گلهای زرد کنار نیمکت
تقدیم به علی نگهبان
مرد شصت سالی دارد، موهای سرش نخنما شده و آنهایی که ماندهاند به خاکستری میزند. زیاد کار میکند، در محل کار، در خانه،موقع غذا خوردن، زیر دوش، هنگام رانندگی، تمام مشغولیت ذهنیاش شده فکر کردن دربارهی روابطش با آن زن.
زن با چشمانی میشی و شیطان، چانهای خوشتراش و لبانی شهوانی همیشه شیک میپوشد و در راه رفتن ناز و لوندی دلپذیر مخصوص به خودش را دارد. او در شناخت اشخاص و قیافههای تازه کنجکاوی میکند. بهطور ناخودآگاه در سلسلهمراتب ارزشگذاری اجتماعی مردی را میخواهد که بیشتر قابلعرضه باشد. از یکنواختی بیزاراست، اما در جستجوی اشخاص و قیافههای تازه اشتیاقش را پنهان نمیکند. در میان مردها خود را راحتتر احساس میکند و در محافل و گردهمائیهای زنانه – مردانه بیشتر میان مردها بُر میخورد.
آن روز به شکل مطبوع و دلچسبی صحبتش را با مرد آغاز کرد، گویا او توجهش را جلب کرده بود. بعد برای آنکه او را بیشتر به چالش بگیرد با عقایدش به مخالفت برخاست و نظری برعکس میداد و به این بگومگو ادامه داد و از مرد خواست برای آنکه گفتگویشان به سرانجامی برسد، دیداری دیگر داشته باشند. مرد هم قبول کرد.
مرد شبها وقتی بیخواب میشود، صبحها بهزور از رختخواب میزند بیرون، بهناچار نه صبحانه میخورد و نه ریشش را میزند تا بتواند بهموقع سرکار باشد. یک دوش سرپائی میگیرد و بهسرعت از خانه خارج میشود. به موهای کمپشتش که خشک کرده یا نکرده دستی میکشد تا صاف شوند. سوار قطار میشود تا در ترافیک گیر نکند و ضمناً هم بعد از کار زن بیاید دنبالش تا باهم به کنار اقیانوس بروند. حالا پس از دو سال رفتوآمد، دوستیشان از حالت رسمی و تعارفانه به درآمده است و بهراحتی میتوانند احساس و نظرشان را برای هم بیان کنند.
***
قطار از جلوی ساختمانهای بلند و کوتاه عبور میکند و در هر ایستگاه همراه صدایی زنانه که از بلندگو پخش میشود میایستد. عدهای پیاده یا سوارمی شوند. او دستش را به میله گرفته و از بالا خیره شده است به موهایی بلوطیرنگ. قطار با صدایی کشدار از تماس چرخها با ریل، فضا را میشکافد و به جلو میرود.
بارها از خود پرسیده است که در رابطهی او با زن چه چیز جالبی وجود دارد که برایش مهم تراست. به نظرش میرسد که جاذبهی جنسی یکی از همان چیزهایی است که اکثر آدمها را به دنبال خود میکشد. کسی که جاذبهی جنسی دارد خواستنیتر است.
اما زن، رابطه بین آدمها را مثل دادوستد در بازار کالا میبیند. او بر این باور است که کار اصلی رابطه، درواقع، مبادله است.
حالا دارد با او که دو سالی از آشناییشان گذشته در سکوتی لجوجانه کنار اقیانوس قدم میزند.
میپرسد: ” چرا ریشت را نزدهای؟”
از چشمان خستهی مرد فهمیده که بازهم دیشب نخوابیده است.” باز دیشب نخوابیدی؟”
مرد جوابش را نمیدهد. و هردو به قدم زدن ادامه میدهند. مرد دستهایش را در جیبها فروکرده و سرش پائین است. زن دودستش را در جلوی سینه به هم گرهزده است و در غروبی دلگیر با قدمهایی مردد بهپیش میروند. سعی میکنند به یکدیگر نگاه نکنند، سکوتی لجوجانه بین آنها برقرار است.
به کنار اقیانوس آمدهاند اما هیچ ندیدهاند، چیزی از آنهمه زیبایی ثبت نکردهاند. هیچ تصویری از شبکیه چشمها به قشر مغزشان منتقل نشده است.
مرد بالاخره به حرف میاید. ” این پول بد مصب هم همهجا نفوذ کرده، حتی در عشق”.
و زن برای آنکه حرفش را تائید کند و درعینحال حالش را بگیرد.
میگوید: ” درسته عزیزم، اما عشق هم عشقهای قدیم”.
مرد کمی مکث میکند. برای لحظهای میایستد، بهطوریکه زن مجبور میشود برگردد و نگاهش کند.
” پس خانمجان تو که لالائی بلدی چرا خوابت نمیبره؟”
“لالائی گفتن کار زنهاست عزیزم، تا مردها رو خواب کنن”
” بسه دیگه، آنقدر خودتو لوس نکن”.
زن میفهمد که مردش عصبانی است، چند قدم که میروند زن فکر میکند باید دست بالا را بگیرد. و برای آنکه نشان دهد از حرف مرد ناراحت شده میگوید:
“بیا روی همین نیمکت بنشین، میخوام یه چیزی رو رک و پوست کنده بهت بگم.”
روی نیمکتی که رویش به آبهای اقیانوس است و پشتش به پیادهرو، مینشینند. زن از صدای گوشخراش مرغهای دریایی بدش میاید. وقتی آنها جیغ میکشند، میگوید ” زهرمار”.
