۸ مارس، دستبندهای سبز شرمنده و نهنگهای استرالیایی
مدرسه فمینیستی: متن زیر، نوشته رویا صحرایی است که به مناسبت ۸ مارس، روز جهانی زن به نگارش در آمده است:
۶مارس، اندونزی، جاوا ساعت ۲بعد از ظهر
دوستان عزیز سلام
دستتان درد نکند که این ایمیل گروه ها را درست کردید و کار ما را برای تماس راحت کردید…
بالاخره بعد از هفته ها زندگی برزخی در این مملکت نمور و خیس که فقر و نکبتش ما را دلتنگ بدبختی های خودمان در ایران کرده بوده خبر دادند که فردا شب به همراه یک واسطه همه ما را به یکی از اسکله های اطراف می برند تا با کشتی راهی دیار استرالیا بشویم. من با شنیدن این خبر دل به دریا زدم و از پناهگاه مان بیرون آمدم و یک کافی نت پیدا کردم. جایتان خالی تا کمی به این به اصطلاح کافی نت بخندید اما باور کنید که سرعت اینترنت شان خیلی از ما در ایران بهتر است! …دوستان استرالیایی بالاخره ما داریم می آییم…
دوستان نمی دانم چرا اینقدر نگرانم، سحر می گوید: این نگرانی نیست، این هیجان است، اما به نظرم چشمهای خودش هم پر از نگرانی است، تازه فهمیدم او خودش هم مثل من «آب ترس» است اما به روی خودش نمی آورد! طبق معمول شوخی اش گل کرده و مرتب می گوید "آخه مگه نهنگهای اینجا بدبختیشون گرفته ماها رو بخورند!! هر اتفاقی بیفتد دوستانمان در ایران و سراسر دنیا کمپین راه می اندازند و پشت سر هم بیانیه صادر می کنند و خلاصه آبرویشان را توی دنیا می برند". باورش این است که راهی شدن ما در شب هشت مارس را باید به فال نیک گرفت. پیغام داده که به شما بگویم که سالهاست که در این ایام همه مدل دل به دریا زدن را تجربه کرده بود به جز اینکه سوار کشتی راستکی بشود و از نهنگ واقعی بترسد. قرار گذاشته است که مثل هنرپیشه فیلم تایتانیک برود روی دماغه کشتی بایستد و پلاکاردی به دست بگیرد که روی آن نوشته شده "زندگی در دنیای برابر برای همه موجودات روی کره زمین لذت بخش تر است، نهنگهای عزیز به جای اینکه ما را میل بفرمایید کمی واقع بین باشید و به جمع برابری خواهان بپیوندید".
ماهان تمام این مدت از من می پرسد "مامان اگه بریم استرالیا دیگه شب نمی تونند بریزند توی خونه و تو رو با خودشون ببرند؟؟ مامان اونجا بابا دیگه نمی تونه منو از تو بگیره؟"
همه اش با خودم کلنجار می روم که اگر یک ذره، فقط یک ذره شرایط زندگیام توی ایران بهتر از آنی بود که داشتم، اصلا تن به این سفر و غربت نمی دادم.
امسال برای هشت مارس چه برنامه ای دارید؟ هر جا جمع شدید جای ما را خالی کنید. تا می توانید عکس بگیرید. راستی یادتان نرود امسال عالیه را دعوت کنید. به نظرم حضورش نوعی تو دهنی است به همه حکم زندانهایی که به بچهها دادهاند.
این چند وقت همه اش خوابهای عجیب و غریب می بینم! دیشب خواب دیدم انگار همه دوباره در کتابخانه صدیقه دولت آبادی جمع شده ایم. مثل چند سال پیش! خانم حجازی با آن زبان شیرینش داشت سخنرانی می کرد و همه می خندیدیم. منصوره گزارش زحمتهایی که برای کتابخانه کشیده شده بود را می خواند. نوشین طبق معمول همیشه سعی میکند خستگی ماه ها زحمت و شب نخوابی توی صورتش را با لبخندی پنهان کند و مراقب همه چیز باشد. چند تا از بچه های جوان انگار توی اتاق کامپیوتر کنار پروین بودند و داشتند مرتب خبرهای هشت مارس را روی سایتهای زنان می بردند. هما داشت شیرینی به همه تعارف می کرد و طلعت با نگرانی می پائید که چیزی کم نیاد و از همه پذیرایی بشود. بچههای نمایش توی حیاط، نمایشنامه اجرا می کردند. نسرین آرام کنار عالیه نشسته بود که مینو و فریده با چند نفر دیگر از راه رسیدند و هیجان زده دور هاله سحابی جمع شدند. مینو مرتب صورت هاله را می بوسید و گریه می کرد و می گفت کجا بودی؟ خیلی دلمان برایت تنگ شده بود!! یکی گفت سخنرانی تمام شد و حالا وقت جشن گرفتن است. ناهید شروع کرد به آواز خواندن و رویا هم دستمال های رنگی اش را از تو کیفش در آورد و شروع کرد به کوردی رقصیدن که همان موقع از خواب پریدم. خیس عرق بودم. همیشه شنیدهام که خواب رقص کوردی خیلی بدشگون است. خواهشاً شماها این ایام خیلی مراقب خودتان باشید!
من به محض اینکه دوباره به اینترنت دسترسی پیدا کنم ایمیل می زنم. فعلا خداحافظ!
راستی یادم رفت بنویسم. اینجا کلی مهاجر افغانی و سومالیایی با ما هستند. همه دستبندهای سبز ما را می شناسند. اما خیلی از ایرانی ها چپ چپ به دست بندهای سبز ما نگاه می کنند. یکی از آنها به ماهان گفته بود "به مادرت بگو دکانش رو تعطیل کنه، این حناها خیلی وقته که دیگه رنگی نداره، اینطوری پروندههای ما رو هم خراب می کند". طفلک بچهام حیران آمد پیش من و پرسید: "مامان ما قراره توی استرالیا مغازه حنا فروشی باز کنیم؟؟؟"… شاید باور نکنید که اینجا ما از ترس بعضی از ایرانیها دستبندهای سبزمان را زیر آستینمان پنهان می کنیم.
وای که چقدر براتون حرف دارم … در اولین فرصت دوباره تماس میگیرم. روی ماه همتون رو می بوسم.
*******
۷مارس، ایران، تهران، هشت بعد از ظهر
دوستانِ عزیزِ دل به دریا زدهی ما، سلام به روی ماه تک تک شماها مخصوصا ماهان عزیز.
خیلی ممنونم که ما را از بی خبری در آوردید. نگرانتان بودیم. امیدواریم که هرچه زودتر به مقصد برسید و همه چیز روبراه بشود. منتظریم تا شماها برسید و چپ و راست کنار پل هاربر و اپرا هاوس عکس بگیرید و دل ما را آب کنید!
عزیز دل، اینجا هیچ خبری برای هشت مارس نیست، به جز یکی دو تا مجلس یادبود و قدردانی، همین و همین. طبق روال هر سال از چند وقت پیش دوباره شروع کردهاند برای هر کسی که می شناسند احضاریه بفرستند یا قرار جلسه دادگاه بگذارند تا کسی خدای نکرده یادش نرود که نباید دست از پا خطا کند و با دل خوش به فکر مراسم هشت مارس باشد، به خصوص که دوباره سایه شوم جنگ همه جا افتاده و همه چیز را تحت شعاع قرار داده و شرایط همیشه امنیتی ما را، امنیتی تر کرده است. خلاصه "تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل"!
عزیز دل، همه ما هم دلمان برای تک تک شما تنگ شده است. یادتان باشد که شماها انتخاب کردهاید! هر چند هم که فکر کنید مجبور به انتخاب شدهاید، باز هم انتخاب کردهاید. اینقدر خودتان را مواخذه نکنید و تصمیمتان را زیر سوال نبرید. خوب می دانید که نه هر ماندنی ماندن است و نه هر رفتنی رفتن. این خود ما هستیم که به ماندن یا رفتنهامان معنا می دهیم.
سحر راست می گوید، اینکه شب هشت مارس به مقصد می رسید را به فال نیک بگیرید. ما هم شادیمان را با رسیدن شما تکمیل میکنیم. قدر حضور او را در جمع تان بدانید. دل همه ما برای شیطنتها و خندهها و شوخیهایش که در سخت ترین شرایط لبخند به لب همه ما می آورد، تنگ شده. باور کنید با رفتن هر کدام از شماها تکه ای از وجودمان جدا می شود! نفرین به این همه فشار و خفقان که سالهاست همه ما را در برابر سختترین انتخابهای زندگی مان قرار می دهد و مرتب باید بین دوستیها، علائق و گوشه گوشه زندگی هامان به بدترین شکل انتخاب کنیم.
دختر خوب به اصطلاح "فمینیست"! خود تو دیگه چرا فکر می کنی که خوابهایت چپ است!؟ اتفاقا خواب خوبی دیدی. مطمئن باش باز هم دوباره دور هم جمع می شویم، بازهم جشن می گیریم، باز هم همه با هم همصدا آواز می خوانیم (با این تفاوت که دیگر خانم دکتر صاحبخانه از ترس به درد سر افتادن ما را از خانه اش بیرون نمی کند؟!… یادت میاد؟
باور نمی کنیم که دستبند سبز توی اندونزی هم مایه دردسر شده! این دیگه خیلی دردناکه!
خواهشاً تا رسیدید به ما خبر بدهید تا همه باهم دل به دریا زدن شماها را جشن بگیریم!
**********
۷ مارس، سیدنی، ساعت ۹ صبح
سلام به عزیزان سنگرنشین ایران و پرندگان مهاجر دریا دل،
خوش خبر باشید، بوی گل و سوسن و یاسمن میآید (البته نه از نوع دهه فجری آن؟!)
خیلی خوشحالیم که بالاخره راه میافتید. از محل اقامت شما تا کریسمس آیلند ۸۰ مایل است و اگر هوا مناسب باشد چند ساعتی بیشتر طول نمی کشد. یادتان باشد حتما جلیقه نجات بپوشید. مخصوصا مراقب باشید که ماهان جلیقه بپوشد.
خیالتان راحت نهنگهای اینجا. سالهاست که دیگر برابری خواهان به زیر دندانشان مزه نمی دهد. آنها دنبال لقمههای بزرگ اقتصادیاند. تازه شاید برای اینکه چهره دمکراتیکی از خود نشان بدهند برای سحر امضاء کنند؟ !
آخ که چقدر خوشحالیم که شماها می آیید. ساعتها باید با هم حرف بزنیم. بوی یار و دیار می دهید! عطر حضورتان از حالا همه جا پیچیده. از حالا چند تا جلسه سخنرانی را هماهنگ کردهایم.
عزیز جان به ماهان بگو خیالش راحت باشد اینجا دیگر شبانه نمی ریزند توی خانه و مادرش را ببرند. پدرش هم که خدا را شکر نه اینجاست و نه آنقدر پول دارد که با چند وکیل خبره بتواند برای مادرش پرونده عدم صلاحیت درست کند و قانون را دور بزند و او را از مادرش جدا کند. خلاصه اینکه تا همیشه بیخ ریش مادر عزیزش خواهد چسبید!!
دوستان نفرین به این جغد جنگ که آوای شومش از خودش مخربتر است و درون انسان را مانند طوفان زدگان دریا پر آشوب میکند، دلهامان را می لرزاند و رویاها و شادیهای کوچکمان را در هم می شکند.
عزیز جان دستبد سبز همه جا مایه درد سر است! باید خیلی به خودت مطمئن باشی تا مجبور نشوی آن را زیر آستین پنهان کنی! بگذریم …، حالا وقت این حرفها نیست.
دوستان ایران خیالتان راحت باشد، به محض اینکه کشتی لنگر بیندازد به شما خبر میدهیم و همه با هم هشت مارس امسال را جشن می گیریم. در ضمن عزیزجان لطفا فکر و خیال بی خودی نکن. بچه ها راست می گویند خیلی هم خواب خوبی دیدی. فراموش نکن "دل به دریا زدن خیس شدن دارد اما دلشوره و نگرانی ندارد "
روی ماه همه شما عزیزان را می بوسیم. فعلا خداحافظ
*************
۸ مارس، ساعت ۱۱ صبح به وقت تهران
بچهها جان سلام ، خبری نشد؟ اونجا الان ساعت چنده؟ مثل اینکه ما خیلی زود تماس گرفتیم.
************
۸ مارس، ساعت ۳ بعد از ظهر به وقت تهران
سلام به همه. کسی اونجا نیست که یک خبری به ما بدهد؟ ما منتظریم!! مثل اینکه یادتان رفته از خودتان به ما خبری بدهید.
***********
۸ مارس، ساعت ۹ شب به وقت تهران
ای بابا ما مردیم از دلشوره؟؟ مرده شور این آیفونهاتون رو ببرند که همه اش با آنها بلدید به ما بدبختها که اینترنت دودی داریم پز بدهید، آخه یکی از شما ها ایمیل یا تلفنش را جواب بدهد… شاید دور هم جمع شدهاید و بازار غیبت و درد دل به راه افتاده و ما را فراموش کردهاید. ما بیداریم هر ساعت شده تماس بگیرد.
*************
۹ مارس، ساعت ۵ صبح به وقت سیدنی
دوستان ببخشید که دیر تماس گرفتیم می خواستیم از خبرها مطمئن بشویم. ظاهرا دیشب هوا طوفانی بوده و کشتی بچه ها هنوز به مقصد نرسیده. منظورم اینست که گم شده! توجه کنید گم شده ! لطفا کسی با غرق شدن اشتباه نگیرد.
لینک خبر زیر را باز کنید..
*******************
۹ مارس، ساعت ۷ صبح به وقت سیدنی
خبرگزاری های استرالیا تائید کردند که یک کشتی حامل 246 پناهجو در آبهای این کشور ناپدید شده است. ما الان بیمارستان هستیم. دو تا از بچه ها از شنیدن خبر شوک شدهاند و مجبور شدیم آنها را بستری کنیم. تمام سایتها ظاهرا خبر را زده اند. باز هم تماس میگیریم. شماها مراقب خودتون باشید. باید منتظر باشیم.
*********************
۹ مارس، ساعت ۱۱ شب به وقت تهران
خبرها را خواندیم، اینجا کسی حال و روزی بهتر از شماها ندارد. شما هم مراقب خودتان باشید. باید همه امیدوار باشیم و یادمانم باشد که همیشه وقتی که طوفان می شود خیلی از کشتی ها از میسر خودشان دور می شوند، حتی خیلی وقتها آگاهانه مسیر طوفانی را دور می زنند و آنقدر دور می شوند که شاید خیلی ها تصور کنند که آنها گم شده اند!! نباید نگران باشیم حتما می رسند، حتما،…. غیر از این نباید باشد…
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید