آیا تصویرتان را در آیینه خورشید می بینید؟
کارولین لی بوید شاعر ، مقاله نویس، نویسنده و وبلاگ نویس ساکن نیوانگلند است که کارهایش عموما در حوزه ادبیات زنان، فمینیسم و هنر در طی سی سال گذشته منتشر شده است. بسیاری از آثار وی در مجلات مختلفی ادبی منتشر شده و برخی از آثارش نیز در وبلاگ شخصی اش به چاپ رسیده است. تمامی آثار او ارج نهادن به معنویت و خلاقیت در زندگی روزمره زنان است. در طول سال های گذشته او توانسته با چاپ آثارش در وبلاگ شخصی اش با بسیاری از خوانندگانش ارتباط متقابل برقرار کرده و آنها را تشویق کند تا داستان های شان را در رمان او بازگویند که می تواند به عنوان حلقه ای از خواننده، نویسنده و شخصیت ها در نظر گرفته شود.آخرین پروژه کارولین لی بو بوید به هم پیوند دادن حلقه ای از وبسایت هاست که خوانندگان با پرسه زدن در آن می توانند مقاله، شعر و داستان را با یکدیگر بخوانند و راه های جدیدی را برای نگریستن به دنیا بیابند و از این منظر تاریخ، روح و هنر زنان را در تمامی جلوه هایش ارج نهاده و ترویج کنند. یکی از داستان های وی را با نام «آیا تصویرتان را در آیینه خورشید می بینید؟»* با ترجمه روح انگیز پورناصح در زیر می خوانید:
*
این موقع سال همواره مرا به یاد روزی در بیست سال پیش می اندازد. روزی که مرا در میان برف و بوران برای وضع حمل به بیمارستان شهر بردند. بعد از سه روز درد و زایمان و حیرت از این که یک موجود کاملا زنده ای به دنیا آورده ام، هم زمان با فرارسیدن احیاء فصل بهار، اشتیاق رفتن به خانه در من جان گرفت. کپه های ده فوتی برف آب شده و خیابان ها خالی از یخ بودند. آفتاب ملایم پرتوهایش را بر زمین به تدریج گرم شده می تاباند. وقتی به آن روز فکر می کنم تقریبا به وضوح عبورم از مدخل بیمارستان را، مابین آبی بی انتهای آسمان و اتاقک نیمه تاریک بیمارستان، به خاطر می آورم. آن زمان از بی فرزندی، خودمحوری و تعمق در خود به یک ضلع مثلث خانواده تبدیل شدم؛ پیوندی میان نسل های بی پایان، تغییری اساسی به خاطر فرزندم در دنیای بیرون. در تمام برنامه ریزی های ماهانه ام، باید نوزاد را هم در نظر می گرفتم؛ هرگز به آمادگیم برای پذیرش این شخص بی عیب و نقص و ترتیب مراسم ویژه ورود او به زندگی ام فکر نکرده بودم.
آن لحظات، لحظه های کنار گذاشتن روش های کهنه ی زندگی و گام نهادن در روش های جدید، چنان نیرومندند که اغلب به کانون داستان ها و اسطوره ها با هزاران سال سابقه ی بازگویی تبدیل شده اند. در یکی از اسطوره های مورد علاقه ام، وقتی برادر آماتراسو ایزدبانوی خورشید در آیین شینتو به سرزمین او تجاوز می کند، آماتراسو خودش را در غاری زندانی و در اوان گسترده شدن زمستان هم چون معتکفی زندگی می کند. سرانجام آماتراسو با نگاه کردن در آیینه، از انعکاس درخشان و متعالی خود مسرور شده، دیگر نمی تواند به پنهان کردن خود ادامه دهد و دوباره قدم در روشنایی می گذارد و مسئولیت احیای دنیای بیرون را پذیرا می شود. انعکاس این داستان در سراسر جهان به صورت آیینی درآمده به این صورت که هر کس در آیینه به خودش می نگرد تا ربوبیت خویش را دریابد.
اکثر اوقات متوجه می شوم برای ورود به مراحل تازه ی کاملا قابل پیش بینی زندگی با سرعت لحظات انتقال را پشت سر گذاشته ام؛ در حالی که وقفه ی ما بین فصل ها یا انجام تکالیف زندگی مانند شغل یا پرورش کودک فرصت و دورنمایی برای نگاه کردن به گذشته و آینده به من می دهد تا خودم و این که آیا واقعا در همان جایی هستم که می خواستم باشم را به وضوح ببینم. لحظاتی از آرامشی عمیق، شناخت و سعادت. فقط برای لذت بردن از آن ها نیاز به زمان دارم.
شاید که چشم بر ارزش لحظات انتقال می بندم. اغلب می بینم، می توانم فقط از طریق بعضی تجربیات زندگی، افراد مقدر یا دخالت آسمانی خارج از خودم از نو ساخته شوم، گاهی اوقات آگاهانه اما اغلب غیرمنتظره. اغلب خودم را همچون رودخانه ای می بینم که با حرکت های زیگزالی بدون کنترلش به سوی آرمان های دور در جریان است. شانس یافتن راه هایی که دیگر احساس تنهایی نکنم یا کتابی فقط با اطلاعات دقیق و یا سرازیر شدن ایده ها در دست هایم زندگی مرا در آن لحظه ی مناسب رشد خواهد داد.
با این حال چه می شد اگر رودخانه نباشم، که هستم؛ اما در عوض خورشیدی باشم که بتوانم با درخشندگی بر خود تابیده، جنبه های پنهانم را به هشیاری بدل سازم و در انتظار ظهورشان بمانم. چه می شد اگر مانند آماتراسو باشم که با انعکاس نور خورشیدی اش و دیدن خودش از تاریکی غار به روشنان دنیا گام نهاد؟ شاید عاشق شدن یا الهام گرفتن از چیزی درست همانند آیینه ای باشد که جنبه ای از خویشتن ارزشمند و پنهان هر کس را آشکار سازد.
وقتی فکر می کنم، می بینم هر تغییر پایداری در زندگی ام مرا بیش تر به احساس هایم نزدیک می کند، نه این که آنی شوم که قبلا نبوده ام. با نگاهی به خود در مقام کسی که دوست دارم باشم و با قدم گذاشتن در راهی مثل او شدن فرصت هایی می یابم. ابتدا دانشجوی کالج در نواحی شمال مرکزی بودم که به شاعره ی بی ارزش روستایی در شرق مبدل می شوم، سپس مادری در شهر کوچکی در نیوانگلند و باغبان گیاه. هر کدام از آن ها من بودم، اما هیچ کدام مرا برای همیشه تعریف نمی کرد. فکر می کنم، شاید، اغلب اوقات خودم را هم چون زنانی که در زندگی کوتاهم با آن ها ارتباط نداشته ام، تصور می کنم.
اوایل بهار فرصت خوبیست برای تغییر زمستان کهنه خویشتن مان به زندگی نوبهاری. برف های درخشان که به برفابه قهوه ای تبدیل می شود آماده برای ذوب و جاری شدن در آب های زیرزمینی است تا دانه های شکوفایی مان را آبیاری کند. وقتی همانند آماتراسو، رویم را از زمستان به بهار برمی گردانم، می توانم تصمیم آگاهانه و آزادانه ای بگیرم تا تکه ای از خودم را با بارآوری به نوری درخشان از واقعیت بدل کنم. به جای انتظار برای دعوت از طرف کسی دیگر، همه ی ما می توانیم در این فصل با گام های مطمئن وارد تکاپوی آشفته ی زندگی شویم، زیرا آن جا نیازمند صدای ماست. در محل کار جایی که بالاخره عقایدمان را در جلسات مطرح می کنیم. یا در دیوارهای گالری هنر جایی که آثارمان را به نمایش می گذاریم، آثاری که به مدت سی سال در خفا خلق کرده ایم، یا در جلسات شورای شهر چیزهایی را که در خلوت خود نجوا می کردیم با صدای بلند اعلام می کنیم.
هم چنین می توانیم آیینه ای برای دیگران در فصل بهار خودتغییری شان باشیم. در محل کارم، کانون، مراجعه کننده ها به من می گویند که با تشویق آن ها به ابراز خود و با استفاده از تجارب زندگی شان برای دست یابی به آن چه که همیشه می خواهند باشند، بهره مندشان می سازم. شخصی همواره آرزوی تدریس می کرد و حالا معلم سر خانه ی کودکان است. دیگری خانمی است که با تجارت، شغلی فعال در هفتاد سالگی پیشه کرده است. شاید باید به این فکر کنیم که چگونه می توانیم آیینه هایی برای زنان دور و نزدیک مان باشیم و راه هایی برای حمایت و ستایش از استعداد ها، امیدهای پایدار و کارهای سخت شان بیابیم. می توانیم با خرید آثارشان یا گوش دادن به حرف های دلشان در اشعار، موسیقی و هنرشان و هم چنین دیگر نمودها این مهم را به انجام رسانیم.
زمین مدام خودش را با آتش فشان ها، زمین لرزه ها، سیل ها و خشک سالی ها تغییر می دهد. هر کدام محیطی را خلق می کنند که فصل از پی فصل گیاهان و جانوران متولد می شوند، رشد می کنند و از بین می روند. ما هم قسمتی از زمین هستیم و ماهیت ما تغییر دادن خودمان است، گاهی با بچه به دنیا آوردن، یا روش های مناسب دیگر برای این لحظه از زندگی مان. تاکنون قسمت اعظم آن نیرو را واگذار کرده ایم و حالا وقتش رسیده که آن را پس بگیریم. جایگاه ما خورشید است.
این داستان ترجمه ای است از :
Do You See Your Face in the Mirror of the Sun?
[مدرسه فمینیستی]
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید