از پروانه ای به عقاب
در دهههای گذشته و اخیر، بارها از جانب اهل نظر، تحت عناوین مختلف به بحرانهای گوناگون ادبی درجامعه ی روشنفکری ی ایران اشاره شده است. اخیرا هم عده ای بعد ازمرگ بسیاری ازچهرههای هنری و ادبی ایران مانند احمدشاملو یا اخوان ثالث، هوشنگ گلشیری، از پدیده ای بنام بحران ادبی درجامعه روشنفکری ایران سخن میرانند. اما این اولین بارنیست که درجامعه ی ادبی ایران ازبحران ادبی ( روشنفکری) سخن رانده میشود. درچنددهه ی پیش تر نیز جلال آل احمد ، فقدان چهرههای شاخص ادبی راعامل ِبحران ِروشنفکری میدانست. میگفت که چهرههای شاخصی میبایست در ادبیات ما ظهورکنند تا رهبری جامعه روشنفکری را بدست گیرند.
براهنی نیزدرمصاحبه اش با اکبر رادی ، درتأیید وجودِ بحران ِ ادبی میگوید:« .. به نظر من، این”بحران”، هست؛ و به این سادگی هم از بین نمی رود. درجهان دینامیک امروز، هرچیزی برای تثبیت شدن، نیازمند دینامیسم است. ادبیات ما نیازمند ِ دینامیک بودن است.»
اگرچه آقای«براهنی» علت بحران را نه در فقدان چهرههای ادبی (آدم یا پیشوا) بلکه در شعر، درنقد ادبی، و بطورکلی، بحران رهبری دراندیشه ی ایرانی میبیند، اما آنچه این دو دیدگاه ِ «آل احمد و براهنی» را به هم نزدیک میکند اعتقاد به مقولهی«رهبری »، خواه از نوع ِ « ژانر» و خواه از نوع ِ« فرد یا آدم »، همواره اعتقاد به آن و تأکید برضرورت ووجود ِآن ، بر آسمان ادبی ی ایران سایه انداخته و جامعه روشنفکری را دچار چالش جدی نموده است. اصولا طرح این مسئلهی(بحران رهبری)آنهم در این عصر ِ به خصوص ، ازجانب ِ افرادی که عمری خود داعیهی رهبری ی ادبیات را داشتهاند، نکته ای ست که توجه جدی و کنجکاوی هراهل قلمی را برمی انگیزد. از این رو نوشتهی حاضر برآنست تا به طور ِ اجمال به این مقوله بپردازد. لازم به ذکر است که پرداختن به این مقال ، به هدف بازشناسی وکنکاشی هرچند مختصر پیرامون روند تحولات ادبی درگذشته وحال ، نقش رهبری و یا رهبران ِادبی ، چه مؤلف و چه اثر در بحران ِاحتمالی ست اما ابتدا لازم ست تا نگاهی به تعریف ِ بحران ، بحران ادبی وسپس به مقولهی رهبری داشته باشیم.
«بحران » پیشامدی ست که به صورت ناگهانی و گاهی فزاینده رخ میدهد و به وضعیتی خطرناک و ناپایدار برای فرد ، گروه و یا جامعه میانجامد. بحران باعث ِبوجود آمدن شرایطی میشود که برای برطرف کردن آن نیاز به اقدامات اساسی و فوقالعاده است. بحرانها برحسب نوع و شدت ، متفاوتاند:
بحران یک فشارزایی بزرگ و ویژه است که باعث درهم شکسته شدن انگارههای متعارف و واکنشهای گسترده میشود و آسیبها، تهدیدها، خطرها و نیازهای تازهای به وجود میآورد.معمولا غیر قابل پیشبینی ست، اما غیرمنتظره نیست. بیشتر یک وضعیت اضطراری وآنی ست تا یک حالت ماندگارو پویا و متغیر است.انواع مختلف دارد ازجمله: بحران شخصی، بحران اجتماعی، بحران اقتصادی، بحران سیاسی، بحران بینالمللی، بحران زیست محیطی.دلائل بحران در هر پدیده میتوانند متفاوت و فراوان باشند. در تعریف اقتصادی آن آمده است که بروز ِاختلال در توازن تولید و مصرف ، زمانی رخ میدهد که رابطهی تولید و مصرف به هم میخورد. در بحرانهای مادی صحبت ازکمیت است، اما در بحرانهای غیر مادی به خصوص فرهنگی و ( ادبی) موضوع ، کیفیت است که درظهور و یا رفع بحران نقش اساسی دارد.ما اصولا زمانی میتوانیم از بحران ِ ادبی سخن بگویم که رابطهی منطقی ی هنرمند با مخاطب ، مختل شود و این دو نتوانند حرف همدیگر را بفهمند یعنی اینکه یکی از دو طرف یا جلوتر از دیگری میرود و یا عقب تر میماند. و این فاصله به حدی میرسد که صدای همدیگر را نمیشنوند. درچنین حالتی است که بحران خود را نمایان میکند. و رفع بحران زمانی میسر میشود که یکی تسلیم دیگری شود.
محمد مختاری درتعریف «بحران ادبی» میگوید:«…کارآیی و توانایی هردستگاه فکری و ایدئولو ژیک محدود است و در برخورد با پدیدههای تازه، یا حدود این کارآیی گسترش مییابد (که البته نیازمند پیش شرطها و بایستگیهای متعدد است) یا ثابت میماند. در حالت دوم معمولاً دستگاه فکری ناتوان ازتوضیح و تبیین دقیق و پذیرفتنیای پدیدههای تازه میشود. اگرکسی این حالت را «بحران» بخواند نامگذاری دقیقی کرده است.»
افرادی مانند براهنی و… که هنوز ازدیدگاه ِمدرنیسم و کلاسیسم وساختارگرایانه به ادبیات مینگرند، بدیهی ست که به ادبیات نیز مانند نظام ِدینی و نظام سیاسی و اقتصادی و ارتشی بنگرند. یعنی تشکیلاتی نظامند با سیستم فرماندهی و فرمانبری بدانند ، که بدون رهبر پیشرفت ممکن نیست. .
سیستمی که « ژیل دلوز» آنرا سیستمی ، عمودی ، درختی (گیاه ساقه) مینامید. درسیستم ساقه درختی، همه عناصر(شاخه و برگ و..) تحت امر ِ مرکزیت وکنترل ساقهاند . در این سیستم عناصر درخت بدون وابستگی به هرم قدرت (ساقه) فاقد استقلال حیات بوده و خارج ازآن ادامه حیاتشان غیر ممکن ست.
براهنی در بارهی رهبری ی ادبی میگوید:« در مقطع پیش از انقلاب، فکر می کردیم که شعر ما رهبر ادبیات ماست.این تصور ناحق هم نبوده است.ما در دوران همزمانی زندگی می کردیم و فکر میکردیم هرچه فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی گفته اند، باید چشم بسته بپذیریم.باید از اینان چشم بسته تبعیت کنیم. زیرا اینان رهبران ِادبی و رهبران ِتاریخی و فرهنگیی ما هستند.»
او با تاکید بر وجود ِبحران ، علت را نبود ِ رهبری ی قابل ِ قبول و تاثیر گذار میداند و معتقد است که چون این رهبری ی ( ژانر) وجود ندارد، پس ادبیات ما دچار بحران و رکود شده است.
او در توضیح خویش به جهت ِ تأکید بر وجود ِ رهبری ، میگوید:« ..اغلب این تصور پیش میآید که وقتی من نوشتهام ، بحران رهبری ی ادبی یا بحران رهبری ی نقد ِ ادبی در ایران، قصدم این بوده که بگویم آنان که تا حال رهبری ادبی کردهاند، باید جانشینی داشته باشند و چون من گویندهی این سخن بودهام، پس میخواهم که این رهبری به نام من باشد. این، از بنیاد غلط است. منظور من از رهبری در ادبیات ، آدمها نیستند؛ ژانرها و انواع ـ مختلف ادبی هستند که دچار بحران رهبری شدهاند.
آقای براهنی فراموش کردهاند که تفاوتی دراصل قضیه نمیکند. چرا که ما وقتی از رهبری میگوییم، خواه فرد (آدم) یا بقول ایشان (ژانر) باشد. نتیجه هردو یکی است. فرضاً،اگرشعری را به عنوان مرجع و رهبر بپذیریم، بدون شک شاعر ِآن شعر نیز به عنوان رهبر معرفی و پذیرفته خواهد شد.، از این گذشته این همان چیزی است که پس از دوران مشروطه تاکنون بر رشد و حرکت بالنده ادبیات ما سایه انداخته است. و نه تنها به رفع بحران کمکی نکرده بلکه این حرکت، جامعهی ادبی ایران را بحرانی تر و دچار تشتت بیشتری نموده و آنرا بار دیگر بسوی یک دستی، تک صدائی و ساختارگرائی و سیستم ِمُرید و مقلدی و به زبان دیگر ولایتی سوق داده است.
از طرفی دیگر وقتی ما به رهبری اعتقاد بیاوریم. هم جوهره عناصر ِ مستقل دیگر، خواه فرد و خواه اثر را نادیده گرفتهایم و هم دمکراسی در سخن ادبی را. یعنی اینکه بر صدای مشخص و مطلقی به عنوان نمونه و الگوی ادبی تأکید نموده و راه را برخلاقیت ِ عناصرِ دیگر و گونههای نوشتاری دیگر بستهایم. میشود همانی که در دهههای ۲۰ و ۳۰ و بعد از آن توسط گروههای رهبری کننده، که خود شما هم عضوی از آنها بودهاید وبر ادبیات و هنر ما حاکم نمودهاید.
مختاری میگوید: «آنچه من نمیفهم معنای «بحران رهبری روشنفکری» و «بحران رهبری نقادی ادبی» است. چون مفهوم رهبری در اندیشهی انتقادی و کار روشنفکری (از جمله در نقد ادبی) بیمعنا است. کنش نقادانه در بنیاد خود، استوار به بینش و بصیرت فردی ست، بر اساس پیش فهمهای ناقد منجر به ارائه تأویل و تعبیر اثر میشود و بیان آن لزوماً منش سوبژکتیو (ذهنی و فردی) دارد. این همه نفی وجود رهبر به معنای تعیینکننده جهت حرکت یا به معناهایی شبهنظامی فرمانده و تعیینکنندهی مسیر حرکت هستند. نیاز متفکر و ناقد به کسب دانش، امری انکارناپذیر است اما هرگز به معنای پیروی فکری یعنی پذیرش رهبری ی یک دانای خبره نیست. اگر این رابطهی ارباب/بنده، شکل بگیرد، خیلی ساده ما با فضای گفتمان انتقادی یا با منش نقادانهی کار فکری بدرود گفتهایم. اگر بحران رهبری را به معنای فقدان اصول راهنما یا بیخبری اندیشمندان و ناقدان از این اصول بدانیم (که در این صورت نیز باید بپذیریم که اصطلاح «بحران رهبری» نامناسب است و موجب گیجی و بدفهمی) بحث تازهای آغاز میشود. این اصول چه هستند و چه کسانی بنا به کدام خواست قدرت، آنها را تنظیم و تدوین میکنند یا از ضرورتشان دفاع میکنند و فقدانشان را بحرانی در اندیشه و فرهنگ مینامند. شما میپرسید که آیا اعتقاد به ضرورت ِ وجود رهبری ی روشنفکری، ارتجاعی است یا نه. من میگویم بیشک استبدادی است و از این رهگذر ِ واپسگرایانه ست.
براهنی اگرچه بارها در مقالات و نوشتارهای اخیرش بر پست مدرنیسم بودن خود تأکید نموده، اما در عمل راه دیگری را در پیش گرفته است. که نشان ای ست از تناقض ِ دریافتش از مقولهی پُست مدرنیسم، که همانا مرکز زدا و کثرتگرا و اصل عدم برتری ی عنصری، بر عنصر ِ دیگر بناشده و خلاف سیستم ِ عمودی -درختی است
این اولین بار نیست که آقای براهنی با طرح موضوعات جذاب و ایجاد شبهه با جلب افکار ِقشری، از اهل قلم به سوی خویش، بر آن میشود تا مستقیم و یا غیرمستقیم داعیهی رهبری جامعهی روشنفکری ِ ایران را طلب (که در ادامه بیشتر توضیح خواهد داد) نماید. او در چندین دهه گذشته همواره توانسته است با نقدهای دگرگونهاش و طرح دیدگاههای خاص و عمداً تند و در مواردی افراطی، نه تنها بر سمتوسوی جریان روشنفکری تأثیر بگذارد، بلکه بر کرسی ی رهبری (حداقل در نقد ادبی) تکیه زند و به راحتی جمع کثیری از روشنفکران ِجوان و غیر جوان را نیز به دایرهی حکومت ِخویش کشانده و با خود همراه کند. امروزه هم کم نیستند کسانی که با او و اندیشههایش همراه و موافق بوده و او را پیشوا و ولایتفقیه خویش در عرصه سخن میدانند.
او در خطاب به پروانهها که به نقد شعر شاملو میپردازد و الحق هم خوب شعر شاملو را میشکافد. با این که نیمی از کتاب را با تفاسیر ِفنی، علمی و فن نقد میکند، بر آن میشود تا شعر شاملو را به لحاظ روایی، تاریخی و اعتراضی بودنش آن را شعر ندانسته و فقط با معیار ِساختارمند امروز خویش، تعدادی را به عنوان «شعر ناب» ارزیابی کند. او با ارائهی تئوری ی ساختارگرایانهاش به تعریف ِ «شعر ناب» می نشیند و هر سرودهای را خارج از آن تعریف، شعر نمیداند. درحالیکه شاید بهتر بود علاوه بر تفسیر نوع شعر شاملو آن را هم یک صدایی می دانست که با صدای مورد نظر او و دیگران متفاوت است. همان طور که بین شعر ِنیما و شاملو تمایز قائل میشود.
او با طرح ِ چنین رویکرد و تعاریف، به نوعی با معیار سازی خود، روشنفکر و شاعران جوان را دچار تشتت نموده و این تشتت همان بحران و یا یکی از عوامل ِ بحرانساز است که میتوان از آن نام برد. او با نقد نیما و شاملو و با مقایسه این دو باهم و با تشریح زبان و ویژگیهای شعری این دو شاعر بر آن میشود تا آن نتیجهای را به دست بدهد که به دنبالش بوده و هست. یعنی اینکه نیما و شاملو (و سپس طاقت نمیآورد تا بقیه را هم از تیغش برهاند، فروغ و سپهری و غیره را نیز به میان میآورد) شاعر نبودهاند بلکه نویسندهی نثرهایی به زبان خویش بودهاند و با یک تیر همه را مردود میشمارد. برای اینکه هیچکدام از اینها «شعر نابی» که او دستورالعمل و ساختارش را در همان کتاب آورده نیافریدهاند.
جا دارد که این سؤال را از آقای براهنی بکنیم که آیا میشود، کسی را که هنوز به دنبال ساختار و یک دست نمودن ِ شعر و نوشتار است، پستمدرنش بنامیم؟ او به اعتقاد خود ساختارشکنی کرده است و بارها به صراحت از آن با افتخار نام برده ست. اما نمیداند که تمام هم و تلاش خویش را در بنا نهادن ساختاری من درآوردی برای چیزی بهنام شعر ناب نهاده است…
ما بر این اعتقاد نیستیم که آن چیزی را که او شعر ناب مینامد شعر نیست و یا هست. اما هرچه هست، نمیتواند مرجع شعر ما باشد بلکه صدای اوست و این صدا نیز میتواند در کنار دیگر صداها و همنشین آنها باشد. و ما مثل خود ایشان، این صدا را حذف نمش کنیم و مردودش نمیدانیم. چه بسا که از آن هم لذتی ببریم، همان طور که از دیگر صداها در زبان فارسی چه کهن و چه نو، کم و بیش لذت برده و میبریم. یک فکر متفاوت هم همیشه برای خود حق حیات دارد اما وقتی بخواهد حق حیات فکرهای دیگر و راههای دیگر را نفی کند دیگر خود یک فکر مفید و بیزیان نیست، بلکه یک بیماری ی مهلک ست…
مسئله همین است. نفی و رد دیگران. خفه کردن صدای دیگران. تعیین کردن معیار و الگو برای خوب و بد و ارجح کردن یکی بر دیگری و این تقابلهای دوگانه را در عرصهی سخن بکار گرفتن ست. بحث بر سر قطعیت دادن و دستورالعمل (تئوری) نوشتن برای شعر یا هر نوشتار ادبی دیگرست. چه به جهت تولید آن و چه به قصد رد آن. چرا که چیزی به نام شعر یکی از مقولههایی ست که کسی نمیتواند به طور قطعی تعریفی از آن به دست بدهد. هرکس میتواند تعریف خودش را از شعر یا نوشتار ادبی داشته باشد. از آنجا که هر متن خود مرجع است، نمیتوان آن را با دیگر متون چه پیش و چه پس از آن مقایسه و محک زد. نوع دید آقای براهنی به نوعی خواسته یا ناخواسته دلالت بر ارائهی روایتی کلان می کند که امروزه دیگر نقش خودش را از دست داده است. .
