اعترافات یک کمربند چرمی
با هر قدمی که نتهای سمفونی بتهوون از اپرای وین در برف تازه نشسته در باغ عمارت نیاوران میگذاشت زوزه باد و صدای موتور هواپیمای مسافربری بوئینگ در لابلای درختان خشکیده گیلاس باغ آقای سپهسالار و خانم مستوفی میپیچید. اهالی دهکده روژانو آنها را به نام سام خطاب میکردند. گاهی اوقات نیز به خاطر لکنت زبان ارثی اهالی، آنها را به نام سم در گوش یکدیگر نجوا میکردند. کمااینکه بعد از گذشت سالها و چاپ متعدد قصههای نیایشی کتاب سامها، صحافهای دهکده آن را با روکش پوست تمساح و روباه مجلد میکردند. در واقع یک توریست خارجی که احیانا مسیر را گم کرده باشد میتوانست هر جلد از کتاب سام را در تمام فروشگاههای سوسیس و کالباس و یا قصابی پیدا کند و به عنوان سوغاتی همراه خود ببرد. بر روی تمام دیوار کتاب فروشیها تنها پوستر آن چسبانده شده بود و در مدارس ابتدایی شرح مفصلی از آن تدریس میشد. پوستر عبارت بود از مردی با نیم تنه خوش ترکیب برهنه که شیشه استوانهای پر از کنجد را روبروی بینی خود گرفته ، انگشت اشارهاش به طرف مخاطب و پشت او در سمت چپ و بر روی زمینه قرمز رنگ، قایق بادبانی شناور بر روی دریا نقاشی شده بود که طرح ترنج از پشت ستون بادبان آن خودنمایی میکرد. تمام دیوارهای گلی و آجری دهکده رنگآمیزی شده بود هر کس بنا به سلیقه خویش؛ پوسترها هم بر روی دیوارها چسبانده شده. کلمات پوسترها در روز با نور آفتاب و باد و باران میرقصید و شبها با نور فشنگ و فشفشه نورانی میشد. در هر زمانی از شبانه روز تنها لبهای مرد برهنه میدرخشید و تداعی ریلهای داغ و خاک گرفته کویر کالیوت. کالیفرنیا و لوت؛ من در این ناکجاآباد نفس میکشیدم. بعضی شبها از فرط خستگیِ خلسه بودن و یا مستی بعد از شراب، تصویری کدر از نوشتههای کتاب را بر روی قرص ماه میدیدم؛ هاله نورانی. حتی در همین شبهای برفی وقتی که در باغ متروکه کناری باغ سام به پیاده روی شبانه میرفتم حس کلمات کتاب مثل داغی مواد مذاب آتشفشان تازه فعال شده و جملات هم مثل انبوهی از میخهای ریز برای من معنادار شده بودند. آنگاه کتاب تفسیر نمیشد بلکه حس درندگی یک تمساح گرسنه در من برانگیخته میشد. تمام این اتفاقهای احساسی در اول و آخر هر ماه شمسی اتفاق میافتاد. یکی از مشخصههایی که باعث شده بود هیچ وقت مردم نتوانند نام دهکده را رسا بیان کنند وجود مخفیانه پرتوهای نورانی قرمز رنگ در روز و آبی رنگ در شب بود که متن اشعار خیام و فاوست گوته[۱] را بر روی پشت بامها و سنگهای فرورفته در شنهای کویر کالیوت میتاباند. در تمام این مدت انگار کهکشان این نیمکره بسیار کوچک را از خود جدا میکرد؛ یک جور سطل زباله کهکشانی یا مثل یک سیب یخ زده کال و یا مثل پیاله نیمه پر شده از شراب با نوایی از شعر یکی یه دونه خروس بدیع زاده. گرچه کهکشان هم حق داشت چون من هم اگر روی گچ دست راست شکستهام نشان صلیب شکسته و عینک هاینریش مولر[۲] را نقاشی میکردم مانیفست کمونیسم را به ناف من نمیبستند. گرچه بوی متعفن سیبهای گاز زده و تن کوتولههای قجری را شبها حس میکردم. زباله جمع کنهای چشم سبز هم که فقط همین شبها میخوابیدند. صبحانه من یک کاسه شیر بود و نان خشک؛ همدم من صدای ثانیه شمار یک ساعت مچی بود که تاج گذاری پوپولیسم[۳] را تداعی میکرد. خواب دیدن شبانه من شامل ناقوسهای بی صدا، یک بستنی قیفی شکلاتی داغ در مشت بود و نگاهم به اسلحههایی که تاریخ را رقم میزنند.
فردا یک روز دیگر است با مزه نارگیل و طعم انگشت پاهای سرخ شده بچههای جنگ و بوی دود یک سیگار برگ بر لب مترسک مزرعهای روی تپههای زَر. دوباره کاغذ پشت کاغذ و سیاه مشقهای خزعبل شبانه. در آخر هم باید طبق روال همیشه آنها را ترتیب کنم، با کف آب جو شستشو دهم و رنگ قرمزی بر روی آنها بریزم تا وقتی که دوباره نگهبان زندان شیفت صبح زیر تختام را بازرسی میکند تمام کاغذها را در جیب سمت چپ کتاش بچپانم. البته امیدوارم در بازار به قیمت تورم روزانه بفروشد. تنها تکه کاغذی را برای خودم نگه داشتهام با این متن:
ابریشم بار و کهنه قلم
شوریده حال و مهره بر کمر
رهی سپرد زین و فغان فان
کاین سر سپرده و آب روان
——————
زیرنویس:
۱- نمایشنامهای اثر ولفگانگ گوته نویسنده آلمانی
۲- رییس گشتاپو از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵
۳- عوامگرایی
[۱] نمایشنامهای اثر ولفگانگ گوته نویسنده آلمانی
[۲] رییس گشتاپو از سال ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵
[۳] عوام گرایی