چهارشنبهسوری
بعد از ظهر سهشنبه بود. سهشنبهیی که فردایاش آخرین چهارشنبهی سال بود و میدانستم شهر تا چند ساعت دیگر وضعیت غیرعادی پیدا میکند و آمد و شد دشوار میشود. نمیخواستم در خانه بمانم. تنهایی در این شبهای شلوغ، که صدای انفجار و موسیقی یک لحظه قطع نمیشود، هولناکتر از زمانهای دیگر است. تازه از سفری چند ماهه برگشته بودم و کسی از آمدنم خبر نداشت. پس باید، خودم را جایی دعوت میکردم. اولین تیرم به هدف خورد. به افشین زنگ زدم که گفت جمعی از دوستان جمع میشوند تا شب آخرین چهارشنبهی سال را در خانهی او کنار هم باشند. گفتم زودتر میروم تا به ترافیک دم غروب نخورم و او گفت: «چه بهتر.» و اینجور شد که راهی شدم.
افشین با دختر هشت سالهاش زندگی میکند. دو سال پیش از همسرش جدا شده است. میتوانستم حدس بزنم امشب چه کسانی را دعوت کرده است. تقریبا همهی دوستاناش را میشناختم عادت به مهمانی دادن در خانهام نداشتم، اما از رفتن به اینجور مهمانیها بدم نمیآمد. مثل شبحی در گوشهیی میخزیدم و جرعه جرعه نوشیدنیام را سرمیکشیدم و نمایشی را که در جلوی چشمهایام بازی میشد، تماشا میکردم. هیچوقت هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد. نه کسی خودکشی میکرد، نه دعوا و بزنبزنی راه میافتد. نه اوردوزی در کار بود و نه مرگ و سکتهیی. اما چیزی که این مهمانیها را تماشایی میکرد، جنگ و صلح و عشق و نفرتی بود، که در درون آدمها جریان داشت و به گونهیی گاه معکوس بر زبانشان جاری میشد.
افشین با پیشبند آشپزی در را بهرویام باز کرد و بیمعطلی گفت:«چای برات بریزم یا نوشیدنی خنک؟»
اینها را که میگفت، عقب عقب میرفت تا راه را برای داخل شدنم باز کند. عجله داشت و میخواست قبل از آمدن مهمانها آخرین کارهایاش را انجام بدهد. برای همین گفتم:«راحت باش. من بلدم از خودم پذیرایی کنم. اگر کاری هست بگو.»
– «نه نیست. برو بشین الان میایم پیشت.»
این را که میگفت توی آشپزخانه بودیم. او عقب عقب آمده بود تا توی آشپزخانه. نگاهی دور و بر انداختم و گفتم:
– «سالاد میخواهی درست کنم.»
در حال چای ریختن، گفت:
– «سالادو فرشته میآره…»
فرشته را از خیلی سال پیش میشناختم. از زمانی که تازه داشت دختر بالغی میشد.
– «خب پس امشب حداقل یه چیز خوردنی سر میز شام هست؟»
– «بدجنس!»
– «دیگه کیا میان؟»
– «همون بچههای همیشهگی… البته دوست قدیمی سرکار محمد هم میاد؟»
– «جدی؟»
– «آره…»
– «اون که اهل مهمونی اومدن نبود از کی اومده تو حلقهی شما؟»
– «با فرشته میآد؟»
– «جالبه…»
– «یعنی تو خبر نداری؟»
– «از وقتی برگشتم، تو اولین کسی هستی که میبینم. خبر از هیچی و هیچ کس ندارم. حالش چطوره؟»
– «مثل همیشه سرحال و پرجنبوجوش و درگیر مهمانیهای شبانه و…»
– «منظورم محمده.»
– «محمدو که من زیاد نمیشناسم فقط پیش تو دیدمش…»
– «وقتی میرفتم حال و روز درست و حسابی نداشت. از وقتی مینا ترکش کرد، دیگه آدم قبلی نشد که نشد…»
اینها را به پذیرایی که میرفتم گفتم. افشین در آشپزخانه مشغول شستن میوه بود. از پذیریرای با صدای بلند گفتم:
– «دیگه کیا میان؟»
– «مانی.»
– «فرشته میدونه اونم میاد؟»
– «آره. رابطهشون خیلی دوستانس، تازه عزت هم میاد؟»
– «پس بگو مهمونی مهمونی فرشتهس، ناقولا نکنه تو هم آره؟»
– «نه همینجوری جور شده بچههای دیگه هم میان…»
هنوز حرف افشین تمام نشد بود که زنگ زدند. من گفتم در را باز میکنم. مسعود و همسرش بودند. مسعود تازه ازدواج کرده بود. همسرش را اولین بار بود که میدیدم. لیوان بهدست رفتیم داخل بالکن تا سیگاری دود کنیم. خورشید غروب کرده بود و صدای انفجار هر لحظه شدیدتر میشد. آسمان در تاریکی شب فرورفته بود اما انعکاس شعلههای پراکنده روی ابرهایی که تا زمین پایین آمده بود جلوهی زیبایی به آن داده بود. پایین در خیابان، آنجور که از بالکن دیده میشد، گروهی از مردم شاد و سرخوش از روی کپههای آتشی که افروخته بودند میپریدند و هرازگاه با صدای انفجاری وحشتزده فریاد میکشیدند و به پیادهرو پناه میبردند. هر دو بیآنکه حرفی بینمان ردوبدل شود، به منظرهی زیرپایمان نگاه میکردیم که من زیر لب زمزمه کردم:
– هر آنچه سخت و محکم است…
و او ادامه داد:
– دود میشود و به هوا میرود.
و باز سکوت بود و سیگارهایی که پک به پک به فیلتر میرسید و لیوانهایی که جرعه جرعه خالی میشد. مسعود رفت داخل هال تا همسرش بیش از این تنها نباشد و مرا با هیاهوی جمعیتی که چند متر آنطرفتر در خیابان شاد و وحشتزده میرقصیدند و میگریختند تنها گذاشت.
وقتی برگشتم داخل هال، مانی هم آمده بود و داشت با دوربین عکاسی همسر مسعود ور میرفتد و توضیحاتی به او میداد. مانی را دو سالی میشد که ندیده بودم. آخرین بار که دیدماش آخرین روزهایی بود که با فرشته زندگی میکرد. نسبت به آنموقع خمودهتر و نامرتبتر بود. برگشته بود به زمانی که تازه از اروپا آمده بود. ظاهرا هر چه فرشته رشته بود پنبه شده بود. چشم چرخاندم ببینم همسرش هم آمده است یا نه که دیدم نه. سراغاش را گرفتم که مانی گفت رفته ایتالیا.
داشتم به طرف مسعود و افشین میرفتم که صدای زنگ در آمد با گفتن:«من باز میکنم» رفتم در را باز کردم. عزت بود. شاد و خندان و پرهیاهو وارد شد. اما این شادی اغراق شده نمیتوانست غم پنهانی را که در چهرهاش موج میزد، پنهان کند. تنها بود و سعی میکرد این تنهایی را با حضوری پررنگ در مهمانیها جبران کند. اگر کسی نمیدانست فیلمساز باهوش و زیرکی است و در حرفهی خود صاحب نام حتما او را آدمی سطحی و لوده ارزیابی میکرد اما چنین نبود تمام آن لودهگیها و مجلس آراییها حکایت از تنهایی عمیقاش داشت از عشقی شکستخورده و ناگفته از دسترفته.
مهمانهای دیگر یکی یکی و دوتا دوتا آمدند؛ اما هنوز فرشته و محمد پیدایشان نبود. حالا دیگر صدای موسیقی و رقص دوستان داخل آپارتمان صدای موسیقی و هیاهوی خیابان را پوشانده بود. فقط هرازگاهی صدای انفجاری مهیب برتمام صداها غلبه میکرد و برای لحظهیی نگاهها را به سمت پنجره میکشاند. در سکوتِ بعد از یکی از این انفجارها صدای زنگ در آمد و من که همان نزدیکیها بودم رفتم در را باز کردم.
محمد با دیس بزرگ و گودی که داخلاش سالادی تزیین شده بود و رویاش با سلیقه سلیفون کشیده بودند، پشت سر فرشته وارد شد. خیلی سرحال بود. اصلا به آدمی که شش ماه پیش، قبل از سفرم به اروپا، دیده بودم شبیه نبود. دوباره همان محمدی که از کودکی میشناختم شده بود. فرشته با پیراهن سفید و نقشداری که پوشیده بود تشخص و برازندگی خاصی پیدا کرده بود. روبوسی که کردیم عطر همیشهگیاش که از پشت لالهی گوش سمت چپاش مستقیماً مشام را نوازش داد، رفتم به پانزده سال پیش که برای اولین بار دیدماش. انگار در کوه یخ فیریز شده باشد؛ همانجور جوان و پرحرارات.
محمد با دیس سالاد مستقیما به آشپزخانه رفت و فرشته هم در حالی که با دوروبریهایاش روبوسی میکرد به دنبال او وارد آشپزخانه شد. مانی و مسعود و همسرش در انتهای هال هنوز سرگرم دوربین پیشرفتهی همسر مسعود بودند و از دور برای فرشته دست تکان دادند. بودن در آشپزخانه این خوبی را داشت که بدون اینکه دیدهشوی از آنجا همهی هال و پذیرایی را میشد دید. من پشت ستون بین هال و آشپزخانه بودم و پچپچ فرشته و محمد را میشنیدم. فرشته داشت مهمانها را به محمد از دور معرفی میکرد. معلوم بود که محمد بهجز من و افشین هیچکس را نمیشناسد. یعنی از نزدیک نمیشناخت وگرنه هرکس که آنجا بود بهنحوی در محافل روشنفکری تهران شناخته شده بود. به یک اشاره فرشته، محمد تایید میکرد که شخص معرفی شده را میشناسد. معرفی فرشته که به مانی و مسعود رسید از عکسالعمل محمد فهمیدم از ماجرای فرشته و مانی باخبر است. وقتی فرشته از دور مانی را معرفی میکرد؛ محمد خود را به تجاهل زد و گفت:
– همون طاسه رو میگی؟
و فرشته خود را به نشیندن زد و گفت:
– نه. اونی که دوربین دستشه. اونی هم که بالا سرش وایساده مسعوده…
محمد، که انگار حسادتاش به مرز حماقت رسیده بود؛ حرف فرشته را قطع کرد و گفت:
– خب! طاس دیگه منم همونو میگم.
فرشته با بیمیلی ادامه داد.
– آره اما جفتشون طاسن، اون خانمی هم که نشسته کنار مانی، زن مسعوده.
از حسادت محمد تعجب نکردم وقتی همسرش بعد از پانزده سال زندگی موفق خانوادگی ترکش کرد، شبی آمد پیش من تا صبح مثل کودکی که از مادرش کتک خورده باشد در بغلام گریه کرد. دنیا برایاش بهآخر رسیده بود. هیچ تصوری از زندگی بدون همسرش نداشت. مرد خانه و خانواده بود و همسرش تنها زن تمام زندگیاش. با رفتن او تمام جوانیاش را بربادرفته میدانست و من سعدی را برایاش مثال میآوردم که:«بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار» اما او گوش شنوا نداشت. چند سال از آن واقعه میگذشت و حالا برای اولین بار او را چنین شاد و سرخوش میدیدم. حسادت نشانهی زندگی است و او دوباره زنده شده بود اما میدانستم بهزودی دوباره بهخانهام خواهد آمد و تا صبح مست میکند و میگرید.
سرم داشت گرم میشد. متوجه آمدن مانی کنار پیشخان آشپزخانه نشدم اما صدای قهقهی محمد که به جوک خودگفتهاش میخندید، دوباره برم گرداند داخل مهمانی. محمد در حال خندیدن بود که مانی رو به فرشته گفت: «میبینی چقدر شبیه جمشیده حتا طرز حرکت دادن دستاش.»
