی به رسم دارخرستو که در بارهاش شنیده است اشاره میکند.
در ایران باستان به خروس، سروش گفته میشد که خبر از سپیده میدهد. به همین سبب آن را دشمن خواب میدانستند. خروس بالا آمدن خورشید را خبر میدهد تا مردم از خواب برخیزند و به سوی سپیده و مهر ( خورشید) نماز بگزارند. در باورهای ایرانی خروس را خوش یمن میدانستند چون از رفتن تاریکی خبر میدهد. چنانچه ایرانیان باستان در جنگها سر خروس را به نیزه میکردند و تا آخر جنگ نگه میداشتند و برایشان نمادی بود از پیروزی بر دشمنان که پیشاپیش سپاه حملش میکردند.
در بندهش به نقش خروس و همیاریش با سگ نیز اشاره شده است و نقش خروس را راندن و دور کردن دیوان و بدیها دانسته است. در بندهش کتاب پهلوی آمده است: «آفریدگان مادی آن دو، سگ و خروس به از میان بردن دروج با سروش یارند. در ضمن در اوستا به خروس صفت «پَرودَرش» داده شده به معنای دوربین یا پیش بین است که از پیش از قصد و نیت بد ارواح و دیوها آگاه میشود. همچنین در اوستا خروس از مصدر خرئوس معنای خروشیدن آمده است و در روایات مختلفی در مینوی خرد و منابع پهلوی آمده است که نباید آن را کشت و فال بد ندارد زیرا که بانگ میدهد که در آن خانه دروجی راه یافته و خروس که طاقت ندارد آن دروج را بازدارد، مرغ را به یاری میطلبد و باید که آن مرغ و خروس را نگاه دارند تا آن دروج را بزنند و در آن خانه او را راه ندهند. در برخی روایات باستان هم میگویند که بانگ بیموقع خروس را بدیمن دانسته اند و معتقدند که باید سریع سرش را برید زیرا صاحب آن کشته خواهد شد یا بلایی دامنگیر خانواده خواهد شد. منبع: اوستا. جلیل دوستخواه
البته در این داستان عدهای از مردم براین باورند که نباید خروس را کشت چون بدبیاری میآورد و صاحبش از دنیا خواهد رفت.
پس همان اول که راوی میگوید: «بانگ خروس آمد گویی که پارس سگ بود.» در حقیقت کلید این حیوان نمادین را به خواننده میدهد. میگوید: «برگشتم دیدم خروس روی بز رفته ست با یال و دم درخشان رنگارنگ، با تاج سرخ، در پیش آسمان منتظر ظهر، روی بز قناس چوبی گچمال. گچ از فضلههای پراکنده خروس پرلک بود.»
در این حملهی خروس به بز و آلودن بز به فضله میتوان جنگ میان سروش و دروج یا به بیان امروزی جنگ میان روشنایی و تاریکی دانست یا جهل و دانش یا تمدن و خرافه.
در این داستان بانگ خروس با اذان صبح پیوند میخورد. اگر به معنی دیگر اذان (آگاه کردن و خبر به گوش رسانیدن) هم توجه کنیم، گویی که باورهای اوستایی و باستانی ایرانیان با آیینها و باورهای اسلامی گره میخورد و چیزی در هم جوش پدید میآید که نه آن است دیگر و نه این. نمادهای اسلامی و اوستایی در این داستان شکلی از در هم آمیختگی مذهبی و فرهنگی-تاریخی دارد.
«… دور، خروسی اذان صبح را سر داد. به یاد خروس افتادم. چیزیست در هوا که هر خروس از آن خبر دارد، میداند که صبح نزدیک است یا وقت ظهر رسیدهست. میخواند. بیخواندنِ خروس صبح میآید، اما خروس این هنر را دارد که میداند صبح میآید، با وقت همراه است. در انزوای پرستارهٔ پایان شب جای خروس خالی بود. گلبانگ از خانههای همسایه جبران غیبت آواز او نبود – تأکید غیبت بود. انگار این خانه خالی بود، انگار این خانه احتیاج به آواز صبحگاهی داشت. شاید توقع جنبندگی و بیداری یک میل عاطفی و آرزوی سادهٔ من بود، ربطی نداشت بهواقع اما به هر صورت من بودم که خوابآلود در خانه بودم و کمبود خانه را برای خودم شکل میدادم.» ص۸۹
اگر خروس را در این داستان نماد آگاه گری ببینم، با فضله کردن بر باوری قدیمی نمیشود موفق به آگاهگری شد و همچنین باید در زمان مناسب آگاهی داد وگرنه به نابودی آگاه کننده خواهد انجامید. در داستان، خروس کشته میشود بیآن که تاثیری بر حاجی یا دیگران داشته باشد و هیچ اشارهای هم به اثر کارکردی خروس نشده است. فقط راوی است که جایش را خالی میبیند و به نظرش خانه خالی است. گویی او دلبستگی خاصی به این خروس پیدا کرده است. با کشته شدن حاجی هم هیچ اشارهای به آگاهی یا دست کم ورودش به آن جزیره دیده نمیشود. گویی یک نماد با نماد دیگر یا یک خدا با خدای دیگر جنگیده است و انتقام هم گرفته شده است. نام انتقام عدالت نیست و با آن فاصلهی زیادی دارد. در داستانهای اسطورهای از این جنگها بسیار دیده میشود که بیشتر بازی قدرت است در عرصههای مردانه وگاه هم ایجاد بالانس یا توازن میکند. در آخر حاجی غرق مدفوع میشود و پارچهای در دهانش فرو. بز نیز غرق خون و فضلهی خروس میشود و در آتش میسوزد. خروس هم که تنها شخصیت داستان است که با وجود سنگ پرانیهای حاجی باز هم کار خود را میکند و میرود روی بز دوست داشتنی او و فضله میکند، سرش با دست کنده میشود و خوراک حاجی و مهمان میگردد. شهر هم که ناپاک و عاطل و مرده است و بوی کهنگی میدهد. بچه هم که نماد آینده و تغییر است، زرد و ریقو و بیمار است و در مدفوع خودش غلتیده است. هیچ قهرمانی نمیماند که ادامه دهنده بالندگی زمانه باشد. اگر سلمان، نوکر حاجی را در نظر بگیریم که حاجی را کشته باشد، باز هم عملش مثل مشی چریکی است که حاجی را کشته، ولی ایده و جایگاه او را نتوانسته بکشد. چنانچه زن حاجی بر جسد آلوده او جیغ و فریاد میکند و همه جزیره به دنبال یافتن قاتل حاجی اند و راهنما را کتک میزنند. باز هم مردم در خود میلولند و یعنی که جهل به بازتولید خود ادامه میدهد. همان مردمی که از تکثیر نطفه خروس میترسیدند. از سویی با انتقام گرفتن و سر بریدن و کشتن یا ترور، فقر و جهل ازمیان نمیرود. داستان تلخ است و هیچ روزنه امیدی در آن دیده نمیشود.
سنگ
«در که باز شد و تو رفتیم، حاجی میان حیاط ایستاده بود و پاره سنگ توی دستش بود.»
ما میدانیم که سنگ جزو اولین چیزهایی بوده که بشر در ابزار سازی و جنگ و آثار هنری و اجرای مراسم ازش استفاده کرده است. مثلا سنگسار کردن یا سنگ پراندن به سنگی سیاه که نماد شیطان است، مراسمی پگانیستی (باور به چند خدایی) است که ما هنوز هم شاهدش هستیم.
اولین دیدار راوی با حاجی، صحنهای است که حاجی سنگی در دست دارد و به طرف خروس پرتابش میکند.
تداعی این میتواند باشد که از نظر او خروس حرامزاده شیطان است و بز مقدس. ما میخوانیم: «ما را که دید آمد به پیشواز و وقتی که خواست دست دهد سنگ را به دست دیگر داد، آن را رها نکرد.»
رها نکردن سنگ میتواند نمادی از چسبیدن به خشونت برای دفاع از باورها، ایدئولوژی یا منافع باشد. «حاجی سنگ را انداخت، با ضرب پرت کرد و پشت در افتاد.» با ضرب پرت کردن سنگ همان رها کردن خشم است که فعلا جای خالی کردن آن نیست.
بچه
«یک بچه گوشه حیاط در سایه باریک سرگرم ریدن بود.» بچه نمادی از فردا و آینده است که در همه جای این داستان بچه مریض و زرد و اسهالی است یا که به بزرگتری آویزان است یا که همواره زر میزند. که خود حاکی از عدم مراقبت درست از فردا و آینده است.
در هم آمیختگی خروس و سگ و بز
به نظر من درآمیختن صدای خروس با پارس سگ و پیوندش با اذان، همان تغییر جانوران نمادین ایران باستان یا باورهای اوستایی به باورهای اسلامی است. شیفت دادن نمادهای کهنه به دین و باور جدید است. مردم از کشتن خروس میترسند چون میان باورهای باستانی و امروزی سرگردانند. از سویی بز که نماد آزادگی و روندگی از جایی به جای دیگر است فقط دکوری تزئینی و دست و پا شکسته است.
سلمان
در آخرین برگ داستان گفتگویی میان راوی و همراه در میگیرد که سلمان را با خروس نمادین در یک راستا قرار میدهند. البته هر دو پیش بینی میکنند که او را هم در آخر گیر میاندازند. ص۱۱۸
روبه رویی راوی و حاجی ذوالفقار
حاجی ذوالفقار میگوید: «خروسی را که بیوقت میخواند باید کشت یا بخشید وگرنه صاحبش میمیرد. خروس سفید را نباید کشت، زیرا فرشته است.» او باوری بر پایه خرافهای باستانی دارد، ولی راوی مخالف کشتن خروس است واز دیدگاه او خروس نمادی از آگاهگری است و از حاجی میخواهد که به خاطر مردم که خواهان کشتن خروس نیستند و میگویند حاجی این کار گناهه و خروس اذون میگه و نباید کشتش، دست از این کار بردارد، ولی حاجی هیچ وقعی به این کار نمیگذارد و مردم پشیزی برایش ارزش ندارند و کار خودش را میکند. حتی به حرف زنش هم که میگوید حلالش کن هم وقعی نمیگذارد و باز هم کار خودش را میکند. او مستبد و تک رو است و از این که تنها بازیگر این صحنه پر بیننده است احساس غرور و قوی بودن و بالادست بودن میکند و از بالای نردبان مردم را پست و کوچک میبیند.
