هستی و عشق در سایهی کرونا
همراه با دو شعر و چند ترجمه
[show_avatar email=1362 align=left user_link=authorpage display=show_name]
یکی از مهمترین مشغولیتهای ذهن آدمی از آغاز هستی رویارویی با مرگ بوده است. یونانیان جهانی عظیم در زیر زمین تصور میکردند که هادس،فرمانروای آن، در پی گسترش قلمروی خود آدمیان را به سوی مرگ سوق میداد، اما گاهی هم میشد با وساطت خدایی از آن به روی زمین بازگشت. در ادیان ابراهیمی مرگ در کشتن هابیل به دست قابیل مفهوم پیدا میکند و خداوند کلاغی میفرستد تا به قابیل بیاموزد چگونه جسد را به خاک بسپارد. به خاطر همین حضور مدام نیستی در دل هستی، مرگ و مراسم آن در اسطورههای مختلف جایگاهی ویژه دارد. تصور جهانی دیگر، که در آن حیات ادامه یابد و هستی برای ابد رقم بخورد یا تصور وجود چیزی که ما را به جاودانگی برساند در تمام فرهنگهای قدیم و جدید توانسته کمی بر زخم ناشی از هراس انسان از مرگ مرهم بگذارد. در گیل گمش، که تاریخ تدوین آن به دو قرن پیش از میلاد مسیح برمیگردد، معنای زندگی و نهایت هستی موضوع اصلی است. گیل گمش، پادشاه شهر اوروک، پس از مرگ دوستش انکیدو رهسپار سفر میشود تا به راز جاودانگی دست یابد و با ایزدان نامیرا برابر شود. او مسیرهای دشوار را پشت سر میگذارد و سختیهای بسیاری را متحمل میشود اما باز هم موفق به خوردن گیاه جاودانگی نمیشود و چون دیگر مردم فناپذیر در تارهای مرگ اسیر میگردد. گیل گمش به جستجوی راز حیات جاویدان به دروازههای ظلمات میرسد. آشیل و اسفندیار هم از نقاط رویینتن نشدهی بدن به دامن مرگ میغلطند. حتی وعدهی بهشت و جهانی دیگر نتوانسته انسان را از هراس مرگ برهاند. این است که با وجود تمام ذکرهای زیبا از پردیس و رسیدن به آرامش جاودان هنوز مومنین در رثای مردگان میخوانند و میگریند و آرزوی حیاتی دوباره در جهانی دیگر دارند. با آرزوی بازگشت دوباره است که مصریان و ایرانیان باستان وسایل مردگان را با او در خاک میگذارند. انسان تمام عمرش چنان با فراموشی مرگ زندگی میکند که انگار مرگی وجود ندارد. با وجود این هرگاه که ناقوس مرگی به صدا در میآید هراس بر جانش سایه میاندازد. گاه حتی در میانه زندگی، وقتی جهان از صدا میافتد و او فرصتی برای اندیشیدن پیدا میکند هراس هستی باز میگردد و جانش را میآکند. مرگهای عمومی، مثل جنگ، حوادث طبیعی و بیماری های همهگیر بیش از هر چیزی هراس از مرگ را از زیر پردههای فراموشی بیرون میکشند و عریان در جان آدمی مینشانند.
انسان مدرن، که به یاری علم و پیشرفتهای همگانی خود را قدرتمندتر از انسان بدوی میداند، وقتی در مقابل بیماری فراگیری قرار میگیرد که تمامی نظم بدان خوگرفته را دچار بینظمی میکند و علمش هم به او یاری نمیدهد که در مقابل این مرگ گسترده بایستد، بیشتر دچار سردرگمی میشود. در چند ماه اخیر خیابانهای خالی از جمعیت در شهرهای پر جنب و جوشی چون ونیز،میلان و نیویورک تصویری از جهان میدهد که آخرالزمانی و وهمانگیز است. خود پاندمی هم، که درمان یا پایان مشخصی برای آن ذکر نمیشود، موجودی ماوراطبیعه میشود، قادری مطلق، که چون هادس بر زندگی آدمها احاطه مییابد. این است که کرونا بیش از آنکه انسان مدرن تصورش را میکرده شالوده زندگیاش را در هم میریزد. جهان مدرنی که در یک زنجیره پیوسته از تولید و سوددهی و خدمات در هم تنیده شده است و دیگر در آن حتی خانواده و کودکان خصوصی نیستند دچار اختلالی بزرگ میشود. در این آشفتگی نه تنها دسترسی گسترده به اطلاعات آدمها را دچار تشویش و ترس میکند، بلکه سیستمهای کنترل کنندهی سیاسی، که به قصد حفاظت جان آنها اقدام کردهاند، وارد حریم خصوصیشان میشوند و آزادی شان را در همه زمینهها محدود میکنند. انسانها هراسناک از هم فاصله میگیرند و به خلوت خالیشان میگریزند. در شرایطی چنین دشوار که سایهها هم با احتیاط از کنار هم رد میشوند به احساسات انسانی خدشهای جبران ناپذیر وارد میآید. آدم از یک سو نیاز به بودن با دیگران، به آغوش کشیدن عزیزان، لمس آنها و ضرورت حضور در میان انسانها را حس میکند و از سوی دیگر این نزدیکی را خطری برای موجودیت خود میداند. فاصله گرفتن از دیگران حتی عزیزانت فقط در کوتاه مدت امکان پذیر است، اما در طولانی مدت قلب را سرد و به عاطفههای انسانی آسیب وارد میکند. وقتی انسانها چشماندازی برای پایان ایزولاسیون خود نبینند دچار آشفتگی روحی میشوند، حتی اگر از تمام حربهها برای پر کردن وقت شان در خانه استفاده کنند. این فشار به خصوص برای افراد مسن، با توجه به خطرات بیماری برای آنها، به مراتب بیشتر است، به خصوص که بیماری و مرگ در تنهایی و به دور از همه به سراغ آنها میآید و خاکسپاری جمعی هم برای وداع از بازماندگان وجود ندارد. این است که بسیاری فقط به حال میاندیشند و برخی هم با فراموشی و انکار کل موقعیت در فضایی محدودتر به حیاتشان ادامه میدهند. امکان دیگری که در این دوران از بسیاری گرفته شده، امکان عشق ورزیدن به تمامی است و این جهان را از تکیهای اساسی خالی میکند. کامو در رمان «طاعون» مینویسد: «جهان بیعشق جهانی مرده است و وقتهایی است که آدم از زندانها، از کار خود و از انجام وظیفه صرف خسته میشود و دلش چهرهای پر عشق میخواهد، گرما و معجزه دلی پر از عشق را.» این به خصوص برای پزشکان و پرستارانی که در سراسر جهان به مداوای بیماران میپردازند و بعضی جانشان را بر سر این راه گذاشتند، سنگین است.
من هم مثل بسیاری دیگر خود را در معرض موجی از خبرهای ناگوار و تصاویر وحشتناک میدیدم. چند خبر جان مرا بیش از همیشه آشفته کردند. یکی از آنها کشته شدن پزشک زن جوانی در ایتالیا به دست دوست پسر همخانهاش بود و یکی دیگر دیدن خانوادهای در اکوادور که مرده خود را در خیابان آتش زده بودند چون دولت برای جمع کردن مردگان در خانهها اقدامی نکردهبود. فقر و بیخانمانی بسیاری در جهان حتی مساله در خانهماندن و فاصله گرفتن اجتماعی را به مضحکه بدل کرده است. این تصاویر در کنار فیلمهایی از هندوستان و آفریقا، که در آنها پلیسهای باتوم به دست مردم فقیر را به سوی خانههای داشته یا نداشته میراندند، مرا به شدت غمگین کرده بود. در واقع هر انسانی که کمی به این شرایط بیندیشد و نتواند خود را به دنیای فراموشی بسپارد یا از پردههای مذهب برای پوشیدن هراس خود و قوت قلب گرفتن استفاده کند، دچار تزلزلهای روحی شدیدی میشود، چرا که نگریستن به ورطهی مرگ کاری است دشوار. هر هنرمندی برای رهاندن خود از تارهای هراس در این روزهای کرونایی به کاری دست زده است، چون بهخصوص برای هنرمندانی که هنر و زندگیشان به صحنه بستگی دارد، خانهنشینی طولانی شکلی از مرگ موقت است. روزهای فلج عمومی در مقابل کرونا به من نشان داد که چقدر نظریهها و کلمات پر طمطراق میتوانند به یکباره در مقابل واقعیت دهشتناک مرگ همگانی کارآیی خود را از دست بدهند. غیر از کارورزان درمان یک چیز دیگر در این روزها همراه انسانها ماند: هنر، به ویژه موسیقی، چرا که از دل زندگی برآمده بود. من همیشه به دوام همهچیز فکر کردهام از دوستی و عشق تا امنیت و سلامت و حتی خود حیات. این روزها به شادیها و روابط موقت هم دلخوشم، چرا که دیگر فقط لحظه از آن من است. در آغاز اعلام فاصلهگیری اجتماعی به این فکر افتادم که برای غلبه بر ملال و خاموشی راه هنر را پیش بگیریم. حاصلش ناخودآگاه چند شعر و ترجمه در باره عشق و مرگ شد، که در زیر این نوشته آمده است.
دو شعر:
۱
نفس
سالهای مرده
خیرهاند به زندگان این روزها
و زندگان این روزها نگاهی
که از پشت دهلیزهای بسته
نفس میکشد آهسته
و پزشکها که میروند و میآیند
و پزشکها که میآیند و میروند
و بیمارهاکه با گلهای سرخ
نقش میزنند ملحفههای سفید را
گلهای سرخ روی پوستهای سفید (۱)
مرا به کافکا میبرد
و آن اسبها
و آن سیر طولانی در شب، میان مه
شاید این همه تنها یک پیشگویی باشد
در داستانی از کافکا
نه!
این سالهای مرده
بر بالین زندگان ایستادهاند
و از زیر پوست نقره فام ماه
جریان مرموزی به گلوها جاری میشود
کابوس مرگی خاموش
در دهلیزهای تاریک میخزد
پرندهای ناآشنا
در دور دست ذهن
مرثیهمیخواند
و برگ هایی زرین
از صدایش فرو میریزند
برگهای زرین بر شانه
سالهای مرده در دست
صدای پرنده در گلو
خیزی مهتابی بر میدارم به سوی فردا
و شب هجوم است از تمام دهلیزها
نفسهای اسیر
بال بال میزنند
بال بال میزنند
و خس خسی از سینه
سالهای زنده است.
——————
۱.اشاره به داستان پزشک دهکده اثر کافکاست
۲
تاج
هر جنبده در فاصلهای نزدیک
پیکی از مرگ میشود
و نیستی کمین کرده
بر روی سیبها، انگورها،
تمشکها، آلوها
در انتظار سلولی انسانی
هر دستی که لمس کند
هر نفسی که بر صورتت بنشیند
هر لبی که لبهایت را ببوسد
هر قطرهای از یک دهان
خوشهای است از زهرهای ذرهای
تاجی که بر سینه مینشیند
در این سیطرهی تاج
سایهها با وحشت از هم میگریزند
از ترس دهان بستهاند
از میان اجناس کمیاب
هرچه به دست رسد میقاپند
کارتها را در فاصله میگیرند
و میگریزند
دستها
این دستهای دشمن
در فاصله میماند
تا به آب برسد
بیرون،
زیر باران سیل آسا
یا زیر آسمان آبی
چاهی است عمیق از تنهایی
و آبی که از حلق
و آبی که از حنجره
به مرداب آدمی می رسد
به مردابی تهی از آغوش، تهی از نوازش
- چند ترجمه:
۱
شعری از آن سکستون
شهری وجود ندارد
مگر آنجا که درختی سیه گیسو
به سان زنی غرق شده در آسمان داغ فرو میرود
شهر خاموش است
شب با یازده ستاره می جوشد
آه ای شب پر ستاره، ستاره
مرا مرگی اینگونه آرزوست
شب در جنبش
ستارگان همه زنده
و ماه در زنجیرهای نارنجی رنگ ورم کرده
میرود چون خدایی
کودکان را از چشمان خویش بیرون بریزد
افعی پیر نادیدنی میبلعد ستارگان را
آه ای شب پر ستاره، ستاره
مرا مرگی اینگونه آرزوست
فرو رفتن به درون جانور پرشتاب شب
مکیده شدن در دهان اژدهای عظیم
گسستن رشته های حیات
بی یالی، بیرقی،
فریادی.
۲
تنها مرگ
شعری از پابلو نرودا
گورستانهایی وجود دارند که تنهایند
گورهایی پر از استخوانهای خاموش
قلبی که از میان یک حفره میگذرد
و در آن تاریکی، تاریکی، تاریکی.
همچون کشتی شکستهای
با مرگ در خود فرو میرویم،
انگار درون قلب خود فرو رویم
انگار از پوست برهیم به روح برسیم
و جسدهایی وجود دارند
با پاهایی از گل سرد و چسبناک
که مرگ درون استخوانهایشان جاریست
به سان پارسهایی بی وجود سگ
که جایی از ناقوسها، جایی دیگر از گورها به گوش می رسند
و در هوای مرطوب پخش میشوند، به سان گریههای باران
گاهی تنها تابوتهای شناوری را میبینم
که پهلو میگیرند
با مردگان رنگ پریده ، با زنانی مو مرده
با نانواهای به سان فرشتگان سپید
و دختران جوانان اندیشمندی که به عقد سردفتران در آمدهاند
صندوقها بر رودخانهی عمودی مردگان ره میسپارند،
رودی بنفش که انباشته از صدای مرگ به بالا می رود
با بادبانهایی سرشار از صدای مرگ
از صدای مرگ که سکوت است
مرگ در میان این هیاهو سرمیرسد
همچون پایی بی کفش، لباسی بی تن
میآید و در میزند با حلقهای بی درکوب،
با حلقهای بی انگشت
میآید و فریاد می زند،
بی گلو، بی زبان، بی دهان
با این وجود صدای گامهایش شنیده میشود
و جامهاش خش خشی چون درختان دارد
تردید دارم، درست نمیفهم، به سختی میبینم
اما گویی آواز مرگ به رنگ بنفشه هاست
بنفشههایی که خانه در خاک دارند
چرا که چهرهی مرگ سبز است
نگاهش هم سبز است
با نفوذ نمناک یک برگ بنفشه
و رنگ تیره و تلخ زمستانی
گاهی اما مرگ در شمایل جارو هم بر جهان میگذرد
زمین را میروبد، جسدها را میجوید
مرگ درون جاروست
جارو زبان مرگ است، در پی لیسیدن جسدها
جارو سوزن مرگ است در پی نخ
مرگ درون تختهای نردهای کودکان است
زندگی را با خواب روی تشکهای خوشخواب میگذراند
در پتوهای مشکی، و ناگهان در یک بازدم
ضجهای میزند که ملحفهها باد میکنند
و تختخوابها به سوی بندرها شناور میشوند
آنجا که مرگ در شمایل دریاسالاری به انتظار ایستاده است.
۳
شعری از پابلو نرودا
برگردان از انگلیسی
سبب تویی که در میان باغهای پر شکوفه
از عطر بهار در رنجم
چهرهات را از یاد بردهام
دستهایت را دیگر به یاد نمیآورم
و چگونگی حس لبهایت را بر روی لبهایم
سبب تویی که دل سپردهام به تندیسهای سفید
خفته در پارکها
آن تندیسهای بی صدا، بی تصویر
صدایت را از یاد بردهام، صدای شادت را
چشمهایت را از یاد برده ام
چنان چون گل به بویش،
وابستهام من به یاد مبهمی از تو،
چنان چون زخمی، حیاتم آمیخته است با رنج
اگر لمسام کنی
به من آسیبی بی جبران میرسانی
چرا که نوازشهایت مرا میگستراند
به سان پیچکهای رونده بر روی دیوارهای محزون
عشقت را از یاد بردهام
اما باز پشت هر پنجره به چشمم میآیی
سبب تویی که عطر مست کننده تابستان
مایهی عذابم میشود
سبب تویی که در پی نشانههای مسبب تمناهایم:
شهابها، اجسام در حال سقوط
۴
بی مبالغه درباره مرگ
شعری از ویسواوا شیمبورسکا
توانایی فهم شوخی
پیدا کردن ستاره، ساختن پل را ندارد
از بافندگی
کاوش معدن، کشاورزی
کشتی سازی یا کیک پزی چیزی نمی داند
در برنامه ریزی هایمان برای آینده
حرف آخر را می زند
و اغلب بی ربط
حتی نمی تواند کارهایی را انجام دهد
که به شغلش ارتباط دارد:
گورکنی
تابوت سازی
تمیز کردن بعذ از انجام کار
آنچنان در فکر کشتن است
که کارش را هم بد انجام می دهد،
بدون نظم و مهارت
انگار که هر کدام از ما
مورد اول قتل اوییم
درست است که فتوحاتی هم داشته است
اما بی شمارند شکست هایش،
ضربات ناکاری اش ،
و تلاش های تکراری اش
گاهی قدرت مگس کشتن هم ندارد
کرم های زیادی از پیله او در رفته اند
تمام آن حباب ها، غلاف های دانه ها
بازوهای مکنده، باله ها، نای ها
پرهای باروری و پوست های زمستانی
نشانگر این اند
که مرگ کارش را درست انجام نداده است
از بدخواهی اش هم کاری بر نمی آید
حتی دستی که ما با جنگ ها و کودتاها به او رسانده ایم
تا حالا کفایت نکرده است
قلب ها در تخمک ها می زنند
استخوان های نوزادان رشد می کند
دانه ها در تلاش جوانه های کوچک زدن اند
و گاه درختان بلند از پا می افتند
هر که ادعا کند که مرگ قادر مطلق است
خودش گواه زنده ای است
که اینچنین نیست
هیچ حیاتی نیست که نامیرا نباشد
حتی اگر برای یک لحظه
یعنی همیشه مرگ دیر به آن لحظه می رسد
به عبث دستهی دری نامرئی را میکشد
و چون دیگر آمدهاید
نمی تواند آمدنتان را باطل کند.
————–
ترجمه از انگلیسی:
English translation: S.Baranczak & C. Cavanagh
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
فرشته وزیری نسب متولد ۱۳۳۸در کرمان است. کارشناسی ارشد خود را در ادبیات انگلیسی در ایران گرفته و تا سال ۱۳۸۰ که به آلمان مهاجرت کرد در دانشگاه ادبیات انگلیسی تدریس می کرده است. در آلمان دکترای خود را در حوزه نمایش معاصرانگلیس از دانشگاه گوته فرانکفورت گرفته و چند ترمی هم در آنجا “نمایش معاصر انگلیس” تدریس کرده است. تا به حال سه نمایشنامه( تعلیم ریتا، برخیزید و بخوانید و خداوندگار برون) ،چندین داستان کوتاه و مقاله و تعداد زیادی شعراز آلمانی و انگلیسی ترجمه کرده است. از او همچنین شعر، داستان کوتاه و مقالاتی در مجله های داخل ایران و مجله های ادبی اینترنتی منتشر شده است. علاوه بر اینها در زمینه بازیگری و نقد تاتر نیز فعال بوده است. در سال ۱۳۹۳ اولین مجموعه شعراو به نام با لک لک ها در باد و گزیده ای ازترجمه هایش از چند شاعر مشهور آلمانی به نام درستایش دور دست در ایران منتشر شد. در این سال همچنین نمایش “وطنی که بنفشه نبود”، به نویسندگی و کارگردانی او در جشنواره های تاتر هایدلبرگ و کلن، تاتر گالوس فرانکفورت و شهر گیسن اجرا شد.این نمایش به آلمانی هم ترجمه و در فرانکفورت و گیسن به زبان فارسی و با بالانویس آلمانی اجرا شده است. از دیگر تجربه های تاتری او می توان به اجرای دو زبانه (فارسی / آلمانی)”یک نمایشنامه خیلی بد” نوشته داریوش رعیت و نمایشنامه خوانی اجرایی “پینوکیو می خواهد بمیرد” از همین نویسنده اشاره کرد.برگردان مجموعه شعری از سپیده جدیری به انگلیسی آخرین تجربه های او در زمینه ترجمه است. از او همچنین مجموعه شعر “قیچی خورشید” در دست انتشار است.