فرشته تایید کرد و صدای خندهی محمد در اوج قطع شد. از روی عکسالعمل محمد فهمیدم از ماجرای فرشته و جمشید هم خبر دارد. جمشید را تا بهحال ندیدم اما میدانستم که در مونیخ زندگی میکند و فرشته وقتی سیزده سال پیش تهران را ترک کرد و به مونیخ رفت بعد از مدتی با او آشنا شد و چند سال با هم زندگی کردند و حالا مانی با این حرفاش داشت به محمد میگفت: «زیاد به خودت قره نشو که با فرشته به این مهمانی آمدی خودت برایاش جذابیتی نداری اگر گوشهی چشمی به تو دارد، برای این است که شبیه یکی دیگه هستی…» و محمد باهوشتر از این بود که این را نفهمد. اما دستپاچهتر از آن بود که حاضر جوابی همیشهگیاش به دادش برسد و پاسخ مناسبی بدهد. فقط برای این که چیزی گفته باشد تا موضعاش را حفظ کند گفت:
– «شاید م اون شبیه منه.»
اما این حرف خیلی زود مثل پتک برگشت بهطرف خودش و مانی ضربهی دوم را شدیدتر فرود آورد.
– «جدی؟ شما از جمشید بزرگترین. اون الان پنجاه سالی داره، اما به شما میخوره که چهل و هفت هشت سال بیشتر نداشته باشید.»
شاید فرشته متوجه ناراحتی محمد شد که گفت:
– «محمد دو سالی از جمشید کوچیکتره تازه جمشید هم پنجاه سالش نیست و چهل و پنج سالشه…»
اگر محمد موضوع را همین جا رها کرده بود، شاید ضربهی سوم را نمیخورد و ضربهفنی نمیشد. گیجتر از آن بود که هوش و سرعت انتقال به دادش برسد. برای همین رو به مانی کرد و گفت:
– «شما چند سالهتونه؟ اگه محرمانه نیست.»
انتظار داشت مانی یکی دو سال از او کوچکتر باشد و این را زیاد مهم نمیدانست اما وقتی قبل از مانی فرشته پاسخ داد که:
– «مانی سی سالشه.»
محمد وارفت و برای این که چیزی گفته باشد، گفت:«ببخشید از روی پختهگی کارهاتون فکر میکردم مسنتر باشید و جوان ماندید که حالا معلوم شد نه جوانی پخته هستید.»
و این یعنی سپرانداختن در مقابل رقیب. رقیبی که دیگر رقیب نبود؛ اما مردهاش هم زندهتر از او بود.
صدای انفجار مهیبی شیشهها را لرزاند و نور حاصل از انفجار خانه را روشن کرد و همه وحشتزده به سوی بالکن هجوم آوردند. من با بترییی که تقریبا به انتها رسیده بود، تنها ماندم. میدانستم دارم مست میکنم و قصد نداشتم آنشب مست کنم. میخواستم حواسام سرجایاش باشد. اما به مرز بدون بازگشتی رسیده بودم که لیوان را خودبهخود پر میکرد و در حلقام سرازیر میشد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مهمانها دوتادوتا و چندتاچندتا برگشتن همه در حال حرف زدن دربارهی ماجرا بودند. ظاهرا نارنجکی در دست جوانی ترکیده بود و شصتاش را پرانده بود گوشهی پیادهرو و حالا همه داشتند در مورد این واقعه صحبت میکردند. بحث سیاسی اجتماعی و روانشناسی داغی درگرفته بود. صدای آژیر آمبوالانس و چند تیر هوایی دامنه بحث را گسترش داد و به تاریخ و فلسفه کشاند.
دیگر حوصله گوش دادن و تحلیل و تفسیر کردن حرف این و آن را نداشتم. رفتم برای خودم چای بریزم تا شاید مستی از سرم بپرد. فرشته را دیدم که تنها کنار اجاقگاز است و دارد برای خودش چای میریزد. لیوانی از بالای ظرفشوی برداشت و روبه من گفت:
– «مثل همیشه لبدوز و لبسوز و…»
– «لبالب!»
چای را که از دستاش میگرفتم، زیرچشمی به چشمهایاش نگاه کردم. زیبایی حیرتانگیز چشمهایاش از راز درونیاش محافظت میکرد. در آن چشمها چیزی نمیشد یافت. چرا که چون جنگل سرسبزی از سرو، باغ تفرج بود و بس، و میوه نمیداد به کس.
عزت که داشت وارد آشپزخانه میشد، من چای بهدست در حال رفتن به هال بودم. فضا به حالت قبل برگشته بود. برای کشیدن سیگارِ بعد از چای که به بالکن رفتم، دیدم بساط رقص در خیابان دوباره برپا شده است. محمد آنجا بود. سیگار میکشید. دل و دماغ قبلی را نداشت. رفته بود تو لاک خودش. بیمقدمه گفتم: «دوباره؟ از همان سوارخ؟»
– «آره… همون جوری…»
این را با لبخند تلخی که برلباناش نشسته بود، گفت و ادامه داد:
– «اگه آدم عمر نوح هم بکنه فقط مثل یه چاپ باسمهیی یه نقش ثابت رو تکرار میکنه…»
– « حال و احوال کسایی رو… یه ساعت پیش داشتی که میخوان… دنیا را تکون بدن…»
– «یه ساعت پیش دنیا تکونم داد…»
– «نه خوشم میآد… شوخ طبعیت رو هنوز داری…»
– «میدونی همیشه به تو حسودیام میشد؟»
– «به من؟! مزخرف میگی؟ همیشه میرفتی بالا منبر. بساط راه میانداختی. بساط وعظ و واعظی.»
– «فرافکنی. همین.»
سکوت. نمیدانم چقدر طول کشید. سعی کردم همهی حواسم را جمع کنم تا بتوانم جملات را شمرده شمرده و درست بیان کنم.
– «حسوده من بودم. به تو حسودیم میشد. به خانوادهات. به بچههات. به امید و شوری که برای زندهگی داشتی… به همه چیزای که تو داشتی. من نداشتم. نداشتم و دیگه هم هیچ جوری نمیتونستم… به دست بیارم.»
زد زیر خنده، خندهیی غیرطبیعی و کنترل نشده. لازم نبود ازش بپرسم به چی میخندد معلوم بود. اما شاید اگر عزت نیامده بود توی بالکن، برای خداحافظی، ازش میپرسیدم. اما عزت آمد و بعد از اون هم یکی یکی و دو تا دوتا بچهها خداحافظی کردن و رفتند. محمد هم رفت. فکر میکردم فرشته هم با او رفته است. اما وقتی آمده شدم برای رفتن و داشتم از افشین خداحافظی میکردم، فرشته روسری به سر آمد کنارمان و گفت: «تصمیمام عوض شد. خونهی مریم نمیرم. دیگه دیر وقته. میترسم خوابیده باشه. میرم خونه خودم.»
و روبه افشین گفت: «اگه زحمتی نیست زنگ بزن تاکسی بیاد.»
من گفتم: «میرسونمت.»
– مزاحم نمیشم.
– دیگه جنگ تموم شده، مزاحم نیستی، میرسونمت، خلوته… خیابونا.
بیرون که آمدیم شب دوباره بساطاش را پهن کرده بود و سکوت فرمانروایی میکرد از آنهمه هیاهو فقط گُله گُله آتش خاکستر شده و دود کمرمقی که بالا میرفت، باقی مانده بود و باقی فقط شب بود و سیاهی.
توی ماشین که نشستیم و راه افتادیم. گفتم: «خوبه که هستی زیادی خوردم، خاطرناک بود، تنهایی.»
– میخوای من برونم؟
– «آخرش که چی؟ تو که پیاده شدی، چکار کنم بعدش.»
– «تا برسیم خونهی من، مستی از سرت…»
برگشته بودم و تماشاش میکردم که وحشتزده داد زد: «چکار میکنی مراقب باش.»
از فاصلهی مجاز خیلی گذشته بودم. ترمز که گرفتم چند سانتیمتر با ماشین جلویی بیشتر فاصله نداشتم. اما بعد دیگر بزرگراه بود و سکوت و ماشینها که محو و معوج از کنارمان رد میشدند. به فرشته گفتم: «یه فلوت مجار تو داشبورده. بذار تا ضبط بخونه. شاید این فضای محو رمانتیکتر بشه.»
برای گفتن این جمله باز کاملا برگشتم و زل زدم بهش، نزدیک بود با گاردریل کنار بزرگراه تصادف کنم. پدال ترمز را ناگهانی فشار دادم.
– «آره اما اینجوری ممکنه ماشینات کثیف بشه چون یه ترمز رمانتیک دیگه بگیری هرچی خوردم بالا میارم.»
نوار فلوت مجار را پیدا کرد گذاشت داخل پخش ماشین و شروع کرد به زمزمه کردن آهنگ و تاب دادن زنجیر گردنبد سادهیی که به گردن داشت دور انگشت اشارهاش.
– «چند وقته با محمدی؟»
– «من با محمد نیستم با هیچ کس نیستم.»
– «میدونم هیچوقت نبودی. هیچوقت با هیچکس نبودی. با خودتی، تو فقط با خودتی.»
– «راست میگی هیچوقت با هیچکس نبودم اما مطمئنی با خودم بودم یا همینجوری یه چیزی گفتی که یه چیزی گفته باشی؟»
– «یه چیزی گفتم… که… گفته باشم… یه چیزی گفته باشم.»
– «بعد از این همه سال که چیزی نگفتی چرا یه چیزی میگی که یه چیزی گفته باشی یه چیزی بگو که تا حالا نگفته باشی؟»
– «تا کجا میخوای بری تا کی؟ فرشته!»
– «تا جایی که همه میرن تو هم میری، قبرستون. میشه نگهداری میخوام پیاده بشم دارم بالا میآرم.»
– «ناراحت شدی؟»
– «نباید ناراحت بشم؟»
– «نه. ناراحت نشو معذرت میخوام. ساکت میشم. میبینی که حالام خوش نیست… آره بهتره هیچی نگم.»
– «ساکت میشی؟ فایده داره ساکت بشی؟ نه بگو، بگو تو سرت چی میگذره. فکر میکنی فقط تو میتونی توی چشم آدمها نگاه کنی بفهمی چی تو سرشون میگذره؟»
– «نگرانشم. از دوستای بچهگیمه، میدونستی؟ با بلایی که سرش اومده…»
– «خب، چه ربطی به من داره؟ تو فکر میکنی من کیم؟ مادام بواری؟»
– «نه، منظوری نداشتم. گفتم که.»
– «اما من منظور دارم. امشب، هم این امشب میخوام حلش کنم. تو یه جوری به من نگاه میکنی، همیشه تو این سالها نگاه میکردی، که انگار من یه بیماری کشندهام که باید ازم دوری کرد. حالا هم میترسی جناب محمدتنو نفله کنم. بفرمایید تقدیم به شما دیدی که باهاش نرفتم، غالش گذاشتم.»
– «دل پری ازم داری… خیلی… گفتی بگو، منم گفتم. دیگه این همه حرف و حدیث نداشت.»
– «داشت و داره، حرف الان و امشب هم نیست… جدی چی فکر میکنی؟ فکر میکنی یه سوءاستفاده چیام؟ از کی تا حالا سوءاستفاده کردم؟»
رسیده بودیم پشت چراغ قرمز میتونستم برگردم و نگاهش کنم اما همینجور زل زدم به جلو و آرام انگار با خودم حرف میزنم زمزمه کردم:
– «از خودت، تو فقط به خودت بدی میکنی، فقط از خودت سوءاستفاده میکنی. فقط به خودت ظلم میکنی. الان هم از دست من عصبانی نیستی از خودت عصبانییی.»
– «آره. از خودم عصبانیام، عصبانیام که چرا دلام به حال محمد و تنهاییاش سوخت و امشب با خودم آوردمش مهمونی تا هواش عوض بشه، عصبانیام که چرا نرفتم خونه مریم.»
– نرفتی خونهی مریم چون دلت به حال من سوخت؟ بمیرم این دل رو که اینقدر سریعالشتعاله.
اینو با لبخند در حالی که برگشته بودم نگاش میکردم گفتم. لبخند نیمه نصفهیی هم روی لبهای او نشست. صدای بوق ماشین پشتسری بهخودم آورد که چراغ سبز شده است. راه افتادم، مدتی به سکوت گذشت. سکوت آزارم میداد. گفتم:
– «یه چیزی بگو! وگرنه خوابام میبره مستقیم میریم کنار جوی شیر و عسل.»
– «برای تو که بد نمیشه حوریهای زمینی کمن حوریهای آسمونی رو هم مزمزه میکنی.»
– «غصه نخور داغ حوریها میمونه رو دلام یه راس میبرنم جهنم. اونم طبقهی هفتم، اسفل السافلین.»
– «برای ما زنا که بهشت هم جهنمه. فکر کن. باید بشینیم سورچرونی آقایونو نگاه کنیم.»
هر دو خندیدیم. یعنی لبخند زدیم. چیزی هنوز نادرست بود. نمیتوانستیم حرف بزنیم. حرفی رو که باید میزدیم نمیزدیم و همین جور حاشیه میرفتیم.
– «فرشتهها که زن و مرد ندارن فرشتهن دیگه. مگه تو زنی؟»
– «آره زنم بدجوری هم زنم خیلی وقته که زنم…»
– «بچه زدن نداره. چرا اینقدر زود جوش میاری؟ قبول تو زنی و زنا زودتر از این که مردا مرد بشن زن میشن.»
– «عجب! نخیر آقا! اون مردی که وقتی هنوز بیست سالم نشده بود با شمع و شراب، زنام کرد توی دوسالهگی وقتی قربون صدقهی شمبول طلاش میرفتن مرد شد.»
– «حق باتوئه. تو راست میگی!»
– «حق با منه یا نه، به درد من نمیخوره فعلا که گه زده شد به این یهبار زندگی بیبازگشت…»
– «این یهبار زندگی بیبازگشتو خیلی خوب آمدی.»
فرمان را رها کردم و شروع کردم به دست زدن.
– «مراقب باش. نه انگار جدی جدی مست کردی. تو که همیشه اندازه دستت بود.»
– «خسته شدم. میخوام دیگه اندازه دستم نباشه.»
تا برسیم به خانهی فرشته و ترمز کنم که پیاده شود دیگر حتا یک کلمه حرف نزدیم. پیش از پیاده شدن دست خداحافظیام را که به سویاش دراز کردم. گفت:
– «بیا بالا. اینجوری نرو.»
– «نگران نباش. مزاحم نمیشم. حواسم سر جاشه.»
– «مزاحم نیستی. هنوز همون کاناپه بزرگه تو هاله، اندازه خودته، تو که درازتر نشدی؟»
هر دو خندیدیم و من با لحنی رسمی و کتابی گفتم:
– «دیگر بیش از این اصرار جایز نیست.»
تا در را باز کند ماشین را پارک کردم. پلهها را که بالا میرفتیم گفت:
– «عجب چهارشنبهیی!»
– «مگه فردا شده؟»
– «آره بیست دقیقهیی میشه که فردا شده.»
انگشت اشاره را جلوی پیشانیام به انگشت شست نزدیک کردم و لبهی کلاهی را که بر سرنداشتم کمی به جلو خم کردم و گفتم:
– «صبح بهخیر مادام.»
با دستانش دوسوی دامن فرضیاش را در هوا گرفت و زانوهایاش را کمی خم کرد و لبخند بر لب گفت:
– «صبح بهخیر موسیو.»
فروردین ۸۶
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید