تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

آهااااای کدخدا!

آهااااای کدخدا!

قدم هاى کودکانه اش را با احتیاط طورى روى زمین خاکى دٍه بر مى داشت که مبادا به گِل و لاى آغشته شود. هر وقت به مدرسه مى رفت صداى مادر در گوشش زنگ مى زد که سمیه جان مواظب باش کفش هات گِلى نشه و اگر شد تا رسیدى خونه اول لب حوض کفش ها رو تمیز کن! حالا فرقى نمى کرد تابستان باشد یا زمستان.

در این آخرین روزهای بهار و آخرین روزهای مدرسه، سمیه از خوشحالى گاهی لی لی کنان بخشى از راه مدرسه را طى مى کرد. در حال لى لى مواظب بود دفتر و کتاب از زیر بغلش نیفتد و یک وقت گٍلى نشود. و همه اش در راه مدرسه به حرف هاى اعظم دختر همسایه فکر مى کرد که به او چند بار گفته بود: سمیه جان یه وقت فکر نکنی من به خاطر روسریى که مادرت قراره بخاطر قبولى تو برام بخره، دارم باهات درس کار میکنم ها! نه! من خودتو دوست دارم، تو دختر خوب و مهربونى هستى و خیلی هم باهوش، اگه همینجوری درس بخونی کلاس سوم که هیچ، خیلى زود مادرت مى فرستدت تهران که برى دانشگاه و برا خودت یک خانم دکتر بشى. سمیه همیشه وقتى که به این قسمت از حرف‌هاى اعظم خانم مى‌رسید دلش یک جورى مى‌شد! بعد با خودش فکر مى کرد یعنى من هم مى تونم انقدر درس بخونم که خانوم دکتر بشم؟

نگاهى انداخت به اکبر پسر یدالله خان که جلوى مغازه پدرش روى یک سنگ بزرگ نشسته بود. اکبر داشت زیر چشمى به او نگاه مى کرد و با دوستش که بغل دستش ایستاده بود حرف میزد. سمیه مدتى بود که این صحنه برایش تکرار شده بود و ته دلش از اینکه اکبر همیشه اینجورى نگاهش مى کرد دلخور بود، خودش هم نمى دانست چرا از نگاه او می ترسید! هر وقت که این صحنه را می دید یاد حرف مادر مى افتاد: سمیه جان تو خیلى خوشگلى مواظب خودت باش. یعنى از هانیه هم خوشگل‌تر؟…آره مادر از هانیه هم خوشگل‌تر! – بخدا اگه مجبور نبودم صبح زود راهى خونه کدخدا بشم براى یک لقمه نُون، خودم مى رسوندمت مدرسه. و سمیه یاد دختر کدخدا هانیه می افتاد که هر روز همراه برادرش به مدرسه مى رفت. مادر یک روز به او گفته بود نگاه به هانیه نکن اونا با ما فرق دارن اون سه تا برادر داره که مثل شیر مواظبش هستن، اما من و تو خودمون باید مواظب خودمون باشیم، ما دلسوزى جز خودمون نداریم.‌

هر وقت وسط راه یاد هانیه مى افتاد تمام حواسش مى رفت به تابستان سال پیش که هانیه دعوتش کرده بود باغ.‌ 

یک باغ درندشت. یک تاب بزرگ که سمیه از تاب خوردن با آن سیر نمیشد انگار از این سر باغ تاب مى خورد به آن سر باغ! از آن بالا بالاها سرک میکشید به باغ همسایه. مادرش یک گوشه چادر به کمر ایستاده بود و با لبخند تماشایش مى کرد و هى مى گفت: مواظب باش سمیه جان نیفتى!

آه که چه خوب میشه اگه امسال تابستون هم هانیه منو دعوت کنه باغشون با بقیه بچه ها خیلى خوش مى گذره. آن مان نباران، دو دو اسکاچی….گرگم به هوا….لِى لِى و طناب بازى. ….

همه بازى هایى که سمیه دوست داشت و پارسال در باغ کدخدا با هانیه و دوست‌هایش بازى کرده بود. خوب این خیلى فرق داشت با بازى یه قٌل دوقُل آن هم تازه تنهایى با خودش! و باز یادش افتاد آن نان لواش زعفران زده و آن پنیر پر چربى و ماست کیسه‌اى جا افتاده دست‌رنج مادر و سکینه خانوم در خانه کدخدا.

اکبر انقدر نزدیک به سمیه راه مى رفت که دیگر حرف نگاه زیرچشمى نبود! حرف صدای نفسش بود. و این صدای نفس چند روزی بود که هى تکرار مى‌شد! ونفس‌هاى نزدیکش به سمیه بر نفس او سنگینى مى کرد، حواس سمیه را پرت مى کرد و وادارش مى کرد که  تند تند راه برود،  کفش‌هایش گِلى شود، و دفتر و کتاب از دستش بیفتد.
امروز از کوچه پشتى میرم، درسته که خلوته و راهم کمى دور مى شه اما عوضش این پسره منو نمی‌بینه! خیلى ازش می‌ترسم! یه جوری منو نگاه مى‌کنه! چه خوب که چند روز دیگه مدرسه‌ها تعطیل میشن.
هواى کوچه سنگین بود. با اینکه نه ابر بود و نه مِه بود ونه باران، اما دل سمیه گرفته بود، حس تنهایى وغریبى قدم‌هایش را کند کرده بود. انگار هنوز بوى نفس غریبه‌اى مى‌آمد! اما کدام غریبه؟ هیچکس که در کوچه نبود؟ پس این حس ترس چه بود که همه وجود سمیه را در خود غرق کرده بود! هى بر مى گشت و با ترس پشت سرش را نگاه مى کرد.

 ناگهان دستى از لاى یک در  کهنه چوبی، محکم بازوی نازک سمیه را گرفت و به داخل خانه کشید. سمیه از کجا بداند که این درِ خانه یدالله‌خان است؟

دست سنگین انقدر دهانش را فشرد که چشمهایش داشت از حدقه بیرون می‌زد.

چشم‌هاى سمیه زُل زد به چشم‌هاى حریص اکبر! حالا این فقط کفش‌ها نبود که با خاک و گِل درگیر بود، خاک و گِل و درد باهم به جانش افتاده بود. صداهاى نفسِ اکبر بلند و بلند تَر گوش سمیه را مى‌خراشید، و زمین زبر پوست تنش را!

شاخه‌هاى خشک درختى مرده چون انگشتان بلند شیطان بر بدن کوچک و کودکانه‌اش سایه افکنده بود و حرکت برگ درختان آواى مرگ سر داده بودند. سمیه از ترس چشم‌ها را بست و جسم نیمه جانش را‌ با تقلایى بیهوده سپرد دست زمین خشکِ بى‌روح و بى صدا.


جسم کوچکش که در چاه افتاد، چشم‌هایش باز شد، با فریاد از ته چاه ناله سر داد… اما هیچکس صدای او را نمى‌شنید جز اکبر.

-آهااا..ى مادر! من هنوز زنده‌ام! سطل و طناب را بیاندازید پایین، بخدا من تو سطل جا مى‌گیرم! بخدا من هنوز زنده‌ام…. آهااااى مردم… آهااااااى کدخدا..!.


دالاس تابستان ١٣٩٩

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights