«ادبیات آفریدهی دوران جنبش سبز، مُهر خود را بر تاریخ ادبیات خواهد کوبید»
نویسندگان و جنبش سبز – بخش یک
شاید برای شاعران و نویسندگانی که در بطن حوادث سال ۸۸ و سالهای بعد از آن روزگار گذراندهاند، تاثیر پذیرفتن از حال و هوای جنبش سبز در آثارشان آسانتر و امکانپذیرتر بوده باشد. به هر حال، تنها معدودی از شاعران و نویسندگان در این سوی آبها، همحس، همپا و شانه به شانهی آن یکیها، از جنبش سبز سرودهاند، نوشتهاند و بدینسان، ادبیاتی را شکل دادهاند که نه تنها با آنچه در داخل ایران میگذرد و آفریده میشود به هیچ روی بیگانه نیست، بلکه اگر نگوییم که به خاطر امکان آزادتر بیان کردن، از ادبیاتِ وطنی در این دوران به جایگاه رفیعتری دست پیدا کرده است، باید اذعان کنیم که با آن فاصلهای نیز ندارد. ساسان قهرمان یکی از این معدود شاعران و نویسندگان است. او که در بهار سال ۱۳۶۲ به خاطر فعالیتهای سیاسیاش مجبور به ترک ایران شده بود، هماکنون قریب به سه دهه است که در تورنتوی کانادا روزگار میگذراند و با این حال، به گفتهی خودش تاثیر و بازتاب حوادث این دورانِ ایران نه تنها در چندین شعر او، که در دو رمان منتشر نشدهاش به نامهای «بندباز آماتور» و «تدفین» نیز به چشم میخورد: «این دوران و این جنبش، همچنین تاثیر بی مانندی در تعمیق و گسترش شناخت من از جامعهی امروز ایران، فرهنگ آن، نگاه و نیازها و باورهای آن، و جوانانی که هم زاییده و هم زایندهی جان و ماهیت آنند، گذاشت؛ و چنین تاثیری، بی گمان نه تنها در آثار، که در تمام سطوح و ابعاد زندگیام بروز یافته و خواهد یافت.» ساسان قهرمان، شاعر، نویسنده، بازیگر، ناشر و روزنامهنگار بر این باور است که «ادبیات و هنر آفریدهی این دوران، مطمئنن مهر خود را بر تاریخ ادبیات ما خواهد کوبید و با همین عنوان و ماهیت بازشناخته خواهد شد.»
ساسان قهرمان: ادبیات آفریدهی دوران جنبش سبز، مُهر خود را بر تاریخ ادبیات خواهد کوبید
آقای قهرمان، شما در سالهای نخستین دههی ۶۰ به دلیل فعالیتهای سیاسیتان ناگزیر به ترک وطن شدید؛ پس بیتردید تجربهی آن دوران تلخ را داشتهاید که مردم علاوه بر تحمل فشار اقتصادی و جنگ، بازداشت و اعدام گستردهی اعضای سیاسی خانوادهشان و دوستان و آشنایانشان را نیز متحمل میشدند. با گذشت سالها از آن دوران سیاه، از کودتای انتخاباتی سال ۸۸ به این سو دوباره با بازداشت گستردهی فعالان سیاسی، روشنفکران، هنرمندان و روزنامهنگاران مواجه بودهایم. در عین حال، با شدت یافتن تحریمهای اقتصادی علیه ایران و سخنانی که این طرف و آن طرف از احتمال وقوع جنگ میشنویم، به نظر میرسد که مقطع دشوار دیگری برای مردم این سرزمین رقم میخورَد. آیا موافقید که به این ترتیب، انگار تاریخ دارد تکرار میشود، یا این که به نظر شما به عنوان نویسنده و هنرمندی که تجربهی فعالیت فرهنگی و سیاسی در ایران دههی ۶۰ را پشت سر گذاشته است، مقایسهی این دو مقطع تاریخی از این منظر یا از هیچ منظری مقایسهی درستی نیست؟
با سلام و سپاس از شما و این فرصت، این مقایسهی نگران کننده البته از جوانبی میتواند انجام گیرد و قابل پذیرش هم باشد. در این دوران هم ما با بگیر و ببندهای گسترده، محدودیت شدید آزادی فعالیت و بیان دگراندیشان، اوجگیری مشکلات اقتصادی مردم و خطر آغاز یک جنگ دیگر مواجهیم. در عین حال، جنبش عدالتجویانه و آزادیخواهانهای هم در بطن جامعه پا گرفته و نیروهای مسلط هم اهم تلاش خود را برای سرکوب آن به کار بستهاند. اما قیاسی کلی نمیتواند موضوعیت داشته باشد. تفاوتها چشمگیرتر از آن است که بتوانیم این وضعیت را تکرار سادهی تاریخ بدانیم و تحلیلها و روشهای مشابهی برای برخورد با آن در نظر بگیریم. این تفاوتها هم دارای جنبههای مثبت است، هم منفی. به عنوان نمونه، جامعهی سی و چند سال پیش ایران- به ویژه نسل جوان آن- آرمانها و باورهایی داشت که اکنون برای این نسل و جامعه دیگر موضوعیت ندارد. جبههبندیهای سیاسی نیز مانند آن روزها نیست. چه در سطح داخلی، چه در سطح جهانی. احترام و اعتماد به رهبری نظام جدید در آن دوران که بخش بزرگی از جامعه را در بر گرفته بود، اکنون جای خود را به بی اعتمادی و تمسخر داده است و پایگاه اجتماعی نظام و قدرت نیز، به سرنیزه و زندان و سرکوب همه جانبه. سرکوب و کشتار و شکنجهای که در آن دوران نیروها و احزاب سیاسی (عمدتن چپ و نیروهایی چون مجاهدین خلق، فرقان و امثال آنها) را هدف گرفته بود، اکنون به هر صدای منتقد و معترضی در سطح جامعه گسترش یافته، و در مقابل، توجه به دموکراسی و آزادیهای فردی یا لیبرالیسم اجتماعی و اقتصادی، یا ساختار سیاسی، اجتماعی و اقتصادی و افکار عمومی غرب که در آن دوران توسط بخش بزرگی از جامعه مزموم و «دشمن» به شمار میرفت، اکنون در جایگاه دیگری قرار گرفته است. در عین حال، ارتباطات هم در آن روزها از چنین گسترهای برخوردار نبود و در کنار آن، سطح دانش و بینش اجتماعی و فرهنگی نسل جوان نیز (چه در پیوند با مسائل اجتماعی و روابط فردی، اخلاق، و فرهنگ، چه در ارتباط با جهان پیرامون و غرب) با آن دوران متفاوت است. بر این مبنا، مسلمن میتوان انتظار تحولاتی – چه بسا دردناک و تلخ، از جمله جنگ یا گسترش سرکوب و نابسامانیهای اقتصادی- را داشت، اما نه صرفن به دلیل مشابهتها، و نه با تحلیلها و برنامههای آن دوران.
به عنوان هنرمندی که سالیانی از زندگی خود را وقف مبارزهی سیاسی کردهاید، وقوع جنبشی مردمی چون جنبش سبز را در مجموع، مثبت ارزیابی میکنید یا بیشتر انتقادهایی را به آن وارد میدانید؟ چرا؟
حتمن. این جنبش اجتماعی گزیرناپذیر بود و صدالبته بسیار مثبت. به باور من، آنچه نام جنبش سبز بر خود گرفت، نه انقلابی سیاسی بود و نه حرکتی صرفن اصلاحطلبانه در چهارچوب حفظ نظام موجود. یک جنبش گستردهی تحولطلبانهی اجتماعی بود برای تغییر، که هم ریشهها و اصالت خود، و هم زبان و خواستهها و برنامههای خود را از همان جامعه، همان اکثریت دهها میلیونی جوانان، همان اکثریت دختران دانشجو و هنرمند و زنان سرپرست و نانآور خانواده، همان میلیونها وبلاگنویس و روزنامهنگار مستقل، و نیز، همان جمع کثیر باورمندان به مذهب و اسلام، اما سرخورده و ضربه خورده از جناحبندیهای مافیایی وابسته به نظام ولایت فقیه، گرفته بود و هست. انتقادهایی اگر وارد باشد، نه به این «جنبش»، که به تمام شخصیتها و نیروهایی برمیگردد که کوشیدهاند و میکوشند تنها یک جنبه و یک چهره از آن را ببینند و بپذیرند و آن را در قالبهای جناحی یا عقیدتی محدود کنند.
مهاجرت و مسائل زنان دو موضوعی به شمار میآیند که توجه شما در آثارتان بیش از هر چیز معطوف به آنها بوده است. علت توجه ویژهی شما به موضوع مهاجرت و تبعید تقریبا مشخص است. اما نگاه فمینیستی شما به مسائل زنان در آثارتان میان نویسندگان مرد ایرانی آنقدر نادر است که برخی منتقدان، آثار شما را «طلیعهبخش» در این زمینه میدانند. چگونه به این نگاه خاص و کمیاب به مسائل زنان دست پیدا کردید؟ و به نظر شما تعهد شاعر، نویسنده و هنرمند نسبت به انسانهایی که حقوق فردی و اجتماعی خود را مدتهاست که از دست رفته تلقی میکنند، تا چه میزان میتواند در آگاهیبخشی به آنها مؤثر باشد؟
ممنونم. درست است؛ به عنوان کسی که در جوانی مجبور به جاکن شدن و از سر گذراندن تجربههای دشوار مهاجرت/ تبعید شده باشد (من بیست و یک ساله بودم که ایران را ترک کردم) میتوان بروز عینی و حسی آن تجربهها در آفرینشهای ادبی و هنری یا زندگی اجتماعی و فرهنگی، طبیعی دانست. با این حال، در همین زمینه هم به باور دوستان و همکاران و بخش بزرگی از مخاطبان، نگاه و دیدگاه نسبت به همین پدیده (مهاجرت) هم، به گونهای که در نوشتههای من بروز یافته، با بخشی از آثار دیگر و همنسلانم متفاوت بوده. رمان «گسل» را بسیاری از این زاویه قابل توجه ارزیابی کردند که برای نخستین بار در یک اثر ادبی در ژانر خود (به فارسی البته، و در آن دوره از مهاجرت ایرانیان)، به «ما» از «منظر و جایگاه ما» نگریسته و با «زبان ما» سخن گفته بود؛ از زندگی و دغدغههای «ما» گفته بود، نه از زندانها و قهوهخانهها و شهر و روستاها، یا نوستالژی گذشتهها و آرمانهای از دست رفته. من نمیدانم زمینه و علت این نگاه و حس و باور در من چی بوده و از کجا آمده. مطمئنن هم زمینههای ناخودآگاه داشته، هم تلاش و دقتی آگاهانه. خیلی چیزها میتواند موثر باشد. از سن و خانواده و بنیانهای فرهنگی گرفته تا تجربههای حسی یا خواندهها و شنیدهها، یا هر چه. محیط اجتماعی شهری که دوران نوجوانیام در آن گذشت – ارومیه- بسیار آزادتر و غیرسنتیتر از اغلب شهرهای دیگر ایران آن دوران بود، در محیط خانواده چندان پایبند برداشتهای سنتی و نگاه نابرابر به جنسیت نبودیم، من و خواهرم، ساقی، از نوجوانی علائق مشترک و خواندهها و شنیدهها و همراهیهای خوبی داشتیم، و بسیاری از نزدیکترین دوستان یا همفکران و همراهانم در فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی در همان دوران، و پس از آن و تا امروز، زنان بودهاند؛ و حتمن این همراهیها بسیاری چیزها به من آموخته و موجب شناختها و تعاملهای ارجمندی شده. مثل شناختی که بر فرض ما بر اساس محیط زندگی و آموختههای خود نسبت به طبیعت و محیط زیست پیدا میکنیم، و بعد، آن شناخت صمیمانهتر و ملموستر از طبیعت و از خود، اندک اندک به شیوهای مسلط در زندگی روزمرهمان هم بدل میشود. حالا برای گریز از زیاده خشک بودن این گپ و گفتمان، بگذارید خاطرهای هم تعریف کنم. یک بار که چندین سال پیش برای وقتگذرانی و گشت و گذاری جوانانه با چند دوست به کافهای رفته بودیم و در پاسیوی کنار خیابان آن به بادهگساری مشغول شده بودیم، فالگیر کفخوانی هم آمد و ما هم به کفخوانی و فالگیریاش تن دادیم! او در آن کفخوانی از جمله گفت که من تا کنون سه بار زندگی کردهام، بار دومش زن بودهام، و بار آخر و پنجم هم گربه خواهم شد! خلاصه بعید نیست که آن قصه و آن زندگی زنانه هم بی تاثیر نبوده باشد!
و اما، از آن قصه گذشته، نگاهی تازه به «ما» و «مهاجرت» از «درون» و نه از بیرون و بالا، مطمئنن نمیتوانست بدون درک و شناخت و توجه به نقش و حضور زندهی زن چه در زندگی و چه در جهان داستانی و آفرینش ادبی به بار بنشیند. اینها لازم و ملزوم و در هم تنیدهاند. البته برعکس آن هم صادق است؛ یعنی نیاز به درک و شناخت و توجه متقابل از جانب زنان اهل هنر و ادبیات. اما در جامعهای به غایت مردسالار و پیرسالار، آن جنبهی دیگر نقش و اهمیتی فوقالعاده و اجتنابناپذیر مییابد. و اما در پیوند با پرسش دوم شما، بگذارید ابتدا از زاویهای دیگر به این نکته نگاه کنیم. این نه حتمن و صرفن «تعهد شاعر، نویسنده و هنرمند نسبت به انسانهایی که حقوق فردی و اجتماعی خود را مدتهاست که از دست رفته تلقی میکنند» است که به آنان امید و آگاهی میدهد، بلکه آزادی هنر و ادبیات و بر بستر آن آزادی، آفرینش ادبی و هنری، در هر شکل و قالب، جامعه را، و در آن میان، بخشها و قشرهای به حاشیه رانده شدهی آن را جان و انرژی و امید خواهد بخشید. این را حالا به عنوان یک اصل کلی و زمینه داشته باشیم؛ که به آن اشاره کردم تا به این برسم که نباید در مورد «وظیفه» و «تعهد» هنرمند و نویسنده به دام کلیشههای کهنه و قالبی بیفتیم. البته مسلم است که حضور آثار ادبی و هنری زندهی مستقل (و نه قالبی و شعاری و دستوری) که نارساییها و زشتکاریهای فرهنگی و اجتماعی را با روشنبینی بیان کرده باشند، جان و امید و انرژی بیشتر و مؤثرتری نیز در جامعه جاری میکنند. اما این نگاه تاثیر میبایست در ذات ادبیات و هنر باشد و هست، نه به عنوان وظیفه و تعهد. برای پیشگیری از تکرار و پرگویی، اجازه میخواهم که دیدگاهم در این زمینه را در پاسخ به پرسش بعدی شما بازتر کنم.
برخی از شاعران و نویسندگان (چه داخل ایران و چه این طرف آبیها) با این شعار که «سیاست آلوده است و هنر امری متعالی، و شاعر یا نویسنده نباید کاری به کار سیاست داشته باشد»، تعهد یک نویسنده را نه در حمایت از جنبشی مردمی، که فقط و فقط در نوشتن میبینند. به نظر شما نیاز جنبشهای مدنی به شاعر و نویسندهی متعهد چهقدر حیاتی است؟ اصلا چنین نیازی در جهان امروز که نقش اصلی را در جنبشهای مدنی، نه روشنفکران که سیاستمداران ایفا میکنند، معنایی دارد؟
پیشاپیش و قبل از آغاز اصل مطلب، از پرگویی احتمالیام در این پاسخ پوزش میخواهم. این پرسش شما و آنچه در آن به اشاره آوردهاید، حامل نکتهی ظریف و بسیار با اهمیتی است که به باور من باید تا حد امکان مشروح و روشن به آن پرداخت. خب، در همین ابتدا، بیاییم و هنرمند و اهل قلم را به «متعهد» و «غیر متعهد» بخش نکنیم. نکتهای که شما عنوان میکنید، نقطهی مقابل یک کج فهمی دیگر از هنر و ادبیات است و «نقش» هنرمند در جامعه، یعنی نظریهی «تحقیر» کسانی که گویا از سر «آرمانگریزی» یا «آسایشطلبی» به «فردگرایی» و «معناگریزی و هنجارگریزی» در آفرینشهای ادبی و فرهنگی روی آوردهاند. در مقابل دیدگاهی که میگوید «نباید هنر و ادبیات را به سیاست آلوده کرد»، دیگرانی نیز، از روشنفکران نزدیک به تشکلهای سیاسی منتقد و مخالف حکومت گرفته، تا سازندگان برنامههای «چراغ» و «هویت»، گسترش فعالیتهای فرهنگی و نوگراییهای اهل ادب و هنر را نشان دوران رکود و سیاستگریزی یا عافیتجویی و منزهطلبی میخوانند. برخورد نامناسب و کج فهمی در ارتباط با نقش و منزلت ادبیات و هنر در جامعه ما و دیگر جوامع شرقی تازگی ندارد. به ویژه از آنجا که در چند دههی گذشته اکثریت قریب به اتفاق روشنفکران نزدیک به نیروهای سیاسی، همواره به ادبیات و هنر به چشم وسیلهای برای تبلیغ یا تهییج نگریستهاند. چنین برداشتی از آنان چندان دور از ذهن نیست. با اینهمه، انتظار میرفت و میرود که محیط خارج از کشور، رشد ارتباطات فرهنگی در سطح جهان، و شکل و ماهیت حرکتهای نسل جوان امروز ایران، چنین نظریاتی را، حداقل، تعدیل کند. اما چنین به نظر میرسد که جز اکثریت خود نویسندگان، شاعران، هنرمندان و پیجویان جدی امر نقد و تحلیل مسائل فرهنگی، چه در ایران و چه در تبعید و مهاجرت، معدودند کسانی که پرداختن ریشهای به بنیانهای فرهنگی و اهمیت آزادی و نوگرایی در ادب و هنر را جدی بگیرند. این در حالیست که دستاندرکاران حکومتها، به خوبی «دشمن» خود را تشخیص دادهاند و راههای مقابله با آن را نیز مدتهاست که تدوین کردهاند و به کار میبندند. متاسفانه بسیاری از دوستان ما، با حکومت که نمود سنت ایستا، بسته، محدود، نامیزان، پدرسالار، آینده ستیز و تحولستیز و بنیادگراست مخالفند، بی آنکه با خود این نارساییها، نامیزانیها، کهنهگراییها و «اخلاق»ی که چنین حکومتی مبلغ و مدافع آن است و ادبیات و هنری که –چه شعارزده و قالبی، چه سنتزده و عوامگرا- به واقع سر جنگ داشته باشند.
همان طور که در پاسخ پیش اشاره کردم، به باور من، آنچه «تعهد» میخوانیمش، در ذات هنر و ادبیات هست. تعهد به آزادی، به انسان، طبیعت، نوجویی، رشد، یا در یک کلام، زندگی. آن را در قالبها و سلیقهها و دورهها محدود نکنیم. «وظیفه»ی ادبیات و هنری که از ژرفای هستی ِ فردی هنرمند – و بر بستر تجربه و پیوند او با هستی تاریخ و فرهنگ جامعهاش- شکل میگیرد، این نیست که پاسخگوی نیاز و فهم روزمرهی مردم، یا حتا جنبشهای مدنی و سیاسی باشد. چنین ادبیات و هنری موظف نیست به ترویج و گسترش فرم و زبان و شیوهای تثبیت شده و مورد پذیرش و پسند «مردم» بپردازد و در مسیر جریان اخلاق و سلیقه و حد درک آن «مردم» و «مدافعان و نمایندگان»اش شنا کند و بکوشد تا روحیات و علایقی را منعکس کند یا احساساتی را بروز دهد که در محدودهی عادات و ارزشهای مالوف اسیر ماندهاند. به هیچ وجه موظف نیست در جامعهای که مجبور به ایستایی شده است، او هم ایستا شود، و برای رعایت حال آنان که در نتیجهی سطحینگری و عدم آشنایی «فرم» را در برابر «محتوا» میگذارند، به صدور «پیام»های روشن و ثابت و مانوس بپردازد. در آغاز این قرن، نوگراییها و از حد سلیقهی عوام فراتر رفتنهای کسانی چون صادق هدایت و نیما یوشیج به همین ترتیب مورد تنفر و تمسخر قرار گرفت؛ دو انسان مدرن، روشنفکر و روشنگری که سلامت و تازگی نگاهشان، قریب هفتاد سال پیش، هنوز از بسیاری از جنبههای زندگی فرهنگی و ادبی امروز ما سرتر است، یا بنیانیتر. پس از اینها، فروغ، انگ بی اخلاقی و هرزگی خورد و در آستانهی انقلاب، شاعر و محقق بیبدیلی چون شاملو با همین معیارها به مردمگریزی و مردمستیزی متهم شد. اغلب روشنفکران و «انقلابیون» چپ دوران اخیر، با همین معیارها و سلیقهها، با اتهام چپستیزی، خود را از همراهی و شناخت و آموزشهای یکی از سیاسیترین و چپترین نویسندگان معاصر ما، زندهیاد هوشنگ گلشیری، محروم کردند؛ و امروز نیز با همین حد از سلیقه و دانش، کسانی چون براهنی و رویایی و بسیاری از نوگرایان نسل میانه و جوان مورد تمسخر قرار میگیرند. اما مهمترین ویژگی در زندگی ادبی و تئوریک اغلب اینان این است که نه تنها در برابر سیطرهی متن یک شکل، یک صدا و یک زبانه، متون چند صدایی پدید میآورند، بلکه صداهای درون خود را نیز رها میکنند تا خود نیز نمودی از پیچیدگی انسان و متن امروز باشند؛ انسانی چند صدا که باید مدام از خود بگذرد، مدام نو شود، مدام در خود بمیرد تا حضور مدام زندگی باشد، و به جای تسلیم شدن به «سلیقه»ی ایستای جامعهای ناآموخته و محدود مانده، مدام چشماندازهای تازه پدید آورد و راه بر جاری شدن مرداب فرهنگ و اخلاق و سنت بگشاید. از یاد نبریم که از هدایت تا نسل جوان و پویای اهل قلم و هنر امروز ایران، در ایران و در خارج از کشور، همینان بودهاند که با تن ندادن به آن گونه از «تعهد و سلیقه و تقاضا»های معمول و ملموس، بی هیچ لاپوشانی و بی هیچ رودربایستی، دست به تشریح جسد «فرهنگ»ی زدهاند و میزنند که فاسدتر از همیشه، تا همین امروز نیز هنوز چون مترسکی ایستاده و زندگی مردم را زیر سایهی سکون و کهنگی خود میگیرد و ما نیز هنوز بر آن دخیل میبندیم. نوجویی و نوگرایی و پرواز تخیل و دانش همینان بوده و هست که جنازهی ما، جنازهی سنتهای فرهنگی، اخلاقی، مذهبی، ادبی و ملی ما را با صراحتی کمنظیر تشریح میکند و پیش روی ما میگذارد. برای همین است که از آنها میهراسیم و میگریزیم و با حربهی تمسخر و تحقیر میکوشیم از میدان به درشان کنیم. همانگونه که جامعهای با تسلط صدا و زبان «مذکر» و «مذهب» و «سنت» همواره با صدا و زبان مستقل و زنان و جوانان مخالفت کرده است، جامعهای با تسلط «عوامگرایی» و «انقلابیگری» هم صدا و زبان مستقل هنرمندان و ادیبان پیشرو، سنتگریز و تجربهگرا را برنمیتابد و با سلاح «عدم فهم» تودهی مردم، به جنگ ژرفاندیشی و نوگرایی میرود. بر همین سیاق، جامعهای خسته از تلاش برای شنیدن و گفتن، خسته از تلاش برای همصدایی، ترکیب و نوزایی، با آن «تعهد ذاتی هنر و ادبیات به انسان و زندگی» هم با انگ «آلودگی به سیاست» در میافتد و در مقابل آن قرار میگیرد. این هر دو نگاه، حامل کج فهمی است و از پرواز ادبیات و هنر زنده و مستقل به دور.
این اشتباه را نه یکبار، که بارها کردهایم. آخرین نمونهی آن، جبههگیری بخش اعظم همین نیروهای آرمانخواه و از جان گذشتهی «چپ» در برابر اهل قلم و هنر در دههی نخست انقلاب بهمن بود. از «راست» انتظاری نیست. اما «چپ» ما نیز، متاسفانه، با نگاهی قالبی و یکسویهنگر، همواره با بزرگ کردن «مردم» و «مبارزهی انقلابی» کوشیده تا روشنفکران و اهل قلم و هنر را هم به «وسیله» و «مبلغ» و زائدهی تشکیلاتی بدل کند. «راست» سطحی به شکلی ادبیات و هنر را مبتذل و سطحی میکند و میخواهد، و «چپ» سطحی هم به شکلی و در قالبی دیگر. «چپ» سطحی ما، در کلیتش، نه در فرهنگ و ادبیات و هنر به ژرفا میرود، نه برای آن ارزشی ژرف و درخور قائل است، نه تلاشی برای درک ظرایف آن میکند. این در حالی است که بهترین هنرمندان و ادیبان و روشنفکران ما، همواره خود را با آرمانخواهی چپ بسیار نزدیک و همخون دانستهاند و همواره نیز در صف مقدم مبارزه برای بهبود زندگی مادی و معنوی مردم ایستادهاند. در دورهی سیاه پس از سرکوبهای خشن دههی شصت تا پاگیری نسل تازهای از آرمانگرایان و آزادیخواهان، تنها بارقهی امید مردم، تنها چراغ روشن و تنها زبان گویا، زبان و قلم نویسندگان و روشنفکران و هنرمندان بود و هست، و سرکوب و کشتار نویسندگان و روزنامهنگاران هم دقیقا همین سنگر مردم را نشانه گرفت. از آن سو نیز، راست سطحی با انگ دوریجویی از سیاست و تعهد، هنر و ادبیات را تنها وسیلهای برای تخدیر و تحمیق میخواهد و میبیند. هیچ یک از اینها ادبیات و هنر نیست. هیچ یک هم راه به جای دوری نخواهد برد.
فکر میکنم تا کنون هیچکدام از کتابهای شما در ایران اجازهی چاپ نیافته، درست است؟ تدبیری برای دستیابی مخاطب داخل ایران به آثارتان اندیشیدهاید؟ اصولا “مخاطب” برای شما چه جایگاهی دارد و جایگاه مخاطب وطنی در این میان کجاست؟
نه، متاسفانه هیچ یک از کتابهای من در ایران امکان انتشار نیافته. با این حال، چند سال پیش سه رمان منتشر شدهام مدتها روی وبسایتم بود و از آنجا هم به لطف دوستان به چندین سایت و کتابخانهی مجازی راه یافته بود و میدانم که بسیاری از همان مسیرها توانسته بودند به آنها دسترسی پیدا کنند. حالا هم دوباره به زودی آنها را در وبلاگم خواهم گذاشت و نسخهی الکترونیک آنها در اختیار همه خواهد بود. فکر میکنم همین تجربه و قصدم برای تکرار آن به پرسش شما درباره جایگاه «مخاطب» پاسخ داده باشد. تمام نوشتههای من، جز چند مقالهی درسی و دو سه شعر، به فارسی است. گذشته از این که بر فرض اصلا توان نوشتن به زبانی جز فارسی داشته باشم یا نه، خود همین هم باید نشان دهد که ذهن من و حس من درگیر چه انسانها و چه باورها و چه فرهنگ و زبان و محیطی ست. نویسنده «برای مخاطب» نمینویسد، اما با باور و با نیاز به مخاطب است که مینویسد. من از دشواریهای دستیابی و ارتباط زنده و مداوم و دوجانبه با مخاطبانم بی نهایت متاسفم، خاصه با گذشت زمان و در این پنجمین دههی عمر، اما خوشبختانه راههای ارتباط روز به روز گستردهتر میشود.
شما علاوه بر شاعری، نویسندگی، بازیگری و فعالیتهای فرهنگی، روزنامهنگاری را نیز تجربه کردهاید. به عنوان یک روزنامهنگار، تحلیلتان از عملکرد رسانههای موسوم به “رسانهی سبز” مانند جرس، کلمه، رسا و … چیست؟ یا بهتر است سؤالم را به این شکل بپرسم که از زمان شکلگیری جنبش سبز در سال ۸۸ تا به اکنون، این رسانهها در آگاهیبخشی به مردم موفقتر عمل کردهاند یا وبلاگها و شبکههای اجتماعی نظیر فیس بوک، توییتر و یوتیوب؟ چرا؟
به باور من این رسانهها، هر چند «رسانههای سبز» نام گرفته باشند، همچنان و هنوز رسانههای «حزبی» و «جناحی» هستند و نمیتوان آنها را نشریات یا رسانههای «جنبش سبز» در مفهوم گستردهی آن به شمار آورد. آنها البته در همان چهارچوب و قالب و با همان ماهیت خود، نقش – تا حدی- مثبت ایفا کردهاند و هر چه بی حصارتر و غیرجناحیتر هم عمل کنند، مثبتتر خواهند بود. اما دامنهی تاثیر و نقششان هم در همان محدودهایست که ماهیت و قالبشان تحمیل میکند. در کنار آنها (و رسانههای دیگری، کمابیش، با شباهتها و تفاوتهایی) وبلاگها و شبکههای اجتماعیای مانند فیس بوک گستره و تاثیری هم وسیعتر، هم «ملموس»تر برای بخش بزرگی از جامعه داشتهاند. با این همه، باید توجه داشت که نقش و کارکرد این دو با هم متفاوت است، اما نه حتمن و در تمام جوانب مخالف و رو در روی یکدیگر. اینها میتوانند مکمل هم باشند. مسلمن آن رسانهها، مخاطبان خود را دارند و بسته به آن که تا کجا و چه حدی از خود صداقت و آزادگی و هوشمندی سیاسی و فرهنگی نشان دهند، بر آن مخاطبان و بر بخشهای دیگر جامعه نیز میتوانند تاثیرات قابل توجهی بگذارند. در عین حال، فضاهایی نظیر فیس بوک و وبلاگها و تویتر، از یک زاویه اسیر محدودیتهای جناحی و عقیدتی نیست و نمیتواند باشد، اما از سوی دیگر قادر به طرح و پیگیری مباحث بنیادی یا گزارشهای مشروح و تبادل نظرهای مداوم و پیگیرانه نیست؛ و بیشتر به عنوان نبض و نگاه مبتنی بر تحرکات سریع لحظهای، در گسترهای بسیار ناهمگون و پراکنده حضور مییابد. همان طور که پیشتر هم اشاره کردم، اینها همه، همراه با رسانههای دیگر مستقل یا حمایت شدهی موجود، میتوانند مکمل هم باشند. متاسفانه هیچ یک نتوانسته پاسخگوی محکم و مطمئنی برای «جنبش» باشد، اما جنبش و نیازها و باورها و خواستههای آن زنده است و هر روز و هر لحظه میتواند امکانات تازهای بیابد و بیافریند.
به نظر شما انعکاس وقایع بعد از کودتای انتخاباتی ۸۸ در آثار شاعران و نویسندگان ایرانی به اندازهای بوده است که بتوان این مقطع را به عنوان مقطع مشخصی در تاریخ ادبیات سیاسی ایران (مثل ادبیات دوران مشروطه و ادبیات انقلابیِ دههی ۵۰) بازشناخت؟
این را آینده پاسخ خواهد داد، یا بهتر بگویم، پاسخ روشن و شفاف آن در آینده در جایگاه واقعی خود خواهد نشست. اطمینان دارم که قصهها، رمانها، فیلمها و نمایشها یا آثار تصویری و موسیقایی بسیاری آفریده شده است که هنوز فرصت و امکان حضور یا حضور گسترده نیافته. من چندین سال است که ارتباط بسیار گستردهتر و نزدیکتری نسبت به قبل با هنرمندان و نویسندگان جوان ایران (چه ساکن ایران، چه دوستانی که در یکی دو سال گذشته از ایران بیرون آمدهاند) داشتهام و آثار متعددی از آنها خوانده یا دیدهام. همین آثار خود به تنهایی برای تصویر کردن این دوران و انتقال روح و جان آن به جامعهی امروز و آینده کفایت میکند. با این حال، در برخی زمینهها (به عنوان نمونه، شعر یا موسیقی، یا نوشتهها و قصههای وبلاگی) بیشتر توانستهایم شاهد بروز گستردهتر یا مؤثرتری باشیم. براین مبنا پاسخم مثبت است. ادبیات و هنر آفریدهی این دوران، مطمئنن مهر خود را بر تاریخ ادبیات ما خواهد کوبید و با همین عنوان و ماهیت بازشناخته خواهد شد.
در آثار خود شما چطور؟ آیا میتوان بازتابی از این وقایع را در آنها جستوجو کرد؟
بله، حتمن. این تاثیر و بازتاب در چند شعر من هست، و به گونهای، در رمان منتشر نشدهام، «بندباز آماتور» و در رمانی که چندی پیش نوشتنش آغاز شد، «تدفین»، که بخش اصلی روایت آن در همین دوران – و برای اولین بار در نوشتههای من – در ایران میگذرد. این دوران و این جنبش، همچنین تاثیر بی مانندی در تعمیق و گسترش شناخت من از جامعهی امروز ایران، فرهنگ آن، نگاه و نیازها و باورهای آن، و جوانانی که هم زاییده و هم زایندهی جان و ماهیت آنند، گذاشت؛ و چنین تاثیری، بی گمان نه تنها در آثار، که در تمام سطوح و ابعاد زندگیام بروز یافته و خواهد یافت.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده جدیری؛ شاعر، مترجم، روزنامهنگار و بنیانگذار جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) است. نخستین کتابش، مجموعه شعر «خوابِ دختر دوزیست» است. دومین مجموعه از اشعار جدیری با عنوان «صورتی مایل به خون من» به چاپ رسید و «دختر خوبی که شاعر است» مجموعه شعر دیگر اوست. تازهترین کتاب منتشر شدهاش در ایران مجموعه شعر«وغیره . . .» است.
از سپیده جدیری همچنین مجموعهی «منطقی» که داستانهای کوتاه او را در بر میگیرد به چاپ رسیده است. او دو ترجمه از اشعار ادگار آلن پو و خورخه لوئیس بورخس را نیز زیرچاپ بردهاست.