زبان
زبان راوی، اول شخص مفرد است. گویش جنوبی هم در متن به کار رفته که بسیار خوب با زبان فارسی سنجه بافته شده است. متن مثل دیگر آثار گلستان شاعرانه و روان و آهنگین است. توصیفات کوتاه و زیبا و چند لایه اند و در شناخت بیشتر از شخصیتها خوب به کار گرفته شده اند. بسیاری از تشبیهات چند لایه اند و تخیل برانگیز. زبان در بعضی بخشها اگر چه بسیار عریان و بیپرواست، ولی تکرارها به کمک آمده اند و گوش نواز و دلنشینش کرده اند. نمادها بسیار ماهرانه با طبیعت و فرهنگ غالب جزیره جوش خورده اند و خواننده را به فکر وا میدارند.
زبان و توصیفات در چهارجا بسیار خشن اند. یکی کشتن خروس. «از حرف من نبود که او تند رو به من چرخید، خون جسته بود روی صورتش و داشت دست روی چشم میمالید. خون خروس بودکه از گردنِ به ضربِ دست کندهِ نابریدهِ حیوان پریده بود. خروس آویزان، پاهاش در دست مرد، بالای بز به ضرب مرگ بال میزد و خون لکه لکه ازش روی پشت تازه گچ گرفته بز میریخت.»ص۵۳
مراسم دارخرستو ص۷۴ و دخول چینیها به غاز سفید و ساطور زدن گردنش حین دخول که باعث حرکات انقباضی مخرج حیوان میشود. ص۷۸ و دیگری صحنه مرگ حاجی. «مچهای دستش از عقب، به بند، به هم بسته بودند و بند از روی شانهاش دو بار، خفت، بر گرد گردنش گره میخورد، میرفت دور کلهاش سه چهار بار میچرخید تا بالشی که روی دهانش بود، سفت، محکم به صورت و سر بسته باشد و از جای خود نلغزد و نرود…دیدیم یک زیر پیراهن تپانده اند توی دهانش…» ص۱۰۱
زبان تمسخر دین
«گفتم: موذنای مسجد هم میرن روی گلدسه. گفت: میرن اذون بگن. نمیرینن اونجا. گفتم: نه همیشه.» حاجی نگاهم کرد، …» ص ۲۴
«رفتم در آستانه و تکیه به جرز دادم و تاریکی را که میرسید، میدیدم. باد ملایمی که بوی دریا داشت، همراه صدای موج میآمد. حیاط بیصدا و بیکس بود و هیچ چیز در آن نمیجنبید، جز نور سرخ آتش بیدود زیر دیگهای گوشهی دیوار که در لای خاکستر خوابیده بود و خل انداخته گاهی جرقهای میزد. بعد به راهنما گفتم ما را ببر لب دریا. اما حاجی میان قنوت از ته اتاق بلندتر گفت «… وقنا من عذاب النّار…» که انگار حرفی داشت. و با دست اشاره کرد بمانیم و رفت در رکوع. دیگر تنها صدای سینِ سبحانهایش به گوش میآمد. انگار با فشار مؤکد به روی سین میخواست هر شبههی شکست در نمازش به علت این انحراف در توجه را از میان بردارد. هرچند گویا فعلاً به ما بیشتر توجه داشت تا مبدأ اعلا.»ص۶۵
گفتگوها
گفتگوها جذاب، عریان و صریح، پر قدرت و پیش برنده داستان اند. به لایههایی بس عمیق تر نقب میزنند. وقایع را میتوان از میان گفتگوها دنبال کرد و خواننده با هر شخصیت از طریق زبان و طرز بیان و واژههایی که به کار میبرد ارتباط برقرار میکند. در گفتگوهای به نظر ساده تقابل فرد و جمع نیز به خوبی نشان داده شده است.
بماند که حاجی مستبد پیروز میشود و بعد مخفیانه کشته میشود، ولی چرخه استبداد در جهل و خرافه پرستی جمع همچنان میچرخد و در شکلی دیگر بازآفرینی میشود.
در آخراین نکته را اضافه کنم که جا دارد باز هم روی این داستان به خاطر چند لایگیاش کار شود. من به بسیاری از جزئیات نپرداختهام و فقط به ساختارداستان نگاهی انداختهام و نظری کلی بیان کرده ام. نیاز به وقت و انرژی خیلی بیشتری بود که هم اکنون در توان من نیست. به تاریخچه انتشار داستان هم اشاره نمیکنم چون در منابع بسیاری در دسترس است. جای زنده یاد ابراهیم گلستان سبز