انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۳
بخش دوم
از ژولیت به سیدنی
بیست و دوم می ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
اخبار زیاد است. بیش از بیست ساعت نیست که در گرنسی هستم ولی بیست هزار ایده تازه به ذهنم رسیده که می خواهم در باره همه آن ها بنویسم. می بینی زندگی در این جزیره چقدر فعال و پویاست؟ ویکتور هوگو را تماشا کن! شاید اگر مدت بیشتری اینجا بمانم مثل او زاینده و بارور شوم.
سفر از ویمارث با کشتی پست که می نالید و استخوان هایش صدا می داد و هرلحظه مسافرانش را به فروافکندن به دریای خشمگین تهدید میکرد، خوفناک بود. گاهی فکر می کردم بگذار به دریا پرتابم کند، لااقل از این خوف و هراس رهایی می یابم. ولی یادم می آمد که گرنسی و مردمانش را ندیده ام و محکم به نرده های عرشه می چسبیدم. اما همینکه به جزیره نزدیک شدیم، هرچه فکر داشتم از مغزم بیرون پرید و جایش را حیرت و تحسین پُر کرد. زیرا خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و صخره های بلند را به طلای درخشنده تبدیل کرد.
همینکه کشتی به سوی بندرگاه پیچید، سنت پیترپورت را دیدم که با برج های کلیسای بزرگش مانند کیک تزیین شده ای از میان مه سربرآورد و دل در سینه ام طپیدن گرفت. هرچه تلاش کردم بخود بقبولانم که دیدن منظره زیبا چنین آشفته و هیجانزده ام کرده است، بیفایده بود. واقعیت این بود که می دانستم همه آن کسانی که در این مدت با آن ها آشنا شده و تا حدی دوست می دارم، در انتظارم هستند. و من باید در مقابلشان می ایستادم بدون کاغذ نامه که پشت آن پنهان شوم . سیدنی عزیز، باید بدانی در این دو، سه سال گذشته من در نویسندگی مهارت بیشتری کسب کرده ام تا خود زندگی _ ببین چه بلایی سرم آورده ای! روی کاغذ من می توانم شوخ و بی خیال باشم. ولی این تنها یک ردگم کردن ماهرانه است. به روحیات و شخصیت من مربوط نیست. خلاصه، در حالیکه کشتی با تلق و تلوق به اسکله نزدیک و نزدیکتر می شد، این فکرها در سرم چرخ می زد و نگرانم می کرد. بفکر افتادم شنل قرمزم را به دریا بیفکنم و خودم را به گیجی بزنم. شاید کسی مرا نمی شناخت و می توانستم با کشتی بعدی باز گردم. ولی دیگر خیلی دیر شده بود.
نزدیک اسکله می توانستم چهره های مردمی را که به استقبالم آمده بودند، ببینم و فهمیدم که راه بازگشت ندارم. همه را از نامه هایشان می شناختم. ایزولا آنجا ایستاده بود، با کلاه مسخره و شال بنفش پُرنگی که جلوی آن را با سنجاق سینه درخشانی به هم آورده بود. با لبخندی شیرین به سوی دیگری می نگریست و من بی درنگ شیفته او شدم. پهلویش مردی با صورت لاغر و کشیده ایستاده بود و پهلوی او پسرکی دراز و استخوانی. ابن و نوه اش الی بودند. من بشدت برای الی دست تکان دادم و او به زیبایی پرتوهای خورشید خندید و به شانه پدربزرگش زد. و من ناگهان خودم را در میان جمعیتی یافتم که برای خروج از کشتی به پله ها هجوم آوردند.
ایزولا با پرش بلندی از روی صندق های مملو از صدف دریایی، اولین کس بود که به من رسید و محکم در آغوشم گرفت و فریاد زد: «آه عزیزم!» و درحالیکه از زمین بلندم کرده بود به اطراف چرخاند.
بنظر تو شیرین نیست؟ تمام نگرانی هایم همراه با نفسم با فشار از تنم بیرون رفت. بقیه آرام تر به من نزدیک شدند، ولی نه سردتر یا غیردوستانه. ابن دستم را فشرد و خندید. می توانستم شانه های پهنش را ببینم که اکنون فروافتاده و ناتوان بود. مردی با وقار و بسیار مهربان و دوستانه. چطور می توانست همه این ها باشد؟ دلم می خواست از من خوشش بیاید.
الی با کیت که روی شانه هایش نشسته بود با هم جلو آمدند. کیت دختر بچه سلامتی است با پاهای کوچک تُپُل و صورتی جدی و موهای فرفری سیاه و چشمان درشت خاکستری. و البته نگاهی هم به من نینداخت. ابداً. تراشه های چوب را می توانستی روی بلوز الی ببینی، و هدیه ای برای من داشت، یک موش کوچولوی ناز با سبیل تاب خورده، تراشیده شده از چوب گردو. گونه الی را بوسیدم و به کیت نگاه کردم که با غضب مرا می نگریست. برای یک بچه چهارساله، نگاه جدی و رسمی دارد.
سپس داوسی دستش را پیش آورد. فکر می کردم شکل چارلز لمب باشد، و البته کمی هست. همان نگاه نافذ را دارد. دسته گل میخک زیبایی را از طرف بووکر که نتوانسته بود بیاید به من هدیه کرد. گویا شب پیش در هنگام تمرین نمایشنامه ضربه ای به سر بووکر خورده و برای معاینه در بیمارستان بستری بود. داوسی سبزه و قدرتمند است با صورتی آرام و مهربان. اما وقتی می خندد، باید بگویم به استثنای خواهر تو هیچکس دیگر را با چنین لبخند شیرینی نمی شناسم. و بیادم آمد امیلیا نوشته بود او قدرت عجیبی در متقاعد کردن دیگران دارد. حرفش را باور می کنم. او هم مانند ابن و بقیه مردان و زنانی که در پیرامونت می بینی لاغر تر از آنست که اسکلتش نشان می دهد. موهایش دارند خاکستری می شوند و چشمان قهوه ای تیره دارد. آنقدر که به سیاهی می زند. چین های فراوان دور چشمانش نشان از خوشخلقی او دارد و گمان نمی کنم بیش از چهل سال داشته باشد. خیلی بلندتر از من نیست و کمی می لنگد، اما قدرتمند است و همه چمدان هایم را بعلاوه خودم و امیلیا و کیت بدون هیچ زحمتی سوار ارابه اش کرد.
دست او را فشردم. یادم نمی آید حرفی زده باشد. بعد برای امیلیا راه باز کرد و بکناری رفت. امیلیا از بانوانی است که در شصت سالگی بسیار زیباتر از بیست سالگی هستند. (خدا می داند چقدر آرزو می کنم روزی کسی در مورد من هم همین را بگوید!) زیبا، ظریف و دوست داشتنی، با لبخندی سحرآمیز. موهای خاکستریش را بشکل زیبایی بافته بود. دست مرا محکم فشرد و گفت: «خوش آمدی ژولیت. خوشحالم که بالاخره در میان ما هستی. چطور است وسایلت را برداریم و به خانه برویم؟» عالی بود. گویی براستی به خانه ام می رفتم.
وقتی در اسکله ایستاده بودیم، از گوشه ای برقی به چشمانم افتاد. امیلیا گفت باید آدلاید آدیسون باشد که با دوربین از پنجره اش حرکات ما را زیر نظر دارد. ایزولا برگشت و بشدت برایش دست تکان داد و برق دوربین ناپدید شد.
مادامی که ما به این جریان می خندیدیم و شوخی می کردیم، داوسی درحالیکه مراقب کیت بود، همه چمدان های مرا از کشتی پیاده کرد و در ارابه گذاشت. و من دانستم سودمندی منش اوست و همه از آن مطمئن و بدان وابسته اند.
در حالیکه بقیه پیاده براه افتادند، ما چهارتا _ امیلیا، من، داوسی و کیت _ با ارابه به سوی خانه امیلیا رفتیم. راه درازی نبود ولی محیط اطراف دگرگون می شد، زیرا ما از شهر سنت پیترپورت به روستا می رفتیم. مراتع زیبایی که ناگهان به صخره های بلند ختم می شدند، ما را محاصره کرده بودند. و البته بوی مرطوب و نمکین دریا همه جا به مشام می رسید.در حالی که به سوی خانه امیلیا می راندیم، خورشید غروب کرد و مه شامگاهی از روی دریا برخاست و صدای پرندگان سنگین و رمزآلود شد. میدانی که چطور هر صدایی در مه اسراآمیز و بلند به گوش می رسد؟ تا به کاخ امیلیا رسیدیم، ابرها روی دامنه صخره ها را پوشاندند و همه مزارع در مه خاکستری رنگ غرق شدند. و من سایه های ترسناکی را دیدم که به گمانم همان استحکامات ساخته شده توسط برده های تاد بودند.
درون ارابه، کیت پهلوی من نشسته بود و گاهی نگاهی کنجکاوانه از زیر چشم به من می انداخت. آنقدر هم ساده نبودم که فریب خورده و سرصحبت را با او باز کنم. اما با انگشتانم شروع به بازی کردم. چندبار وانمود کردم که انگشت شستم را بریده ام. می دانستم مثل عقاب من و انگشتانم را می پاید. معلوم بود خوشش آمده ولی آنقدر مغرور بود که شروع به خنده و بازی نکند. سرانجام با لحن محکمی گفت: «به من هم یاد بده!»
وقت شام، روبروی من نشسته بود و وقتی نوبت سرو اسفناج بود دستش را مثل پلیس های سر چهار راه، بعلامت توقف بالا آورد و با قاطعیت گفت: «من نمی خواهم.» و کی جرات داشت با او مخالفت کند. من که نداشتم. سپس صندلیش را نزدیک داوسی کشید و در حالیکه آرنجش را به بازوی او تکیه داده بود شروع به خوردن کرد. بنظر می رسید داوسی از این نزدیکی لذت می برد اگرچه دستش را نمی توانست تکان دهد و مجبور بود با یکدست غذا بخورد. وقتی شام به پایان آمد، کیت فوراً روی زانوی داوسی رفت، معلوم بود جای همیشگی اوست و داوسی در حالی که خیلی جدی در باره کمبود مواد غذایی در دوران اشغال صحبت می کرد، با خرگوشی که با دستمال سفره درست کرده بود به قلقلک و بازی با کیت پرداخت. هیچ می دانستی که ساکنان جزیره بجای آرد از ارزن آسیاب شده استفاده می کرده اند؟ البته تا وقتی که آن نیز تمام شده است؟
باید از امتحانات سختی که خودم نفهمیدم کی برگزار شد، سربلند بیرون آمده باشم زیرا آخر شب کیت از من خواست او را به تختخواب برده و برایش قصه بگویم. در باره موش صحرایی. گفت که عاشق موش هاست و پرسید آیا من هم از آن ها خوشم می آید؟ حاضرم یک موش را ببوسم؟ گفتم: «ابداً!» و خوشش آمد. معلوم بود من ترسویم ولی دروغگو نیستم. من برایش قصه ای گفتم و او گونه اش را نزدیک لب های من آورد تا ببوسم.
چه نامه طولانی شد! و این فقط شرح چهار ساعت اول رسیدنم به گرنسی است. باید برای دانستن شانزده ساعت دیگرش منتظر بمانی.