لیوتار معتقد بود که کلان روایتها ناهمگنی وجود بشر را نادیده میگیرند، گوناگونی احساسات نهفته در انسانها این امر را غیرممکن میکند که همگی تحت آموزههای یکسان هدایت شوند.
ناصر نجفی در این مورد میگوید:
«به گمان من، درعصربطلان ِ همهی «فراها، یا «کلان روایت» ها، چه کسی قادرست فراسخنی را بیافریند، تا سخنی به نام شعر را،به شناخت درآورد و تعیین کند، کدام نوشتار شعر است و کدام نثر؟ شعر، یک سؤتفاهم تاریخی و نوعی نژادپرستی درعرصه ی نوشتاراست.»، تقابلهای دوتایی ِ شعر/نثر، چونان دیگر تقابلهای دوتایی «دوالیستی»، مستقل و جدا از همدیگر نیستند، بلکه در هم تنیدهاند. به نظر من مشکل و سلطه، از زمانی آغاز میشود، که یک نظریهی اخلاقی، بر یکی از آن دو حاکم میشود و هدف و منظور ِ جداسازی و برتری بخشیدن ِ یکی بر دیگری را به پیش میبرد- و با سرمشق قراردادن ِ آن انتخاب، به شیوهای مستبدانه، تعیین میکند که کدام نوشتار، «باید» شعر باشد و کدام نثر، و باز هم به نظر ِ من، اعتقاد به حضور ِ چیزی بهنام شعر، در بین ِ پاره متنها و دیگر انواع نوشتاری، نوعی متافیزیک ِ حضورست. چرا که در بین ِانبوهی از گونههای مختلف و متفاوت و متمایز ِ نوشتاری، امتیاز دادن، مطلق کردن و سرمشق قرار دادن ِ یک یا چند نوع از اینگونهها،بهنام شعر، بحرانآفرین ست و شناخت ِ چیزی بهنام شعر را دچار بحران ِتعریف میکند و موجودیتش را مدام،به تعویق میاندازد.
براهنی یک عمر برای ما میگفت: «ادبیات، هرگز فقط به خاطر ادبیات نبوده است. ادبیات برای ارائه ی زندگی به وجود آمده است، نه برای ارائه ی خودش. و شعر که حادترین، عاطفی ترین، انسانی ترین و حتی بزرگترین فرم ادبی ست، هرگز تنها برای ارائه ی فرم خودش، برای حفظ خودش بوجود نیامده است. بوجود آمده است تا چیزی به نام محتوا را که برا ساس تجربه های انسان در درون خود انسان و در بیرون از انسان در اجتماع و در تاریخ و در طبیعت ساخته شده است، ارائه دهد. اگر شعر، فقط از نظر ادبی و ازنظر زیباکردن زبان، ارزش داشت، باید شعر حافظ را فقط شاعران می خواندند و ما خوب می دانیم که چنین نیست.»
اما حالا فتوا صادر میکند که:
«شعر هدفی جز خود ندارد . و… باید همه چیز در خدمت ِ نوشتن بیاید تا عمل نوشتن، فی نفسه، اتفاق بیفتد… هر جا که دراین کتاب و یا شعرهای دیگر ما، این نوع نوشتن اصل قرارگرفته باشد، ما به ذات شعر نزدیک شده ای .»
مثل آن زمان که همان نظریههایش را با قاطعیت میگفت و غیر آن را شعر نمیدانست. امروز نیز با همان شیوه عکس آن را قطعیت میبخشد.
