کلاغا چی دوست دارن؟
“اگه بچه نداشتی بازم یه چیزی!”
دیروز صبح زود مادر مراد آمده بود اینجا و گفتهبود:” اگه بچه نداشتی بازم یه چیزی.” و من همان شب سارا را انداختهبودم روی دستم و تا خودِ قبرستان دویدهبودم؛ کفش پاشنهبلند به پا. لباس عروسی به تن. زمین سفیدِ سفید. برف تا زانو. قارقار هزار کلاغ توی سرم. همین جایی که الان از درد میترکد. پشت پیشانی. لعنت به من!
هنوز سارا را بیدار نکردهبودم که مثل هر روز صبح نق بزند: “مامانی خوابم میآد. نمیرم مهد.”
صبح زود بود. آب کتری تازه جوش آمدهبود. آبجوش را گرفتهبودم روی چای خشک. عطر چای دم نکشیده درآمدهبود که زنگ زدند. دلم هُری ریخت پایین. یعنی صبح به این زودی آمده؟ دستم لرزید، اگر عقب نکشیدهبودم آب جوش ریختهبود روی پاهام. مراد گفتهبود اینروزها میآید سراغم ولی نگفتهبود امروز و صبح به این زودی!
در را که باز کردم پشت در بود. آمد تُو، زیر لب جواب سلامم را گفت. بیآنکه توی چشمهام نگاه کند یا مثل همیشه حال سارا را بپرسد یا جواب “بفرمایید بالا” گفتنم را بدهد. همان پشت در حرفهاش را زد. دندانهام را هی روی هم فشار دادم تا چانهام از بغض نلرزد. گفت از اینجا برو دخترجان! گفت پسرم نمیتونه بگیردت. گفت تا اون روی حاجی بالا نیومده برو. بعد آه کشید و چادرش را روی سر مرتب کرد و کمی مهربانتر گفت:
” اگه بچه نداشتی بازم یه چیزی.” و رفت.
گفتهبود:” اگر بچه نداشتی” یعنی اگر سارا نبود! و من همان شب سارا را انداختهبودم روی دستم و تا خودِ قبرستان دویدهبودم. حالا از صبح هر وقت میگوید “مامانی” انگار یک سطل آب یخ بپاشند روی سرم، مورمورم میشود، میلرزم. لعنت به من.
– ماماااانی اینجا خوبه، ببین پایینیها بچه دارن، تاب دارن، درختِ خرمالو دارن. بیاییم اینجا؟!
خرمالوهای رسیده و نارنجی روی درخت بیبرگ تُو چشم میزنند. کلاغی قار میکشد. مینشیند روی درخت.
– ماماااانی کلاغا چی دوست دارن؟ خرمالو میخورن؟
کلاغ دیشبی دوست داشت قبر بکند. دستم را به دیوار میگیرم نیفتم. شاگرد بنگاه درخت را میتکاند. کلاغ میپرد و روی دیوار مینشیند. سارا میخندد. مراد سیگار روشن میکند. سارا دست میگیرد جلوی دهندماغِ عروسکش.:
– ماماااان دیگه عمو مرادو نیاریم. هم بداخلاقه، هم بو میده!
مراد مثل همیشه نمیخندد و دود سیگارش را به هوا فوت نمیکند و نمیگوید چشم، دیگه نمیکشم. کلاغِ روی دیوار باز قار میکشد. دوبار. پشت سر هم. میلرزم. شاگرد بنگاه خم میشود و از زمین سنگریزهای برمیدارد. تا دستش بالا برود سارا “نه”اش را گفته. سارا میترسد کلاغ با سنگ بمیرد. بغض کرده. شاگرد بنگاه میخندد:
“خانم کوچولو کلاغا بلانسبت سگجونن. با این چیزا نمیمیرن.”
نگاهش میکنم. سنگ را میاندازد پای دیوار. کلاغ رفته. کلاه را روی سر میچرخاند. لبهی پهنترش را میکشد پشت سر:
– خدا وکیلی بینِ این همه خونه که دیدین این یه چیزِ دیگهس! شما که خواهر من باشی میدونی چی میگم. خونه باید خلوت باشه، که هست، دو واحد توی دوطبقه. کجا گیر میآد؟! دلواز باشه که هست، دار، درخت، باغچه. چی میگن؟ آها، فضای سبز هم داره. ببینین دیگه!
سارا پاگرد پله را میپیچد و بالا میرود، یک لحظه دنبالهی بلند پاپیون پیرهنش را که تاب برداشته میبینم و بعد فقط تپ تپ پاهاش روی پلهها را میشنوم. این سر درد لعنتی ول کن نیست، سنگینیِ درد از پیشانی ریخته توی چشمهام. دلم میخواهد چشمهام را ببندم و همین جا پایین پلهها دراز بکشم. خستهام. دیشب سارا را انداختهبودم روی دستم و تمام راه را تا خودِ قبرستان دویدهبودم. شاگرد بنگاه با دست به چپ و راست اشاره میکند:
– سوپری، پروتیینی، پارک، همسایههای آبرومند و خونوادهدار! اجارهش هم که رقمی نیست، حساب کنین مفتِ مفت. دیگه آدم از یه خونهی خوب چی میخواد؟ بد میگم مهندس؟
مراد از صبح که آمده حرف نزده. اصلا از دیشب وقتی پای تلفن گفتم دنبال خانه میگردم سکوت کرده تا خودِ حالا. شاگرد بنگاه دمغ کلاهش را کمی عقبتر میدهد و از پلهها بالا میرود. راه میافتم. مراد هم پشت سرم. تا ما برسیم، شاگرد بنگاه کلید انداخته به قفلِ در آپارتمان. سارا چسبیده به در. شاگرد بنگاه با سر سارا را نشان میدهد:
– خانومکوچولو که خوشش اومده، ایشالله آقمهندس هم خوشش بیاد بریم پای قرارداد.
در که باز میشود سارا میدود تُو، شاگرد بنگاه کنار میکشد و با دست بفرما میزند:
– شما که خواهر منی میدونی چی میگم! خونهیِ خوش یُمنییه. اومد داره. شایدم قسمت شد و خریدینش، میفروشهها مهندس!
مراد دوباره شروع کرده! تق تق تق تق. صدای تق تق فندکزدنش مثل میخ توی سرم فرو میرود. شاگرد بنگاه کلاهش را از سر برمیدارد و انگار که بخواهد خاکش را بتکاند چند بار محکم به ران میکوبد. به مراد نگاه میکند. دوباره کلاهش را روی سر میگذارد. اینبار لبهیِ پهنش را جلو گذاشته. مراد بیآنکه به جایی یا چیزی نگاه کند یکراست از هال گذشته و از درِ بالکن رفته بیرون و سارا دویده به اتاق خواب و شاگرد بنگاه زل زده به من و این سر دردِ لعنتی ولکن نیست. زورکی لبخند میزنم.
“ماماااانی من و تو اینجا میخوابیم؟”
میروم به آشپزخانه. به جای دیوار با یک ردیف کابینت فلزی سفید از هال جدا شده. کسی با ناشیگری روی لکههای زنگزدگیِ کابینت رنگ زده. خطهای کج و کولهی بُرس رنگ را راهراه کرده. باید دوباره رنگشان کنم.
– شما که خواهر منی معلومه دستت تو کاره. میدونی چی عرض میکنم. آقمهندس که تحویلمون نمیگیره. شما یه نگاهی به اتاقخواب بنداز. اسمش اینه که آپارتمان چهل و دوسه مترییه ولی خدا وکیلی پنجاه و هف، هش متری نشون میده.
کلاغ دوباره برگشته. قار میکشد. قار میکشد. قار میکشد. تپ. تپ. تپ. صدای پای سارا. از اتاق میدود بیرون. میدود به بالکن. پیش مراد.
“عمومراد خرمالو میخوام.”
آبچک بالای ظرفشویی زنگ زده. باید عوض بشود. سارا به دیوارک کوتاه بالکن تکیه داده. پشت به من. رو به کلاغ روی درخت. من سارا را انداختهام روی دستم و رو به قبرستان میدوم. کلاغ از لای خرمالوهای رسیده نگاهم میکند. شیرِ آب گرم را سفت میبندم. باز چکه میکند. مراد نشسته سر قبری که کلاغ کنده. شاگرد بنگاه ول کن نیست:
– ببینین چه دلواز و تَرتمیزه! کمد جادار، در و دیوار رنگ شده. مستاجر قبلی تازه نقاشی کردهبود؛ بندهخداها از اینجا راضی بودن، نمیخواستن برن، بچهشون که از بالکن…
یادم باشد قبل از تحویل گرفتن خانه، آبگرمکن را روشن کنم خراب نباشد. شاگرد بنگاه چی گفت؟ بچۀ مستاجر قبلی از بالکن چی؟ درِ کابینت زیر ظرفشویی سرِ جایش بند نمیشود. من رسیدهام به قبرستان. مرادِ کنار قبر کلاغ شده. در کابینت لق میزند. مراد قار میکشد. شاگرد بنگاه چی گفت؟ بچۀ مستاجر قبلی از بالکن چی؟ یادم باشد خرابی درِ کابینت را هم به بنگاهی بگویم. هفت قبر کنار هم زیر نور ماه. برق ماه روی زمین برفی. سارا روی دست من. مراد بیل در دست بالای سر قبرها. از اولی به دومی. از دومی به سومی. مراد جست میزند. مراد کلاغ شده. شاگرد بنگاه چی گفت؟ بچهی مستاجر قبلی از بالکن چی؟ کلاه به دست نگاهم میکند. چشمهاش گردِ گرد. چی گفت؟
مراد نشسته روی دیوارک بالکن. عروسک سارا روی پاهاش. درازکش. دنبالهی بلند پاپیون پیرهن سارا توی هوا بالبال میزند. سارا روی پنجهی پا بلند شده. دستش دراز به طرف خرمالوی روی درخت. کلاغ قار میکشد. نیست. کلاغی که نیست قار میکشد. سارا روی پنجهی پا بلند شده. چه درخت بلندی! از آن پایین تا اینجا قد کشیده؟
“اگه بچه نداشتی بازم یه چیزی!” مادر مراد میگوید و میرود و من کنار اولین گودال زانو میزنم. بیلِ دستِ مراد توی تاریکروشن قبرستان چه برق میزند! بچهی مستاجر قبلی از بالکن چی؟ شاگرد بنگاه چی گفت؟
مادر مراد میگوید: “اگه بچه نداشتی بازم یک چیزی!” و من سارا را میاندازم روی دستم و تا خود قبرستان میدوم. یکنفس. کفش پاشنهبلند به پا و لباس عروسی به تن. زمین سفیدِ سفید. برف تا زانو. تا برسم مراد اولین گودال را کنده. سارا را میخوابانم کف گودال. اولین مشت خاک روی چشمهای باز عروسک. خیرهخیره نگاه میکند. کلاغها قار میکشند. هزارهزار کلاغ با هم قار میکشند. هزار هزار کلاغ با من گودال پر میکنیم. تا گودال اول پر شود مراد دومی را کَنده و تا گودال دوم پر شود گودال سوم حاضر شده. کلاغی که مراد بود هفت قبر کَنده و ما هفت بار سارا را خواباندهایم توی قبر و رویاش را با خاک پوشاندهایم اما هنوز سارا توی بغل من است و عروسک توی بغل سارا. خستهام. سر درد لعنتی ول کن نیست، سنگینیِ درد از پیشانی ریخته توی چشمهام. دلم میخواهد چشمهام را ببندم و همین جا دراز بکشم. شاگرد بنگاه چی گفت؟ بچۀ مستاجر قبلی از بالکن چی؟
لاهیجان- بهار ۸۸