هر چهار چله
– منیر..منیر..
صدایم میکند. صدای زیباست. اما آنقدر خسته ام که خودم را به خواب بزنم، پهلویم را تکان داد، آدمی که خوابیده را تکان بدهند؛ بیدار می شود. الکی پلک میزنم و نگاهش میکنم.
– چی شده؟
دست کوچک ساقی را میگذارم کنار موهایش و پتو را روی تنش مرتب میکنم. دار قالی نسیم را نشانم میدهد. چهار دست و پا میرود سمت دار، چله از دردی داد کشیده انگار، که تا گردن کج آهوهای حاشیه، دهان وا کرده است. دست میکشم روی پرندههای قالیچه که حنجره بریده اند و لال. نسیم را نگاه می کنم. خواب است با دهان نیمه باز. بعد از چهار شب بیداری، دیشب همه کمی خوابیدیم. چرا زیبا فقط مرا صدا کرده، بقیه چی؟ اصلا خود نسیم. شاید خیال میکند چون من آوردمش کارگاه، باید من بیدارش کنم. بنفشه پای دار خودش پتو را روی سر کشیده، پاهای ترک خوردهی خاله رباب بیرون مانده از شمد، پهلو به پهلو می شود، خوابش سبک است. نور صبح هنوز رنگها را جدا نکرده اما دار نسیم پشت به پنجره است و دهان پاره اش همان نور بی رمق را انداخته روی ترنج قالی کف، ما را می بیند کنارهم، دوباره به چله نگاه میکنم که نپرسد چه خبر است. خواب و بیدار چله را که می بیند ، می نشیند یک هو و صداش ول میشود توی اتاق:
– چی کردیت دخترو؟
زیبا جوابش را به پچ پچ می دهد که :
– یواش خاله. مام بیدار شدیم دیدیم… تازه کاره خُب. دستش در رفته لابد …چله شو زیاد کشیده، یادت نی واس خودشیرینی سر چله کشی بلدم بلدمی راه انداخته بود پیش جوادی.
– چله چینه هاله.. یَ بورِسَ.. یا قمر بنی هاشم سیل کو چی وش اوماعه..
و دور و بر دار را نگاه می کند. بنفشه چطور پرید از خواب؟ حس می کند و نگاه فقط.
– شاید خانجانی مهلت بده ..نه ؟
– مثلن چنی؟ یَ وِ دوازده امرو که هیچ وِ دوازده روزهنی م نمیرَسه.
تورو خدا ببرم کارگاه، قول میدم خوب کار کنم.صدای نسیم توی سرم پیچیده. گفته بودم جوادی همین حالاشم بدش نمیاد یکی رو بندازه بیرون. کارش گردن بقیه باشه، حقوقش جیب خودش. گفته بود:
– کاری می کنم همه رو هم بیرون بندازه من بازم ببافم. لنگم بخدا منیر.
گفته بودم همه آنجا لنگیم… بنفشه پتویش را تا می زند، جفت هم که نمی شوند، بازمی کند دوباره تا می زند. نگاه می کند به چله، پشت دست چپش را می خاراند ، دست هایش خیلی خشک می شوند. دیروز زیبا برایش وازلین آورد اما وقتی می خواست بخوابد به من گفت یادش رفته بدهد بنفشه.
– د بیدارش بکیت بینم اصن چی بیه؟ شاید خوش بیه . چانه اش را میگیرد توی دست و می گوید: مَر موعه؟
– همه ساکت اند ، می گویم:
– خاله شما بیدارش کن.
– روله …. روله …
چه سنگین خوابیده … دیشب از من مسکن گرفت، گفت من از همه عقبم فردا چارتا قالیچه تا شده دم دره و من دارم گره میزنم باز… چشمک زد و گفت ولی خیالی نی منیرم. ساقی را نگاه می کنم که هنوز خواب است. دستش را از زیر بدنش بیرون می آورم که خواب نرود.
نسیم بیدار شد . همهی صداها توی سرم قطع شد، چشمهایش گشاد شده. سمت دار میپرد. ناخن هایش توی گونهش جا میاندازد. میآید سمت من. مثل اینکه سرت را از زیر آب بیرون بکشند، صدایش ریخت توی گوشم.
– منیر… منیر و توی گریه پرسید چکار کنم؟
بغلش کردم. ساقی از خواب می پرد با گریه. نسیم خودش را از تنم جدا میکند و با بغض قورت داده گردن می کشد سمت زیبا.
– کی اول بیدار شده؟
– ساقی را بغل می کنم. من و زیبا به هم نگاه میکنیم. بیخ گوش ساقی می گویم:
– بخواب مامان…لالالالا….
خوابش نمیبرد اما گریهش بند می آید. زیبا می گوید:
– من
– کار توعه ..تو بریدیش . می خوای منو خراب کنی پیش جوادی. تا تو گدا گشنه رو بیرون نندازه.
– ساقی دوباره گریه ش میگیرد
– بفهم چی رو به کی میگی بچه، دهن منو وانکن ها.
خاله رباب دست گذاشته روی سینه نسیم که عقب نگهش دارد. زیبا خودش جلو نمی رود و بنفشه نوشته های روی پیراهنش را توی مشت مچاله می کند.
– وقتی خواب بودم یکیتون چله منو بریده.
خاله رباب می رود عقب.
– آروم باش نسیم.
– چطور منیر؟ خودتم بودی همینو می گفتی؟ شایدم کار اونه
همه که بنفشه را نگاه می کنیم سرش را آرام میجنباند. لبهایش میلرزد. دو دستش را می گذارد روی سینه و به من نگاه می کند.
– بس کن نسیم.. این بیچاره
ساقی آرام شده می گذارمش روی پله ها، برود توی حیاط .
– چیه؟ چون کر و لاله بنا نمیشه حسود نباشه… معلوم میشه… معلوم میشه کار کیه…صبر میکنم تا جوادی بیاد ولی منو نمی تونید خراب کنید و انگشتش به سمت زیباست.
– چیزی که خودش داغونه چطور خراب کنیم؟ کار خودته. چون تمومش نکردی. امروزم نمیرسیدی بیاریش پایین. زدی جرش دادی که بندازی گردن دیگرون ولی با این غربتی بازیا از ما در نمیاری. من یکی خوب میدونم، جوادی تو رو واسه هر چی اینجا نیگر داشته اون چی قالی بافتن نی.
خاله رباب دهن زیبا را با دست میگیرد:
– لعن بفرس و شیطو
ساقی روی تخت چوبی حیاط روی نخهای اخرایی نشسته. رنگش از خورشید دم صبح هم پریدهترست.صدای عقربههای ساعت را میشنوم. چشم که برمیدارم از ساقی، ساعت را نگاه میکنم؛ هشت است. ساقی را صدا می کنم بیاید داخل. خاله رباب رفته پای دار
– کرکیت کته به وِم روله.
نشست بیخودی روی رج قبل کوبیدن. میکوبد توی سرم. چرا صداها بلند شده؟ صدای پوست خشک بنفشه، صدای سکسکهی نسیم مابین هقهق هاش، صدای تقتق گوشی زیبا، صدای آب جوش آمده که خاله رباب گذاشته. ورق قرص را توی کیفم نگاه میکنم.. دوتا مانده ولی امشب نمیخورم دیگر ، باید بخوابم. باید نشنوم. دفتین بنفشه که می خورد روی رج ها نسیم آه می کشد زل زده بود از دهان باز چله به در که جوادی بیاید . خاله رباب همینطور که نخ لاکی را گره میزند. دست روی زانو می گذارد و می چرخد رو به نسیم، می گوید.
– خانجانی خیلی ساله مشتریه روله، دق و سق ناره..درست موعه. دش وخت میره سیت. و قلاب را می اندازد دور لاکی تا بپوکد.
نسیم حتی نگاهش هم نمیکند. زیبا که کوجی را می کشد توی تارها، دلم ریش می شود. ساقی آمده داخل اتاق. نق میزند. می بوسمش که آرام بگیرد. یکی از قرصها را میخورم. خشخش خشک ورق قرص با صدای قورت دادنم تمام میشود. ته شربت را میچکانم توی دهان ساقی. چند رج سیاه مانده از حاشیهم .گره میزنم و میبرم.
– ساقی بدش به من مامان…عه نکن… میگم بدش به من…بیخودی گریه نکن
قیچی را می گیرم از دستش، چشمم می افتد توی چشمهای نسیم.
روی زانو خودش را می کشاند سمت ساقی شانه هاش را می گیرد و می پرسد:
– خاله جون دیشبم با قیچی بازی کردی؟ وقتی ما خواب بودیم؟
دست ساقی را میکشم سمت خودم.
– دیگه شورشو در آوردی نسیم . به خودت بیا
– چرا همتون یجوری حرف می زنید انگار اتفاقی نیافتاده
و میرود روی تخت چوبی توی حیاط مینشیند.تخت ناله میکند. مشکی، گره، دفتین، عقربه…چشم هایم درد گرفته.
می روم دم در، یک لنگه کفشم افتاده پایین پله ها. یکی کو ؟ پا برهنه میروم کنارش مینشینم.
– دیشب خسته بودم میدونی ساقی مریضه گاه و بیگاه بیدار میشه…. منو نگاه کن .. میگم شاید … شاید تو درست میگی….
– منیر تو ساقی چسبیده به بغلت، خواب و بیدار. با اون ریتالین هم که یه هفته ست نمیخوابی
– دیشب نه …دیشب نخوردم …خوابیدم.
– یعنی انقدر مطمعنی؟
– از چی؟
– که کار زیبا نیست؟ یا بنفشه یا حتی…
– زیبا هارت و پورته فقط دلش صافه .بنفشه ام که.. زبون بسته… وقت میگیریم از خانجانی، راضیش می کنه جوادی
– وقت خانجانی به چه درد می خوره…رضایت جوادیم به درک. فقط می خوام بدونم کار کی بوده.
– بچهس دیگه…
– دیدی تو؟
دهانم خشک شده، صدای پای جوادی را توی کوچه میشنوم انگار… که نزدیک میشود. اما دلم نمی لرزد دیگر؛ از همان روز، که از کنار دار چشم کشاندم توی حیاط. بین نخ های یشمی و جگری آویزان روی بند، دستهایش را دیدم که چانهی نسیم را بالا کشید. صدای جدا شدن لبها … از آن روز چقدر صداها بلند تر شده است. صدای قیچی و چله. پوست گاو بود انگار چلهی قالی نسیم. خستهام. آنقدر که خودم را به خواب بزنم. نگاهم میکند نسیم. میگویم:
– نه.
#مرجان شرهان
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید