هفتشنبههای بلوچ
ترسِ غرب از تحریم شدن
حضرت رهبر تهدید فرمودهاند که غرب را تحریم خواهند کرد. عمه جان از این تهدید حضرت رهبر بسیار به وجد آمده است. او پس از سردادن شعار دشمن شکن مرگ بر آمریکا، گفت که ما باید خیلی زودتر، این کار را آغاز میکردیم تا غرب به سرکردگی آمریکا اینقدر پر رو نشود که وزیر امور خارجه ما را خر بکند تا با وزیر امور خارجه آنها قدم بزند. من از دایی خودم پرسیدم: “ای دایی! مگر خود حضرت رهبر نمیداند که ما مهر و جانمازمان را هم از چین وارد میکنیم؟” آقا دایی که در بیان نظرات خود بلد نیست از جملات شسته و رفته استفاده کند، گفت: “شلیک توپ خالی با تریاک عالی…” حرفش را قطع کردم و چون دیدم ازحمایت عمهجان و مخالفت آقا دایی چیزی برای نوشتن نصیبم نخواهد شد، گیوهها را ور کشیدم و یک نک پا رفتم تا غرب. دم غروب رسیدم در خانهاش. داشت مرغ و خروسهایش را آب و دانه میداد. چشمش که به من افتاد، دستش را گرفت به کمرش و گفت: “باز چه شده است که اینورا پیدایت شده؟” گفتم: “ای غرب! شنیدی که حضرت رهبر، تهدید کرده که تو را تحریم خواهد کرد؟” غرب تا این را شنید، چشمهایش شروع کرد مثل فرفره چرخیدن. به همین شاه چراغ که روبروی من است قسم میخورم اگر دروغ بگویم. رنگش مثل زرد چوبه زرد شد. نه خدایا توبه، مثل گچ سفید شد. نشست روی سکوی جلوی لانهی مرغهایش. به فکر فرو رفت. از زمانی که حضرت رهبر از پنجرهی قطار در حال حرکت، برای ادای نماز به بیرون پرید، تا آنموقع من غرب را اینقدر پکر ندیده بودم. ترسیدم سکته بکند و خونش بیفتد به گردن من. برای آن که دلداریش بدهم گفتم که ما حتی قند و چاییمان را هم وارد میکنیم. صادرات نفتمان رسیده به روزی یک میلیون و خوردهای بشکه. واردات گازمان از صادرات آن بیشتر است. همهی خبرگزاریها و تمام اقتصاد دانهای جهان این امر را محال میدانند…
حرفم را قطع کرد و تکرار کرد: “میدانم. میدانم”
گفتم: “میدانم، میدانم و کوفت. پس چرا اینقدر مثل کته وارفتی؟”
گفت: “اگر جدی جدی تحریم بکند و مقامات کشور پولهایی را که میدزدند در بانکهای ما پسانداز نکنند خیلی بد میشود.”
عملیات گسترده برای نجات یک مرده
در هفتهی گذشته ارتش ترکیه موفق شد که یک مرده را از دست داعشیها نجات بدهد. مرحوم مغفور که سلیمان شاه نام داشت، بنیانگذار امپراطوری عثمانی بود. این امپراطوری بااینکه مدتهاست عمرش را داده است به سلیمان شاه، دولت ترکیه وظیفهی خود میداند که از سلامت جسد بنیانگذار آن مواظبت بکند. مرحوم سلیمان شاه بااینکه شانسش از من خیلی بهتر بود و برای خودش شاهی بود اما شاه خوششانسی نبود و در یکی از سفرهایی که برای کشورگشایی کرد در حین عبور از رودخانه فرات، غرق و سپس دار فانی را وداع گفت. قسمت و تقدیر و چرخش چرخ گردون، قبرش را انداخت داخل سوریه، اما قراردادها آنچه را که خاک او بود نصیب ترکیه کرد. بدشانسی بعد از وفات هم گریبان این مؤسس مرحوم شدهی امپراطوری ارتحال یافته را رها نکرد. دولت سوریه با ساختن سد روی دریاچه اسد باعث شد که خطر زیرآب رفتن، مقبره آن بزرگوار را تهدید کند. اما دولت ترکیه بهموقع به کمک آن مرده شتافته، مقبره او را از آن مکان جمع و کمی آنطرفتر برپا کرد تا ایشان بهراحتی به مردن خود ادامه دهد. این بار داعش خیرندیده چنگ و دندان تیز کرده بود که تنِ این مرده را در قبر بلرزاند. ارتش ترکیه وارد گود شد. مدتی قبل که همین داعش با همین چنگ و دندان افتاد به جان مردم شهر کوبانی چون هیچکدام امپراطور مرده نبودند، دولت ترکیه و ارتش آن کشور اقدامی نکردند. دلیلش هم واضح است. انسانهای زنده خودشان دستوپا دارند و میتوانند بمیرند، لذا کمک کردن به آنها معنا ندارد. اما مردهها بنده خداها که نهتنها قادر نیستند که دوباره بمیرند، بلکه حتی نمیتوانند زنده بشوند، باید حمایت بشوند. برای همین نجات دادن آنها بسیار حیاتی است. دولت ترکیه هم بدون فوت وقت، این مرده را با کمک چهل تانک و دهها خودروی زرهی و حضور پانصد و هفتاد و دو تن سرباز نجات داده و به ترکیه منتقل کرد. نخستوزیر ترکیه گفته است که پس از آرام شدن اوضاع در سوریه، دوباره آن مرحوم مغفور را به قبر قبلی خود برمیگرداند. دایی من میگوید که چون این مرده شانس سکونت در یک قبر را ندارد، بهتر است او را در همان ترکیه نگاهدارند که در تحولات صدسال بعد منطقه دوباره همین آش و همین کاسه نشود.