انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۲
از داوسی به ژولیت
بیست و ششم آوریل ۱۹۴۶
ژولیت عزیز،
کار موقتم در کارگاه سنگتراشی بپایان آمد. کیت اینجاست و امیدوارم مدتی بماند. او زیر میزی که روی آن دارم برایت نامه می نویسم نشسته و با خود پچ پچ می کند. از او می پرسم چرا پچ پچ می کنی؟ مدتی ساکت می شود. و پس از مدتی دوباره صدای نجوایش را می شنوم. می توانم نام خودم را در میان آن تشخیص دهم. این همان است که ژنرال ها جنگ اعصاب می نامند. و من بخوبی می دانم چه کسی برنده آن است.
کیت خیلی شبیه الیزابت نیست، مگر چشمان خاکستری و قیافه ای که هنگام تمرکز شدید به خود می گیرد. ولی درونش عین الیزابت است. همان احساسات تند و تیز. حتی وقتی نوزادی بیش نبود هم همینطور بود. چنان جیغ هایی می کشید که شیشه پنجره به لرزه می افتاد و وقتی انگشتانم را می گرفت چنان آن ها را می فشرد که سفید می شدند. اعتراف می کنم که درباره بچه ها هیچ نمی دانستم. ولی الیزابت یادم داد. گفت تقدیر من این است که پدر شوم و او مسئولیت آموزش مرا برعهده گرفت. متوجهی که او نگران جای خالی کریستیان بود، نه برای خودش بلکه برای کیت.
کیت می داند پدرش مرده است. امیلیا و من برایش توضیح دادیم ولی در مورد الیزابت نمی دانستیم چه بگوییم. سرانجام گفتیم او را به جای دوری فرستاده اند و امیدواریم بزودی بازگردد. کیت مدتی در سکوت به من و امیلیا نگریست و سپس به طویله رفت و ساکت در گوشه ای نشست. نمی دانم کار درستی کردیم یا نه.
روزهایی هست که واقعاً دلم می خواهد الیزابت هرچه زودتر برگردد. باخبر شدیم که سر آمبروس ایورس در آخرین بمباران های لندن کشته شده، و تمام دارایی او به الیزابت رسیده است. وکیل سر آمبروس گروهی را استخدام کرده تا الیزابت را پیدا کنند. می دانم که آن ها هرطور شده پیدایش خواهند کرد و منتظر خبری از آقای دیلوین هستم. چقدر کیت و همه ما از پیدا شدن الیزابت خوشحال خواهیم شد. وجودش برای همه ما برکتی است.
انجمن ادبی روز شنبه برنامه ای دارد. همه قرار است به تماشای نمایشی برویم. گروه تاتر گرنسی نمایشنامه ژولیوس سزار را به نمایش می گذارد و جان بووکر نقش مارک آنتونی و کلاویس فاسی ژولیوس سزار را در آن بازی می کنند. ایزولا که پشت صحنه کمک می کند می گوید بازی کلاویس عالیست. می گوید باید آن را ببینیم، بخصوص وقتی پس از مرگش می گوید: « تو مرا در فیلیپی خواهی دید!» می گفت کلاویس بقدری این جملات را ترسناک ادا می کند که سه شب از وحشت نخواهیم خوابید. البته ایزولا اغراق می کند ولی کلاویس خیلی خوشش آمده است.
کیت ساکت شده است. زیر میز را نگاه کردم، خوابش برده. دیرتر از آن است که فکر می کردم.
ارادتمند،
داوسی
از مارک به ژولیت
۱۹۴۷/۴/۳۰
عزیزم،
تازه رسیدم. اگر هندری تلفن داشت همه چیز آسانتر بود. بالاخره پس از کوبیدن چند کله به یکدیگر توانستم تمام محموله را از گمرک ترخیص کنم. احساس می کنم سال ها از تو دور بوده ام. می شود امشب به دیدنت بیایم؟ باید در باره چیزی باهم صحبت کنیم.
دوستدارت،
م.
از ژولیت به مارک
البته. می خواهی برای شام بیایی؟ ساسیج دارم
ژولیت
از مارک به ژولیت
ساسیج؟ چه اشتها آور!!
کافه سوزت، ساعت ۸:۰؟
دوستت دارم،
م.
از ژولیت به مارک
خواهش نکردی!!
ژ.
از مارک به ژولیت
از دیدنت در کافه سوزت واقعا خوشحال می شوم.
قربانت،
م.
از ژولیت به مارک
اول می ۱۹۴۶
مارک عزیز،
بیاد داشته باش که ابتدا درخواست تو را رد نکردم. فقط به زمان بیشتری نیازمندم تا فکر کنم. تو آنچنان گرنسی و سیدنی را بباد سرزنش گرفتی که نشنیدی من چه گفتم. تنها از تو زمان بیشتری برای تصمیم گیری می خواستم. من تنها دو ماه است که تو را می شناسم. و این مدت برای اینکه مرا مطمئن کند که می خواهم باقی عمرم را با تو بگذرانم کافی نیست. ممکن است برای تو باشد، ولی من به زمان بیشتری نیازمندم. یکبار چنین اشتباهی را مرتکب شده و تصمیم به ازدواج با مردی که درست نمی شناختم گرفته ام _ (شاید در روزنامه ها خوانده باشی) _ حداقل در آن موقع گناه نادانی خود را به حساب جنگ می توانستم بگذارم. دوباره نمی خواهم همان اشتباه احمقانه را تکرار کنم.
خوب فکر کن: من حتی خانه تو را هم هرگز ندیده ام. حتی نمی دانم کجاست. در نیویورک ولی کدام خیابان؟ چه جور جایی است؟ دیوارها چه رنگی هستند؟ مبلمانت چطور؟ آیا کتاب هایت را روی حروف الفبا طبقه بندی کرده ای؟ (امیدوارم که نه.) آیا کمدهایت مرتبند یا شلوغ و بهم ریخته؟ آیا هرگز آهنگ و ترانه ای زیرلب زمزمه می کنی؟ چه را؟ سگ بیشتر دوست داری یا گربه؟ یا شاید ماهی؟ برای صبحانه چه می پزی _ یا شاید آشپز داری؟
می بینی؟ من آنقدر تو را نمی شناسم تا زنت شوم.
یک چیز دیگر را هم باید بدانی، شاید بدردت بخورد. سیدنی رقیب تو نیست. میان من و او، نه حالا و نه هیچوقت عشقی از آن نوع که تو در خیال داری نبوده و نخواهد بود. و من هرگز با او ازدواج نخواهم کرد. آیا این توضیح برایت کافی است؟
آیا فکر نمی کنی بهتر باشد با کسی ازدواج کنی که سربراه تر و آرام تر از من باشد؟
ژولیت
از ژولیت به سوفی
اول می ۱۹۴۶
سوفی خیلی عزیزم،
کاش اینجا بودی. کاش هنوز با هم در همان آپارتمان فسقلی زندگی می کردیم،برای آقای هاوک مهربان کار می کردیم و برای شام نان و پنیر می خوردیم. آنقدر نیازمند گفتگو با توام. می خواهم تو برایم بگویی آیا می بایست با مارک رینولدز عروسی کنم؟
دیشب از من تقاضای ازدواج کرد. البته زانو نزد، اما نگین برلیان انگشتری که به من پیشنهاد کرد به اندازه یک تخم کبوتر بود. و البته در یک رستوران دنج فرانسوی. اما امروز صبح، خیال نمی کنم هنوز هم مشتاق عروسی با من باشد. از اینکه بلافاصله خود را در آغوشش نیفکندم و بله نگفتم واقعاً خشمگین شد. سعی کردم برایش بگویم که به انداره کافی او را نمی شناسم و به زمان بیشتری نیازمندم، ولی او سخنانم را نمی شنید. مطمئن بود که بخاطر عشقی آتشین به سیدنی درخواست او را رد می کنم! این دونفر براستی که دیوانه شده اند.
وقتی در مورد سیدنی و دهاتی های جزایر دورافتاده شروع به فریاد زدن کرد خوشبختانه در آپارتمان او بودیم. هرچه می توانست زنانی را که به جای توجه به مردانی برجسته و با شخصیت دایم به فکر مشتی غریبه دهاتی هستند، سرزنش کرد (منظورش گرنسی و دوستان تازه من است). من تلاش کردم توضیح دهم و آرامش کنم اما او همچنان داد می زد تا اینکه من به گریه افتادم. سپس او بقدری شرمنده و متاسف شد و آنقدر معذرت خواهی کرد که نزدیک بود حماقت کرده و به درخواست ازدواجش آری بگویم. ولی بلافاصله فکر کردم باید یک عمر گریه کنم تا سخنانم را بشنود و با من مهربان شود. این بود که دوباره به موضع قبلی برگشتم و گفتم نه. ما باهم بحث کردیم ، او مرا نصیحت کرد، من از زور خستگی بیشتر گریه کردم، و سرانجام او راننده را صدا زد تا مرا به خانه برگرداند. وقتی می خواست درب اتومبیل را ببندد، خم شد و مرا بوسید و گفت: «خیلی احمقی ژولیت.»
شاید حق با او باشد. داستان های چرند عاشقانه ای را که آن تابستان که سیزده سال داشتیم با هم خواندیم بخاطر داری؟ کتاب محبوب من ارباب سیاهدل بود از چِسلاین فایر. باید بیست باری آن را خوانده باشم (تو هم همینطور، سعی نکن وانمود کنی چنین مزخرفاتی نخوانده ای). رانسم را بیاد می آوری که چگونه عشقش را از اولالی مخفی نگاه می داشت تا او بتواند آزادانه تصمیم بگیرد؟ و نمی دانست که اولالی از دوازده سالگی و از آن روز که از اسب افتاد شیفته او شده است؟ قضیه این است که مارک رینولدز درست شبیه رانسم است. بلند قد و چهارشانه، با لبخندی مردانه و چانه ای خوش تراش. او راه خود را در میان مردم بی توجه به نگاه های تحسین آمیز آنان، می گشاید و حرکت می کند. کم صبر و جذاب است، و یکروز که در دستشویی آرایشم را مرتب می کردم شنیدم دیگر زنان درباره اش صحبت می کنند. توجه همه را جلب می کند بدون اینکه زحمتی بکشد، یا بخواهد.
من هروقت به رانسم فکر می کردم آه می کشیدم. گاهر در باره مارک هم همین احساس را دارم، ولی نمی توانم فراموش کنم که اولالی نیستم. اگر خیال داشتم از اسب بیفتم، هیچ کس را بهتر از مارک برای گرفتنم نمی شناختم، ولی فکر نمی کنم به این زودی ها از اسب بیفتم. بیشتر امکان دارد به گرنسی بروم و مدتی آنجا بمانم و داستانی درباره اشغال جزایر کانال بنویسم، که البته فکر این هم مارک را دیوانه می کند. او می خواهد من مثل هر زن عاقل دیگر در لندن بمانم، زنش شوم و با او به رستوران و تاتر بروم.
برایم بنویس و نصیحتم کن که سخت محتاجم.
دوستدار تو و دومینیک و همچنین الکساندر،
ژولیت
از ژولیت به سیدنی
سوم می ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
ممکن است اوضاع من بدون تو، به آن شلوغی انتشاراتی استفنز و استارک نباشد، ولی دلتنگت هستم و سخت نیازمند راهنماییت. خواهش می کنم هرکار داری آن را زمین بگذار و برای من همین الان نامه ای بنویس.
خیال دارم از لندن بروم. می خواهم به گرنسی بروم. میدانی چه مهری به دوستان تازه ام در گرنسی پیداکرده ام و چقدر از جریانات زندگی آن ها در دوران اشغال آلمانی ها و پس از آن لذت می برم. از کمیته پناهندگان جزایر کانال مانش بازدید کرده و همه پرونده های آن را خوانده ام. گزارش های صلیب سرخ و هرچه در باره بردگان تاد بدستم رسیده خوانده ام _ که البته زیاد نیست. با برخی از سربازانی که در آزاد سازی گرنسی شرکت داشته اند مصاحبه کرده و گزارشات انجمن سلطنتی مهندسین را که مسئول خنثی کردن هزاران مین و پاک کردن سواحل این جزایر بوده اند، بررسیده ام. تمام گزارشات غیر محرمانه دولتی را در مورد وضعیت سلامت و بیماری مردمان این جزایر مطالعه کرده ام، همچنین گزارشات وضعیت روحی و روانی آن ها و بیماری های ناشی از سوء تغذیه که به آن مبتلا هستند. اما می خواهم بیشتر بدانم. می خواهم داستان مردمانی را بدانم که در آن شرایط آن جا بوده اند و هرچه در کتابخانه های لندن بجویم چنین اطلاعاتی را نخواهم یافت.
مثلاً همین دیروز داشتم گزارشی از آزادسازی گرنسی می خواندم. گزارشگر از یکی از اهالی پرسیده بود: «دشوارترین رودرویی با قوانین آلمانی را که در زمان اشغال داشتی چه بود؟» اگرچه این خبرنگار پاسخ آن مرد اهل گرنسی را به شوخی برگزار کرده بود، اما بنظر من پاسخ او کاملاً منطقی بود. گفته بود: «می دانستی که تمام رادیو های ما را مصادره کرده بودند. اگر رادیویی مخفی کرده بودی و گیر می افتادی به زندانی در فرانسه فرستاده می شدی. با این وجود کسانی که رادیویی در مخفیگاه داشتند و به آن گوش می دادند، برای ما از پیاده شدن نیروهای متفقین در نرماندی خبر آوردند. گرفتاری این بود که ما ابداً نمی بایست از چنین اتفاقی باخبر می بودیم! مشکلترین کار برای من این بود که در روز هفتم ماه ژوئن در سنت پیترپورت راه بروم و کار کنم بدون آنکه بخندم و آواز بخوانم و به آلمانی ها بفهمانم می دانم که ایام چیرگی و پیروزی آنان رو به پایان است. اگر بو می بردند یکی را دستگیر و شکنجه می کردند. ما باید ساکت و آرام می ماندیم و بروی خود نمی آوردیم. بسیار مشکل بود که بدانی نیروهای متفقین پیاده شده اند و شادمان نباشی.»
می خواهم با مردمانی نظیر او صحبت کنم و درباره جنگی که دیده اند بشنوم. این چیزی است که یک نویسنده باید بداند نه آمار گندم و حبوبات. نمی دانم کتابم، اگر آن را نوشتم، چه فرمی خواهد داشت. اما سخت مشتاق رفتن به سنت پیترپورت و جستجوی آنم.
آیا مرا تایید می کنی و دعای خیرت همراه سفرم هست؟؟!
با مهر به تو و پیر،
ژولیت
تلگراف از سیدنی به ژولیت
دهم می ۱۹۴۶
دعای خیر من بدرقه راهت باد! ایده گرنسی عالیست. برای خودت و کتاب، هردو. با رینولدز صحبت کرده ای؟ حرفی ندارد؟ دوستدارت، سیدنی
تلگراف از ژولیت به سیدنی
یازدهم می ۱۹۴۶
دعا دریافت شد! مارک رینولدز در موقعیتی نیست که نظرش مهم باشد. قربانت، ژولیت
از امیلیا به ژولیت
سیزدهم می ۱۹۴۶
عزیزم،
تلگرافت را دیروز دریافت کردم. مژده آمدنت براستی شادمانم کرد. نمی توانم باور کنم که داری پیش ما می آیی!
به سفارشت عمل کردم و بی درنگ به اعضای انجمن خبر دادم. همه به هیجان آمدند. یک یک اعضا داوطلب یاری به تو هستند. هرکس پیشنهادی داشت. فراهم کردن تختخواب، میز، گشت و گذار، و تعداد زیادی گیره الکتریکی لباس. ایزولا که گویی از شادی بال در آورده و از همین حالا کار تحقیق در باره کتابت را آغاز کرده است. و هرچه به او می گویم نوشتن کتاب هنوز در مرحله ایده است، به سخنانم توجهی ندارد و بشدت مشغول فراهم کردن موضوع برای این کتاب است. او از همه آشنایانش در بازار خواسته برایت نامه ای در مورد دوران اشغال آلمانی ها بنویسند. شاید هم گروهی را تهدید کرده _ خدا می داند. فکر می کند هرچه خاطرات بیشتر ومتنوع تر باشد ناشرت راحت تر می پذیرد که داستان اشغال گرنسی ارزش کتاب شدن دارد. اگر تا هفته دیگر یک کیسه گونی نامه برایت رسید حیرت نکن!
ایزولا همچنین به دیدن آقای دیلوین رفته و از او خواهش کرده خانه الیزابت را برای مدتی که اینجا هستی به تو رهن بدهد. خانه زیبایی است. در سبزه زار نزدیک قصر، و آنقدر بزرگ نیست که تمیز کردنش مشکل باشد. وقتی آلمانی ها قصر بزرگ او را برای اقامت افسران خود مصادره کردند، الیزابت به این کلبه نقل مکان کرد. فکر می کنم در آنجا خیلی راحت باشی. ایزولا به آقای دیلوین گفته که هرچه زودتر مدارک رهن را آماده کند. خودش تصمیم دارد بقیه کارها را سر و صورت بدهد. تمیز کردن خانه، شستن پنجره ها، تکان دادن فرش ها، و کشتن عنکبوت ها.
امیدوارم کارهای مربوط به رهن و اجاره خسته ات نکنند. آقای دیلوین خیال دارد قصر را برای اجاره آماده کند. وکیل سرآمبروس جستجو در باره الیزابت را آغاز کرده ولی هنوز هیچ مدرکی درمورد رسیدنش به آلمان پیدا نشده است. تنها مدارک موجود نشان می دهند که الیزابت را در فرانسه به قطاری به مقصد فرانکفورت سوار کرده اند. البته جستجو پایان نیافته و من دعا می کنم هرچه زودتر خبری از الیزابت بیابند. در این مدت آقای دیلوین می خواهد قصر بزرگ سرآمبروس را اجاره بدهد تا کیت مشکلی از نظر مخارج نداشته باشد.
گاهی فکر می کنم وظیفه اخلاقی ماست که در پی خویشاوندان آلمانی کیت نیز بگردیم. ولی نمی توانم خود را به این کار راضی کنم. کریستیان وجود نازنین و نادری بود که برخلاف دیگر هم میهنانش به خشونت و جدایی انسان ها باور نداشت ولی نمی دانم بقیه آلمانی ها چه فکر می کنند. شاید در میان خویشاوندان کیت کسانی باشند که به ایده احمقانه رایش هزارساله باور داشته باشند. تازه گیرم خانواده کیت را هم یافتیم و مردمان خوبی هم بودند، چطور می توانیم دختر عزیزمان را به سرزمینی بیگانه و منهدم و گرسنه بفرستیم؟ ما یگانه خویشاوندانی هستیم که او می شناسد.
وقتی کیت متولد شد، الیزابت تبار پدرش را از مقامات رسمی پنهان نگاه داشت. نه بخاطر اینکه شرمنده بود، بلکه می ترسید دخترش را بگیرند و نزد خانواده ای به آلمان بفرستند. شایعات ناراحت کننده ای در این باره برسر زبان ها بود. نمی دانم اگر الیزابت به هنگام دستگیری نام و تبار پدر کیت را افشا می کرد، در مجازاتش تخفیفی می دادند. ولی چون خودش در این باره حرفی نزده، چرا من باید سخنی بگویم.
می بخشی که از نگرانی هایم برایت نوشتم. آن ها ثانیه ای تنهایم نمی گذارند و در باره هرچه سخن می گویم باز به آن ها می رسم. و روی کاغذ آوردنشان آرامم می کند. حال به ماجرای شادتری اشاره می کنم. به نشست دیشب اعضای انجمن.
پس از فرو نشستن فریادهای شادمانی آمدن تو به گرنسی، اعضای انجمن مقاله ات در باره کتاب و خواندن در تایمز را با صدای بلند خواندند. همه خوششان آمد. نه فقط بخاطر اینکه ما سرگذشت خود را می خواندیم، بلکه برای مفاهیم و منظورهایی که پیشتر نمی دانستیم می توانیم از کتاب خواندن داشته باشیم. دکتر استابینز اعلام کرد تنها تو توانسته ای صفت «سردرگمی» را بجای ضعف شخصیت به قوت و اعتبار تبدیل کنی. مقاله خوبی بود و همه از اینکه سهمی در آفرینش آن داشته ایم مفتخر و خوشحالیم.
ویل ثیبی به مناسبت ورود تو می خواهد یک میهمانی خوش آمد راه بیندازد. خیال دارد پای پوست سیب زمینی بپزد، همراه با نوعی کرم کاکائو که برایش اختراع کرده است. دیشب یک دسر تازه برایمان آورده بود. مربای گیلاس در آتش، که خوشبختانه تا ته سوخته بود و ما مجبور به خوردن آن نشدیم. کاش همان کار فروش آهن قراضه را دنبال می کرد و از پخت و پز دست می کشید!
همه برای دیدنت روزشماری می کنیم. نوشته ای پیش از ترک لندن مجبوری چندین مصاحبه انجام دهی. هروقت بیایی ما را خوشحال می کنی. منتظرت خواهیم بود. فقط تاریخ ورودت را به ما اطلاع بده. آشکار است که با هواپیما سریعتر و راحت تر از کشتی پست به گرنسی می رسی (کلاویس می گوید به تو بگویم در هواپیما نوشیدنی هم می دهند ولی در کشتی پست از این خبرها نیست). اما اگر مسافرت دریایی تهوع و سردرد شدیدی برایت ندارد، من توصیه می کنم کشتی پست بعد از ظهر را از ویماوث سوار شو. هیچ منظره ای زیباتر از نزدیک شدن به گرنسی از دریا نیست. چه در غروب آفتاب یا دیدن قله های طلایی آن در تندر طوفان، و یا سربرآوردن صخره های بلندش از میان مه. اولین بار که بعنوان نوعروس جوانی وارد گرنسی شدم، از طریق دریا آمدم و این احساس به من دست داد.
با مهر،
امیلیا
از ایزولا به ژولیت
چهاردهم می ۱۹۴۶
ژولیت جان،
خانه ات آماده است. از برخی دوستانم در بازار روز خواستم برایت نامه بنویسند و خاطراتشان را شرح دهند. امیدوارم چنین کرده باشند. اگر آقای تاتم نامه ای نوشت و برای یادآوری خاطراتش درخواست پول کرد، جوابش را نده. او یک دروغ گو و حقه باز بزرگ است. می خواهی از اولین بار که آلمانی ها را دیدم برایت بگویم؟ سعی می کنم از حال و هوای آن روزها هم بیشتر بگویم تا موضوع زنده تر به نظر آید. البته معمولا این کار را نمی کنم بلکه رک و راست می روم سر اصل مطلب.
آن سه شنبه گرنسی آرام تر از همیشه بنظر می آمد _ ولی همه می دانستیم آن ها آمده اند! هواپیما ها و کشتی های متعددی آن ها را روز پیش در گرنسی پیاده کرده بود. هواپیما های جانکر عظیم، با صدای تاپ تاپ مخوفی نشسته بودند و سربازان و افسران بسیاری را پیاده کرده و رفته بودند. سبک و سریع، با صدایی مخوف که همه گاوهای گرنسی را رم داده بودند.
الیزابت پیش من بود و می خواستیم شامپوی تقویت مو درست کنیم. گل های بابونه آماده بودند، ولی دست و دل هیچکدام از ما به کار نمی رفت. مثل دو روح سرگردان بی جهت در خانه راه می رفتیم و نمی دانستیم چه کنیم. سرانجام الیزابت گفت «من که اهلش نیستم مثل موش در خانه قایم شوم. بیا برویم و با دشمنانمان از روبرو برخورد کنیم.»
و من با لحن تندی گفتم «خوب حالا وقتی با دشمنت از روبرو برخورد کردی می خواهی چکارش کنی؟»
«خیال دارم راست به چشم هایش خیره شوم. ما جانورانی نیستیم که به تله افتاده باشیم، آن ها هستند. آنها در این جزیره گیر افتاده اند. ما در خانه خود هستیم. راه بیفت! می رویم به تماشایشان!»
خیلی خوشم آمد. راست می گفت. بنابراین کلاهمان را به سر گذاشتیم و بیرون رفتیم. ولی منظره ای باور نکردنی در سنت پیترپورت دیدیم. باور نکردنی!
آه، صدها سرباز آلمانی در خیابان ها ولو بودند. و باور نمی کنی، مشغول خرید! درست در دست هم در خیابان فانتین قدم می زدند، می خندیدند، قهقهه می زدند، به داخل مغازه ها سرک می کشیدند، بدرون فروشگاه ها رفته و با یک بغل خرید بیرون می آمدند و با صدای بلند یکدگر را صدا می زدند و صحبت می کردند. اسپلانید شمالی هم مملو سرباز آلمانی بود. بعضی ها روی چمن ها لمیده بودند و بعضی با دیدن ما کلاهشان را برمی داشتند و با ادب تعظیم می کردند. یکی از آن ها به من گفت «جزیره بسیار زیبایی دارید. البته ما بزودی به لندن خواهیم رفت ولی خوب پیش از آن استراحت در زیر آفتاب این جا لذتبخش است.»
احمق بینوای دیگری خیال می کرد این جا برایتون است. آن ها برای کودکانی که دنبالشان راه افتاده بودند، آب نبات لیسی می خریدند. می خندیدند و خوش می گذراندند. اگر یونیفورم های سبز آلمانی برتن نداشتند، می توانستی گمان کنی کشتی های تفریحی از ویماوث رسیده اند!
از پارک شکلاتی که رد شدیم، ناگهان همه چیز تغییر کرد. رویاها به کابوس بدل شدند. اول صدای قدم ها را شنیدیم. صدای قدم های سنگینی که روی سنگفرش خیابان می پیچید. سپس یک دسته سرباز در حال رژه از کنارمان گذشتند. همه چیزشان برق می زد. دکمه ها، پوتین ها و کلاه های فلزی سطل مانندشان. فقط به روبرو خیره بودند، گویی چشمانشان هیچ کس و هیچ جا را نمی دید. قیافه هایشان از تفنگ هایی که به شانه آویخته بودند، ترسناکتر بود. حتی از چاقوهای بزرگ و نارنجک هایی که به کمرشان آویزان بود نیز ترسناکتر بودند.
آقای فری که پشت سر ما بود، بازوی مرا کشید. او در نبرد سومه در جنگ اول شرکت کرده بود. درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود، بازوی مرا می پیچاند و با صدای محزونی می گفت «چطور دوباره اینکار را می کنند؟ یکبار شکست خورده و دوباره همان بساط را راه انداخته اند؟ چرا اجازه دادیم دوباره چنین کنند؟»
سرانجام الیزابت گفت « دیگر بس است. تا حالم بهم نخورده، برویم و چیزی بنوشیم.»
من در قفسه آشپزخانه ام نوشیدنی خوبی داشتم، بنابراین به خانه من برگشتیم.
نامه ام را حالا تمام می کنم، ولی می دانم که بزودی تو را خواهم دید و این براستی شادمانم می کند. همه می خواهیم به پیشوازت بیاییم ولی احساس وحشتی بتازگی گریبانم را رها نمی کند. بیش از بیست مسافر دیگر می باید در کشتی پست باشند، چطور تو را در میان آن ها بشناسم؟ عکس پشت جلد کتابت قدیمی و تار است و من نمی خواهم غریبه ای را در آغوش بگیرم و ببوسم. میتوانی یک کلاه قرمز بزرگ سرت کنی که جلوی صورتش تور داشته باشد و یک گل لی لی هم بدست بگیری؟
دوستدارت،
ایزولا
از حامی حیوانات به ژولیت
غروب چهارشنبه
دوشیزه محترم،
من هم از اعضای انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی هستم. تا کنون برایتان درباره کتاب هایی که خوانده ام چیزی ننوشته ام _ راستش در این مدت دو کتاب بیشتر نخوانده ام. داستان های کودکانه در باره سگ ها. این موجودات وفادار، شجاع و بی ادعا. ایزولا می گوید به گرنسی می آیید تا شاید کتابی در باره دوران اشغال آلمانی ها بنویسید. و من فکر می کنم وقت آن هست که در باره ستمی که مشاوران ایالتی ما نسبت به حیوانات کرد، باخبر شوید! هم شهری های خودمان، و نه اشغالگران کثیف آلمانی! میدانم که بسیاری از بازگویی آن شرمنده اند ولی من برایتان خواهم گفت.
هیچوقت دلم برای مردم نسوخته است. و نخواهد سوخت. و البته دلایل خودم را دارم. هیچوقت آدمی را که نصف سگ هم صداقت داشته باشد ندیده ام. با سگ ها مهربان باش، تا ابد به تو وفادارند و تنهایت نمی گذارند. بدون هیچ شرط و شروطی دوستت دارند و مراقبت هستند. گربه ها متفاوتند، ولی آن ها هم بمراتب از آدم ها بهترند.
نمی توانید تصور کنید که برخی از اهالی گرنسی، با شنیدن خبر آمدن آلمانی ها با حیوانات خود چه کردند. هزاران نفر جزیره را ترک کرده و به سوی انگلستان گریختند. و سگ و گربه های خود را بدون پشتیبانی رها کردند. رهایشان کردند تا گرسنه و تشنه و بی پناه در خیابان ها بگردند _ وحشی های ستمکار!
من تا توانستم سگ های ولگرد را جمع کردم و غذا دادم، ولی اداره همه آن حیوانات کار یکنفر نبود. و مشاوران تصمیم گرفت قدم پیش نهاده و فکری کند و فکری که کرد وحشتناک بود. در روزنامه آگهی کردند که به سبب جنگ و اشغال، ساکنان جزیره با کمبود خوراک روبرو و نگاهداری از حیوانات خانگی غیر ممکن خواهد شد. گفتند «هرخانواده می تواند تنها یک حیوان خانگی نگاهداری کند، و مقامات محلی مجبور به نابودی بقیه هستند. سگ و گربه های ولگرد و گرسنه که در خیابان ها سرگردانند می توانند سبب بیماری و آزار اهالی شوند.»
و همین کار را هم کردند. ماموران ایالتی همه سگ و گربه های ولگرد را در کامیون ریخته و به پناهگاه حیوانات در سنت آندروز بردند و در آنجا دامپزشکان و پرستاران همه را با تزریق نابود کردند. هنوز یک کامیون سگ و گربه نابود نشده، که کامیون دیگر می رسید.
من شاهد همه این وقایع بودم. جمع آوری آن ها، تخلیه در پناهگاه، هلاک و دفن. همه را به چشم دیده ام.
پرستاری را دیدم که از پناهگاه بیرون آمد و داشت گریه می کرد. حال خودش آنقدر خراب بود که داشت میمرد. سیگاری آتش زد و سپس بداخل برگشت تا کشتار را ادامه دهد. دو روز تمام طول کشید تا همه حیوانات سرگردان نابود شدند.
می خواستم این را بگویم. و از شما هم می خواهم آن را در کتابتان منعکس کنید.
یک دوستدار حیوانات،
از سالی آن فروبیشِر به ژولیت
پانزدهم می ۱۹۴۶
دوشیزه اشتون محترم،
دوشیزه پریبی برایم گفت که به گرنسی می آیید تا در باره جنگ و اشغال داستانی بنویسید. امیدوارم شما را در این جا ببینم ولی ترجیح می دهم خاطره ام را بنویسم. اصولاً از نوشتن خوشم می آید.
فکر کردم شاید بد نباشد از خاطره تحقیر شدنم در دوران جنگ برایتان بگویم. سال ۱۹۴۳، وقتی دوازده ساله بودم به بیماری جرب مبتلا شدم.
باید بدانید در جزیره به قدر کافی صابون و مواد شوینده در اختیار ما نبود تا خود، خانه، و لباس هایمان را پاکیزه کنیم. هرکسی به یک بیماری پوستی مبتلا بود. جرب، شپش یا کورک های چرکی. من درست روی فرق سرم جرب داشتم. زیر موهایم و پاک نمی شد.
سرانجام دکتر آرماند گفت باید در بیمارستان بستری شوم تا مویم را بتراشند و تاول های فرقم را مداوا کنند. امیدوارم هرگز دشمنانتان هم دچار چنین حقارتی نشوند. دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.
آنجا بود که دوست خوبم الیزابت مک کنا را ملاقات کردم. او به پرستاران طبقه ای که من در آن بستری بودم کمک می کرد. پرستاران همه مهربان بودند اما دوشیزه مک کنا مهربان و بامزه بود. خوشخلق بودنش در آن تاریک ترین ساعات عمر من مایه امید و شادمانی بود. وقتی سرم را تراشیدند، او با کاسه ای دتول و تیغ مخصوص به اتاق آمد.
در حالیکه تلاش می کردم جلوی اشکم را بگیرم پرسیدم: «زیاد که درد ندارد. دکتر آرماند گفت خیلی اذیت نمی شوم.»
دوشیزه مک کنا چشمکی به من زد و گفت: «لعنتی، گولت زده، خیلی دردناک است. ولی به کسی نگویی.»
من از این حرف خنده ام گرفت و تا متوجه شوم اولین برش را داد. البته درد داشت ولی نه خیلی. در حالی که سرم را تمیز می کرد با هم بازی می کردیم و با هر سوزش من باید نام زنی را می بردم که زیر تیغ آزار دیده بود. «مری، ملکه اسکاتلند! آن بولین! مری انتوانت!» تا تمام شد.
با این بازی درد تمیزکردن زخم هایم کاملاً قابل تحمل شد.
سپس با دتول جای زخم ها را ضدعفونی کرد و غروب با شالگردن ابریشمی زیبایی از خودش، به دیدارم آمد. شالگردن را مثل عمامه به سرم بست و گفت «حالا خوب شد،» و آیینه ای به دستم داد. به خودم نگاه کردم. اگر دماغ گنده ام را نمی دیدم، حیلی خوشگل شده بودم. با آن دماغ گمان نمی کردم هیچوقت زیبا بنظر بیایم و به دوشیزه مک کنا گفتم.
با مادرم که در این باره صحبت کرده بودم، سرم داد کشیده بود که وقت فکر کردن و گفتگو در باره چنین مزخرفاتی را ندارد و اینکه زیبایی به ظاهر نیست و این حرف ها. اما دوشیزه مک کنا مدتی در سکوت به من نگریست و گفت «مدتی نخواهد گذشت سالی که همه برای دیدنت صف می کشند. درست به آیینه نگاه کن، استخوانبندی صورت باید زیبا باشد. و مال تو حرف ندارد. با آن بینی اشرافی، نِفِرتیتی دیگری خواهی شد. از همین حالا تمرین ملکه بودن بکن.»
وقتی خانم ماگری در بیمارستان به دیدنم آمد از او پرسیدم این نِفِرتیتی کیست؟ مرده است یا زنده؟ اسمش به مرده ها شبیه است. خانم ماگری گفت از یک نظر نفرتیتی مرده است اما از نظر دیگر تا ابد زنده است. سپس تر تصویر زیبایی از نفرتیتی برایم پیدا کرد. اگرچه نمی دانستم چطور باید مثل ملکه ها رفتار کنم، ولی تصمیم گرفتم هرچه بیشتر شبیه نفرتیتی شوم. هنوز با دماغ گنده ام کنار نیامده ام ولی اگر دوشیزه مک کنا می گوید اشرافی است، حتما اشرافی است.
داستان اندوهناک دیگری در باره اشغال مربوط به عمه لِتی است. او خانه ای بزرگ و قدیمی روی صخره ها نزدیک لَفونتِنِل داشت. آلمانی ها گفتند جلو تمرینات توپخانه آن ها را می گیرد و مزاحم دیدشان است. منفجرش کردند و عمه لتی بینوا در بدر شد. حالا با ما زندگی می کند.
ارادتمند شما،
سالی آن فوربیشر
از میشا دانیل به ژولیت
پانزدهم می ۱۹۴۶
دوشیزه اشتون عزیز،
ایزولا آدرس پستی شما را به من داد تا لیستم را برایتان بفرستم. او یقین دارد که شما برای کتابتان این لیست را لازم خواهید داشت.
اگر قرار باشد که همین امروز مرا با خود به پاریس برده و در یکی از بهترین رستوران های آن بنشانید، منظورم از آن رستوران هاست که رومیزی های سفید توردوزی ، شمع های زیبا، شمعدان های دیواری، و قاشق و چنگال نقره روی بشقاب های چینی گلدار دارند، باید اعتراف کنم در مقایسه با جعبه وگای (Vega) من بی ارزش و حقیر می نماید.
برای روشن شدن مطلب ابتدا باید بگویم وگا نام یکی از کشتی های صلیب سرخ بود که در ۲۷ دسامبر ۱۹۴۴ اولین بار به جزیره گرنسی آمد. آن ها برای ما خوردنی آوردند. و پس از آن پنج بار دیگر هم آمدند و باید بگویم ما را تا آخر جنگ زنده نگاه داشتند.
درست می بینید، ما را تا آخر جنگ زنده نگاه داشتند! سال ها بود که غذای کافی برای خوردن نداشتیم. به استثنای شیاطین بازار سیاه، دیگر حتی یک قاشق شکر هم در جزیره یافت نمی شد. آرد که از اول دسامبر ۴۴ نایاب شده بود. سربازان آلمانی هم مثل ما گرسنه بودند. با شکم های باد کرده از گرسنگی و یخ زده از ضعف.
وقتی وگا به بندرگاه وارد شد، من یکی از زور بی غذایی و خوردن یکی دوتا سیب زمینی یا ترب جوشیده در روز، آماده بودم دراز بکشم و بمیرم.
قبل از این آقای چرچیل اجازه نمی داد صلیب سرخ برای ما خوراکی بفرستد. معتقد بود آلمانی های اشغالگر جزیره، همه کشتی را غارت خواهند کرد و چیزی به مردم نخواهد رسید. اگرچه ممکن است این به نظر شما نقشه ای عالی برای از گرسنگی تلف کردن ستمکاران نازی باشد، اما به عقیده من این نشان می داد که برای آقای چرچیل تلف شدن ما هم از گرسنگی در کنار اشغالگرانمان چندان مهم نبود.
بالاخره چیزی وجدانش را قلقلک مختصری داد و بفکرش انداخت که شاید ما نخواهیم از گرسنگی بمیریم! بنابراین در ماه دسامبر به صلیب سرخ گفت: «اوه، خیلی خوب، برای این بینوایان خوراک ببرید.»
دوشیزه اشتون فکرش را بکنید برای هر مرد، زن و کودک در گرنسی دو کارتن غذا رسید! که همه را در انبار کشتی وگا جا داده بودند. چیزهای دیگری هم فرستاده بودند: میخ، بذرهای مختلف برای کشت، شمع، روغن پخت و پز، کبریت، کفش و لباس. حتی چند بسته کهنه بچه برای نوزادانی که ممکن بود تازه متولد شده باشند.
در این کارتن ها آرد بود و تنباکو، حضرت موسی می تواند هرچه بخواهد در باره عدس که برای پیروانش فراهم کرده قلم فرسایی کند، اما قول می دهم هرگز چنین چیزهای با ارزشی به عمرش ندیده است! برایتان می گویم در کارتن من چه بود. همه را در دفتر خاطراتم به دقت نوشته ام.
شش آونس شکلات، چهار آونس چایی، شش آونس شکر، بیست آونس بیسکویت، بیست آونس کره، سیزده آونس گوشت پخته سرد، یک قوطی دو آونسی شیر، پانزده آونس مربا، پنج آونس ساردین، شش آونس کمپوت آلو، یک آونس نمک، هشت آونس کشمش، ده آونس ماهی سالمون، چهار آونس پنیر، یک آونس فلفل، و یک قالب صابون.
فقط کمپوت آلویم را به کسی بخشیدم، ولی فکرش را بکنید. وصیت کرده ام پس از مرگم همه داراییم را به صلیب سرخ ببخشند. به خودشان هم نامه نوشته و باخبرشان کرده ام.
یک مطلب دیگر را هم باید بگویم. ممکن است به نفع آلمانی ها باشد ولی حرف حق را باید زد. آلمانی ها بادقت همه بسته های وگا را برای ما خالی و بازرسی کردند. اما باوجودی که گرسنه بودند حتی یکی از آن ها را نیز برای خود برنداشتند. حتی یک بسته. البته فرماندهانشان دستور داده بودند که «چون این بسته ها متعلق به اهالی جزیره است هیچکس حق استفاده از آن را ندارد،» و برای کسانی که از این فرمان سرپیچی کنند نیز تنبیه در نظر گرفته شده بود. پس از خالی کردن کشتی، بسیاری از سربازان آلمانی با قاشق به انبار کشتی رفتند تا اگر بسته ای پاره شده و آرد و شکری ریخته باشد جمع کنند.
باید بگویم منظره ناراحت کننده ای بود. سربازان گرسنه آلمانی! از باغچه ها خوراک می دزدیدند و در خانه ها را می زدند تا شاید کسی از سر دلسوزی چیزی به آن ها بدهد. یک روز با چشمان خود دیدم که سربازی گرسنه گربه ولگردی یافت و سرش را به درخت کوبید و لای کتش پنهان کرد. مطمئنم جای خلوتی یافته و کبابش کرده است.
این براستی صحنه اندوهناکی بود. حال تهوع به من دست داده بود اما با خود فکر می کردم «این هم امپراتوری رایش سوم هیتلر. امشب بیرون شام می خورد.» بعد شروع به خنده کردم. مثل دیوانه ها! امروز که به آن فکر می کنم، شرمنده می شوم. ولی آن روز نمی توانستم جلوی قهقهه هایم را بگیرم.
این همه چیزهایی بود که می خواستم برایتان بگویم. با آرزوی موفقیت برای شما.
ارادتمند،
میشا دانیل
از جان بووکر به ژولیت
شانزدهم می ۱۹۴۶
دوشیزه اشتون گرامی،
امیلیا گفت برای جمع آوری داستان هایی برای کتابتان به گرنسی خواهید آمد. با تمام قلبم به شما خوش آمد می گویم، اما نمی توانم از آنچه بر من رفته برایتان سخن بگویم زیرا یادآوری آن هم تمام وجودم را به لرزه می اندازد. شاید اگر برایتان بنویسم، مجبور نباشم با صدای بلند تعریفش کنم. ماجرای من در باره گرنسی هم نیست. اصلاً در اینجا رخ نداده. مربوط به زمانی است که در اردوگاه یهودیان نیواِنگام در آلمان زندانی بودم.
گفته بودم که چطور خودم را به مدت سه سال لرد توبیاس معرفی کرده بودم. لیزا، دختر پیتر جنکینز، با سربازان آلمانی دوست می شد. هرکدام که به او یک جفت جوراب ابریشمی یا یک ماتیک قرمز می دادند، دوست او به شمار می آمدند. تا اینکه با سرجوخه ویلی گُرتز آشنا شد که آدم بدجنس و کوتوله ای بود. هردو باهم زوج ستمکار و بدذاتی ساختند. لیزا مرا به فرماندهی آلمانی ها لو داد.
در مارچ ۱۹۴۴، لیزا در سالن آرایش، در حال فرزدن موهایش ، چشمش به یکی از شماره های قدیمی مجله تاتلِر افتاد. در صفحه ۱۲۴ این مجله عکس تمام قدی از لرد و بانو توبیاس پن_پیر بود. در یک مجلس عروسی در ساسکس و درحال خوردن شامپاین و خاویار. در زیر عکس شرح مفصلی در باره لباس، کفش و جواهرات بانو و میزان دارایی لرد توبیاس نوشته شده بود. و به قصر زیبای لَفورت در گرنسی نیز اشاره شده بود.
خوب، بقیه اش معلوم است. حتی احمقی مثل لیزا هم متوجه می شد که من لرد توبیاس نیستم. و لیزا بدون آنکه فر موهایش تمام شود، مجله را برداشت و نزد گرتز دوید و او هم با شتاب به مرکز فرماندهی رفت.
آلمانی ها از اینکه سه سال مثل احمق ها به یک مستخدم تعظیم کرده و احترام گذاشته بودند، خیلی خشمگین شدند و مرا یکراست به اردوگاه یهودیان نیوانگام فرستادند.
مطمئن بودم یک هفته هم دوام نخواهم آورد. من را هم با دیگر زندانیان اردوگاه برای پاکسازی مناطق درحال بمباران می فرستادند. کار ما یافتن بمب هایی بود که هنوز منفجر نشده بودند. چه انتخاب های خوبی داشتیم. یا باید می رفتیم و بمب های درحال انفجار جمع می کردیم و یا با تیر توی مغزمان شلیک می کردند. من هم مثل بقیه می دویدم و همینکه صدای فرود آمدن بمبی را می شنیدم تلاش می کردم مخفی شوم. ولی به هر حال زنده ماندم. این حرفی بود که به خودم می زدم _ هنوز زنده ای! فکر می کنم هریک از ما صبح که از خواب برمی خاستیم به خود می گفتیم هنوز زنده ایم. ولی واقعیت این بود که هیچکدام زنده نبودیم. نمرده بودیم اما زنده هم به حساب نمی آمدیم. شاید تنها برای چند دقیقه در گوشه ای که برای خواب به من داده بودند زنده می شدم. در آن دقایق تلاش می کردم به خوبی ها فکر کنم. به چیزهایی که دوست داشتم، ولی نه آن ها که عاشقشان بودم. فکر عشق دیوانه ام می کرد. به چیزهای کوچک، مثلا پیک نیک مدرسه، یا دوچرخه سواری در سراشیبی. بیشتر از این را نمی توانستم تاب بیاورم.
آن یک سال به اندازه سی سال طول کشید. در آوریل ۴۵ فرمانده نیوانگام گروهی از ما را که هنوز قادر به کار بودند، برگزید و به بِلسِن(Belsen) فرستاد. چندین روز با کامیون های روباز بزرگ بدون خوراک، آب، یا پتو ما را بردند. البته خوشحال بودیم که مجبور به پیاده روی نیستیم. گِل ته گودال های جاده قرمز بودند.
خیال می کنم می دانید در بِلسِن چه اتفاقی افتاده است. وقتی رسیدیم، ما را از کامیون پیاده کرده و بیلی به دست هرکدام دادند. کارمان این بود که گودال های بزرگ برای جنازه ها حفر کنیم. سپس ما را به داخل اردوگاه بردند و من گمان کردم بی تردید دیوانه شده ام. ژولیت عزیز، هرجا نگاه می کردیم جنازه بود. تمام اردوگاه از جنازه انباشته بود. حتی زنده ها هم به جنازه شبیه بودند، و جنازه ها همانجایی افتاده بودند که تا روزها یا ساعت ها پیش زندگی می کردند. نمی فهمیدم چرا خیال دفن آن ها را داشتند. روس ها ازشرق و متفقین از غرب پشت دروازه ها بودند _ و آلمانی ها از اینکه با چنین صحنه هایی به استقبال این نیروها بروند واهمه داشتند. براستی وقتی روس ها یا متفقین با چنین ژرفای وحشیگری و ستمکاری روبرو می شدند، چه می کردند؟ کوره های آدم سوزی توان نابودی این همه جنازه را نداشت. بنابراین ما خاکریز بلندی کندیم و همه جنازه ها را بداخل آن انداختیم. باور نمی کنی، ولی در تمام این مدت که ما مشغول حفر گودال و دفن جنازه ها بودیم، نیروهای اس اس دسته موزیک زندانیان را واداشتند که موسیقی های شاد بنوازند. برای همین کارشان از صمیم قلب آرزو می کنم همه با هم، رقص کنان به درک واصل شوند. وقتی خاکریزی که کنده بودیم پر شد، نیروهای اس اس روی همه جنازه ها نفت پاشیدند و آن ها را آتش زدند. و سپس به ما دستور دادند روی خاکریز را بپوشانیم. گویی می توانستند یا اصولاً می توان چنین جنایتی را پوشاند.
روز بعد نیروهای انگلیسی آن جا بودند. و خدا می داند چقدر از دیدن آن ها خوشحال شدیم. من آنقدر نیرو داشتم که به تماشا بروم و دیدم چطور تانک های انگلیسی دروازه ها را می گشودند و پرچم انگلستان را روی نقاط آزاد شده برمی افراشتند. با هیجان به سوی مردی که به دیواری نزدیک تکیه داده بود چرخیدم و فریاد زدم « خدا را شکر! انگلیسی ها! نجات یافتیم!»، ولی متوجه شدم که او مرده است. اگر چند لحظه بیشتر تاب می آورد! من روی زمین کنار او نشستم و مثل بچه ها شروع به گریه کردم. گویی برادرم را از دست داده بودم.
وقتی سربازان انگلیسی از تانک ها بیرون ریختند، آن ها هم گریه می کردند. حتی افسرانشان هم نمی توانستند جلوی گریستن خود را بگیرند. آن مردان نیک، به ما خوراک دادند، پوشش و پتو دادند و به بیمارستان فرستادند. و خدا عمرشان بدهد، یک ماه بعد اردوگاه بلسن را آتش زدند تا بیش از این ستم و بیماری و وحشت ادامه نیابد.
در روزنامه خواندم که به جای آن یک اردوگاه بی پناهان دوران جنگ ساخته اند. از فکر اینکه کلبه های چوبی و انبارهای موقت دوباره آنجا سرپا شده اند، موی برتنم راست شد. حتی اگر برای مقصود خوبی باشد. به عقیده من، آن منطقه باید تا ابد خالی و بی سکنه می ماند.
دیگر در این باره نمی نویسم. و امیدوارم بفهمید که چرا نمی خواهم در باره اش صحبت کنم. همچنان که سنکا می گوید: «اندوه مختصر پُرگویی می آورد، اما اندوه ژرف تو را لال می کند.»
ولی می توانم چیز دیگری بگویم که به در کتابتان می خورد. مربوط به زمانی است که در گرنسی بودم و هنوز وانمود می کردم لرد توبیاس هستم. بعضی از شب ها من و الیزابت بالای تپه ای در نزدیکی سنت پیترپورت می رفتیم و به صدها بمب افکن که یکی پس از دیگری برای بمباران لندن پرواز می کردند خیره می شدیم. تماشای آن ها و اینکه می دانستیم کجا می روند و چه خواهند کرد دردناک بود. رادیو های تبلیغاتی آلمان مدام می گفت که لندن با خاک یکسان شده و چیزی جز خاک و خاکستر از آن بجای نمانده است. اگرچه می دانستیم که این ها تبلیغات آلمانی هاست و نمی خواستیم آن ها را باور کنیم، ولی هنوز…
یکی از همین شب ها، درحالی که به سوی خانه باز می گشتیم از پشت خانه مک لارِن گذشتیم. خانه بزرگی بود که توسط آلمانی ها مصادره و برای اقامت افسران اختصاص یافته بود. پنجره ای باز بود و از رادیو صدای موسیقی زیبا و گوش نوازی شنیده می شد. ایستادیم تا گوش دهیم. فکر می کردیم ایستگاه رادیویی برلین است که موسیقی پخش می کند. اما وقتی موسیقی به پایان رسید، صدای ساعت بیگ بن را شنیدیم و گوینده با لهجه انگلیسی زیبای خود گفت: «این جا لندن است. رادیو بی بی سی_» محال است صدای بیگ بن را اشتباه کنی! بنابراین هنوز لندن آنجا بود! هنوز سرپا بود!
این از خاطراتی بود که در نیوانگام هرگز نمی توانستم به آن فکر کنم.
دوستدار همیشگی شما،
جان بووکر
از داوسی به ژولیت
شانزدهم می ۱۹۴۶
ژولیت عزیز،
هیچ کاری جز انتظار دیدن تو برایمان باقی نمانده است. ایزولا تمام پرده ها و ملافه های الیزابت را شسته، آهار زده و اتو کرده است، پنجره ها را برق انداخته، تختخواب را مرتب کرده، اتاق را هوا داده و دودکش ها را برای رماندن خفاش ها وارسی کرده است.
الی برایت هدیه زیبایی تراشیده، ابن انبار هیزم را انباشته، کلاویس مرتع جلوی خانه را درو کرده و یک ردیف گل وحشی را برای تماشایت گذاشته است. و امیلیا برای شب ورودت یک میهمانی تدارک دیده است.
وظیفه من زنده نگاه داشتن ایزولا تا هنگام ورود توست. اگرچه بلندی گیجش می کند، اما به تنهایی روی بام خانه الیزابت رفته بود تا از سلامت تیرهای چوبی مطمئن شود. خوشبختانه کیت او را دیده و پیش از اینکه صدمه ای ببیند مرا صدا زد تا بیایم و از خر شیطان پیاده اش کنم!
کاش می توانستم برای خوش آمد تو بیشتر تهیه ببینم. نمی دانی چقدر در انتظار دیدارت هستیم. زودتر بیا!
دوستدارت،
داوسی
ژولیت به داوسی
نوزدهم می ۱۹۴۶
داوسی عزیز،
پس فردا در گرنسی خواهم بود! اعتراف می کنم ترسوتر از آنم که پرواز کنم، حتی به طمع نوشیدنی مجانی، بنابراین با کشتی پست غروب خواهم رسید.
ممکن است پیغامی از طرف من به ایزولا برسانی؟ بگو کلاهی که تور داشته باشد ندارم، و گل لی لی هم نمی توانم در دست بگیرم _عطسه ام می اندازند _ ولی یک شنل پشمی قرمز دارم و همان را خواهم پوشید.
داوسی عزیز، از لطفت بی نهایت سپاسگزارم. فکر نمی کنم بیش از این بتوان به کسی خوش آمد گفت. نمی توانم باور کنم که سرانجام همه شما را خواهم دید. دل در سینه ام می طپد!
قربانت،
ژولیت
از مارک به ژولیت
۱۹۴۶/۵/۲۰
ژولیت عزیزم،
از من زمان خواستی و به تو دادم. گفتی در باره ازدواج صحبتی نکنم و نکرده ام. اما اکنون می گویی به آن گرنسی جهنمی می روی؟ و برای چه مدت؟ یک هفته؟ یک ماه؟ برای همیشه؟ فکر می کنی من آسوده می نشینم و اجازه می دهم از من دور شوی؟
کارهای بچه گانه می کنی ژولیت. هر احمقی می فهمد که داری می گریزی، ولی آنچه هیچکس نمی فهمد این است که از چه؟ از که؟ ما برای هم ساخته شده ایم. در حضور تو شادمانم، احساس خستگی و بی حوصلگی نمی کنم، دارای علایق مشترک فراوان هستیم و امیدوارم رویا نبافته باشم اگر گمان می کرده ام تو هم با من که هستی همین احساس را داری. ما برای هم ساخته شده ایم. به هم متعلقیم. می دانم چقدر از اینکه بگویم میدانم چه چیز به نفع توست دلخور می شوی، ولی عزیزم، این براستی به نفع توست.
برای خدا آن جزیره مزخرف را فراموش کن و زن من بشو. قول می دهم برای ماه عسل به آنجا برویم. اگر شرط ازدواجت این است!
دوستت دارم،
مارک
از ژولیت به مارک
بیستم می ۱۹۴۶
مارک عزیز،
بی تردید حق با توست. اما من فردا عازم گرنسی هستم و تو نمی توانی مرا متوقف کنی.
متاسفم که نمی توانم پاسخی را که انتظار داری بدهم. کاش می توانستم.
دوستت دارم،
ژولیت
تذکر: بخاطر رُز ها سپاسگزارم
از مارک به ژولیت
خیلی خوب، خانم لجباز! می خواهی تا ویماوث با تو بیایم؟
مارک
از ژولیت به مارک
قول می دهی نصیحت نکنی؟
ژولیت
از مارک به ژولیت
نصیحت نه. ولی هرکار دیگری که از دستم برآید می کنم تا تو را از این سفر منصرف کنم.
مارک
از ژولیت به مارک
نمی توانی مرا بترسانی. مثلا چکار می کنی؟
ژولیت
از مارک به ژولیت
فکرش را هم نمی توانی بکنی! فردا می بینمت.
م.