انجمن ادبی و کیک پوست سیب زمینی گرنزی – ۱۵
از سیدنی به ژولیت
اول ژوئیه ۱۹۴۶
ژولیت عزیز،
لازم به فرستادن مطالب نیست. خودم برای دیدنت به گرنسی خواهم آمد. تعطیلات آخر این هفته چطور است؟
می خواهم ابتدا تو، سپس کیت و همچنین گرنسی را ببینم. خیال ندارم نوشته های تو را در آنجا بخوانم. آن هارا با خود به لندن خواهم آورد. از اینکه در برابر چشمانم بحالت عصبی رژه بروی و منتظر نتیجه باشی هیچ خوشم نمی آید.
جمعه بعد از ظهر با پرواز ساعت پنج خواهم آمد و تا غروب دوشنبه خواهم ماند. ممکن است خواهش کنم برایم اتاقی در هتل بگیری و اگر زیاد زحمت نباشد ترتیب یک میهمانی شام را بدهی؟ خیلی مایلم با همه دوستانت ابن، ایزولا، داوسی، و امیلیا آشنا شوم. نوشیدنی را من می آورم.
دوستدارت،
سیدنی
از ژولیت به سیدنی
چهارشنبه
سیدنی عزیز،
عالیست! ایزولا ابداً اجازه نمی دهد برایت اتاقی در هتل بگیرم. می گوید اتاق های هتل ساس دارند! خیال دارد در خانه خودش برایت اتاقی آماده کند. می خواهد بداند آیا سر و صدای سحرگاهان ناراحتت می کنند؟ این وقتی است که بُز او آریل از خواب برمی خیزد. طوطی او زنوبیا، از آن هاست که تا ظهر می خوابد.
داوسی و من با گاری در فرودگاه منتظرت خواهیم بود. امیدوارم هرچه زودتر جمعه شود و تو را ببینم.
قربانت،
ژولیت
از ایزولا به ژولیت (از زیر در به داخل سُر داده شده)
جمعه _ نزدیک طلوع
عزیزم، باید عجله کنم و به بازار روز بروم. خوشحالم که دوستت با اقامت در خانه من موافقت کرد. ملافه ها را با آب اسطوخودوس شسته ام تا خوشبو شوند. می خواهی یکی از معجون هایم را در فنجان قهوه اش بریزم؟ فقط به من اشاره ای بکن، خودم می فهمم چه بریزم!
ها، ها، ها
ایزولا
از سیدنی به سوفی
ششم ژوئیه ۱۹۴۶
سوفی جان عزیزم،
بالاخره با ژولیت در گرنسی هستم و به سه یا چهار تا از یکدوجین سوال تو می توانم پاسخ دهم.
اولین و مهمترین خبر این که کیت هم مانند تو و من شیفته ژولیت است. او دختر کوچولوی پُر جنب و جوش و مستقلی است که برخلاف ظاهرش بسیار حساس و مهربان است. نه اینکه خیال کنی ظاهر نامهربانی دارد. و هنگامی که او را با یکی از پدر یا مادرخوانده هایش که از اعضای انجمن ادبی هستند می بینی، بسیار شادان و خندان است.
با آن گونه های گِرد، موهای حلقه حلقه، و چشم های درشت خیلی خیلی زیباست. خیلی دلم می خواهد او را بغل بگیرم ولی از این کارها خوشش نمی آید و من هم جسارت رنجاندن او را ندارم. اگر از کسی خوشش نیاید، چنان نگاهش می کند که از نگاه مدوسا خطرناکتر است. ایزولا می گوید این نگاه را کیت تنها برای آقای اسمایت سنگدل نگاه داشته که سگش را آزار می دهد و برای آقای گالیبرت که ژولیت را خودنویس فضول می خواند که بهتر است بساطش را جمع کرده و به لندن بازگردد.
می توانم برایت یک داستان از ژولیت و کیت بگویم. داوسی (که درباره اش سخن خواهم گفت) آمده بود که کیت را بردارد و با هم به استقبال قایق ماهیگیری ابن که از دریا بازمی گشت بروند. کیت خداحافظی کرد و از خانه بیرون پرید، بعد بلافاصله برگشت، به سوی ژولیت دوید، دامنش را کمی بالا زد، ساق پایش را بوسید و بی درنگ به بیرون پرواز کرد. ژولیت برای لحظه ای بی حرکت ایستاد، سپس چنان خوشحالی تمام چهره اش را پوشاند که من و تو کمتر دیده ایم.
می دانم که پارسال زمستان که ژولیت را دیدی، بنظر خسته، پریده رنگ، از پا افتاده، و مبهوت می آمد. گمان نمی کنم بتوانی خستگی و فشار آن همه میهمانی چایی و گفتگو و مصاحبه را تصور کنی. در حال حاضر شاد و سلامت است و همه خوش طبعی های گذشته را بازیافته است. و سوفی جان، فکر نمی کنم دیگر ژولیت به لندن بازگردد. اگرچه ممکن است خودش هم نداند. هوای دریا، آفتاب درخشان، سبزه زاران زیبا، گل های وحشی رنگارنگ، آسمان و اقیانوس درحال تغییر، و از همه مهمتر دوستان خوبش گویی او را از خیال زندگی در هر شهر بزرگ منصرف کرده اند.
فراموش کردن زندگی در لندن، در میان این همه مهربانی و میهمانوازی، خیلی مشکل نیست. ایزولا همان میزبانی است که همیشه آرزو داری به روستا که می روی بیابی. و البته خیلی کم ممکن است بیابی. در اولین روز ورودم صبح زود مرا بیدار کرد تا در خشک کردن گلبرگ های گل سرخ، گرفتن کره از شیر، و بهم زدن معجونی که در دیگ بزرگی می جوشید (خدا می داند چه بود) غذا دادن به آریل و رفتن به بازار ماهی فروشان او را یاری دهم. و همه این کارها در حالی انجام شد که زنوبیا روی شانه ام نشسته و گوشم را می بوسید!
اما در باره داوسی آدامز. همچنان که دستور داده بودی، سخت مورد مطالعه و مشاهده قرارش دادم. از او خوشم آمد. او ساکت، پُرکار، مورد اعتماد _خدای من، گویی در باره سگی حرف می زنم _ و بذله گوست. خلاصه شبیه به هیچکدام از شیفتگان پیشین ژولیت نیست _خدا را شکر! در اولین دیدارمان سخن چندانی نگفت _ و البته در هیچ یک از دیدارهایمان سخن چندانی نگفته است _ اما وارد اتاق که می شود، گویی همه نفس راحتی می کشند و می دانند هیچ مشکلی نخواهند داشت. یادم نمی آید هرگز چنین تاثیری بر اطرافیانم داشته باشم. راستی چرا؟ بنظر می رسد ژولیت در حضور او کمی عصبی است _ سکوت داوسی کمی ترساننده هست _اما دیروز که برای بردن کیت آمده بود، ژولیت تمام فنجان ها را بهم ریخت _ ولی همه می دانیم که او در شکستن فنجان ها چه مهارتی دارد _ بیادت هست با فنجان های چینی مادر چه کرد؟ _ بنابراین شاید بخاطر داوسی نباشد. اما داوسی چشم از ژولیت برنمی دارد، البته همینکه ژولیت به سوی او نگاه کند، نگاهش را دزدیده و به سوی دیگری می نگرد. (امیدوارم از مهارت من در تماشا و گزارش قدردانی کنی.)
یک چیز را مسلم می دانم. او به یک دوجین مارک رینولدز شرف دارد. می دانم که گمان می کنی در باره رینولدز بی انصافی می کنم، ولی تو او را ندیده ای. تماماً خوش صحبتی و چرب زبانی است و با همین حیله هرچه خواسته به دست آورده است. این یکی از خصوصیات بد اوست. ژولیت را می خواهد چون زیبا و متفکر و باهوش است. و او خیال می کند با هم زوج جذاب و متشخصی می سازند. اگر ژولیت خدای نکرده با او عروسی کند، دیگر حتی یک خط هم نخواهد نوشت. مجبور خواهد شد تمام عمرش را در میهمانی های پُرزرق و برق، تاتر، کلوپ های مختلف و خلاصه نماش بگذراند. بعنوان ناشر کارهایش از چنین سرنوشتی برای ژولیت دلخورم ولی بعنوان دوستش وحشتم می گیرد. این کار ژولیت را می سازد و به خلاقیت او پایان می دهد.
در مورد احساس ژولیت به مارک، مشکل می توانم چیزی بفهمم. یکبار از او پرسیدم دلتنگ مارک نیست؟ و او پاسخ داد «دلتنگ مارک؟ فکر می کنم هستم»، گویی در باره عموی پیری صحبت می کند و تازه نه محبوبترین عمویش. اگر بکلی فراموشش می کرد، من خیلی خوشحال می شدم، ولی گمان نمی کنم مارک بگذارد.
بهتر است از این موضوع بگذریم و به مسائل بی اهمیتی نظیر اشغال و کتاب ژولیت بپردازیم! امروز باهم به دیدار چندتن از اهالی جزیره رفتیم که از پیش وقت ملاقات با ژولیت داشتند. موضوع مصاحبه، روز آزادسازی بود. نهم می سال گذشته.
چه روزی بوده است! همه مردم جزیره، از صبح زود در سکوت کامل، کنار اسکله سنت پیترپورت ایستاده و به پهلو گرفتن ناوهای سلطنتی انگلستان می نگریستند. و وقتی بالاخره اولین ناوی های انگلیسی از کشتی پیاده شده و رژه خود را در خیابان آغاز کرده اند، صدای فریاد شادی مردم به آسمان رفته است. یکدیگر را در آغوش گرفته و پایان جنگ و اشغال نازی ها را به هم تبریک گفته اند.
بسیاری از سربازانی که آنروز وارد گرنسی شده اند، مردان خود گرنسی بوده اند. مردانی که به مدت پنج سال هیچ خبری از خانواده و عزیزان خود نداشته اند. لابد با وحشت و هیجان به اطراف چشم می چرخانده و در پی دیدن عزیزانشان بوده اند. می توان شادی هرکدام را از دیدن دیگری تصور کرد.
آقای لِبرون، پستچی بازنشسته جزیره، حیرت انگیز ترین ماجرای آنروز را برایمان گفت. بخشی از نیروی دریایی در سنت پیترپورت اجازه مرخصی یافتند. آن هاکشتی خود را به سوی شمال جزیره و بندر سنت سامپسون هدایت کردند. آنجا هم مردمان بسیاری در انتظار دیدار آن ها ایستاده بودند. پس از اینکه کشتی سرانجام از استحکامات تدافعی آلمانی ها گذشته و در اسکله پهلو گرفته است، در مقابل حیرت مردم، بجای سربازان یونیفورم پوش ناگهان مردی بلندقد که مانند اشراف انگلیسی لباس پوشیده بود، با شلوار راه راه، کت کمرنگ و کوتاه، کلاه بلند و چتر و روزنامه ای زیربغل از کشتی پیاده شد. چند لحظه ای طول کشید تا مردم به شوخی ناویان پی برده و غرش خنده بندرگاه را به لرزه انداخته است. مردم این اشرافزاده انگلیسی را روی شانه های خود گرفته و شادمان و سرودخوان در خیابان چرخانده بودند. کسی فریاد می زند «خبر! خبر تازه از لندن!» و روزنامه را از زیر بغل سرباز اشرافزاده شده بیرون می کشد. فکرش را بکن. چه روحیه عالی! باید به این سرباز مدال بدهند. وقتی بقیه سربازان پیاده شده اند، با خود شکلات، پرتغال، سیگار، و بسته های چایی آورده و در میان مردم پخش کرده اند. فرمانده اسنو به اهالی مژده داده که خطوط ارتباطی با لندن تعمیر شده و همه می توانند با فرزندانشان که پنج سال از آن ها بی خبر بودند تماس تلفنی بگیرند. این کشتی ها همچنین برای مردم خوراک، دارو، پارافین برای چراغ، خوراک دام، لباس، پارچه، بذر و کفش آورده اند.
بنظر می رسد به اندازه سه جلد کتاب مطلب جمع شده است. باید گلچین کرد. اما گیجی و عصبی شدن گاه بگاه ژولیت نباید نگرانت کند. بالاخره انتخاب بهترین مطالب کار ساده ای نیست.
دیگر باید نامه را بپایان آورم و برای میهمانی شام ژولیت آماده شوم. ایزولا یک لباس سه لایه ای با شالگردن توری به تن کرده و من نمی خواهم همراه شلخته ای برایش باشم!
همه را می بوسم،
سیدنی
از ژولیت به سوفی
هفتم ژوئیه ۱۹۴۶
سوفی عزیزم،
خواستم بدانی که سیدنی اینجاست. خوب و سلامت است و جای هیچ نگرانی نیست. بنظر عالی می آید. آفتاب سوخته، ورزیده،و بدون هیچ علامت شکستگی پا. در حقیقت دیروز عصایش را طی مراسمی مخصوص به آب های کانال سپردیم و تابحال باید به سواحل فرانسه رسیده باشد. میهمانی شام دوستانه ای برایش ترتیب دادم که تمام شام را خودم پخته بودم و قابل خوردن هم بود! ویل ثیبی کتاب آشپزی مقدماتی برای دختران پیشاهنگ را به من امانت داد، و این همان بود که می خواستم. نویسنده چنین تصور می کند که خواننده کتابش بکلی با آشپزی و آشپزخانه بیگانه است. در نتیجه هشدارهای بسیار مفیدی می دهد: «وقتی می خواهید تخم مرغ اضافه کنید، ابتدا آن را شکسته و پوستش را جدا کنید!» می بینی؟
سیدنی وقت بسیار خوشی را بعنوان میهمان ایزولا می گذراند. ظاهراً دیشب تا دیروقت با هم نشسته و درباره همه چیز صحبت کرده اند. ایزولا به گفتگوهای آرام و حاشیه ای باور ندارد. او معتقد است برای شکستن یخ باید با تمام قوا روی آن لگد کوبید.
گویا از سیدنی پرسیده آیا نامزد من است؟ خیال دارد با من عروسی کند؟ اگر نه، چرا؟ زیرا برای همه مسلم است که من و او همدیگر را خیلی دوست داریم.
سیدنی پاسخ داده که اگرچه شیفته من است و همیشه بوده و خواهد بود، اما هردوی ما می دانیم که امکان زناشویی ما وجود ندارد، زیرا او به زن ها علاقه ای آنچنانی ندارد.
سیدنی می گفت ایزولا نه حیرت کرد و نه تغییری در رفتارش داد. تنها با نگاهی نافذ به خیره شده و پرسیده «و ژولیت هم این را می داند؟»
وقتی سیدنی به او گفته که ژولیت همیشه همه چیز را می دانسته، ایزولا با شادمانی برمی خیزد و پیشانی او را می بوسد و می گوید «چه خوب. مثل بووکر خودمان. مطمئن باش به هیچ کس چیزی نخواهم گفت. خیالت راحت باشد.»
سپس با آرامش در باره نمایشنامه های اسکاروایلد صحبت کرده اند. آیا فکر نمی کنی در و تخته خوب به هم چِفت شده اند؟ دلت نمی خواست مگسی روی دیوار اتاق می بودی؟ من که می خواستم.
من و سیدنی قرار است برای خرید هدیه ای برای ایزولا به بازار برویم. من پیشنهاد کردم شال پشمی زیبایی برایش بخرد، اما سیدنی در جستجوی ساعت دیواری با قناری زرد است. فکر می کنی چرا؟؟؟
دوستدار و دلتنگت،
ژولیت
تذکر: مارک از نامه نگاری خوشش نمی آید. با تلفن با من تماس می گیرد. هفته پیش تلفن می زد و خطوط ارتباطی بقدری آشفته بود که هیچکدام حرف دیگری را نمی فهمیدیم. تنها صدایی که شنیده می شد «بله؟ چه گفتی؟» بود. ولی توانستم منظور او را بخوبی بفهمم. چکیده گفتگو ها این بود: «برگرد به لندن و با من عروسی کن!» که البته من مودبانه این پیشنهاد را رد کردم. تحمل دوری او بسیار آسانتر از پیش است.
از ایزولا به سیدنی
هشتم ژوئیه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
تو بهترین میهمان ممکن هستی. من و زنوبیا هردو از بودنت در اینجا لذت می بردیم. در مورد زنوبیا حرفم را باور کن. اگر دوستت نداشت هرگز روی شانه ات نمی نشست و گوشت را نوازش نمی کرد.
چقدر خوشحالم که تو هم از ساعت ها نشستن و گفتگو خسته نمی شوی. فکر می کردم فقط من از اینکار خوشم می آید. امروز خیال دارم به کاخ امیلیا بروم و کتابی را که سفارش کردی پیدا کنم. عجیب است که امیلیا یا ژولیت تاکنون در باره جین آستن چیزی به من نگفته اند.
امیدوارم دوباره برای دیدن ما به گرنسی بیایی. از سوپی که ژولیت تهیه کرده بود خوشت آمد؟ خوشمزه نبود؟ مطمئنم که بزودی برای خمیر پای و سس گراوی آماده خواهد بود. باید آرام آرام به سراغ آشپزی رفت. وگرنه خرابکاری می کنی.
پس از رفتن تو بقدری احساس تنهایی می کردم که برای چایی عصرانه از امیلیا و داوسی دعوت کردم. وقتی امیلیا گفت گمان می کرده تو و ژولیت با هم نامزد هستید، باید مرا می دیدی. دهانم را باز نکردم. حتی سری به تایید تکان دادم و چشمانم را طوری به اطراف چرخاندم که گمان کنند من از چیزی خبر دارم که آن ها نمی دانند و موضوع را عوض کردم.
از ساعتی که برایم خریده ای متشکرم. چقدر شادی بخش است. سر هر ساعت از آشپزخانه به اتاق نشیمن می شتابم تا صدای قناری شاد او را گوش کنم. متاسفم که زنوبیا سر قناری زرد ساعت را کند. چه کنم که طبیعت حسودی دارد. اما الی قول داده قناری دیگری به همان زیبایی برایم بتراشد. چوبی که روی آن می نشست هنوز سر ساعت بیرون می آید.
با مهر فراوان، میزبانت،
ایزولا پریبی
از ژولیت به سیدنی
نهم ژوئیه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز،
می دانستم! خوب می دانستم عاشق گرنسی خواهی شد! بهترین اتفاق ماه های گذشته برای من، همین اوقات خوشی بود که با تو در گرنسی گذراندم. اگرچه مدت اقامتت با ما بسیار کوتاه بود و خیلی زود گذشت. نمی دانی از اینکه دوستانم تو را و تو همه دوستان مرا در گرنسی می شناسی چقدر خوشحالم. مهمتر از همه اینکه از بودن با کیت لذت بردی. باید اعتراف کنم بخش بزرگی از مهر کیت به تو بخاطر سوغاتی بی نظیرت، اِلِسپِس، خرگوش زبان دراز بود. علاقه اش به السپس سبب شده که تک زبانی صحبت کند. و باید بگویم خیلی هم خوب از عهده این جور سخن گفتن بر می آید!
داوسی چند دقیقه پیش کیت را به خانه برگرداند. با هم رفته بودند تا بچه خوک تازه اش را تماشا کنند. کیت پرسید آیا برای ثیدنی نامه می نویسم و وقتی پاسخ مثبت مرا شنید گفت «به بگو ثودتر پیش ما برگردد.» منثورم را از تک ثبانی حرف ثدن می فهمی؟
و این لبخندی برلبان داوسی نشاند و مرا خوشحال کرد. می ترسم در این چند روز نتوانسته باشی با داوسی کاملاً آشنا شوی. نمی دانم چرا در میهمانی شام من آنقدر ساکت بود. شاید بخاطر سوپ خوشمزه من بود! ولی فکر می کنم فکرش مشغول رمی است. بشدت بر این عقیده است که رمی تا به گرنسی نیاید، بهتر نخواهد شد.
از اینکه همه یادداشت های مرا برای مطالعه بردی سپاسگزارم. هیچ نمی فهمم اشکال و نقصان آن ها در کجاست. تنها میدانم اشکال و نقصانی هست.
بگو ببینم چه به ایزولا گفته ای که امروز با خشم به دیدنم آمد تا غرور و تعصب را امانت بگیرد. و مرا سرزنش کرد که چرا تا کنون درباره الیزابت بِنِت و مستر دارسی چیزی به او نگفته ام. چطور کسی به او نگفته داستان های زیبا و عاشقانه ای هم هست که در آن ها از مردان خشن، حسرت و اندوه، مرگ و قبرستان گفتگویی نیست؟
از او پوزش خواستم و تقاضای بخشش کردم. تصدیق کردم که براستی غرور و تعصب زیباترین داستان عاشقانه ایست که تا کنون نوشته شده و او تا پایان کتاب از هیجان و ناتوانی در پیشگویی اتفاقات نفسش خواهد گرفت.
ایزولا گفت زنوبیا دوری تو را نمی تواند تاب آورد. غذا نمی خورد، و حتی به دانه های محبوبش نیز نگاه نمی کند. من هم همینطور؛ ولی خیلی خوشحالم که همین چند روز را آمدی.
قربانت،
ژولیت
از سیدنی به ژولیت
دوازدهم ژوئیه ۱۹۴۶
ژولیت عزیزم،
فصل هایی را که نوشته بودی خواندم. حق با توست. جالب نیست. مجموعه ای از کلمات زیبا کتاب نمی شوند.
ژولیت، بنظر من کتابت یک نقطه مرکزی لازم دارد. نه اینکه در مصاحبه هایت دنبال مطالب عمیق تری بگردی، بلکه منظورم یک شخصیت اصلی است که همه اتفاقات در پیرامون او شکل بگیرند و حرکت کنند. یک گوینده داستان. اینطور که اکنون نوشته شده اند، واقعیت های حیرت انگیز و خواندنی هستند ولی روحی ندارند که آن ها را در یک بدن جمع کند و به همین سبب پراکنده و منفردند.
متاسفم اگر با این نامه تو را می رنجانم. اگر مطمئن نبودم که منظورم را می فهمی و خودت این روح داستان را از هم اکنون در خیال نپرورانده ای، محال بود در این باره سخنی بگویم.
شاید بخاطر اینکه در حضور او غرق هستی هنوز نمی بینیش. درست حدس زده ای، از الیزابت مک کنا صحبت می کنم. لابد دریافته ای که با هرکه صحبت کرده ای رشته سخن به الیزابت بازگشته است. وای خدای من، چه کسی جان بووکر را نقاشی کرده و او را از مرگ رهانیده و دست در دستش در خیابان های سنت پیترپورت قدم زده است؟ چه کسی با انجمن ادبی ساختگی آلمانی ها را دست انداخته و بعد این انجمن را تاسیس کرده است؟ اگرچه گرنسی خانه و زادگاه او نبود اما چه کسی به آن خوبی با زندگی در گرنسی و تلاش مردمانش برای زنده ماندن در چنان شرایط دشواری درآمیخته و آزادی و زندگی خود را برسرآن گذاشته است؟ چقدر باید دلتنگ سرآمبروس و خانه اش در لندن بوده باشد، اما یک کلام از این دلتنگی در هیچ یک از مصاحبه ها بگوش نمی رسد. او به اردوگاه راونزبروک رفت زیرا به برده ای خوراک و سرپناه داده بود. به چگونگی و سبب مرگش نگاه کن!
ژولیت عزیزم، بنگر که چگونه یک هنرجوی جوان نقاشی، ساکن لندن، تبدیل به پرستاری می شود که شش روز در هفته در بیمارستان گرنسی کار می کند؟ به استثنای دوست دوران کودکیش، چه کس دیگری را داشت که بر او دل بسوزاند و نگرانش باشد؟ به افسری دشمن دل باخت و او را نیز از دست داد؛ و در آن تنهایی، و در چنان دورانی مادر شد. چقدر می بایست نگران بوده باشد. حتی با وجود دوستان خوبی که در آن هنگام پیرامونش را گرفته بوده اند، چقدر می بایست ترسیده باشد. بالاخره دوستان آدم تا جایی همراه تو اند.
تمام نوشته هایت را، بعلاوه نامه هایی که در این مدت برایم فرستاده ای، برایت پس می فرستم. خوب آن ها را مطالعه کن و ببین چندبار نام الیزابت را در هریک تکرار کرده ای. و از خودت چرایش را بپرس. آنگاه در باره او با داوسی و ابن، با ایزولا و امیلیا، و با آقای دیلوین و هرکس دیگر که الیزابت را می شناسد صحبت کن.
در خانه اش زندگی می کنی. به اطرافت با دقت بیشتری بنگر. به کتاب ها و نقاشی هایش. به آنچه دوست داشته و گرد خود جمع کرده است.
من پیشنهاد می کنم داستانت را در باره الیزابت بنویس. مطمئنم کیت از خواندن آن بسیار سرفراز و مفتخر خواهد شد. و وقتی خانم بزرگی شد، به او تصویری زنده از مادرش خواهد داد که بتواند به آن استناد کند. این پیشنهاد من است: یا فکر نوشتن داستان را از سر بدر کن یا در باره الیزابت بیشتر بدان.
خوب فکر کن و برایم بگو آیا بهتر نیست الیزابت قلب طپنده کتابت باشد؟
دوستدار تو و کیت،
سیدنی
از ژولیت به سیدنی
پانزدهم ژوئیه ۱۹۴۶
سیدنی عزیزم،
نیازی به تفکر و دقت نیست. همینکه نامه ات را خواندم دریافتم حق با توست و درست می گویی. چقدر باید خِنگ شده باشم! تمام این مدت نشسته ام و به الیزابت فکر می کنم و متاسفم که چرا او را ندیده و بهتر نشناخته ام. چرا به این فکر نیفتادم که می توانم در باره او کتابی بنویسم؟
از همین فردا صبح شروع می کنم. باید ابتدا با امیلیا، ابن، داوسی و ایزولا صحبت کنم. احساس می کنم الیزابت به آن ها تعلق دارد و باید موافقت آن ها را داشته باشم.
بالاخره رمی تصمیم گرفت به گرنسی بیاید. داوسی مرتب برایش نامه می نویسد و تردید ندارم توانسته او را متقاعد کند. اگرچه گاهی خوشم نمی آید اما باید بگویم اگر تصمیم بگیرد می تواند فرشته ها را متقاعد کند که از بهشت بیرون روند. همانطور که گفته بودم رمی نزد امیلیا زندگی خواهد کرد و کیت با من.
با سپاس و مهر ابدی،
ژولیت
تذکر: فکر می کنی الیزابت دفتر خاطراتی داشته؟
از ژولیت به سیدنی
هفدهم ژوئیه ۱۹۴۶
سیدنی عزیز
هیچ دفتر خاطراتی نیافتم. ولی خبر خوش آنکه تا وقتی کاغذ و مداد داشته نقاشی کرده است. در قفسه پایین کتابخانه دفتری پیدا کردم که تمام نقاشی های اخیر الیزابت در آن جمع شده بود. طرح های تند و سریع که روح لحظه را گرفتار کرده است. ایزولا با یک قاشق چوبی در دست بدون آنکه بداند. داوسی درحال حفر گودال در باغچه. ابن و امیلیا که نزدیک هم نشسته و حرف می زنند.
همچنانکه روی زمین نشسته و به طرح ها خیره شده بودم، امیلیا به دیدنم آمد. با هم چندین صفحه کاغذ بزرگ بیرون کشیدیم که طرح های کیت بود. در حالت خوابیده، در حرکت، روی زانوی کسی، روی صندلی متحرک با امیلیا، مبهوت شست پایش و در حال لذت از حباب هایی که با آب دهانش درست کرده است. شاید همه مادران به همین دقت به کودکان خود می نگرند، اما الیزابت آن را روی کاغذ آورده است. یک طرح لرزان از کیت در ابتدای تولدش هست و به گفته امیلیا در فردای روز زایمان کشیده شده است.
و ناگهان طرح هایی از مردی خوش سیما، سلامت و قدرتمند یافتم. آسوده و شاد به نظر می رسید. گویی سربرگردانده و با مهر به طراح لبخند می زد. بی درنگ کریستیان را شناختم. شباهت کیت به او باورنکردنی است. موهایش در محل رستنگاه، در گوشه راست پیشانی، همان انحنای جالب را دارد که در پیشانی کیت می شود دید. امیلیا طرح را برداشت و به آن خیره شد. هیچوقت در باره کریستیان با من صحبت نکرده بود. پرسیدم آیا مرد خوبی بود؟
گفت «پسرک بینوا، چقدر مخالف او بودم. بنظر من الیزابت دیوانه بود که از او خوشش می آمد. از یک افسر دشمن! یک افسر آلمانی! و برای او و بقیه گروهمان نگران بودم و می ترسیدم. معتقد بودم الیزابت بی سبب به کریستیان اعتماد کرده و بزودی او به همه ما خیانت خواهد کرد. به او گفتم بهتر است فراموشش کند. و خیلی جدی هم این را گفتم.
«الیزابت چانه اش را بالا گرفت و سخنی نگفت. اما روز بعد کریستیان به دیدنم آمد. در را که باز کردم به وحشت افتادم. مرد درشت اندامی در یونیفورم افسران آلمانی پشت در ایستاده بود. مطمئن بودم برای اشغال خانه ام آمده اند. هنوز دهانم را به اعتراض نگشوده بودم که دسته گل زیبایی پیش آورد که معلوم بود مدتی در دست فشرده شده است. بنظرم آمد که دلواپس و هیجانزده است بنابراین با خشم نامش را پرسیدم. و او مودبانه پاسخ داد “کاپیتان کریستیان هِلمان” و مثل پسربچه ها سرخ شد. هنوز مشکوک بودم. چه خیالی داشت؟ و سبب آمدنش را پرسیدم. دوباره سرخ شد و آرام گفت ” می خواهم منظورم را توضیح دهم.”
« پرسیدم برای خانه ام؟ و او جواب داد “نه، برای الیزابت”. و شروع به صحبت کرد. گویی من از پدران دوران ملکه ویکتوریا هستم و او خواستگار دخترم است. درحالی که روی لبه صندلی اتاق نشیمن نشسته بود برایم توضیح داد که همینکه جنگ تمام شد به گرنسی باز می گردد، با الیزابت عروسی می کند، گل های وحشی می پروراند، مطالعه می کند و تلاش می کند جنگ را فراموش کند. وقتی سخنانش به پایان آمدند، من هم احساس مهر و علاقه به او می کردم.
امیلیا به گریه افتاد و من طرح ها را بکناری گذاشته برایش چایی دم کردم. کیت هم با شکسته های یک تخم پرنده بدرون آمد و ما مشغول چسباندن آن شدیم. و خوشبختانه حواسمان پرت شد.
دیروز ویل ثیبی با کیکی که با کرم آلو تزیین شده بود به دیدنم آمد. برای چایی بداخل دعوتش کردم. می خواست در باره دو زن مختلف با من مشورت کند. می خواست بداند اگر من مرد بودم، که نبودم، با کدام یک ازدواج می کردم. (حواست که هست؟)
دوشیزه ایکس خیلی شکاک بود _ مثل یک کودک ده ماهه و همانطور هم مانده بود. وقتی شنید آلمانی ها می آیند، وسایل نقره مادرش را زیر درخت بلوط بزرگی چال کرد. و حالا نمی داند زیر کدام بلوط. در نتیجه بیل برداشته تا پای همه بلوط های جزیره را بکند. می گوید تا نقره های مادرم را پیدا نکنم دست بردار نیستم. ویل با درماندگی می گفت «چه اراده ای! ابداً انتظارش را نداشتم!» (باید بدانی ویل خیلی تلاش می کرد رمزآلود صحبت کند اما همه می دانند که دوشیزه ایکس دافنه پُست است که چشم های درشتی مثل چشم گاو دارد و صدایش بهنگام خواندن در گروه کُر کلیسا می لرزد!)
و همچنین دوشیزه ایگرگ، یک خانم خیاط محلی. وقتی آلمانی ها آمدند، تنها یک پرچم نازی با خود آورده بودند. و آن را هم روی ستاد فرماندهی جزیره نصب کردند. و پرچمی نداشتند که هر بامداد از میله پرچم بالا بفرستند و به اهالی جزیره یادآور شوند که جزیره آنان تحت اشغال نازی هاست و آن ها فرمانروای مطلقند.
طبیعی است که به دیدار دوشیزه ایگرگ رفتند و از او خواستند برایشان پرچمی بدوزد. او هم یک صلیب شکسته سیاه و ترسناک در وسط پارچه آلبالویی چرکتابی دوخت. اطراف آن را هم نه با ابریشم قرمز چنانکه باید می بود، بلکه با پارچه فلانل گلی رنگ زینت داد. ویل ادامه داد «چقدر مبتکرانه! و با اقتدار!» (باید بگویم دوشیزه ایگرگ، همان دوشیزه لِروی است که از سوزن هایش هم لاغرتر و دارای چانه ای دراز و پهن و دهانی چین خورده می باشد.)
بنظر من کدامیک از این دو برای همسری او مناسب تر بودند؟ دوشیزه ایکس یا دوشیزه ایگرگ؟ به او گفتم معمولاً وقتی از خودت سوال می کنی این یا آن معنیش این است که هیچکدام.
ویلی گفت « این دقیقاً همان جوابی ست که داوسی داد. با همین کلمات. ایزولا گفت دوشیزه ایکس تا حد گریستن کسل کننده است و دوشیزه ایگرگ تا حد مرگ نق نقو.»
«متشکرم، متشکرم. صبر می کنم تا دختر دلخواهم پیدا شود. بالاخره پیدا خواهد شد.»
کلاهش را برسر گذاشت و بیرون رفت. سیدنی، ممکن است بگویی خوب از همه اهالی جزیره سوال کرده، این را قبول دارم، ولی من خیلی خوشحال شدم که مرا هم از اهالی جزیره بحساب آورده. احساس می کنم دیگر غریبه نیستم.
دوستدارت،
ژولیت
تذکر: اینکه داوسی در مورد ازدواج صاحب نظراتیست برایم تازگی داشت. کاش بیشتر درباره آن ها می دانستم. منظورم نظرات است!