یادداشتی بر داستان خانهی اجارهای
نوشتهی ماریا تبریزپور
ناشر: انتشارات ناکجا*
[divide style=”2″]
داستان نوشتن کار سادهای نیست و ساده نخواهد شد. داستان نویس از نوع خاورمیانهای خودش یعنی یک رمان چند جلدی. مفاهیمی که زندگی کرده و در زندگی دیگران با اندکی فاصله از خودش دیده و هزار اتفاق مهم در جریان تولد و رشد داستان. معمولن در خاورمیانه داستان نوشتن یعنی مشابه شدن با خدایان. بیشتر و اکثر خدایان در ادیان، پیام و درخواستشان را در قالب کتابهای آسمانی نوشتهاند. شاید با همین پیشفرض باشد که خوانندهی خاورمیانهای و منتقد خاورمیانهای از وقتی که به خاطر دارم به دنبال پیام است و انتظار دارد داستان پندآموز باشد. شروع قصه بعد از رواج دین با محتوای دینی و اشاره و تاکید به وحدانیت خدا و پایان قصهی ایرانی بعد از تطورش به صورت تلخ چون یک تیک تاک تکراری که بی تلاش در ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه تثبیت شد. چرا تلخ ننویسد نویسنده چرا فضای ناامیدی در اتمسفر داستان جولان ندهد. سالهاست که بهاندازهی قصههای روایت شده همیشه کلاغی بیخانه مانده است. تلخی و ناامیدی موجود فاصلهی زیادی با فضای کامو، بکت و دیگران دارد. اینجا پایان داستان یک بیخانمان دارد. بیخانمان شدنی که ربطی به جنگ ندارد. شبهه ابزورد بودن فضای حاکم بر بسیاری از داستانهای ایرانی و شماری از خصایص موجود در محتوای داستان تاثیرش را از اولین جملات شروع داستان و آخرین جملات پایانی داستان گرفت. آرامآرام و بعد انقلاب و بعد جنگ و بعد ویرانی و بعد …. و بعدهای دیگر.
اتفاق هجرت از وطن اتفاق پر از اتفاقی است که کش پیدا میکند حتی بر روی چند نسل. تاریخی که هجرت اتفاق میافتد گویی زمانِ وطن را در ذهن و روح ما تاکسیدرمی، میکند. مثلن در سال ۱۳۹۴ از وطن مهاجرت میکند و پنجاه سال دیگر هم در کشور فلان به زندگیش ادامه میدهد اما خودش در سال ۱۳۹۴ مانده است. بعد از گذشت پنجاه سال، ماریا تبریزپور خوشبختانه مدت زیادی نیست که مهاجرت کردهاند و با وجود انواع ابزارهای ارتباطی مدرن در جریان اتفاقات و فضای موجود در کشورشان قرار دارند. در داستانهای ایشان نمیتوان باور کرد که راوی مهاجر است. عمدی در مرگدوستی و بازآفرینی فضای تلخ و کدر در داستان خانهی اجارهای نیست. واقعیت موجود تلخ است. داستان خانهی اجارهای را دوست دارم. با بخاریش خاطره زیاد دارم. این داستان، داستان تمام رنگیست. ” …، باغچه داشت، پر از گلهای شمعدانی نارنجی رنگ.” و “عاشق امضای سبز رنگ خانم معلمش شده بود.” و “جوراب پشمی قهوهای به پا داشت با گرمکن سرمهای که دو طرفش نوارسفیدِ باریکی داشت.” و ” سر قابلمه دستمال سفید با چهارخونههای قرمز میپیچم .” و ” شعله پخشکنی که دسته قرمزرنگ پلاستکیاش ذوب شده را روی گاز میگذارم” و ” لامپِ کممصرف حمام بیجان است و فضا کم نور، انگار که آفتاب غروب کم رنگِ پاییزی.” و… همچنین داستان در خود بوهایی را یادآور میشود که بیشک آشناست و برای آدم کلی نقطهی عظیمت میشود در خاطرات. مثلن،”. بوی زیره، کشمش سرخ شده، در کره، پیازداغ، اشتهایم را باز کرده بود. تهِ قابلمه قرمز رنگ سه نفره تفلون، یک قالب کره انداختم، کره کف میکرد و ذوب میشد و عطرش در میاومد.
یک لایه برنج آبکش، یک کم زعفران حل شده در آب داغ، با دستهام کمی زیره، بعد دو قاشق عدس پخته شده، بعد یک قاشق کشمش سرخشده، لایه آخر کوفته ریزهها .” و” بعد که برگشتی در حموم را باز میذاری تا بوی شامپوی تنت تو خونه بپیچه” و “و به قولم عمل میکنم و ناخنهام را لاک میزنم .” و ” من به دود بخاری نگاه میکردم. به آن پیرمرد خمیده چُپُق کش.”
استفاده از رنگ وبو در کنار هم داستان را جاندار و قابل لمس میکند هر چند چرخش در زمان روایتها را در خوانش اول به درستی تشخیص ندادم. خوبی جاندار بودن داستان این امکان را به من داد که با وجود عدم درک اول بارهی زمان روایتِ اتفاقات و فلشبکها همچنان با داستان همراه باشم. هر چه از قیدهای توصیفی بیشتر استفاده میشد بر همراهی من با داستان دوام میداد و باور کردم که ماریا تبریزپور مادری بوده که فرزندش را از دست داد حالا به هر زمانِ زبانی که نقل میکند.
طبیعت بیجان داستان اما، جاندارترین عنصر داستانی بود. بخاری نفتی در کانون روایت خوش درخشید. بخاری نفتی در خانههای ما، در محیطهای آموزشی ما جزو منفورترین اشیا به حساب میآیند. بماند که چقدر دستاندرکار مرگ خاموش بوده و میشود چون بقیهی بخاریها با سوخت فسیلی، آتش زنهی ماهری شده است که توانسته زیبایی و آیندهی دانشآموزان و کودکان و بزرگسالان را به مسخره بگیرد. حتی در مقطعی توانسته نقش سیاسی به خود بگیرد. بخاری نفتی در داستان خانهی اجارهای به تنهایی و مستقلن داستان کاملی است که با ظرافت تمام در این روایت خود را نشان داد.
فضای داستان میل عجیبی به تولد دارد و به همان اندازه میل دارد برای از دست دادن.” من به گلهای نداشته خانه اجارهایمان آب می دادم، شلنگ را ازم میگرفتی، به دیوارها آب میدادی، عشقه ها از دیوار سبز می شدند و بالا می رفتند. سبزه ها را نشون میدادی که از لای موزاییکها رشد کرده بودند و میگفتی: این زمین حاصلخیزه، همیشه سبزه. من شکمم را که روز به روز بزرگ تر میشد، نشانت میدادم.” و ” خاکش نمی کنم، به گمانم خاکش میکنند و خاک سردش میشود. مشقاش را همچنان مینویسد، مشقهایی که هیچ وقت خط نمیخورند. من با تو دعوا میکنم. اگر این خونه اجارهای نبود. اگر مال ما بود و ما وقف دولت میکردیم. میتونستیم همینجا توی باغچه خونهمون کنار شمعدونیها و کنار پدر و مادرم براش جایی جور کنیم و من هر روز بهش آب میدادم مثل تمام روزهایی که بهش شیر دادم.” و ” کنار هم دراز کشیدیم. دستت را روی شکمم میگذاری. تصور اینکه بخواهی با من عشق بازی کنی، دلم را به هم میزند، انگار که به معشوقم خیانت کنم. بلند میشوم و به اتاق پسرم میروم . روی تختش دراز می کشم، پستونک آبیرنگ بچگیهاش توی گردنم آویزونه. روی دیوار هر سال پاهاش را رنگی می کرد و مهر میکوبید روی دیوار، دستم را روی پاهای رنگی شدهاش می گذارم، ببینم چقدر بزرگ شده.” و…
تقابل موجود بین تولد و مرگ و همارزی این دو اتفاق دینامیسم اصلی اتفاقات را شکل داده است و من را یاد بودن و نبودن انداخت.
تکنیکی جالب و منحصر بفردی در این داستان معرفی شد از طرف ماریا تبریزپور که بنظرم به اندازهی خود داستان و حتی جذابتر از خود داستان بود. استفاده از پاورقی آن هم از نوع رفرنس دادن با ویکیپدیا. به اخبار این منطقه از دنیا هر وقت که گوش میدهم انفجار و حادثه و… یک جملهی خبری تکراری همیشه هست. آمار تلفات. این تعداد کشته و این تعداد زخمی. لغت زخمی به نظرم از لغات عجیب به شمار میآید. فکرش را میکنم در یک زلزله مثلن چهلوپنج نفر کشته شدهاند و شصت نفر زخمی. لغت زخمی جدی گرفته نمیشود و معمولن چهلوپنج زخمی ذهن را درگیر خود میکند حال آنکه اگر احوال شصت زخمی را بشود تصویر کرد بسیار وحشتناکتر از مردهگان میشود. مصدومی که بر اثر فشار ناشی از آوار دو کلیهاش را از دست داده یا مصدومی که قطع نخاع شده یا … به هر حال زخمی کلمهای موذی است که بیشترین اتفاق را در خودش پنهان کردهاست و راحت از آماری که در خودش دارد از نظر ما عبور میکند. لغت افسردگی هم چنین شکلی دارد. جهان کسی باید روی سرش آوار بشود تا افسردگی را زندگی کند اما به آسانی در ملاقاتهای دوستانه باهم از این کلمه استفاده میکنیم: فلانی یادته؟ میگن افسردگی گرفته … اینکه منِ خواننده با موذیگری برخی کلامات رودررو میشوم با قلم و فکر ماریا تبریزپور به راحتی میتوانم قبول کنم مولفهزبان استفاده شده در داستان با هیچ ذهنیتی از بقیهی آثار ایشان، نشان از تسلط بر حوزهی زبان است و عامیوار نوشتن داستان و ساده بودن متن صداقتی از روی آگاهی بوده نه عدم تسلط به زبان نوشتاری. داستان برخلاف خواب شخصیت داستان که ” خوابم صامت بود.” داستانی پر از صدا و اتفاق و رنگ و بو بود اما در پایان چون خواب صامت تمام شد جملهی پایانی داستان ” برای خودم خانهای خریدم، خانهای قدیمی که بازسازی شده است. باغچه ندارد. فقط یک حوض گرد کوچک دارد که آدم میتواند ساعتها به آبش خیره شود و سنگی در آب بیاندازد و تصویر مواج خودش را تماشا کند.” نمیدانم چرا بعد از این جملهی پایانی داستان تمام سطرهای داستان با دورِ تند مثل فیلمهای چاپلین دوره شد. صامت و بیرنگ و بیبو. میتوانست دلیلش به خود متن برگردد “هر شب با بچهام موسیقی گوش میکردی و فیلمهای چارلی چاپلین نگاه میکردی، آکروبات بازی در میآوردی براش.” تمام جان داستان با آخرین تصویر راوی از دست رفت و سکوتی خاکستری را برایم قابل لمس کرد. دیگر خبری از ادویه و تیغِ دسته صورتی نبود. انقدر بیجان که راوی حتی آب حوض کوچک را آب خالی و بیتوصیف مینویسد و تکرار ملال آور حلقههای آب.
ترکیب بندیِ فراوانی در استفاده از قیدها چنان هنرمندانه و دقیق بود که میشد بعد از آن همه درگیر شدن با آنها به یک باره در سکوت ماند و این سکوت را زندگی کرد و خیره شد به اولین چیز و جا.
خواندن داستان خانهی اجارهای برایم لذت بخش بود. بخاری نفتی منفور در ذهنم مفهوم دیگری را نیز صاحب شد. مجموعه داستان کوتاه خانهی اجارهای.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* http://www.naakojaa.com/book/15491
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سعید منافی، متولد ۱۳۵۸ شهرستان خوی، نویسندهی رمان پیرمرگ که در سال ۲۰۱۳ توسط نشر ناکجا منتشر شد.