دوستدارت،
ژولیت
از ژولیت به سوفی
بیست و چهارم می ۱۹۴۶
سوفی خیلی عزیزم،
بالاخره رسیدم. مارک کوشید تا مرا منصرف کند، اما موفق نشد. من با یکدندگی تمام، پایم را در یک کفش کرده و مقاومت کردم. همیشه فکر می کردم زشت ترین اخلاقم لجبازی است، اما این بار همین اخلاق به یاریم آمد.
فقط وقتی کشتی از ساحل فاصله گرفت و من او را، بلند بالا و اخمو دیدم که در اسکله ایستاده و براستی مایل به ازدواج با من است، در تصمیمی که گرفته بودم شک کردم. شاید حق با مارک بود. شاید من براستی احمق تمام عیارم. لااقل سه خانم جوان و زیبا را می شناسم که آرزوی همسری او را دارند. به سه شماره شکار خواهد شد و من ایام پیری خود را تک و تنها در خانه سالمندان در حالی خواهم گذراند که دندان هایم یکی یکی می ریزند. همه چیز را به روشنی می توانم ببینم. هیچکس کتاب های مرا نخواهد خرید و من مجبورم سیدنی را با موضوعات کهنه و دست چندم فریب دهم و او هم از سر دلسوزی وانمود کند که آن ها را چاپ خواهد کرد. در حالی که مثل دیوانه ها با خودم حرف می زنم، در خیابان ها سرگردان می چرخم و شلغم های پوسیده ام را در کیسه پلاستیک به اینسو و آنسو می برم و در کفش هایم روزنامه می گذارم تا پاهایم را از سرما زدگی نجات دهم. تو برایم کارت تبریک کریسمس می فرستی ( می فرستی، نه؟) و من برای رفقای بی خانمانم می گویم که زمانی نامزد مارکام رینولدز، امپراطور بنگاه های انتشاراتی دنیا بوده ام. و آن ها با مهربانی سر تکان خواهند داد و با خود خواهند گفت، طفلک بینوا. دیوانه بی آزاری است.
آه خدای من، این مسیر بی تردید به جنون ختم می شود.
گرنسی خیلی زیباست و دوستان تازه ام با چنان مهر و توجهی به من خوش آمد گفتند که تا همین چند لحظه پیش هیچ تردیدی در درستی کارم برای آمدن به گرنسی از خاطرم نیز نگذشته بود. گناه آن هم از دندان هایم است که ناگهان مرا ترساندند. دیگر نباید به دندان هایم فکر کنم! باید بیرون بروم و در سبزه زار جلوی خانه، در میان گل های وحشی بدوم تا به صخره های بلند برسم. و آنجا دراز بکشم و به آسمان خیره شوم. آسمانی که امروز مثل مروارید می درخشد. و هوای شور دریا را آمیخته با بوی علف و گل های وحشی بدرون ریه هایم بکشم و فراموش کنم که هرگز مارکام رینولدزی وجود داشته است.
همین چند دقیقه پیش برگشتم. ساعت ها از رخداد پیشین گذشته است. خورشید در حال غروب، آتش در آسمان و ابرها انداخته و دریا از غم سر بر صخره ها می کوبد و می نالد. مارک رینولدز؟ از که سخن می گویی؟
دوستدار همیشگی،
ژولیت
از ژولیت به سیدنی
بیست و هفتم می ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
کلبه الیزابت بی تردید برای میهمانی گرامی ساخته شده زیرا بزرگ و جادار است. در طبقه پایین، یک نشیمنگاه بزرگ، دستشویی و حمام، انبار، و آشپزخانه ای دل باز دارد و در طبقه بالا سه اتاق خواب و یک دستشویی و حمام. بهتر از همه این است که پنجره های بزرگ در هر چهارطرف به سبزه زار گشوده می شوند و هوای خوش دریا فرصت عبور آزادانه از میان آن ها را دارد. من میز تحریر را کنار بزرگترین پنجره اتاق نشیمن گذاشته ام و تنها مشکلی که دارم میل فراوان به خروج از خانه و قدم زدن روی صخره هاست. خورشید و ابرها و دریا برای پنج دقیقه هم به یک شکل نمی مانند و می ترسم تا چشم از آن ها بردارم تماشای منظره ای بدیع را از دست بدهم. صبح که برخاستم گویی سطح دریا را خورشید با پنی های رنگارنگ پوشانده بود و اکنون گویی آستری لیمویی روی آن کشیده اند. نویسندگان، اگر خیال دارند چیزی بنویسند و کاری انجام دهند، بهتر است در قلب شهرها، یا نزدیک زباله دانی ها مسکن گزینند تا هیچگاه میل بیرون رفتن از خانه نیز نداشته باشند. یا باید بسیار قاطع تر و بابرنامه تر از من باشند.
با اندک اشاره ای الیزابت مرا بخود مشغول می کند و خدا می داند اشاره ها کم نیستند. هرچه باشد من در خانه او زندگی می کنم و در احاطه وسایلش هستم. وقتی آلمانی ها برای اشغال قصر سر آمبروس آمدند، تنها شش ساعت به او فرصت دادند تا به این خانه نقل مکان کند. ایزولا می گوید الیزابت مقداری کاسه و بشقاب چینی، چند قابلمه و ماهیتابه، تعدادی کارد و چنگال و قاشق، وسایل نقاشی، یک گرامافون قدیمی، تعدادی صفحه گرامافون و نصف کتاب های کتابخانه را با خود آورد. آلمانی ها تمام نقره ها و کریستال ها و البته شراب ها را صاحب شدند. سیدنی عزیزم، تعداد بی شماری کتاب اینجاست که من هنوز فرصت تماشای همه را نیز نیافته ام. تمام قفسه های کتابخانه در اتاق نشیمن لبریز کتاب است و مقداری از آن ها را نیز در آشپزخانه جای داده اند. الیزابت حتی تعدادی از کتاب هایش را مانند میز در کنار مبل بزرگ راحتی گذاتشته است. فکر درخشانی نیست؟
در هر گوشه از خانه چیزی می یابم که معرف اوست. او هم مانند من به جمع آوری چیزهای کوچک علاقمند بوده است. روی تمام قفسه ها می توانی گوش ماهی های رنگی کوچک و بزرگ، پرهای رنگارنگ پرندگان، سنگ ریزه، پوست تخم پرندگان، بقایای خشک شده گیاهان آبزی، و اسکلت حیواناتی مثل موش را ببینی. این ها اشیاء کوچک و بی ارزشی هستند که همه جا روی زمین ریخته اند و مردمان براحتی از کنارشان یا از رویشان عبور می کنند. اما الیزابت آن ها را دیده و زیباترینشان را برداشته و به خانه آورده است. نمی دانم آیا از آن ها بعنوان مدل های نقاشی طبیعت بیجان استفاده می کرده؟ آیا دفترچه طراحی او جایی در این خانه است؟ باید خوب جستجو کنم. اگرچه کار روی کتابم برهمه چیز مقدم است اما هیجانی نظیر هیجان کودکان در نزدیکی کریسمس دارم.
همچنین الیزابت یکی از تابلو های سرآمبروس را نیز با خود آورده است. تصویری است از خودش هنگامی که گمانم هفت یا هشت سال بیشتر نداشته. روی تاب نشسته و آماده پرواز است _ اما مجبور شده بی حرکت بنشیند تا سرآمبروس او را نقاشی کند. از خم ابروانش می توان فهمید که خیلی از این تاخیر در بازی لذت نمی برد. شاید برق چشم هم ارثی باشد چون کیت هم به هنگام نارضایتی چشمانش همانطور می درخشند.
کلبه من درست در میان دروازه هاست (درست تر بگویم، سه دروازه نرده دار مزرعه). سبزه زاری که کلبه را احاطه کرده از گل های وحشی پوشیده است، مگر نزدیک صخره ها که علف های درشت تر و سرو کوهی جای آن ها را گرفته اند.
قصر بزرگ (تا نام بهتری برایش نیافته ام) همان که الیزابت برای مهر و مومش به اینجا آمده، بسیار بالاتر از کلبه قرار دارد و خیلی زیباست. دوطبقه، L شکل، و ساخته شده از سنگ های آبی_خاکستری بسیار زیبا. سقف آن زاویه دار و دارای پنجره های زیرشیروانی است. دور تا دور ساختمان یک بالکنی بلند کشیده شده و در یک گوشه ساختمان برج نسبتاً بلندی با پنجره های رو به دریا ایستاده است. پیرامون قصر بزرگ را درختان تنومند احاطه کرده بوده اند که اکنون بیشتر آن ها برای سوخت بریده شده اند. آقای دیلوین از ابن و الی خواهش کرده درخت های تازه ای بکارند. بلوط و شاه بلوط. و همچنین خیال دارد بزودی نزدیک دیوار آجری باغ نهال هلو بکارد. همینکه کار تعمیر دیوار بپایان آمد.
پنجره های بلندی که به بالکن سنگی گشوده می شوند، به قصر بزرگ زیبایی ویژه ای می بخشند. چمن ها در حال رشدند و بزودی جای چرخ کامیون ها و نفربرهای آلمانی را خواهند پوشاند.
در پنج روز گذشته با همراهی ابن، الی، داوسی، یا ایزولا، من از هر ده محله جزیره دیدن کرده ام. گرنسی را به هرشکل که ببینی زیباست. مزارع، جنگل ها، پرچین ها، دره های تنگ، خانه های اربابی، ساختمان هایی با ستون های یکپارچه سنگی، صخره های خشن و وحشی، بوته های سربه هم آورده و انبوه که گوشه جادوگران می خوانندشان، اصطبل های بزرگ سبک تئودور، و کلبه های سنگی نورمن ها. برای هر ساختمان تازه و قدیمی، و هر اصطبل و کلبه داستانی تاریخی وجود دارد (البته کاملاً غیر قانونی!) که شنیدنی است.
دزدان دریایی ساکن گرنسی، سلیقه عالی داشته اند. آن ها خانه های زیبا و ساختمان های عمومی تحسین برانگیزی بنا کرده اند. این بنا ها اگرچه بشدت نیازمند تعمیر و دستکاری هستند، اما معماری منحصر بفردشان اعجاب انگیز است. داوسی مرا به کلیسای کوچکی برد که تمام دیوارهایش از قطعات شکسته چینی و سرامیک ساخته شده است. گویا یکی از دزدان دریایی آن را با دستان خود ساخته و لابد برای فراخوان مومنان از چکش استفاده می کرده است!
راهنمایان من هم مانند دیدنی های گرنسی متنوعند. ایزولا در باره صندوق های طلسم شده گنجینه دزدان دریایی که با استخوان های شسته شده قفل شده و آب آن ها را به ساحل آورده سخن می گوید. همان ها که آقای هالِت در آغل طویله اش پنهان کرده و ادعا می کند گوساله است (ولی ما بهتر می دانیم که چیست!!) ابن برایم زیبایی های نابود شده در اثر اشغال نازی ها را شرح می دهد و الی بناگاه ناپدید شده و درحالی که آب هلو از لب و دهانش روان است باز می گردد و معصومانه می خندد. داوسی از همه کمتر حرف می زند، اما مرا به تماشای شگفتی های جزیره می برد _ مثل همان کلیسا که گفتم. سپس کناری می ایستد و با شکیبایی منتظر می شود تا من دیدارم را تمام کنم و لذت برم. او صبور ترین آدمی است که در عمرم دیده ام. شتابی برای هیچ کار ندارد. دیروز درحالی که درجاده ساحلی قدم می زدیم، به نزدیک صخره ها رسیدیم و من متوجه کوره راهی شدم که از میان صخره ها بسوی دریا می رفت. ایستادم و پرسیدم «آیا اینجا بود که برای اولین بار کریستیان هلمان را ملاقات کردی؟» داوسی یکه ای خورد و پاسخ داد همینطور است. پرسیدم «چه قیافه ای داشت؟» می خواستم تمام صحنه را مجسم کنم. فکر کردم سوال بی جایی است. مردان عموماً نمی توانند یکدیگر را وصف کنند. اما داوسی می توانست. «شبیه به همه آلمانی ها. بلند قد، بلوند، چشم آبی. تنها با این تفاوت که می فهمید و درد و رنج دیگران را حس می کرد.»
چندین بار با امیلیا و کیت برای نوشیدن چایی به شهر رفته ام. سی سی در مورد خلسه عرفانیش بهنگام ورود به سنت پیترپورت مبالغه نکرده است. بندرگاه با شهر که با شیب تندی به سوی آسمان قدکشیده، می بایست یکی از زیباترین نقاط جهان باشد. ویترین مغازه های خیابان وپوله از تمیزی مثل الماس می درخشند و آرام آرام با اجناس تازه پُر می شوند. اگرچه سنت پیترپورت در دوران اشغال آسیب فراوانی دیده و بناهایش همه نیاز به تعمیر اساسی دارند، اما زنده و شادمان است و آن حالت افسرده و خسته لندن بینوا را تداعی نمی کند. شاید بخاطر تابش درخشان خورشید است که همواره آن را حس می کنی و هوای پاک و تازه، و شاید بخاطر گل های رنگارنگی که همه جا روییده اند. در کشتزارها، حاشیه خانه ها و مغازه ها، و شکاف میان سنگ فرش خیابان ها.
اگر بخواهی این دنیای زیبا را بدرستی ببینی باید هم قد و قواره کیت باشی. او چیزهایی می بیند و به من نشان می دهد که محال است به تنهایی توان دیدن آن ها را داشتم. پروانه ها، عنکبوت های رنگی، گل هایی که تازه از خاک بیرون آمده اند. اگر قد من بودی و ناگهان با دیواری پوشیده از فیوشا و بوگِن ویلیا روبرو می شدی، محال بود چشمانت چیز دیگری ببیند. دیروز ناگهان به کیت و داوسی برخوردم که بی حرکت و خموش پشت بته ای نزدیک دروازه، همانند دزدها مخفی شده بودند. البته خیال ربودن چیزی را نداشتند، آن ها دم سیاه کوچکی را تماشا می کردند که از زمین کرم بیرون می کشید. کرم در مقابل طعمه شدن سخت مقاومت می کرد و هرسه ما در سکوت نشستیم و به این مبارزه مرگ و زندگی نگاه کردیم تا دم سیاه طعمه خود را فرو داد. هیچوقت چنین چیزی ندیده بودم. مهوع است.
گاهی که به شهر می رویم، کیت جعبه مقوایی کوچکی را که با طناب محکم شده و با نخ قرمزی برایش دسته درست کرده اند، با خود حمل می کند. حتی در هنگام نوشیدن چایی نیز آن را از خود دور نمی کند و سخت مراقبش است. هیچ سوراخی روی جعبه نیست، پس نباید جانوری درون آن باشد. یا شاید، خدای من! موش مرده ای درون آن گذاشته. خیلی مشتاقم بدانم داخل جعبه چه پنهان کرده که چنین برایش گرامی است. ولی البته نمی توانم بپرسم.
اینجا را دوست دارم. و آنقدر جا افتاده ام که کارم را شروع کنم. همینکه امروز از ماهیگیری با ابن و الی برگشتم، شروع خواهم کرد!
دوستدار تو و پیر،
ژولیت
از ژولیت به سیدنی
سیم می ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
بیادت هست آن روز که مرا نشاندی و به مدت پانزده دقیقه در باره نشانه ها و کلمات اختصار سیدنی استارک سخن گفتی؟ به من گفتی نویسندگانی که در هنگام مصاحبه یادداشت برمی دارند بی ادب، تنبل، و ناکارآمدند و تو می خواهی مطمئن شوی که من هرگز دست به چنین بی آبرویی نخواهم زد؟ آن روز تو متکبر و خودخواه بودی و من با تمام وجود از تو بدم آمد، ولی درسم را خوب یادگرفتم و این حاصل تلاش های توست.
دیشب برای اولین بار در نشست انجمن ادبی و پای پوست سیب زمینی گرنسی شرکت کردم. جلسه در منزل کلاویس و نانسی فاسی برگزار می شد و اعضای انجمن تمام اتاق نشیمن و بخشی از آشپزخانه را اشغال کرده بودند. سخنگو یکی از اعضای جدید انجمن، جوناس اسکیتر بود و بنابود در باره کتاب مراقبه های مارکوس آرلیوس گفتگو کند.
آقای اسکیتر، به جلوی اتاق رفت و با چشم غره به همه نگریست و اعلام کرد که از بودن در جلسه ناراضی است و تنها این کتاب مسخره مارکوس آرلیوس را بخاطر دوست قدیمی و عزیزش، وودرو کاتر، که دیگر نمی خواهد اسم او را هم بشنود، خوانده و از خواندن آن شرمگین است. همه به وودرو خیره شدند و او درحالی که دهانش از حیرت باز مانده بود مثل مجسمه بی حرکت نشسته بود. بدجوری یکه خورده بود.
جوناس اسکیتر ادامه داد: «یک روز که من در مزرعه ام مشغول ساختن جعبه کود بودم، وودرو به دیدنم آمد و کتاب کوچکی را که در دست داشت نشانم داد و گفت تازه خواندن آن را به پایان آورده و از من خواست آن را حتماً بخوانم. گفت کتاب بسیار عمیقی است.
به او گفتم «ببین وودرو من وقت عمیق شدن ندارم.»
و او پاسخ داد «وقت پیدا کن جوناس. اگر این را بخوانی در کافه آیدا خُله که می نشینیم، حرف های بهتر و بیشتری برای گفتن داریم. و از نوشیدن بیشتر لذت می بریم.»
«باید بگویم این حرف خیلی برمن گران آمد. راستش را باید گفت. دوست دوران کودکیم حالا خودش را یک سر و گردن بالاتر از من می گیرد، چرا؟ چون برای شما کتاب می خواند و من نمی توانم؟ پیشتر ها اجازه می دادم اینطور فکر کند. به گفته مادرم هرکس به راه خود، اما حالا دیگر نمی شد ساکت بود. حالا او به من توهین می کرد. حالا او خودش را در گفتگو از من بهتر می دانست!»
به من گفت «جوناس، مارکوس امپراطو روم بود و البته جنگجویی توانا. این کتاب درباره افکار اوست. وقتی در میان کادی (Quadi) ها بود. آن ها وحشی هایی بودند که در میان جنگل ها پنهان شده و خیال کشتن همه رومیان را داشتند و مارکوس با وجودی که از هرسو زیرفشار این کادی ها بود، تصمیم گرفت افکار و اندیشه هایش را در کتابچه کوچکی بنویسد. او افکار بلند بالایی داشت و ما می توانیم از آن ها بهره فراوان بریم، جوناس.»
« و من دندان برجگر گذاشتم و کتاب لعنتی او را گرفتم و چیزی نگفتم. ولی امشب آمده ام تا در برابر همه بگویم خجالت بکش وودرو! خجالت بکش که یک کتاب را بالاتر از دوست چندین و چند ساله ات قرار دادی!
«ولی کتاب را خواندم و حالا می گویم در باره اش چه فکر می کنم. مارکوس آرلیوس پیر زنی بیش نبوده. مرتب درجه حرارت مغزش را اندازه می گرفت. آیا کاری که کرده درست بوده؟ آیا باید کار دیگری می کرده؟ چه کرده و چه نکرده؟ آیا بقیه دنیا به خطا می روند؟ یا شاید او اشتباه می کند؟ نه بقیه دنیا در اشتباهند و او باید حقیقت را برای همه آشکار کند. خلاصه مرغ قدقدوی عجیبی است. هیچوقت فکری به سرش نمی زند که به وعظ و خطابه تبدیلش نکند. حتی اگر بخواهد بشاشد____»
ناگهان کسی با نارحتی گفت: «شاش؟ او در حضور چند بانوی متشخص گفت شاش؟»
دیگری غرید: «معذرت بخواه!»
«لازم به عذرخواهی نیست. او حق دارد هرچه فکر می کند بگوید. و این نظر اوست. می خواهد خوشتان بیاید یا نیاید!»
«وودرو! چطور راضی شدی با دوستت چنین کنی؟»
«خجالت بکش وودرو، خجالت بکش!»
وقتی وودرو برخاست همه سکوت کردند. وودرو به سوی جوناس رفت و او دستانش را دراز کرد، وودرو با مهربانی دست برشانه جوناس انداخت و هردو با هم بیرون رفتند. دست در دست، و لابد به سوی کافه آیدا خُله. امیدوارم صاحب کافه آیدا نباشد.
دوستدارت،
ژولیت
تذکر: باید بگویم داوسی تنها عضو انجمن بود که ماجرای دیشب را مضحک می دید. مودب تر از آن است که در چنین شرایطی بخندد، اما می دیدم که شانه هایش تکان می خورند. از حرف های دیگران چنین دستگیرم شد که نشست دیشب خوب بوده ولی عالی نبوده است.
مجدداً دوستدارت،
ژولیت
از ژولیت به سیدنی
سی و یکم می ۱۹۴۶
سیدنی عزیز
خواهش می کنم نامه ضمیمه را بخوان. امروز صبح آن را در سرسرا یافتم. گویا شب پیش کسی آنرا از زیر در بداخل فرستاده.
دوشیزه اشتون عزیز،
دوشیزه پریبی گفتند شما مایلید در باره اشغال اخیر گرنسی توسط ارتش آلمان چیز هایی بدانید. این ماجرای من است.
من مرد کوچک اندامی هستم، و اگرچه مادرم می گوید هرگز کار بزرگی نکرده ام ولی کرده ام. فقط به او نگفته ام. من قهرمان سوت زدن هستم. در دوران اشغال در مسابقات زیادی شرکت کرده و جوایزی برده ام. من از این مهارتم برای سردرگمی دشمن استفاده می کردم.
پس از اینکه مادر می خوابید، من آهسته از خانه به بیرون می خزیدم. و خیلی آهسته به نزدیک فاحشه خانه آلمانی ها (از بکار بردن این کلمه پوزش می خواهم)، در خیابان سامارِز می شتافتم. در تاریکی پنهان می شدم تا سربازی بیرون بیاید. سربازان اگرچه پس از بیرون آمدن شنگول بودند ولی در اوج اقتدار خود نیز نبودند. سربازان به سوی خوابگاه خود می رفتند و سوت می زدند. من هم آهسته در پی آنان می رفتم و همان آهنگ را باسوت می نواختم، ولی بمراتب بهتر از آنان. سرباز مذکور غالباً سکوت می کرد و می ایستاد. من هم می ایستادم ولی به سوت زدن ادامه می دادم. سرباز بینوا می فهمید که صدایی که می شنود اکوی سوت خودش نیست. اما چه کسی سوت می زد؟ او برمی گشت و اطراف را می پایید، و من در پناه دیوار یا سرسرای خانه ای پنهان می شدم. سرباز آلمانی وحشت زده به راه می افتاد و با شتاب بسوی خوابگاهش می رفت. و من سوت زنان در پی او با قدم های محکم می رفتم. تا اینکه او به خوابگاهش وارد می شد و من به فاحشه خانه برمی گشتم و منتظر آلمانی دیگری می شدم. مطمئنم بسیاری از این سربازان روز بعد با جدیت به وظایف خود عمل نمی کردند. شما اینطور فکر نمی کنید؟
حال با پوزش از شما می خواهم درباره فاحشه خانه ها بنویسم. فکر نمی کنم هیچکدام از خانم های جوانی که آنجا کار می کردند، به انتخاب خود آمده بودند. همه آن ها را از سراسر اروپا و از کشورهای تحت اشغال آلمان به اینجا فرستاده بودند. درست مانند بردگان کار اجباری تاد. گمان نمی کنم کار لذت بخشی برای آن ها بود. باید بگویم مقامات ادرای آلمان برای این خانم ها سهمیه خوراک بیشتری در نظر گرفته بود، مانند کارگران جزیره که کار سنگین می کردند. بعلاوه دیده بودم که برخی از این خانم های جوان سهمیه خوراک خود را با بردگان تاد که هرشب در جزیره در پی غذا سرگردان بودند، قسمت می کردند.
خاله ام در جزیره جرزی زندگی می کند. حال که جنگ به پایان آمده، با کمال تاسف بیشتر به دیدن ما می آید. چون زن بیهوده گویی است داستان های زشتی برای تعریف دارد. می گفت:
پس از حمله متفقین، آلمانی ها تصمیم گرفتند خانم های فاحشه خانه را به فرانسه برگردانند. همه را در یک قایق سوار و به سنت مالو فرستادند. آب در بسیاری از مسیر آنان مواج و طغیان کننده است. قایق آنان به صخره ای خورد و در هم شکست و همه غرق شدند. می توانستی جسد آن زنان بینوا را با موهای زرد (خاله ام آن ها را سگ هار زرد خطاب می کند) ببینی که روی آب را پوشانده اند و به صخره ها کوبیده می شوند. خاله ام می گفت «حقشان بود. فاحشه های کثیف.» و مادرم می خندید.
نمی توانستم تحمل کنم. از روی صندلی برخاستم و لیوان چایی ام را عمداً روی آندو پاشیدم. و به هردو گفتم پیرزن های پُرگو و مزخرفی هستند.
خاله ام گفت دیگر هرگز پایش را به خانه ما نخواهد گذاشت. و مادرم از آن روز با من حرف نزده است. من از این اتفاق براستی خوشحالم. سرانجام آرامش یافتم.
ارادتمند شما،
هنری آ. توسان
از ژولیت به سیدنی
ششم ژوئن ۱۹۴۶
آقای سیدنی استارک
بنگاه انتشاراتی استیفنر و استارک
ساختمان سنت جیمز، آپارتمان شماره ۲۱
لندن، اس. دبلیو. ۱
سیدنی عزیزم،
دیشب که از لندن تلفن زدی، نمی توانستم به گوش هایم اعتماد کنم! چقدر کار عاقلانه ای کردی که از پرواز خود به لندن مرا باخبر نکردی. خوب می دانی که چقدر از هواپیما می ترسم، حتی اگر بمب افکن نباشد. چه حس عالی که بدانم تو نه پنج اقیانوس آنطرف، بلکه تنها آنسوی کانال مانش هستی. آیا خیال داری به دیدن ما بیایی؟ همینکه فرصتی شد؟
ایزولا از اسب هم یکدنده تر است. هفت نفر را تا کنون پیش من آورده تا خاطراتشان از دوران اشغال را برایم بگویند. و کیسه یادداشت هایم همینطور چاقتر می شود. ولی هنوز فقط یادداشت هستند و نه چیز دیگر. هنوز نمی دانم امکان کتاب شدن دارند؟ یا اگر دارند چه فُرمی خواهند داشت؟
مدتی است که کیت موافقت کرده بعضی روزها پیش من بماند. وقتی من مشغول کار می شوم، او هم سنگها و گوش ماهی هایش را روی زمین پهن می کند و با آرامی _ می شود گفت آرام و ساکت _ با خودش بازی میکند. وقتی کار من تمام شد، باهم ساندویچ درست می کنیم و برای نهار به ساحل می رویم. اگرهم مه سنگین باشد، همینجا درون خانه بازی می کنیم. یا بازی آرایشگاه _ موهای یکدگر را برس می کشیم _ یا بازی عروس مرده.
عروس مرده به اندازه بازی مار و پله مشکل وو پیچیده نیست. درحقیقت خیلی هم ساده است. عروس خود را در یک پرده توری می پیچاند و داخل سبد لباس چرک ها پنهان می شود و خود را به مردن می زند. وداماد بینوا همه خانه را در پی او جستجو می کند. و هنگامی که او را مرده و بی حرکت در سبد پیدا می کند، دست برسر می زند و گریه و شیون می کند. و فقط آن موقع است که عروس برخاسته و پرده توری را به کناری افکنده و فریاد می زند «گولت زدم!!» و داماد را درآغوش می گیرد. و پس از آن رقص و خنده و شادی است. تنها به تو می گویم که برای این عروس و داماد آینده شادی نمی بینم!!
شنیده ام که همه بچه ها از بازی های ترسناک خوششان می آید، اما آیا باید آن ها را به این کار تشویق کرد؟ می ترسم از سوفی بپرسم آیا بازی عروس مرده برای یک دختر بچه چهارساله مناسب است؟ اگر بگوید نه، باید این بازی را متوقف کنم و میل ندارم زیرا براستی عروس مرده را دوست دارم!
وقتی با یک بچه زندگی می کنی، سوالات بسیاری هرروز برایت مطرح می شوند. مثلا اگر کسی مدام چشمانش را چپ کند، آیا برای همیشه چپ خواهد ماند؟ یا این فقط یک شایعه است؟ مادرم می گفت می ماند و من او را باور می کردم، اما کیت از مواد متفاوتی ساخته شده و به این آسانی حرف کسی را باور نمی کند.
تلاش می کنم ایده های مادرم را درمورد بزرگ کردن و تربیت بچه بخاطر آورم، اما بعنوان یک بچه بزرگ شده نمی توام داور خوبی بر درستی آنان باشم. تنها بیادم هست که اگر نخودفرنگی هایم را به سوی خانم موریس تف می کردم، مادرم سخت تنبیهم می کرد. اما شاید خانم موریس حقش بوده. در مورد کیت که توسط اعضای انجمن کتابخوانی تربیت می شود، بنظر نمی رسد مشکل و نارسایی وجود داشته باشد. آنچه مسلم است ترسو و خجالتی بار نیامده. دیروز در این باره با امیلیا صحبت می کردم. خندید و گفت محال است بچه الیزابت ترسو و خجالتی باشد. سپس داستان شیرینی از پسرش ایان و الیزابت، وقتی کودکی بیش نبودند، تعریف کرد. وقتی قرار شد ایان را برای ادامه تحصیل به انگلستان بفرستند، او که از این تصمیم خوشحال نبود، به فکر فرار افتاد. از نقشه فرارش با الیزابت و جین صحبت کرده و الیزابت او را قانع کرده بود که قایق کهنه او را بخرد. مشکل اینجا بود که الیزابت قایقی نداشت، ولی ایان این را نمی دانست. بنابراین در مدت سه روز الیزابت نشست و قایقی ساخت. در روز موعود هرسه قایق سرهم بندی شده الیزابت را به ساحل بردند و ایان برآن سوار شد و درحالی که الیزابت و جین برایش دستمال هایشان را تکان می دادند، وارد دریا شد. بیش از یک کیلومتر از ساحل دور نشده بود که قایق از آب پُر و شروع به فرورفتن در دریا کرد. جین شتابان به سوی کلبه خودشان رفت تا پدرش را خبر کند، اما الیزابت گفت وقت این کارها نیست. و چون خود را مقصر می دانست به نجات ایان شتافت. کفش هایش را بیرون آورد و به درون آب مواج کانال پرید و بسوی ایان شنا کرد. با کمک هم تخته پاره ها را بیرون کشیده و برای خشک شدن به خانه سرآمبروس رفتند. الیزابت پول ایان را پس داد و درحالی که کنار آتش نشسته و بخار از لباس هایشان برمی خاست، به حالتی عمیق به ایان گفته بود: «چاره ای نداریم جز اینکه یک قایق بدزدیم، همین.» و بالاخره ایان نزد مادرش اعتراف کرده بود که رفتن به مدرسه ای در لندن آسانتر از فرار است.
می دانم که کارهای عقب افتاده بسیار داری ولی اگر فرصتی یافتی، می توانی یک کتاب عروسک کاغذی برایم بفرستی؟ یکی که لباس های شب خیره کننده ای داشته باشد. لطفاً!
می دانم که کیت از من خوشش می آید _ وقتی از کنارم می گذرد، زانوانم را نوازش می کند!!
قربانت،
ژولیت
از ژولیت به سیدنی
دهم ژوئن ۱۹۴۶
سیدنی عزیزم،
همین الان یک بسته زیبا از منشیت دریافت کردم. ببینم اسمش براستی بیلی بی جونز است؟ مهم نیست. او یک قهرمان است. برای کیت دو کتاب عروسک کاغذی فرستاده است. و نه از آن کتاب های قدیمی و از مد افتاده! کتابی از لباس های گرتا گاربور و بربادرفته، با لباس های زیبا، کلاه، پالتو پوست و _ آه خیلی زیبایند! بیلی بی یک قیچی مناسب بچه ها هم با آن ها فرستاده، چیزی که هرگز به فکر من هم نمی رسید. و کیت همین الان دارد از آن استفاده می کند.
این تنها یک نامه تشکر است و برای بیلی بی هم یکی می نویسم. از کجا چنین منشی پُر احساسی یافته ای؟ فکر می کنم باید زن جاافتاده، تُپُل و مادرانه ای باشد. لااقل من او را چنین تصور می کنم. در یادداشت ضمیمه ای که فرستاده نوشته: چشم ها از چپ کردن، چپ نمی شوند. این از حرف های خاله زنک های قدیمی است. کیت خیلی ذوق زده شد و خیال دارد تا هنگام شام چشمانش را چپ نگاه دارد.
قربانت، قربانت، قربانت…
ژولیت
تذکر: باید یادآوری کنم که برخلاف اشارات موذیانه پیشین تو، آقای داوسی آدامز در این نامه حضور ندارد. در حقیقت از جمعه بعد از ظهر که برای بردن کیت آمده بود، آقای آدامز را ندیده ام. او ما را در بهترین لباس و جواهراتمان!! یافت که با آهنگ پامپ که از گرامافون پخش می شد درحال رقص و پایکوبی بودیم. کیت برای او با حوله آشپرخانه کلاهی درست کرد و او هم با ما به رقص پرداخت. فکر می کنم در خانواده اش رگه های اشرافیت باشد. می تواند مانند یک دوک در حالی که به دوردست ها خیره شده، با تو صحبت کند!!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید