Advertisement

Select Page

آقای بی پدر 

آقای بی پدر 

شاید امروز دیگر دوران ساختارگرایی و پسا ساختارگرایی غربی گذشته باشد. امروز ما با رفتار زبان و متن مواجه هستیم نه ساختار آنها. رفتار متن نه در قالب اندیشه‌های ساختارگرایان می‌گنجد و نه در اندیشه‌های پساساختارگرایان که خودش یک ساختار است. رفتار متن امری فرا ساختار است که می‌تواند پنجره‌ای نو را به حقیقت جهان هستی بسوی ما بگشاید.
بهار ۱۳۹۸

متن پی‌دی اف را اینجا دانلود کنید

همه میگن بعضی هنرمندا و شاعرا و مخترعا زندگی‌های عجیب غریبی دارن اما نمی‌دونن که این عجیب و غریب بودن زندگیه که آدما رو هنرمند و شاعرو مخترع میکنه. امروز سی و چند ساله که از عرفانی بودنم میگذره، بعد از این همه سال عده ای به این توافق رسیدن که من هر چه آقای عرفانی بودم بسه، و تصمیم قاطع گرفتن که دیگه نه صمد باشم و نه عرفانی. خیلی وقت بود که می‌خواستم اینو بگم اما نمی‌تونستم. نمی‌تونستم یعنی جور نمی‌شد بگم ، یعنی نمی‌شد بگم ، یعنی کسی پیدا نمی‌شد که بهش بگم. اما الان همه چیز فرق کرده یه جورایی می‌شه گفت ما هر روز نسبت دیروزمون احمق‌تریم  البته گاهی وقتا هم حاصل این معادله برعکس هست و این بستگی به ادراک ما داره.

یک وقتایی چیزی رو میخونیم که ما رو به سمت جهل میکشونه و یه وقتایی با مطالعه به سمت تکامل عقل پیش میریم. یکی با مطالعه بیشتر به خدا نزدیک میشه و یکی از خدا دور؛ یکی از تفکر مدرن به تفکر پست مدرن رو میاره و یکی پست مدرن رو پوچ می‌بینه؛  گاهی وقتا یه اتفاقی میوفته که با هنجار‌های یک جامعه همخونی نداره ، با هنجار‌های جامعه همخونی نداره یعنی اینکه اون اتفاق یک اتفاق عادی جلوه نمی‌ده واسه همین توجه دیگران رو به خودش جلب میکنه. اینجاست که تو یک هچل میوفتیم و نمی‌دونیم باید واقعیت‌ها رو نشون بدیم یا اینکه چون ممکنه دیگران از اون‌ها سوء استفاده کنن باید اونها رو پنهون نگه داریم. شاید کسی که تا حالا توی همچین موقعیتی گیر نیوفتاده خیلی راحت بگه که بابا تو چکار حرف مردم داری، اگه قرار باشه بخاطر حرف‌های مردم زندگی کنی، نمی‌تونی اونجوری که می‌خوای زندگی کنی. اما اگه کمی دقیقتر بخوای به مساله نگاه کنی میبینی که نمی‌شه به حرف‌های مردم هم توجهی نداشته باشی. چرا که ما تموم زندگی خودمون رو نمی‌سازیم و دیگران در ساختن روایت زندگی ما نقش بسزایی دارن. مثلا آیا یک فرد خوب با کسی که بد هست در اجتماع یکی هستن؟ حالا  یک فرد چقدر تو خصوصیات خودش دخالت داره و چقدر از خصوصیات فردی ساخته ذهن اجتماع هست؟  اول اینکه بر اساس یک سری از تجربیات میشه گفت که هر کسی دو تا شخصیت داره، یه شخصیت فردی که خودش و اونایی که کاملا می‌شناسنش بهش آگاهی دارن و دوم شخصیت اجتماعی هست که از محدوده نزدیکان رد میکنه و اجتماع فرد رو در بر میگیره. اینکه ما بخوایم کاری به حرف‌های اطرافیان‌مون نداشته باشیم و کاری رو که میدونیم درسته رو انجام بدیم بخشی از شخصیت فردی ما رو تشکیل میده، اما قضیه شخصیت اجتماعی ما زمین تا آسمون فرق داره . بنظر من ما تو شکل گرفتن شخصیت اجتماعی خودمون اونقدر دخالت نداریم که دیگران دخالت دارن. ما با شکل دادن به شخصیت فردی خودمون، روایت فردی خودمون رو می‌سازیم. اما اینکه مخاطبین اجتماعی ما، روایتی رو که شخصیت فردی ما ساخته رو چطور معنا و تفسیر میکنن؛ قطعا ما نمی‌تونیم نقشی درش داشته باشیم. افراد جامعه اونجور که خودشون میخوان شخصیت ما رو تفسیر میکنن، نه اونجور که ما میخوایم. مثلا من همین الانی که دارم می‌نویسم پشت میز کارم توی خونه هستم، چون کارم اینه ، مطالعه ، فکر کردن و نوشتن. واسه مطالعه کردن، فکر کردن و نوشتن جای دیگه رو سراغ ندارم که راحت تر بتونم کارم رو انجام بدم. شاید سخت ترین کار دنیا هم همین باشه که تو درست فکر کنی و درست بنویسی جوری که دیگران رو با خوندنش به اشتباه ندازه . وقتی ایده ای واسه نوشتن نداشته باشم یا به ایده‌های شعری می‌پردازم یا اونکه ایده‌های مجسمه سازی‌ام رو خلق میکنم. گه گاهی هم ایده‌هایی واسه اختراع کردن به ذهنم خطور می‌کنه که وسط کارهام نمونه‌های اولیه شون رو اختراع میکنم، تا شاید یه روزی بدرد بشریت بخورن. حالا به معانی و تفاسیر اجتماع از شخصیت فردی من توجه کنید:

فلانی: این روزا چیکار میکنی؟

من: والا هیچی تو خونه می‌شینم، مطالعه میکنم، تحقیق میکنم، شعر مینویسم، مجسمه سازی میکنم بعضی وقتا هم اختراع.

فلانی: اینا که کار نیست، خسته نمی‌شی از بس تو خونه بشینی

منم با خودم میگم خوب حالا چطور باید قانعش کنم که بابا والا بخدا تو خونه فرصت نمیکنم حتی غذا بخورم، از بس ایده‌ها چپ و راست به ذهنم حمله ور میشن و تا اونا رو خلق نکنم دست از سرم ور نمی‌دارن، اینا اگه کار نیستن پس چی هستن؟ البته اونا هم از پارادایم ذهن خودشون درست به قضیه نگاه میکنن. شاید از نظر اونها کار کردن یعنی در اجتماع بودن و جلوی چشم دیگران کسب درامد کردن. از اونجایی که پیشتر دکان دار بودم و کارهای فنی انجام می‌دادم و چندین بار شغل عوض کرده بودم، اجتماع بهم بدبین شده بودن، وشاید حق هم داشتن . اما اونها اونور قضیه رو نمی‌دیدن؛ کسی که ذهنیت گرا یا به اصطلاح سوبژکتویسم هست نمی‌تونه نسبت به ذهنیت خودش بی تفاوت باشه.

واسه من هیچ کاری بیشتر از پرداختن به ایده‌های ذهنیم اهمیت نداره و من به پرداختن به ایده‌های خودم علاقه داشتم نه به پرداختن به ایده‌های دیگران، چرا که ما تو کارهای فنی به تعمیر و بازسازی ایده‌های اختراع شده ی دیگران می‌پردازیم و بابت اون دستمزدی رو دریافت میکنیم. اون موقع که تعمیرکار بودم هر روز صبح باید بیدار میشدم و به ساختار‌های مشخص و تکراری می‌پرداختم که خراب شده بودن. روبه رو شدن با ساختار‌های تکراری و پرداختن به تعمیر و بازسازی اونها منو کلافه میکرد واسه همین نمی‌تونستم اونا رو تحمل کنم، از طرفی پرداختن به ایده‌های دیگران تمام وقتم رو می‌گرفت و نمی‌تونستم به ایده‌های خودم برسم. خوب این دلایل باعث میشدن تا افراد اجتماعی که من توش بودم یه تفسیر و برداشت دیگه‌‌ای از رفتارهای اجتماعی من بکنه، تفسیری که اونها رو از حقیقت من دور می‌کرد.امروز می‌خواهم از نفس متن خودم، به معنا و تفسیرهایی که از رفتارهای من بمثابه یک ابژه‌ی شناسانده بیان می‌شن نگاه کنم و به آن به آن معناهایی که از من بعنوان حقیقت من ساخته میشن بخندم. نمی‌دونم شاید تا دیروز وقتی که من هم به معنا‌های زبانی، در زبانشناسی و بررسی نشانه‌های اون فکر میکردم، زبان به ریش من هِرُ هر می‌خندید. یا شاید امروز جهان هستی از تفسیر‌های معنایی و نسبت‌هایی که بعنوان حقیقت به اون می‌دیم از خنده ی به ما غش کرده است.  به هر حال تو این بحران تفکر و اندیشه ، شاید ظهورایده و اندیشه ی دیگه‌‌ای نجات بخش یا بحران سازتر باشه. بزارین به خودم برگردم، به اصالت متن خودم. بزارین تکلیف رفتارهایی رو روشن کنیم که بعنوان متن اصلی من تفسیر شدن، بدون آنکه متن اصل و حقیقت باشن. اما چه چیزی اصالت من رو در رفتار‌های من منعکس میکنه؟ و چرا رفتار‌های من با اونکه قائم بر واقعیت من هستن طور دیگه‌‌ای معنا میشن؟ نفس واقعیت متن من که به اون حضورا علم دارم به کارهای نویسندگی ، شاعری ، هنری و اختراعات در خونه اش مشغوله اما همین نفس متن من، از خودش یک رفتارهایی نشون داده که اون رفتارها باعث بوجود اومدن یک متن دیگه‌‌ای از من شدن، که افراد جامعه با خواندن اون منو به یک فرد بیکار، خانه نشین و تن پرور معنا و تفسیر می‌کنن. البته مهمترین اتفاقات زندگیت وقتی برات اتفاق میوفتن که افرادی با اطلاع از جزئیات زندگیت تو رو وادار به یک سری عکس العمل‌هایی میکنن تا تفسیری از اون عکس العمل تو رو به نفع خودشون به اجتماع بکشونن و به عنوان واقعیت امر بر ذهنیت‌ها تحمیل کنن. امروز وقتی پشت سرم رو نگاه میکنم ، از خودم می‌پرسم این همه سال رو واسه چی تلاش کردم؟ این همه تلاش کردم که بعد از فوت پدر و مادرم بیان بگن آقا بسه دیگه هر چی  آقای عرفانی بودی بسه دیگه؟ هر چی با این هویت برای  مردم این مملکت تحقیق و پژوهش کردی و مقاله نوشتی ، هرچی شعر گفتی ، هر چی هنرمند و مخترع بودی  بسه؟ این همه سال منم خواب بودم از بس که سرم تو کتاب بود و فکرم درگیر اینکه چی بنویسم تا اینکه برام از طرف دادگاه یه احضاریه اومد. اونموقع بیدارشدم و فهمیدم که سمیرا که تا دیروز برادرش بودم مدعی شده آقای صمد عرفانی برادرم نیست و درخواست نفی نسب و ابطال تمامی‌مدارک هویتی منو داده. البته پیش از این تو مراسم چهلم مادرم، حمید دامادمون در حضور دایی‌هام اعلام کرد که زنم از عرفان شکایت کرده، چون عرفان برادرش نیست و عموی من هست. همه ی فامیل از این حرف متعجب شده بودن ، اون موقع حرف حمید رو جدی نگرفتم چون خواهرم آدمی‌نبود که بخواد از من شکایت کنه و درخواست ابطال تمام مدارک هویتی ام رو بده. کسی که تمام دنیاش برادرش بود و اگه چیزی میخرید سهم برادرش رو حتی یک ماه بر می‌داشت تا بهش بده، آخه اون بجز من کسی دیگه رو نداشت .از طرفی شوهرش هم آدمی‌نیست که بخواد براش جای برادرش رو براش بگیره، از شوهرش متنفره اما بشدت ازش می‌ترسه، اونقدر که برای تشیع جنازه مادرمون وقتی جلوی همه بهش گفت که نباید بری از ترس خشکش زد و برگشت تو مسجد و من هرچی التماسش کردم، دیگه نیومد، یک ماه قبلش هم واسه مراسم پدرم کتکش زده بود و بهش گفته بود که نباید واسه مراسم پدرت بری و اونم نیومده بود. آخرین بار وقتی بعد از یک سال شوهرش بهش اجازه داده بود بیاد خونه مون که همون خونه بابامون بود اومد پیشم منو بغل کرد و زار و زار گریه میکرد و میگفت شوهرم بی دلیل منو کتک میزنه ، از وقتی که باهم ازدواج کردیم حتی به دروغ هم یه بار بهم نگفته عزیزم انگار اصلا آدم نیست و هیچ احساسی نداره، مثل سگ صبح ساعت شش منو با لگد بیدار میکنه براش صبحونه درست میکنم میره سرکار، فقط تو فکر پول در اوردنه، وقتی هم اون میره سر کار باید کارهای خانواده شو انجام بدم براشون لباس بشورم، غذا بپزم ، ظرف‌هاشون رو بشورم و آخر همه هم می‌خوابم، اومدن شوهرم رو متوجه نمی‌شم تا صبح که دوباره با لگد بیدارم کنه. الان ده ساله حتی یک بار من و بچه‌هام رو جایی واسه تفریح نبرده . مثل یه برده همش تو خونه هستم . خانواده شوهرش آدمایی هستن که خدا و دینشون فقط پول هست هیچی رو بجز پول نمی‌بینن و واسه بدست اوردن پول و ثروت بیشتر هر کاری انجام میدن. خرافاتی‌هایی که با هیچ کسی رفت و آمد ندارن. کسی اگه یه بار بره خونه شون بار دوم با یه بهونه مثل این که این فلانیا چشمشون شوره یا اینها جادوگرن یا اومدن بهمون آسیب برسونن یا دزدن و… یا در خونه رو براشون باز نمی‌کنن. خیلی مرموزن و نمی‌خوان کسی از کا رشون سر در بیاره، آدمایی هستن که با حرف یه فالگیر تموم خونه شون رو چند متر چال می‌کنن و تو خونه ی خودشون دنبال گنج می‌گردن آخرش هم هیچی پیدا نمی‌کنن. هر وقت می‌خواستم با شوهرش حرف بزنم که کمی‌هم به فکر زن و بچه ات باش مادرم اجازه نمی‌داد، می‌گفت میخوای دختر رو با بچه‌هاش از خونه بیرون کنن؟ خواهرم هم می‌گفت اگه چیزی بهش بگی فردا بیشتر اذیتم میکنن، همین جوری هم راضی ام و تحمل میکنم. اما پدرم چند بار به پدر شوهرش گفته بود که مگه دخترم برده ی شماست که تو و پسرت اینطوری باهاش رفتار می‌کنید مگه ما اشتباه کرده بودیم به شما دختر دادیم. آقا محمود بابای حمید هم که چشم دیدن پدرم رو نداشت، چون خواهرش که عمه ی من باشه زن بابا و نا مادری اون بود و ازش بخاطر اینکه  یک زمانی از بچه‌هاش در مقابل اذیت و آزار ایشون دفاع میکرد کینه بدل گرفته بود. آقا محمود پسر بزرگ خانواده بود و چند سال بعد از بدنیا اومدنش مادرش فوت می‌کنه و بعد با عمه ی من ازدواج میکنه و از اون بچه دار میشه. پدر شوهر خواهرم چون چند سال از خواهر و برادرای دیگه اش بزرگتر بود مدام اونها رو اذیت میکرد. البته این اذیت کردن فقط به بچه‌های کوچکتر از خودش ختم نمی‌شد اون حتی به پدر خودش هم رحم نمی‌کرد و زور و هیکل بزرگش رو چند بار به جان گلوی پدر انداخته بود تا پدرش رو خفه کنه و کسی رو که از مادری چیزی براش کم نگذاشته بود رو مدام به باد دشنام و ناسزا می‌گرفت. تقریبا بیست سال با پدرش قهر بود و هیچ جا برای اون احترامی ‌قائل نمی‌شد، از زن بابا و بچه‌هاش متنفر بود و هر کجا می‌رفت می‌گفت اینا برادرای من نیسن و اونها رو در چشم دیگران خوار و کوچیک می‌کرد. منم از این داستانا هیچ خبر نداشتم و سنم به این ماجرا‌ها قد نمی‌داد اما بعد از اینکه پسرش با خواهرم ازدواج کرده بود یکی دو باری که برای دیدن خواهرم به خونه شون رفته بودیم خودش تعریف میکرد که من چه بلاهایی سر پدرم و برادرم اوردم و همه ی اونها یک مشت آدمای ترسو و بی خاصیت هستن، برعکس برادرای دیگه اش که اونو روی سرشون می‌گذاشتن و همیشه ازش تعریف و تمجید میکردن. وقتی از بلاهایی که به سر خانواده اش اورده بود با غرور بسیار تعریف میکرد با خودم می‌گفتم بدبخت خواهر بیچاره ام نمی‌دونم چطور کینه چندین ساله اینا رو داره تحمل میکنه. خواهرم میگفت پدر شوهرم به شوهرم میگه: این دختر برادرِ نامادری ام هست نباید بهش رحم کرد. اگر چه که حرف‌های خواهرم مطابق واقع بود اما جلوی ما یه رفتار دیگه‌‌ای داشتن  و از این حرفا خبری نبود واسه همین هیچ چیزی رو کسی نمی‌تونست بهشون ثابت کنه. اون وقتا از رفتار خانواده دامادمون و حرفای خواهرم و تعقیب واقعیت‌ها به این نتیجه رسیده بودم که خواهرم با برنامه ریزی اسیر کینه ی چندین و چند ساله ی اونا شده اما تا اینکه پدرم جلوی اونا از خواهرم دفاع میکرد، خواهرم با یک ترس شدید جلوی اونا حرفی نمی‌زد و سکوت میکرد، هنوز که هنوزه دلیل ترس غیر عادیش از اونا رو  نفهمیدم، هنوز نفهمیدم که اونا از خواهرم چه نقطه ضعف بزرگی رو بدست اوردن که اونو در مقابل خودشون وادار به سکوتی سنگین و وحشت ناک میکنه. محتوای احضاریه رو که خوندم تمام روزهایی که منو خواهرم باهم از اونا خاطره داشتیم جلوی چشمم اومد، به هیچ عنوان از دستش ناراحت نبودم، چون می‌دونستم با اجبار و ترس از طرف خانواده ی شوهرش تن به این کار داده. تو همین موقع بود که تمام استدلال‌ها و نتیجه گیری‌هایی رو که از زندگی خواهرم و کینه خانواده شوهرش بدست اورده بودم تو ذهنم نقش بر آب شد. وای وای وای تازه فهمیده بودم که چه بلایی سرمون اومده، تازه فهمیدم که مساله خیلی بزرگتر و پیچیده تر از این حرف‌ها بود. مساله اصلی پول بود و ثروت ، اونا بیشتر اونکه بفکر کینه دوزی بودن به فکر سرمایه ی کلانی بودن که از طریق خواهرم قرار بود بدست بیارن و سالها برای رسیدن به اون برنامه ریزی کردن. تو این لحظه خودم و خواهرم رو توی یک بن بست دیدم، قادر به هیچ گونه تصمیم گیری نبودم، انگار روی چشم‌های ذهنم رو گرفته بودن، هیچی نمی‌دید. یا باید در مقابل خواهرم می‌ایستادم و تمام رازهای زندگی مون رو فاش میکردم یا اونکه تسلیم خواسته‌های شوم شوهر خواهرم میشدم. اونا برای خواهرم یه وکیل گرفته بودن و هرچی می‌خواستن به وکیلش می‌گفتن و اونم  به عنوان وکیل سمیرا دادخواست تنظیم میکنه و از من شاکی میشه. خوب اینجا من چطور می‌تونم اثبات کنم که سمیرا به زور وادار به این کار شده که از من شکایت کنه، حتی از ترس اونا ممکنه بگه نه من خودم خواستم شکایت کنم. اونا از خواهرم یه وکالت گرفتن و همه ی کار‌ها رو خودشون انجام میدن اما به نام اون؛ خواهر بدبختم تو خونه حتی خبر نداره که قراره با اسم اون چه بلایی سر برادرش بیارن. تازه تو همون روز دوم بعد از فوت مادرم؛ مادرم هر چی طلا و جواهرات داشت رو شوهر خواهرم بر میداره و با خودش می‌بره. واسه همین هزینه‌هایی رو هم که برای وکالت و زیر میزی قرار هست خرج کنن رو نیازی نیست از جیبشون پرداخت کنن و اگه این وسط هیچی گیرشون نیاد ضرری هم نکردن. وقت زیادی نداشتم باید زود تصمیم میگرفتم که باید چیکار کنم، اگه بخاطر خواهرم به خواسته اونا تن میدادم هم مدارک هویتی که سالها با اونها زحمت کشیدم رو ابطال می‌کردن و هم تمام مال و اموال پدر و مادرم رو بالا می‌کشیدن، هم از اونجایی که کارشون با خواهرم تموم شده بود معلوم نبود چه بلایی سر اون بدبخت می‌اوردن، اون موقع دیگه حتی برادری به نام عرفان هم نداره که بخواد از حق و حقوق سمیرا خواهرش دفاع کنه. اینجا یاد مظلومیت زنبورهای کندوی عسل افتادم که یک عمر با تلاش خودشون زحمت می‌کشن یهو یه نفر از راه می‌رسه و تصمیم میگیره که همه زندگی شون رو ازشون بگیره، واسه همین تصمیم گرفتم جلوشون بایستم.

خواهرم تو دادخواستش گفته بود که پدر و مادرم بیست سال بچه دار نشده بودن اونقدر که از بچه دار شدن نا امید میشن و صمد رو که پسر خواهرش هست وقتی بدنیا می‌آید و در حالی که چند روز سن دارد را به فرزندی قبول میکند، و بعد از یک سال و نیم خدا مرا به آنها میدهد، حالا او بعد از فوت والدینم طمع به ارثیه من دارد، من از دادگاه تقاضای نفی نسب و ابطال مدارک هویتی آقای صمد عرفانی را دارم. دلایل شهادت شهود، آزمایش دی ان ای. با تشکر خانم سمیرا عرفانی. به این فکر نکرده بودن کسی که بیست سال بچه دار نمیشه و به این یقین می‌رسه که باید بدنبال فرزند خوانده باشه، بعد از یک سال و نیم چطور امکان بچه دار شدن براش بوجود میاد در حالی که علم پزشکی اون زمون هم تا این حد پیشرفته نبوده و اگه می‌تونست بهشون کمکی کرده باشه طی بیست سال حتما کمک کرده بود؟ فکر نکرده بودن بر اساس شواهد و قرائن موجود، با این ادعا، و انکار نسبت بین من و پدر و مادرم، هویت و نسبت خودش رو هم زیر سوال می‌بره. داستان منو خواهرم مثل داستان شب و روزه، شب و روز هیچ وقت همدیگه رو انکار نمیکنن چون خودشون می‌دونن نه شب بدون روز شبه، نه روز بدون شب روزه، هر کدوم اگه بخواد دیگری رو انکار کنه درواقع ماهیت ذاتی خودش رو زیر سوال برده و خودش رو انکار کرده. این کارا فقط می‌تونه زیر سر اشخاص ثالثی باشه که بجز اهداف شومشون هیچ چیز دیگه‌‌ای رو نمی‌بینن. این موضوع منو یاد حرف نیچه می‌ندازه که میاد و میگه: ” هیچ حقیقتی وجود نداره”! اما به این فکر نمی‌کنه که اگه هیچ حقیقتی وجود نداشته باشه پس چطور این حرفش می‌تونه حقیقت  باشه!؟ گاهی وقتا انسان‌ها از بس جلوشون رو نگاه میکنن یادشون میره که خودشون کجا ایستادن، و همین رفتارشون باعث رو شدنه دستشون میشه. منم از وقتی که چشم باز کردم همین یک پدر و مادر رو داشتم تا امروز که در دادگاه منو مجبور میکنن برای دفاع از هویتم بدونم کسی که مدعی هست من نسبتی با پدر و مادرم ندارم خودش چه نسبتی با اونها داره؟ اگر نسبت ما با شناسنامه مشخص میشه که اسم پدر و مادرمون تو شناسنامه من همراه با تاریخ تولدم بزرگتر از شناسنامه خواهرم هست، آقای قاضی اگر نسبت ما قراره با آزمایش دی ان ای مشخص بشه خواهرم باید اول اثبات کنه که هویتش قائم بر ذات این دادخواست هست. بعد از اثبات هویت ذاتی خودش، اونوقت به عنوان فرزند واقعی آنها بیاد مدعی بشه که من فرزند واقعی پدر و مادرش نیستم. آقای قاضی مگه میشه همین جوری کسی بیاد بگه ایشون برادرم نیست و مدارک هویتیش رو باطل کنید چطور همچین چیزی ممکنه؟ خواهرم که پشت سرم نشسته بود سرش رو پایین انداخته بود و هیچ حرفی نمی‌زد، به پدر شوهرش اشاره کردم و گفتم آقای قاضی اینا بخاطر پول با زور خواهرم رو وادار کردن که از من شکایت کنه، سمیرا تو یه چیزی بگو . خواهرم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود و بغض داشت خفه اش می‌کرد هیچ حرفی نمی‌زد. پدر شوهرش پرید به قاضی گفت آقای قاضی این صمد برادر منه، چند روزه بود که زن بابام اینو ور می‌داره میده به برادرش که بچه دار نمی‌شده منم هر چی به بابام گفتم برادرمون رو به اینا نده گوش نکردن، اینا هم رفتن براش شناسنامه گرفتن تا الان که بزرگ شده و زن و بچه داره حالا هم که پدر و مادر این دختر فوت کردن این آقا طمع به ارثیه این دختر داره. بهش گفتم آقای قاضی حرف این آقا منطقی نیست اگه راست میگه من برادرش هستم پس چطور کسی میاد بر علیه برادر خودش شهادت میده؟ آقای قاضی اولا من و خواهرم از هر چی پوله متنفریم چون تموم بچه گی مون رو تا سن پنج شش سالگی مادرمون مجبورمون می‌کرد نقش بچه یتیم‌ها رو بازی کنیم تا این پول‌ها رو جمع کنه، دوما این اموال همش حق الناسه و من هیچ طمعی به مال مردم ندارم من فقط دارم از هویتم و مدارکی که تمام عمرم رو بوسیله اونا زحمت کشیدم تا صدها اثر خلق کنم، دفاع میکنم، آقای قاضی من بدنبال حقوق مادی خودم نیستم بلکه دارم از حقوق معنوی خودم دفاع می‌کنم، اما اینا دارن سعی میکنن با دفاع من از حقوق معنویم که همون هویتم هست نشون بدن من طمع به اموالی دارم که مال مردم است، که به الله قسم می‌خورم طمع ندارم. آقای قاضی طمع به معنی زیاده خواهیه اگر کسی طمع داشته باشد اینها هستن که بخاطر بدست اوردن پول زیادتر از من شکایت کردن نه من. آقای قاضی این چه قانونیه که حقوق مادی و معنوی از هم دیگه تفکیک نمیکنه چطور من باید نشون بدم چشم داشتی به حق الناسی که اینها دنبالش هستن ندارم. قاضی گفت نمی‌خوای اقرار کنی که این برادرت هست، گفتم آقای قاضی چطور اقرار کنم وقتی ایشون رو به عنوان پسر عمه ام می‌شناسم، این آقا داره دروغ میگه و بخاطر نفعی که خودش و خانواده اش از اموال مادرمون بهش میرسه اومده بر علیه من شهادت می‌ده و اگر هم راست بگه که من برادرش هستم حتما با من دشمنی داره که در هر دو صورت شهادتش قابل قبول نیست و قانونا باطل هست وگرنه کدوم منطق این رو می‌پذیره که کسی همزمان هم ادعای برادری بکنه هم از پشت به برادرش خنجر بزنه. قاضی گفت مادرت تو دادگاه اقرار کرده که تو پسرش نیستی، گفتم آقای قاضی پدر و مادرم این اواخر بخاطر پیری دچار اختلالات روانی شده بودن، همه ی همسایه‌ها شاهدن که تو خیابون چه علم شنگه‌‌ای راه می‌انداختن و همدیگه رو به انواع فساد‌های اخلاقی متهم می‌کردن، اگه اقرار مادرم در حالی اختلال روانی داشته دلیلی بر نفی نسب من هست خوب پدرم هم بارها خواهرم رو جلوی شهود نفی کرده بود پس خواهرم هم بچه اینها نباید باشه. پدرِ شوهر خواهرم پرید گفت آقای قاضی این برادرمه من میشناسمش داره دروغ میگه. در حالی که کم کم حرفاشون داشت بر باورم تحمیل میشد بهش گفتم آقا شما که ادعا میکنید من برادر شما هستم و پدرتون منو وقتی چند روزه بودم به دایی تون داده چون بیست سال از ازدواجش گذشته بود و هیچ بچه‌‌ای نداشته ، پس چرا همون موقع شاکی نشدی؟ مگه اون موقع دادگاه و قاضی و دستگاه قضایی در کار نبود؟ وقتی تو ثبت احوال واسه گرفتن شناسنامه ، کسای دیگه‌‌ای داشتن به پدر و مادریِ برادرت اقرار میکردن چرا اونموقع معترض نشدی؟ اون موقع که دایی ات توی یک اتاق اجاره‌‌ای حتی نونی واسه خوردن نداشت چرا سراغ برادرت رو نگرفتی؟ یه نوزاد چند روزه دست و پا نداره که بخواد خودش سر از یه جای دیگه در بیاره، تو هم که بچه نبودی، اون موقع چهل سالت بود، هم عقل داشتی هم دست و پا، اگه راست می‌گی میومدی منو ور می‌داشتی با خودت می‌بردی. تو این همه سال پس کجا بودی؟ چرا الان سر و کله ات پیدا شده و ادعا میکنی برادرت هستم؟ آقای قاضی گفت شما میتونید برین دیگه کاری باهاتون ندارم، منم بلند شدم و از اون اتاق بیرون اومدم. تو اون لحظه از هرچی آدمه متنفر شده بودم، حتی از خودم. حاضر بودم تمام سهم خودم رو بنامشون بزنم و بازی کثیف شون رو تموم کنم اما نمی‌تونستم، چون اگه اینکار رو میکردم اونا هم این کوتاه اومدنم رو به دلیلی بر اثبات فرزند خواندگیم معرفی میکردن و به هویتم هم رحم نمیکردن، با خودم گفتم بعضی‌ها چطور به خودشون اجازه می‌دن به این سادگی با زندگی دیگران بازی کنن.

 اینجا بود که فهمیدم بعضی جاها نه منطق و فلسفه کارایی داره، نه ادبیات و زبان شناسی. تو این دنیای بی سر و ته باید زور داشته باشی و زورگویی بلد باشی تا بتونی گلیم خودت رو از آب بیرون بکشی. اما نمیدونم بگم بدبختانه یا خوشبختانه از همه ی کتاب‌هایی که خونده بودم نه زور رو یاد گرفتم نه زورگویی رو، واسه همین ایستادگیم جلوی زورگو‌ها فقط یه ریسک بود. احساس شاعرانگیت هم یه تابلو که روش نوشته انسانیت دستش گرفته و تا میخوای یه جایی از حقت دفاع کنی تابلو رو نشونت میده و وجدانت رو بجونت می‌ندازه. تو همه ی این ماجرا‌ها نیمی از ذهنم درگیر  بیرون از خودش بود و نیمی دیگه اش درگیر موضوعات فلسفی و نشانه شناسی بود. اینکه آگاهی‌ها، مطالعات نشانه شناسی و فلسفیم یک واقعیت رو از اهداف حمید و پدرش به من نشون می‌دادن، اما اونها یک واقعیت دیگه رو از خودشون ساخته بودن و به قاضی نشون می‌دادن یک چیز دیگه رو نشون می‌داد. هر چند که من یقین داشتم اون واقعیتی رو که اونها از خودشون ساختن بقول ژان بودریار یک واقعیت حاد و وانمود کردن به واقعیت هست اما رفتار اونها به شکلی بود که بیشتر از رفتار من واقعی جلوه می‌داد، اینجا بود که نظریه حاد واقعی بودریار رو با تموم وجود درک کردم.  این منو آزار می‌ده که اونها با نسبت دادن اهداف خودشون به من علنی دارن حق منو و خواهرم رو ازمون می‌گیرن و در دادگاه من هیچ طوری نمی‌تونستم اینو اثبات کنم. اونها با زور منو در جایگاه دفاع قرار داده بودن، و من جز اینکه از هویت خودم دفاع کنم چاره ی دیگه‌‌ای نداشتم اما اونا دفاع از حقوق معنویم رو طمع مالی جلوه میدادن. این مثل همون کنش و واکنش، قانون سوم نیوتن هست، که به ما نشان می‌ده هر نیرویی که بر چیزی وارد می‌شه اون چیز هم در مقابل از خودش واکنش نشون میده. این قانون طبیعته؛ حالا من در کنش متقابل به کنش اونها یا باید به خواسته اونها تن بدم یا نباید تن بدهم و راه سومی وجود نداره. و در هر دو حالت من به اجبار در حال واکنش هستم.

و هر کنش متقابل همون رفتار متقابلی هست که در حال منیت سازیه و پا رو از عرصه یک ساختار نشانه‌‌ای و متنی فراتر گذاشته. متن وقتی پا به عرصه ی وجود می‌گذاره که کنشِ کنشگر از کار خودش باز می‌ایسته، اینجاست که یه متن شکل میگیره ، متنی که خودش حاصل رفتار‌های یه متن یا چند متن دیگس اما قاضی بعنوان یه تفسیرگر فقط به تفسیر و معنا کردن همون یک متن می‌پردازه و رفتار پنهانی رو که این متن و در کنش متقابل به اونها بوجود اومده رو نمی‌بینه. در واقع کنش رفتاری من در دادگاه کنش متقابلی واقعی نبود چون کنش متقابل من در مقابل کنشی غیر حقیقی در حال رخ دادن بود. البته کنش متقابل من تنها در مقابل حرفهایی که زده می‌شد نبود ، کنش متقابل من به دادگاهی شدن و موضوع نفی نسبم،  کنش متقابل به جایگاه مدافعی که به من تحمیل شده بود ، کنش متقابل من به دلایل و شواهد آنها، کنش متقابل به نسبت دادن طمع مالی به من، و… که تمامی اینها کنش‌های متقابلی بودند که بصورت اجباری در مقابل کنش‌های آنها شکل گرفته بود، در واقع این کنش‌های متقابل ساخته ی علتی بودن که در رفتار اونها پنهان بود نه ساخته ی رفتار کنشی معلول من؛ اما این رفتار‌ها باعث بوجود اومدن یک متن واحدی می‌شن که واقعیت رو نشون نمیده . مگه قاضی نمی‌دونست که حقوق مادی و حقوق معنوی دو ماهیت متفاوت دارن و باید جداگونه به اونها رسیدگی کنه، پس چرا اصلا به حرف من گوش نمی‌کرد و کار خوش رو انجام میداد. چیزی رو نوشته بود که خودش میخواست، نه اون چیزایی رو که من گفته بودم. اینو وقتی فهمیدم که اظهارات تحریف شده ی خودم رو خوندم. امروز ما در حال تفسیر متن هستی هستیم نه رفتار اون، رفتار متن همون چیزی هست که پس از شناخت حالات متن اتفاق می‌افته و فراتر از ساختار‌هاس. رفتار متن همواره در حال کنش-کنش متقابل و پویایی هست، و از این طریق با متون دیگه رابطه ذاتی داره،  به همین دلیل حقیقت هم به تبع از رفتار متن همواره در حال شکل گیری و ساخته شدنه و با شناخت و فهم بخش دیگه‌‌ای از متن حقیقت تغییر میکنه. رفتار زبان همون منیت یکپارچه‌‌ای هست که از کنش و کنش متقابل میان اجزای خودش مثل نشانه‌ها، جملات و دیگر متن‌ها شکل میگیره و خارج از ساختار نشانه‌های درون متنی، خودش رو به ما نشون میده. مثلا هیچ وقت ما از طریق بررسی ساختار، صرف و نحو یک متن به دروغ یا حقیقت یک متن پی نمی‌بریم این رفتار اون متن هست که با ایجاد رابطه میان اجزای خودش و دیگر متون به ما می‌فهمونه این متن حقیقت نداره. خوب قاضی متنی رو تفسیر میکنه که تموم رفتار‌های اون متن به خود همون رفتارهای متن من،  رفتار متن اونها، و رفتار متن مدارک ابزاری که اونها ارائه دادن ختم میشن و هیچ رابطه ی دلالتی با نفس واقعیت نداره، چون شناختی از نفس واقعیت و اهداف پنهانی آقا مسعود و حمید پسرش نداره. رفتار متن کلیت یکپارچه‌‌ای از متن هست که مانند ساختار نشانه، دال و مدلولی نیست، اما با یک پارچگی خودش با رفتار متون دیگه در رابطه است. روابط میان رفتارهای متون بر خلاف روابط نشانه‌ها که روابطی دلالتی دارند دارای روابطی کنشی اند. مثلا رفتار این متن در کنش متقابل به رفتار آشکار و پنهان متون دیگه‌‌ای، مثل رفتار پنهان آقا مسعود و حمید پسرش، که باعث سرکوب کردن حقیقت شدن، شکل گرفته . با خودم کلنجار می‌رفتم که خدایا چطور می‌شه اثبات کرد این آقایون چه نیت شومی رو دارن در سر می‌پرورونن. بی پدری یه درده، اینکه بخوان این بی پدری رو هم ازت بگیرن یه درد دیگس. بعد از اون جلسه دادگاه آقا مسعود هر جا می‌رفت می‌گفت صمد به عروسم تهمت می‌زنه میگه این دختر باباش نیست، نمی‌خواست دیگران این واقعیت رو بپذیرن که اگه صمد فرزند باباش نباشه پس سمیرا هم دخترش نیست. نمی‌دونست تنها دلیلی رو که می‌تونست اثبات کنه پدرمون عقیم نبوده، یعنی همون نسبت فرزندی من با پدرم رو خودشون بخاطر پول داشتن نفی میکردن، و با نفی کردن نسبت من احتمال منطقی اینکه اونم فرزندشون نباشه از صفر به صد درصد میرسه. البته خودشون هم فهمیده بودن که چه غلط بزرگی کردن، اما برای بدست اوردن تمام اموال پدر و مادرمون راه دیگه‌‌ای نداشتن و منو خواهرم براشون هیچ اهمیتی نداشتیم. فردا هم اگه با پول و زور موفق بشن اموالمون رو ازمون بگیرن دیگه خواهرم براشون یک مهره سوخته میشه، یا تا آخر عمر میزارن کلفتی شون رو بکنه که بخاطر حرف‌هایی که واسه خودشون درست کردن بعید میدونم، یا اونکه از خونه می‌اندازنش بیرون یا هزار و یک بلا سرش میارن و هیچکسی خبردار نمیشه، اینا رو من نمی‌گم اینا رو همه ی اون کسایی میگن که آقا مسعود و پسرش رو میشناسن.  با کارهایی که کردن رقبای زیادی رو بجون خودشون انداختن آخه تو بحث ارثیه اگه من رو نفی نسب کنن، وارثان طبقه دوم مثل خواهر برادرای پدر و مادرم حتما میان و ادعای ارث و میراث میکنن. چند روزی بیشتر از جلسه دادگاه مون نگذشته بود که از طریق سامانه رای دادگاه بهم ابلاغ شد من فقط تو فکر مدارک‌هام و هویتم بودم، تو فکر کتابها و مقالاتی که چاپ کرده بودم، شعر‌های منتشر شده و مجسمه‌هایی که ساخته بودم، مصاحبه‌هایی که انجام داده بودم و اون همه تقدیر نامه، گواهی نامه و مدارک بین المللی که با زحمت بدست اورده بودم، و نمی‌دونستم قراره چه بلایی سر اونها بیاد. آخه آقا مسعود تو دادگاه گفته بود صمد یه شناسنامه ی دیگه با نام و نام خانوادگی اصلیش داره که پیش ماست و درخواست ابطال مدارکم رو داده بودن. تو رای دادگاه نوشته بود که خانم سمیرا عرفانی مدعی شده که از آنجایی که پدر و مادرم بیست سال بچه نشده بودن آقای صمد عرفانی را به فرزند خواندگی قبول میکنند، و پس از فوت پدر و مادرش، آقای صمد عرفانی طمع به ارثیه او دارد، لذا درخواست نفی نسب و ابطال مدارک هویتی ایشان را کرده است. با توجه به اقرار مادرش در پرونده‌‌ای که در دادگاه داشته است و شهادت شهود که برادر او است ادعای خواهان به اثبات رسیده و دادگاه رای نفی نسب و ابطال مدارک هویتی آقای صمد عرفانی را صادر می‌کند. تو این لحظه کسی نبود بدادم برسه از بس احساس تنهایی کردم که احساسم هم منو تنها گذاشت و به پوچی مطلق رسیدم. با خودم گفتم که دادگاه و قاضی فقط مال پولدار‌هاس، عدالت هم همینطور. اگه پول داشتی هم زور داری هم حق با تو هست اگه پول نداشتی بخاطر اینکه ذهنت همش درگیر کتاب و مطالعه بوده، هم مجرمی هم هیچ حقی با تو نیست. حالا هم دنبال مقصر نیستم اما هر کی این ماجرا رو بشنوه فکر میکنه داستانه، نه عزیزم این واقعیت بی پدری منه، به همین راحتی تموم زندگی کسی رو که همون بی پدریش هست به جرم فرزند خوندگی ازش می‌گیرن و اون رو با یه هویت بیگانه و یه مشت کتاب آواره کوچه و خیابون میکنن و هیچ کسی جیکش در نمیاد.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights