کاغذ چندم راوی
مختار زیرپوش چرک مرده اش را بالا زد و خرت خرت شکمش را خاراند. بعد دستش را به زور رساند به تیغهی استخوانی پشتش. سرم درد میکرد. به سرفههای تک تک و خلطیاش که گوش میدادم، همهی مغزم با سرفهها میریخت بیرون. رعنا نشسته بود یک گوشه و با اشکهایش روی کلماتم لکه میانداخت. چشمهایش کم سو، مات مانده بود روی کفترهای چندخط پایین تر که یکی پرشان داده بود وسط آسمان. با ارتفاعی که کفترها پرواز میکردند همه چیز به آخر صفحه نرسیده، ختم میشد به من. کاغذ پر شده بود از خط خطیهایی که کلمهها به زور از لابهلایشان بیرون مى زد. میدانستم چه مرگم شده، دلم آن قدرتنگ بود که نمیتوانستم به مرد کفترباز و رعنا و مختار فکر کنم یا به حوض لجن گرفتهی وسط حیاطشان. فقط ته سیگارها و کاغذهای مچاله جلوی چشمم بود و کفترها هم جایی دور میزدند. تلفن انگار تا آخر دنیا نمیخواست زنگ بزند، همه چیز آویزان بود به من، جز کفترها که جلد بودند و خودشان بر میگشتند روی بام روبه رویی یا دورتر.
اولین تو گوشى که روى صورت استخوانی رعنا نشست جیغ کشید:
– پدرسگ! مرتیکهی مفنگی، چی میخوای از جونم؟ بی غیرت! برو جلوشو بیگر که نیاد دقه دقه رو بوم، زورت به من ضعیفه رسیده؟ خدا به حق جفت دست ابوالفضل نگذره ازت.
مختار در خودش لوله شد:
– خفه، خفه شو پتیاره!
صدایش گم شد توی خماری چشمها و ولو شد گوشهای. همه چیز کف حوض آرام گرفت. پیاز و گوجه وسط آب و سیبزمینیهای پوست نگرفته قل قل میکرد. قابلمهی رعنا میجوشید و من شکمم صدا میداد. فکر کردم چند وقت است که غذا نخوردهام. فقط چای و سیگار، سیگار و چای.
تلفن لعنتی زنگ نمیزد. شمارهها را گرفتم، صفر، نه، یک، پنج، به هفت که رسید گوشی چسبید به دستم: «مشترک مورد نظردر دسترس نمیباشد، مشترک مورد نظر…»
باید مطمئن میشدم که برای همیشه رفتهای. اگر کاغذها را پاره میکردم میتوانستم زنگ بزنم، غذایی سفارش بدهم، دوباره یک سیگار بگیرانم و چای تازه دم کنم.
اینها را بدون پاره کردن کاغذها نمیشد کرد، خودم تنها نبودم. مختار دوباره داشت تریاک را میچسباند سر سیخ داغ، مرد کفترباز هم مشغول کار خودش بود، چطور میشد اینها را با رعنا رها کرد میان آسمان و زمین. میشد چشم بست روی دستهای استخوانی رعنا که سیب زمینی و گوجه فرنگیها را هم میزد و با حرصی تنفربرانگیز بوی رها شدهی تریاک در هوا را نفس میکشید.
فکرم را تف کردم. برگشتم پیش تو که پشت شیشه نشسته بودی و زل زده بودی به من، دلم میخواست خودم را بالا بیاورم، یا آنقدر گریه کنم که تمام رعناها بروند زیر اشک و خیس و نمدار پاک شوند. روی لبهای تو اما لبخند چوب شده بود و دوباره داشتی همان چیزهای گذشته را تکرار میکردی:
– حالم از این همه اداهای روشن فکریت به هم میخورد، تو تو عالم هپروت سیر میکنی، یادت میره کی باید بیای! کی باید بری، حتا یادت نمیمونه کی به دنیا آمدم، (این جمله را شش خرداد گفتی، ساعتش را خوب یادم نیست.) همیشه سر قرار معطل میشم. (آن روز یک ساعت و چهل دقیقه تاخیر داشتم )، تو وسط آدمایی زندگی میکنی که وجود ندارن.
اینها را همان روزی گفتی که عصبی داد زدم: رعنا بچهی چهارمش را زایید!
اما رعنا تنها روی کاغذهای من زاییده بود و تو روی آنها نبودی تا ببینی چقدر خون فواره زد از تن نحیفش. چطور میتوانستم بگذارم دوباره برگردد سر قابلمه و اجاق، دیگر نمیتوانستم بروم جلو و فقط چند صفحه بعدتر ببینم که دارد آنجای نه بدتر مختار را لای سینههای خشکیده از شیرش میمالاند تا بتواند بعد با آرامش چهار تایشان را بگیرد توی بغلش و بخوابد. درست مثل گربهای که زده بود به کفترهای بام روبرو. دیدم چطور بچهها را بدندان میبرد زیر راه پلهها اما هیچ چیز ننوشتم تا مرد همسایه نیاندازدشان زیر لاستیک ماشینش برای ترس از جان کفترها.
آخرش بدون خداحافظی رفتی و باد پالتوی سیاه و بلندت را وقتی روی پیادهرو دور میشدی باد تکان نمیداد.
من مدتهاست کنار تو ایستادهام توی این چار چوب قاب خاتم. اینجا کنار فوارههای نقش جهان که پشت سرمان بلند شدهاند، داری دستم را فشار میدهی و لبهایت را چسباندهیی به شیشه. نگاه و دهان هر دومان بوی خاک گرفته است.
اگر از حال آخرین صفحات رعنا بپرسی هنوز لای کاغذها لاغر و نحیف نفس میکشد و گاهی یادم میرود که دارد به بچه شیر میدهد، آنقدر یادم میرود که از حال میرود.
مختارهم نئشگیاش را میخاراند و خرخر میکند. مرد کفترباز همسایه خشکش زده روی بام و چشمش دنبال کفترهایی است که دور میزنند توی آسمان. بچه گربهها اما حتمن بزرگ شدهاند و حالا دیگر زیر راه پله نیستند. تا وقتی نیایی هیچ اتفاق دیگری نمیافتد. دوباره سرم داد میکشی:
توی خیابون دستم رو نگیر.
میخندم:
-خوب حالا! عصر میآی بریم تئاتر؟ موضوع با حالی داره. میخوای ساعت پنج چارراه ولی عصر قرار بذاریم.
میگویی کاری داری، باید انجامش بدهی و این یعنی که نمیایی و بعد هم گفتی دیگه حالم داره بههم میخوره که یعنی از این ماجرای مختار و رعنای من خسته شدهای.
از همان روز بود که ساکت شدی و رفتی توی چارچوب و خیره شدی به من. خوب آن بعد از ظهر رو به خاطر دارم که تئاتر نرفتیم و تو دستم را ول کردی، و رفته بودی، حتی اگر من باورش نمیکردم. میدانی مختار آویزان بود به من، رعنا هم بود. همان بعد از ظهر بود که به خودم گفتم اگر هیچ وقت نیایی چه؟ اگر مختار و رعنا و بچهها بخواهند بمانند روی برگههای من و همینجا زندگی کنند و پیر شوند و تو باز هم نیایی؟
– مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد. مشترک مورد نظر… گوشی را میگذارم سر جایش.
رعنا داد میزند: هی مختار، هی مختار.
– ها. ها چیه؟ تف به گور ننهات. پارهش کردی سگ مصبّو.
– پا شو نون بخور، پاشو!
– بده تولههات سگ خور کنن.
دود را میدهم تو، نگه میدارم و فوت میکنم توی چشمهایت که پشت شیشه خیره شدهاند به من. همه چیز درهم گره خورده است.
رو میکنم به تو که صدایت کنم و بپرسم چرا نرفتی مختار را بیاندازی بیرون یا آن مردک هیز را توی قفس کنار کفترهایش حبس کنی، همهی اینها را میخواستم بگویم اما صدایم میلرزد:
– ببین من دوست دارم. به خاطر چشمهای تو میتونم بنویسم. فقط… (نگاه میکنی توی چشمهایم) فقط یک کم! انگار لبهایت به هم چسبیده باشد چیزی نمیگویی ساعت را نگاه میکنی و آرام در قاب محو میشوی.
ته سیگار را فشار میدهم کف نعلبکی، چشمهایم میرود دنبال خطهایی که پشت سرهم نوشته میشود.
صفحهی ۴۵، صفحهی ۶۷. مرد همسایه سوت میزند برای کفترها تا برگردند توی قفس و چفت در را میاندازد. من به تو چیزی نگفتهام اما میبینم که رعنا آرام از لنگهی نیمه باز در گم میشود و صدای جیغ بچهها حیاط و حوض را پر میکند. کاغذها را روی هم میگذارم، کلمهها از لای خطها آویزان اند، اما گیر کردهاند به دستهای من و نمیافتند. ساعت پنج، خیابان ولی عصر منتظرت میمانم همان جای همیشگی. مختار زیرپوش چرک مردهاش را بالا میزند و خرت خرت. خلطش را میاندازد کف حیاط، روی فضلهی کبوترها که همه جا پخش است. تنها و ساکت به گربهای در گوشهی حیاط خیره شده است که پرهای سفیدی چسبیده است به پوزه اش.
الان ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه است، میمانم اینجا روی نیمکت و به عبور آدمهای عجول نگاه میکنم. تو میانشان نیستی اما سایهی رعنا را میبینم که با چادر سیاهش و دستهای کوچکی که آنرا محکم گرفته است، دور میشود.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید