چکیدهی همنشینیِ حبس با رنج ِمحبوسانی متعلق به گرایشهای مختلف سیاسی، اجتماعی، عقیدتی و مذهبی
دستساختههای خواهرانم و هدایایی از بند زنان اوین، رشتههای ناگسستنی دوستی بر گردن و رگهام. به امید آزادی همهی زندانیان سیاسی و عقیدتی از بندها.
– آتفه چهارمحالیان
این سخنان نه اکاذیب است، نه فعالیت تبلیغی. تجربهای زیسته است و بخشی از مشاهدات من، برآمده از ۷۲ روز زندگی در بندهای ۲۰۹ و زنان زندان اوین تهران.
چکیدهی همنشینیِ حبس با رنج ِمحبوسانی متعلق به گرایشهای مختلف سیاسی، اجتماعی، عقیدتی و مذهبی. از پیر تا میانسال و آن نوگلان ِشکفته در عنفوان جوانی که سالهای رقص و درس و عشق و زیستنشان در فضاهایی چند متری در حال دفن شدن بود. مادرانی که سالها همسر و فرزندانشان را ندیده بودند، فرزندانی سوگوار ِفقدانِ آخرین نفسهای عزیزانشان. انبوه خانوادههایی که پشت درهای زندان در انتظار خبری از وابستگان روزها را به شب و شبها را به روز بعد میدوختند. جوانان و نوجوانهایی که نیمهشب به میان بندها رانده میشدند و میبایست در تنگنای انبوهیِ سلول جایی برای نشستن یا نیارامیدنشان دستوپا میکردیم، بیمارانی لحظه به لحظه بیمارتر و بیتیمارتر. لحظههای از پشت چشمبند، کورمال کورمال، فضایی جستن که در راهروهای منتهی به اتاقکهای بازجویی، گامهای مبهوتمان بر تازه واردِ روبه دیوار نشستهای آوار نشود؛ تنها راه رساندن ِ دستهامان به یکدیگر، سرودهای آزادی و آوازهای ایران بود. سیلاب بیامان مصائب و ناهمگونیاش با آن زیباییها که در هر رنجی میشکفت و از درزهای ظلمات سربرمیآورد؛ از فریادهای نستوهِ آزادیخواهی میان تیربارهای اوین ِ شعلهور، از تماسهایی یک دقیقهای پس از شب آتشسوزی که تمام سهم ما از تصور گلولهآجین یا شعلهآجین شدن یار و عزیزان بود و از شب بیسحری که نیلوفر حامدی و الهه محمدی، ن.ح و ا.م شدند، در خبری کوتاه که جاسوس و نیروی بیگانه میخواندشان. آغوشاش را رها نمیکردم، نیلوفر، با آن جان ِ و جهان ِ روشن و عاشق مردم، که هر لحظه بیمِ آن داشتیم مبادا دهانی گشوده به اعماق ببردش، تا نیمهجانی ِ آن تازهجوانها که حتی نمیدانستند عناوین اتهامیشان چه معنایی دارد. یکی پس از دیگری، بی نوبت و ترتیب، در آن شبهگورِ دستهجمعی خیره به سقف بتونی ِ ۲۰۹ کنارمان صف میبستند و گاه از روی خشم یا به طنز جملاتی میرهانیدند که برای ما (به قول آنها دههی شصتیها) ناملموس و مبهم بود، آن دشنامهای خلاقانه و ترکیبهای مستعار، آن شعارهای خلقالساعه بداهه و زایا، آن پارودیهای تلخ ِعجبآور و تکاندهنده. انقلابی در زبان و فرهنگی بدیع که ما سیچهل سال به بالاها را حیرتزده میکرد. جوانانی بهغایت دور و گویی بارآمده در جهانی که با قیمسالاری و قفس هیچ نسبت و گفتگویی نداشت.
بند عمومی زنان اما برای تازهواردها گشایش افقی پس از مرگ بود. جشن رهایی از بندهای انفرادی، هربار با دانهای میوه و لیوانی قهوه روحی تازه میبخشیدشان، و ناگاه صداهای پشت دیوارهای بازجویی را برایشان مبدل میکرد به نام و چهرهی متعین انسانی در حافظه و ادراک انسانی دیگر. رها شدن از کورمالیِ چشمبستگی که به هر صدای آشنا، هر فریاد، هر سلول، چهره و هویتی نامیرا و حذفناشدنی میبخشید. ویدا ربانی، زهرا و هدی توحیدی، بهاره هدایت، سها مرتضوی، فائزه هاشمی، نازیلا معروفیان، صبا شعردوست، نگین آرامش، پوران ناظمی، محدثهها و فرشتهها و حوریها و بسیاری دیگرها، یکی پس از دیگری می آمدند و در صورتها و روایتهایشان مرئی میشدند. با دیدن هر کدام، کولهباری از اخبار و حکایات خیابان در سلولها گشوده میشد. در هر جمله، کبوتری از پنجرهی ذهنی بال میتکاند و خود را پیامآور منظرهای رهایی میدانست. پای سخنهایشان هر بار از خود پرسیدم، زندان از اینان چه میخواهد؟ عکس فرزندان نرگس محمدی بر میلههای تخت که گویی در همان قابها بزرگ میشدند، در همان قابها به مدرسه و دانشگاه میرفتند، در همان قابها میخندیدند. همانجا که برای نرگس تنها مکانی بود برای در آغوش کشیدن و بوسیدن و زیستنشان. عالیه مطلبزاده با آن قاب گرد چهره و لبخند عاشق وقتی از غزل میگفت. فاطمه مثنی و همسرش نزدیک به یک دهه بود در زندان میزیستند. مهر بیامان مریم محمدی و اسرین و اکرم که آشیانهام شده بودند، آن شب سوگواری ِ سرتاسریِ بند و اشکها و بغضها و خشمهای بیوقفه برای اعدامها، برای احکام ِ اعدامها، برای احتمال ِ اعدامها، برای اخبار تجاوزها، روایات تحقیرها و تعرضها؛ گویی عزای دستهجمعیِ خواهروبرادرهای تنیمان را خون میباریدیم و سر از دوش گریانِ یکدیگر برنیاورده، افتادن دستهجمعی به چنگال کرونا و آنفولانزای سرفههایی جانکاه که از هر سو آغوش همبندی را میگشود. اکنون، پس از دستوپنجه نرم کردن مداوم با بیماریهای عودکننده و نوظهور، با حکمی انبوه از مجازاتهای ریز و درشت، در شبهحصری خانگی، در محاصرهی اخبار خروارها احکام ِ زندان و اعدام و محرومیت و محدودیتهای روزافزون، به قید وثیقه نشستهام توگویی که در همان سلولهای بندهای ۲۰۹. آزادیِ معلق و مراقبتی به شرطِ بسیارها اما و مگر؛ بهضمیمهی دوسال و هشت ماه زندان ِ احتمالا قریبالوقوع، بهضمیمهی مجازاتهای دیگر. شرایط و موقعیت قضایی و اجتماعی بسیاری اینچنین است. طبق این احکام ِ موسوم به تعلیقی، نویسندگان و کنشگران با مجازاتهای تبعی و تکمیلی از دسترسی به فضای آزادِ تعامل محرومند. هستیِ اجتماعی آنها با ایجاد فشارهای مالی مضاعف، ممنوعیت استفاده از ابزارهای ارتباطجمعی، منع خروج از کشور، تبعید، ممنوعیتهای شغلی، تحمیل فعالیتهای تحقیرآمیز و مغایر با گرایشها و هویت انتخابی محکومان، و اجبارشان به رونویسی از سرمشقهای ایدئولوژیک و معین نظام حاکم، عملاً آنها را بر سفرهی تهی فاتحهخوانی ِ قانونی برای حقِ وجود جامعهی مدنی در ایران نشانده تا یا بر آستان عفوهای عمومی و ابراز ندامتهای ابدی سر تسلیم فرود بیاورند، یا پرچمدار پذیرش مرگ اجتماعی و اشاعهی سکوت شوند، یا به دامان رئوف حبسهای تعزیری بازگردند؛ چنان که حتی همین سطرها یا اظهار هر کلام ِ غیرخانگی توسط محکوم، میتواند محمل اجرای حکمی قضایی و فرود میلههای محبس بر دهانی باشد. همچنان که همین نگارنده از پیش توجیه شدهاست که از کلمه تا کلامش خوانده خواهد شد. طبق این احکام مراقبتی بازرسی ِلحظه به لحظهی زندگی خصوصی و عمومیِ تعلیق شدگان بر مراقبان مباح است، چونان که در بند ۲۰۹؛ و ضابطند مثل همان دوربینهای بند عمومی که از خوابی که بر تخت میدیدیم، کلماتی که هنگام چشیدن چای بر زبان میآوردیم تا شستشوی بدنهایمان را دنبال میکرد. مانند همان زندانبانها که برخیهاشان کلماتمان را صورتجلسه میکردند، برخیهاشان آرزوی کشیدن چهارپایه از زیر طنابهای دارمان را فریاد میزدند و البته یکی دو پیرتر یا مشفقتر که خود را زندانبان نمیدانستند با این پرسش هموارهی محبوسان از هر قفلی که بر در میزدند:- مهربانی از آنجا چه میخواهد؟ من اما مدام به تفاوت ذهنها میاندیشیدم، به بازجوهایم که نتوانستم حرفهایشان را بفهمم، هرچند بر این گمانم که آنها به خوبی میدانستند من و ما چه میگوییم و میجوییم؛ جوانانی که همه ساعتهای بازجویی به این گذشت تا بفهمانمشان که خواستِ استقرار اصل آزادی بیان، روشنگری، شفافسازی، مسئولیتپذیری، حق اعتراض، حق سوگواری و حق تشکل و کنشگری شهروندان نه اقدام علیه امنیت ملی که لازمهی حاکمیت هر نوع امنیتی است. این که قطع ارتباط کنشگران مدنی، هنرمندان، نویسندگان و فعالان عرصههای اجتماعی هرگز ماحصل مبارکی برای هیچ جامعهای نداشته است و نظاممند کردن ِ قهری تکصدایی، غریزهی آزادیخواهی هر انسانی را باید که به خروش آورد. اما آنها سربازانِ برپایی «تمدن اسلامی» بودند و من تروریستی فرهنگی که هرکلامم مقدمهی اتهامی در کیفرخواست بود. اکنون میبینم و میشنوم که صدور احکام ِ حذفی، از اعدام گرفته تا زندان و حصر خانگی تا مجازاتهای تعلیقی و محدودیتهای تبعی و تکمیلی شدتیافته، چندان که فعالان عرصههای عمومی و جمعی را به نوعی اغمای اجتماعی بفرستد و با سلب هویت اجتماعی و حرفهای افراد، جامعه نیز به سمتوسوهای اجتناب ناپذیر مرگ مغزی سوق یابد.
پنداری گردبادی هدفی نداند جز گسستن آشیانی که شاخهبهشاخه بر برف مصنوعی بنا شده، گویی میان همان بندهای ۲۰۹. حالا برخیهامان میان زندان ِ خانهها و برخیهامان در چهاردیواری ِ بتون ِ محبسها به امید و ایمانِ روزهای روشن و جانهای بهفردارسیده میتپیم، میبینم که جوانی، خود را آغاز کرده و راه ِ امید و برخاستن را یافته است میدانم چیزی برای نوشتن و گفتن به مردمی ندارم که خود از پیش همه چیز را میدانند و میان خاکسترهای فرودآینده بر صورتها، اشکها، خرابیها، گورها و زندانها، میاندیشم که این حاکمیت، دیگر بر چه میخواهد حکم براند که سیطرهی مرگ آن را از پیش ویران نکرده باشد.
——-
– منتشر شده در مجله شهرگان؛ ویژهنامه جنبش زن-زندگی-آزادی در تاریخ ۸ مارس ۲۰۲۳ (۱۷ اسفند ۱۴۰۱)
https://filedn.com/lLjNRrepJHwmbM2674XuSpk/flipbooks/shahrvandbc/2023/1632/flipbook/index.html#p=1