نگاهی به نمایشنامه آنتیگونه اثر سوفوکل با تأملی بر آرای هگل و اِلن سیکسو
بیاییم تصور کنیم که در شهری دایرهای زندگی میکنیم و اهالی شهر همچون نقطههایی ثابت و بیحرکت روی سطحِ دایره شناورند. این نقطهها، فضاهای بسته، فشرده و متمرکزی نیستند. در واقع این نقطهها، از ساختاری شبکهای و متخلخل برخوردارند. هر یک از این نقطهها دارای فضا، محور و مدار جداگانه و مستقل نیستند و در پیوندی یگانه، آرایش و ارتباطی پیوسته، یکدست، هماهنگ و وحدتیافته به سر میبرند.
آنها درک، ذهنیت اتفاقی و پیشفرضی از خودمحوری و خودمداری ندارند؛ یعنی با ذهنیتی شکلگرفته بر اساس تجربههای پیشین و حوادث گذشته که منجر به بروز تداعی و یادآوری مکرر در اثر پیشامدهای آتی میشود، سر و کار نداریم. به طور آشکار، نه تنها در بستر ذهن و اندیشه آنها، زایندگیِ لازم برای رویش آگاهیهای متضاد و متناقض فراهم نیست، بلکه گویی به دلیل فقدان ناخودآگاه جمعی و قومی در روان آنها، با سیر تکاملی تاریخ و جامعه و آگاهیهای متناظر با آن نیز مواجه نخواهیم شد.
با نبودِ آگاهیها و نیروهای متضاد و ستیزنده، متعاقبا، کشمکش و برخوردی بین آنها نیز به وقوع نخواهد پیوست. گویی نسیمی مطبوع، ازلی و ابدی، فضاهای متخلخل را به طرز خیرهکنندهای بههم پیوند میدهد. این جریانِ هوای ملایم، همان مدینه فاضله، دولت یا ایدهآلی است که روانِ فضا (فرد) را، از احساس یگانگی ژرف و ویژهای سرشار مینماید و همگان در بازوانِ لطیفِ رایحه آن و بر پرنیانی از ساختار و سیاق پیوسته آن، آرام میگیرند. این مدینه یا دولت به هیچ وجه خواهشِ باطنی، تقاضای قلبی یا رویای نافرجام افرادی نیست که در واقعیتی ناقص و ناگزیر، جلوه یافته باشد؛ بلکه، دولت، تمام آن چیزی است که فرد در هستیِ خود به آن آگاهی دارد و هستیِ دولت چیزی جز افراد متشکل آن نیست.
حال تصور کنید این نسیمِ ملایم، بدل به طوفانی درهمشکننده شود. فضاها یا فرد، اکنون از خود (دولت) جدا میافتند. چون نوزادی، گسسته از بند ناف، چون نیای بریده شده از نیستان، تنها سنگ خود را بر سینه میزنند و دولت نیز از این پس، در دریای بیکرانِ تقدیر، صرفا در مسیر مصالح و منافع خود، بیقرار و با اتکا به نفْسی کورکورانه، پارو میزند و به مطالبات و خواستههای فرد ـ که پیش از آن جزیی از خودِ آن بود ـ وقعی نمینهد.
درست در همین نقطه کرئون و آنتیگونه در مقابل یکدیگر صفآرایی میکنند و منافع (آگاهی)های فرد و دولت در مصاف با یکدیگر قرار میگیرد. در اثر گسست در ساختار یکپارچه سابق، میتوانیم شاهد تمرکز قدرت، شوکت، ثروت، حشمت، جاه، مال و مقام در دو لشکر مجزا با کارکردهای مستقل، باشیم.
در این شرایط دولت (کرئون) در مقام مجموعهای متکثر از نهادهای مختلف یا یکتن یا چند تن عهدهدار مسئولیتی یکجانبه خواهد بود. دولتی که با تکروی، قادر به پذیرش آگاهیهای معارض نیست و طبیعتا استعداد تساهل و مهارت سازگاری و متعادل ساختن جبههگیریهای مخالف را نخواهد داشت. حال، زمان موعود فرا رسیده است. ساعتی که سیلابی سدشکن، مرزهای جهان عین و جهان ذهن را درمینوردد. شکافی که از سَرِ خصمی معصومانه، جهانِ درون و کیهانِ بیرونِ آنتیگونه را از دم تیغ خود میگذراند. آنتیگونه آزادی خود را در معرض خطر میبیند، زیرا سراسیمه و پریشان، سرچشمه (خودِ) برخاسته از آن را نمییابد.
این شکاف، با فرآیند و غَلَیانی همچون عشق، صرفا احساسات و عواطف شخصی آنتیگونه را نشانه میگیرد. در این وضعیت، آنتیگونه محصور در قفس التهاب درونی و منحصر به خود (اراده و آگاهی مربوط به موقعیت خودِ فعلی و البته دور افتاده از خودِ حقیقی) است و چونان عاشقی، جز معشوق یعنی برادر و به خاک سپردن تن او در نظرش نمیآید. از همین نقطه است که تراژدی چون، ضربه، تکان یا رعشهای به وقوع میپیوندد.
آنتیگونه، کرئون را مانعی مستحکم و نفوذناپذیر در برابر میل قلبی و رسیدن به امر نامتناهی از مَعْبَر عشق میداند. زیرا عشق و شوریدگیِ برآمده از این آرمانخواهی، یگانگی پیشین را در فضاهای متخلخل ترسیم میکند. از طرف دیگر این شکاف به شکلِ عشق به میهن، وطن و دفاع از آن بر کرئون ظاهر میشود. دو گونه عشق یعنی عشق به برادر و خانواده (صمیمیت خانوادگی) و عشق به سرزمین صورتهایی از آن یگانگی پیشین هستند.
از همین نقطه است که تراژدی در نتیجه کشمکشهای بین آنتیگونه و کرئون چون رعشهای، تقدیر را به لرزه در میآورد. تقدیر که چون پرده یا سایهای بیگانه در مقابل آنتیگونه، قد میکشد و میبالد، همان خودِ اوست که پیوسته، «هستیوار»، صورت حقیقیاش را مستور میسازد و در عین حال او را با سایه یا حجابی از خود به ستیز وامیدارد.
در نهایت، حاصل این ستیز با خود که به شکل تقدیر ظاهر میشود، فنا در نامتناهی و درآمیختن با آن است. شاید بتوان از این منظر هم نگریست که ضرورتی انکارناپذیر در بروز آگاهیهای متضادِ کرئون و آنتیگونه و برخورد آنها با یکدیگر وجود دارد. تصادمِ به ظاهر اتفاقیِ دو صورت در مقام دو جنس مختلف (مذکر و مونث) و دو اراده مخالف با یکدیگر پرده از نوعی بازیِ «اثر متقابل» برخواهد داشت.
گویی عشق پر سوز و گداز آنتیگونه به خانواده، به طرز شیطنتآمیز اما هوشمندانهای، مخالفت کرئون را فرامیخواند و تعصب و غرور بیاندازه کرئون نسبت به سرزمین و دفاع از مرزهای آن و نادیده گرفتن ارزشهای انسانی، رنجش و جوشش تلاطمهای عاطفی آنتیگونه را میتراواند. گویی پیش از این، نطفه اثر متقابل در موقعیتی بیرون از اراده مستقل کرئون و آنتیگونه بسته شده و روی داده است و موقعیت مورد نظر، آن اتفاق را به چشم ما آشکار ساخته است تا خاطره حواله شده آن یگانگی ذاتی یادآوری کند.
از منظر دیگر آیا آنتیگونه بر آن نیست تا با مخالفت و سرخیِ ستیزهاش، گردنِ سبزِ خود را به مثابه قضیبی بر باد دهد؟! قضیبی که همواره و در بستر زبان، تاریخ و اندیشه، با تهدید به اختگی و تداوم این تهدید، به نفع خود سود برده است. آیا در طول تاریخ، نظم و نظام مردانه همواره با افراطکاری و گزافهگویی به ظاهر پوچ و بیهودهای، از نوعی احساس تعلق به این تهدیدِ سازمانیافته و ترس زیستهشده (تهدید به اختگی) سود نبرده است؟! حال چرا آنتیگونه گردن/ قضیباش را ما به ازای حقی که غیرمنصفانه و خودخواهانه از او دریغ شده است، به هر سمت و سویی متمایل نکند و نَکِشاند؟!
مرگِ برادر، مُردنیست که چون شاخِ تر، در سیمایی شاداب و نورسیده ظاهر میشود. مرگی واقعی که قرار است او را از تمام نسخههای جعلی مرگ وارهاند. نسخههایی که گویی در کالبد یک وسواس اجباری، مدام این تهدید را تکثیر و تسخیر میساخت و مقاومتهای ذهن و زبان را برمیانگیخت. برادر میمیرد تا آنتیگونه را نیز بمیراند. مرگی حقیقی که اینبار قرار است جایگاه اصیل خود را با پس زدن تمام صورتهای بدلی مرگهای پیشین یا مرگهای مجازی تثبیت کند.
آنتیگونه با نافرمانی از کرئون و چشمپوشی از هشدارهای خواهرش، عاشقانه به مردن، میل میورزد و با پافشاری بر میل خود مبنی بر به خاک سپردن تنِ برادر، همزمان تنِ عاریهای خود را با تمام ترسها، تحقیرها و ممنوعیتهای تحمیلی در طبقات متعدد زمین، دفن میکند. چون مگسی که داوطلبانه و با میلی دیوانهوار و احوالی شوریده از فضای باز، آزاد و نورانی، به فضایی سراسر محصور، تاریک و دربسته هجوم میبرد. هجومی خونبار، البته با قرار گرفتن در زاویهای که فروپاشی خود و اندامهای متلاشیشدهاش را بر در و دیوار آن مشاهده کند.
در واقع آنتیگونه با پشت سر گذاشتن خود و ترسهایش، از مرز تقابلها و تمایزهای جنسیتی (مرد و زن) فراتر میرود. این، آنتیگونه است که با دست خویش، فراخوان مرگش را به دست کرئون میسپارد. آنتیگونه، عریانی محض است. عریانیای همچون تنِ نوزاد تازه به دنیا آمدهای که آغشته به خون، مایعات و ترشحات تن مادر است. نوزادی که فغان و غوغایش، تماما غایت اقرار است. اقرار به حقیقتی که پیشتر، آشکارگی آن از ورای حجابِ نفی، انکار و پنهانکاری هویدا بود. تپشِ حقیقت و مرگ، در دفنِ تنِ برادر است.
این حقیقت، «خونْ» تَرْ از مایع سرخی است که پیوسته از دهلیز هستی به بطن زندگی، تلمبه میشود. تنِ برادر، ممنوع است. عنصر یا مادهای سخت و دهشتناک که لمس و شکافتن آن، ترس و فاجعه میآفریند. آنتیگونه، اما {آنجا}، حاضر است. در ژرفنای ممنوع. حضوری که نه زمانی از پیش برای دعوت به آن در نظر گرفته شده، نه کسی انتظار آمدن و فرارسیدنش را دارد و نه کسی به پیشوازش خواهد آمد، حتی بدرقهای نیز در کار نیست.
همچون شهابسنگی در {تن}، {برادر} و {ممنوع} شیرجه میرود و در تمام چیزهای دریغ شده از او، حلول میکند؛ بیآنکه قصد ارائهکردن ایده، بیان نمودن قصد یا آشکار ساختن خود را داشته باشد. هر آن شبح به حاشیه رانده شده در حافظه تاریخ و تاریخِ حافظه میبایست با فشار هر چه بیشتر به کنارهها، لب/ههای کوچک و بزرگ فرج و مرزهای آن کشانده شود، ضربه بزند و آن را بنوازد؛ آنقدر که خود را به مژه برهمزدنی در اعماق گنگ و خاموشِ ناخودآگاه بیابد.
در ماندابی سرشار از قورباغههای تیره و تاریک خودت را غوطهور میبینی. قورباغههایی با تخمهای تبعیدی که آوایِ بیوقفه و مداوم آنها به حبابهایی از «سخن» تبدیل میشود. در سطوحِ تنِ گریزنده نوشتار به جوش و خروش میافتی. خود را به ناگاه در (عمق) متن رویای سوفوکل میبینی. نه، نه. آوایی از سوفوکل برمیخیزد: «توسط رویایی حمل میشوم که با نوشتنِ «آنتیگون/ آنتیگونه» همزمان در وضعیت دوگانه زندگی/ مرگ میزیم و بیهراس از فقدان هر سوژهای در امتداد مسیر بیانتهای زبان، آن را پشت سر میگذارم.»
سوفوکل از سرشاخههای متکثر Αντιγόνη (آنتیگون) پایین میرود. انفجار تاریکی از ستارگان تبعیدی در قعر خاک، برمیخیزد. گردن/ زبان آنتیگونه زیرِ سر خاک میلرزد و طرح رعشهای بیگانه را مینگارد. مینویسد/ مینویسم آنتیگونه و زایشی هولناک از دهان/ههای گودالْنشانِ آتشفشان تنوره میکشد. آتشفشانی، فرا و فرو سوی جهانِ بیرون و درون در سوفوکل میمیرد و سر برمیکشد. «سوفوآنتی» یا «آنتیسوفو»! از بقایای باقیِ پیکر بیروح لجن در تو دمیدیم. از پهلویِ پروار و پرُگوشت و استخوانِ گُل/گِلولای، تو را آفریدیم. اینجا درست {همینجا}، در جایِ خالیِ دنده نوشتار ـ استفراغی که از تهیگاه زبان خارج میشود ـ پیوستارِ تشنه گُلهای دهان و مقعد در آن سوی مرزکِشیها میشکفد.