کنار نیمکت، گیاهی روییده است که گلهای وحشی زردرنگ دارد که نمیشود از دید کسی پنهان باشد.
” ببین تو بیشتر وقتها موی دماغ من هستی. هر کاری که میکنم باید به تو گزارش بدم. رابطهی ما شده یک رابطهی کنترلی. من از کنترلهای تو خسته شدهام. مثل اسب بالداری که به یک گاوآهن بستهشده باشه.”
مرد میگوید ” خیلی ممنون، بیشتر از اینها انتظار داشتم.”
و دوباره سکوت، سروکلهاش پیدا میشود. تا آنها بتوانند حرفهائی را که میخواهند به یکدیگر بزنند در ذهنشان مرور کنند. مرد بلند میشود و روبروی زن میایستد تا مستقیم به چشمانش نگاه کند. به او میگوید:
” ببین عزیزم، من میخوام تورو داشته باشم، میخوام تو مال من باشی، میخوام رابطه مون گرم و صمیمی و پایدار باشه.”
” من باید باشم تا بتونم مال تو باشم، اما دلم میخواد آنطوری که هستم باشم، میفهمی؟ من از چگونه بودن حرف میزنم اما تو از تعلق داشتن.”
” البته که باید باشی، ولی اینطوری که هستی، نه … باید کمی تغییر کنی. وگرنه …
و حرفش را میخورد.
زن با شک و سکوت منتظر میماند تا او دنبالهی حرفش را بگیرد. چون مرد سکوت میکند، ذهن زن به دنبال بقیهی ” وگرنه ” میگردد. اما اهمیتی نمیدهد، میگوید. ” د مشکل همینجاست، من همینم که هستم. تغییری در کار نیست.” آنوقت با حرص یکی ازگلهای زرد را از گیاه کنار نیمکت، جدا میکند، پرپر میکند و دور میریزد.
مرد میگوید ” اما من مشکلی نمیبینم “
” من باید اینو بتو بگم که من عاشق تو نیستم، فقط ازت خوشم میاد. میدونی به نظر من عشق یعنی چی؟”
مرد میگوید ” میتونم حدس بزنم ولی بگو ببینم یعنی چی”.
“یعنی کشک، من منکر عشقم، عشقهای امروزی فقط یه معامله است. معاملهای که تازه باید صرف هم داشته باشه.”
” پس چرا این حرفارو قبلاً نمیزدی؟ مثلاً وقتی که برات آپارتمان خریدم”.
“گفتم که … توی رابطهی آدمها حسابگری جای عشقو گرفته، باهات صادقم. تازه مگه مجبورت کردم برام خونه بخری؟ حالا هم هر وقت خواستی اونو بنام خودت میکنم.”
” راستی؟… یعنی باور کنم؟ من بخاطر عشقی که به تو داشتم و دارم این کارو کردم. دنبال صرفه و منفعتی هم نبودهام. اما آگه این رابطه برات صرف نداره، … نمیدونم …. شایدم میخوای بری سراغ آدم دیگه ای”
” نه. نه. نه – نمیخوام بذارم برم. فقط میخوام آزادم بذاری”.
” مگه زنجیرت کردهام دختر! چطور آزاد نیستی؟ من که هر وقت تو خواستی و اجازه دادهای اومدم پیشت. آگه ازت میپرسم امروزت چطور گذشت، اسم اینو میذاری کنترل کردن؟ “
” آره، نمیخوام بپرسی، آگه خودم دلم خواست برات تعریف میکنم.”
***
هوا کم کم دارد تاریک میشود. خطی قرمز در افق با چند لکه ابر صورتی- خاکستری، رفتن خورشید را خبر میدهد. زن پا میشود و دست مرد را میگیرد و او را میکشد تا بازهم قدم بزنند. هردو خوشحالاند که توانستند هرچه که در ذهن و احساسشان بوده به زبان بیاورند. حرف هائی که تابهحال به یکدیگر نگفته بودند.
” بیا بریم روی اون عرشه، بهتر میتونیم غروب آفتاب رو تماشا کنیم. همهچیز درست میشه. لایف ایز تو شورت. فردا خونتو بهت پس میدم. “
” تو واقعاً دیونهای.”
” حالا کجا شو دیدی.”
مرد در حال راه رفتن دستش را دور کمر زن میاندازد و زن دستش را توی جیب پشت شلوار مرد فرومیکند.
کنار آب روی عرشه امواج وحشی بالا و پائین میروند و تاریکی کمکم به روشنایی چیره میشود. صدای برخورد امواج با سنگهای کنار عرشه با آواز پرندگان دریایی درهم میآمیزد. دل هردو از ترس، پر میشود و سکوتی سنگین مرد را وا میدارد تا بگوید:
” دیگر تاریک شده، خیلی هم خستهام، بیا برگردیم.”
اما زن نور چراغهای ساحل روبرو را نشانش میدهد و درحالیکه او را در بغل میگیرد، میگوید:” ببین چه چراغانی باشکوهی است. لذت ببر. لایف ایز تو شورت. نگاه کن.” و دوباره صدای برخورد امواج به سنگهای کنار عرشه با جیغ پرندگان دریایی درهم میآمیزد.
اما مرد به نردهها تکیه داده است و به آب اقیانوس که تیره و تاراست نگاه میکند. تکرار درخواست مرد برای برگشتن باعث میشود تا در سکوتی دوباره به سمت اتومبیل زن حرکت کنند.
زن در سمت راننده را باز میکند. پشت فرمان مینشیند. استارت میزند. گاز میدهد و دور میشود.
مرد با حیرت، رفتنش را تماشا میکند.