اما آقای براهنی این حرف امروزتان هم حرف تازهای نیست و دنیای امروز دنیا دیگری شده است. دیگر ما منتظر شما نیستیم تا مثل گذشته پای منبرتان بنشینیم و شما برای ما مسائل را توضیح دهید. امروز هر بچهای از هر گوشه دنیا بینیاز به رهبران اسطورهای خود مستقلاً به علوم و تجربیات و تولیدات ادبی و هنری روز دنیا دسترسی دارد. امروز ما دیگر به یُمن دانش و زبان از ترجمههای انتخابی و اغلب سلیقهای شما بینیازیم. ما خود به یُمن عصر ارتباطات مستقیماً به منابع اصلی علمی، ادبی، هنری و فلسفی دسترسی داریم. و ما دیگر برای انتشار نوشتارهایمان محتاج آن تعداد انگشتشمار مجلات سلیقهای و گروهی شما و صافی و قیچی سانسور شما و قدرتهای حاکمه نیستیم. در عصر ارتباطات همهی ما با صفحات مجازیمان با همهی دنیا ارتباط داریم. و هر وقت که بخواهیم آثارمان را به مخاطبمان میرسانیم. و یا از آثار دیگران بی هیچ واسطه و انحراف ِ تعابیر شما استفاده میکنیم و معناهای متکثر و مقطعی ی خودمان را دریافت میکنیم.
شما یک عمر تک صدایی و فرهنگ ِ مرید و مرادی را برای ما رواج دادید. از هر کسی برای ما اسطورهای ساختید و همان تقدسگرائی را از دین به ادبیات و هنر آوردید. شما با ستیزهگریتان با غیر و دگریت ها به ما یاد دادید تا غیر از صدای شما صدای کسی دیگر را نشنویم. شما نوشتار را به خوب و بد تقسیم کردید و بین آنها مرز کشیدید. و این مرزبندی را به همهی عرصههای هنری ما بسط دادید از آن یک فرهنگ برای ما ساختید که هنوز هم راههای رشد و خلاقیتهای فردی را بر ما بسته است. شما، یعنی شاملو، ریوائی، اخوان، گلشیریها و دیگران هر کدام ساز خود را میزدید و علیه دیگری در ستیز بودید. هنوز هم هستید. هرگز صدای دیگری را خارج از ساختار و زبان خودتان تحمل نداشتید. شاملو و اخوان بقول خودتان نیم ساعت زیر یک سقف همدیگر را تحمل نکردند. درحالیکه میتوانستند برای صدای همدیگر احترام و تفاوت همدیگر را تحمل کنید. شما درحالیکه که ادعای مبارزه با دیکتاتوری و دفاع از دمکراسی را داشتید، در عمل خود دیکتاتور بودید. و چه قلمها را شکستید و چه صداهای تازه و جوان را به جرم دگر بودن از آنکه شما فکر میکردید یا شعر میدانستید خفه کردید. کم بودن کسانی که از زخمهای شما جان سالم به در ببرند. شما یا از تحولات مدرن و پسامدرن دنیا بیخبر بودید و یا خبر داشتید و از ما پنهان کردید تا دایرهی قدرت و حکومتتان به خطر نیفتد. اگر شما اینگونه نمیکردید شاید ما امروز نه فقط تک صدای شاملو و اخوان بلکه صدها صدای دیگر در ادبیاتمان داشتیم. و شما این دارایی را از ما دریغ نمودید تا خود اسطوره و پیشوا بمانید. تصور شما این بود که مروارید اگر تک باشد ارزش دارد، اگر همهی ریگهای بیابان مروارید شوند دیگر ارزش ندارد. و این عقیدهی غلطی بود.
درحالیکه که همان زمانها دریدا، فوکو، لیوتار، دلوز و گاتاری و … دنیا را تسخیر کرده بودند. شما بر طبلهای پوسیده خویش میکوبیدید. و برای ما از هنر متعهد و وظیفه هنرمند میگفتید.
درحالی که دنیا دوران مدرن را سپری کرده بود، شما هنوز تقابلهای دوگانه را در میان ما تبلیغ میکردید. با چوب نیک و بدتان قلمها را شکسته و صداهای تازه و دیگری را خاموش میکردید. و فقط به آنها پر بال دادید که همسو و هم صدایتان بودند. اگر چه خود را ضد دیکتاتوری میدانستید و از دمکراسی میگفتید خود شیوهی دیکتاتوری را پیشه داشتید. شما به ما یاد دادید تا تفاوتها را تخاصم ببینیم. و با غیر خود به عناد برخاسته و بستیزیم.
امروز ما پروانهها می گوئیم که جز با صدای « جنایت پیشه گان» با هیچ صدایی ستیز نداریم. و زندگی و هر آنچه را که در اوست با تفاوتهایش میخواهیم. ما مرزهای، ناب و غیر ناب را در هم ریختهایم. ما همه گلها را دوست داریم به هر شکل و بو و رنگش. چرا که پروانهایم…
هژبر میرتیموری (یک پروانه)