این آیینهها نشانت نمیدهند
پرنده دیگر، نه
مجموعه شعر: مهرانگیز رساپور (م ـ پگاه)
شهرگان: در بارهی کتاب «پرنده دیگر. نه» سرودهی مهرانگیز رساپور (م. پگاه) که پیشتر از او کتابهای «جرقه زود میمیرد»، «…و سپس آفتاب» منتشر شده بود، نوشتههای متعددی خواندم و دیدم که هنوز نگاه و رویکرد تخصص باور اهل فن آنسوی آبها برای برخی نقدنویسان مهاجر درونی نشده و لااقل در زمینهی نقد شعر نتوانسته است در کردارِ نوشتاری شان تبلور یابد. شاید گفتن نداشته باشد که نقد حرفهای حاصل اشراف همه جانبه نقاد به موضوع مورد بحث است. و اگر نقاد تا آن حدّ که گفته شد در ارتقا خود نکوشیده باشد، یقیناً به هنگام نقد و بررسی، بدون اینکه بداند مبادرت به خودزنی میکند. چنین عملی ازهرمنظری که مورد مداقه قرار گیرد نه تنها چیزی به شأن و شوکت نقاد نمیافزاید که ممکن است آسیب وارده از آن را نشود به سادگی ترمیم نمود و زخمِ آن خودزنی بر چهرهی نقاد، لکه ناسازی تولید خواهد کرد.
واردِ بحثِ آن نوشتهها نمیشوم و به ساحت شعر مهرانگیز رساپور برمیگردم تا دریافتهایم را صریحتر با ایشان در میان بگذارم. شاید به قول شاعر روی زیبا در آیینه این گفتهها دو برابر شود.
وقوف به این مطلب که کار هنری چیزی جز تجرید و تدوینی آگاهانه نیست دیگر باید جز اطلاعات عمومی به حساب آورده شود، و فکر میکنم بحث «میوز» یا الههی شعر افلاطون هم سالهاست در گوشهای از تاریخ بایگانی شده باشد. شعر هنری کلامی است و در بررسی کار یک شاعر باید دید که شاعر چه را دیده و چگونه دیده است و طبیعی است که تبلور این چگونه دیدن در کلام اتفاق میافتد.
شعر برای ظهور خود جز کلام محملی ندارد. اگر زبان روزمره را زبان معیار بدانیم، پس برای بررسی شعر باید بینیم چه اتفاقی در این کلام روزمره رخ داده است آن را تا ساحت شعر برکشانده است. عمدهترین عواملی که میتواند چنین پدیدهای را به ظهور برسانند اشکال تازه صوّر خیال یا کلمات و ترکیباتی است که در یک کنش فراگیر ساختاری میتوانند بیشترین انرژی را به همدیگر منتقل کنند. در چنین میدانی جایگاهی برای عدم تناسب و حضور اضافی کلمات وجود ندارد. باید دید وجوه زیباشناختی صوّر مختلف شعر تا چه حدّی از توان برانگیزانندگی برخوردارند و در چالش با عاطفه آدمی چگونه به میدان درمیآیند. شاید به همین سبب است که استاد شفیعی کدکنی در مقدمهی کتاب پر منزلت موسیقی شعر میآورد: «من معتقدم شعر خوب از مدرنترین انواعش تا کهنترین اسلوبها، شعری است که وقتی مدتی از انتشارش گذشت در حافظهی خوانندگان جدی شعر، تمام یا بخشهایی از آن رسوب کند.» البته جناب نعمت آزرم نیز در بحث خود و معیار تشخیص شاعر از «نه شاعر» در نقدی به نام ” سفری به قارههای کشف نشدهی درونی شعر”که درباره کتابِ ” پرنده دیگر، نه” نوشتهاند عقیدهای چون شفیعی کدکنی دارد.
«جرقه زود میمیرد» عنوان نخستین کتاب رساپور است. این عنوان بسیار هوشمندانه انتخاب گردیده. او به گاه چاپ کتاب و با مرور و تعمق در شعرهای خود به رساپوری میرسد که میداند اگر به همان حد اکتفا کند، جز جرقهای که زود خواهد مرد، چیز دیگری نمیتواند باشد. هول چنین باوری او را بر آن میدارد که پویا و پرتلاش برای رسیدن به ماندگاری، از آن خویشتن جرقهوار دل بکند و با مرارتی که شما در کتاب آخرش میبینید خود را به وادی دانایی بکشاند، که البته به موقع از آن وادی سخن خواهم گفت. امّا حقیقت آن که تأمل و تفکر در بخشهایی از کتاب «جرقه زود میمیرد» این معنا را به ذهن متبادر میکند که این «جرقه» ققنوسِ آتشزادی است که خاموشی نخواهد داشت. او در شعر اپیزودیک «خانهی صورتی عشق» در چهار پارهای میسراید:
نه، ز کابوس نمیترسم من
نیستم بید، بلرزد در باد
باز میگردم و میگردم باز
میکنم پرسش خود را فریاد
برای درکِ دقیق و عمیقتر شعر و فهم ظرافتهای آن به گمان من آن را باید با بررسی و خوانش مصراع سوم شروع کرد. «باز میگردم» از مصدر مرکب بازگشتن و به معنای دوباره هم خواهم آمد، است. امّا کجا؟ به سوی همان کابوس.
پس معلوم میشود او کابوس را بیترس تجربه کرده است و فعل «باز میگردم» این مسأله را رو میکند. امّا «میگردم» دوّمی در عبارتِ «میگردم باز»، به معنای گشتن و جستجو کردن است و «باز» به معنای «دوباره»، «دیگربار». و این باورمندی به هدف است، هدفی که در حیطهی کابوس هم بیترس باید پیگیری شود.
«رساپور»، با تغییر حرف اضافهی «از» و جایگزینی حرف «در» بجای آن، به معنای ویژهای از تمثیل مذکور میرسد.
چون اگر حرف «از» بکار گرفته میشد، شـاعر منتظر وقوع حادثه بود امّا او با استفاده از حرف «در»، خود را درگیر حادثه میبیند و اینکه چرا از مصرع سوم شروع کردم، شاعر تا به بیداری نرسیده باشد نمیتواند دربارهی کابوس حرفی بزند. در کل، چیدمانی که چنین شکل بگیرد و چنین توسعی را فراهم آورد به هر صورت از نظر استیک دست پُری دارد.
اگر چه در کتاب «جرقه…» میرایی جرقه، بزرگترین دلواپسی رساپور است و چنانچه توضیح دادم، رساپور میگوید که میخواهد به میدان هول در آید، امّا هنوز ادراک او چنان عمیق نشده است که حرف و عملش دو روی یک سکه باشد. هنوز در تزلزل و تردید بسر میبرد و این تردید اجازه نمیدهد او دل، یکدله کند.
این حال و هوا شباهت عجیبی به روند تکاملی اندیشه فروغ از «اسیر» بسوی «ایمان بیاوریم به آغاز فصلی سرد» دارد. بی آنکه نوآوریهایشان هیچ شباهتی به هم داشته باشند.
در صفحهی ۲۱ «جرقه …» مهرانگیز این تردید را اینگونه نشان میدهد:
«در سفری، که از علف به خار میرسی
در میانه ماندن، گناهِ من نیست
من، در مرز بیرنگی و تاریکی ایستادهام
و هـوای رنگ میکنم!
باز گردم یا بروم؟ [. . .].
مهرانگیز هنوز برای حضور در جولانگاهی که میباید، مشکل خویشتنِ خویش را حل نکرده است و حداقل دل به دو جا دارد. او میخواهد در یک فرافکنی و توجیه، ماندن وسط راه را نه حاصل ضعفِ خود، که به راه نسبت دهد. امّا او ناخودآگاه با کلید و کُدی که به ما میدهد تردیدش را عیان میسازد:
«هوای رنگ میکنم/ بازگردم یا بروم.» [. . .].
میل و هوا و رغبت تمایلاتی ذهنیاند که ممکن است هرگز برای به عمل درآوردنشان گامی برداشته نشود، همچنان که به گمان من این میل و تردید توأمان تا کتاب «پرنده دیگر، نه» با رساپور باقی میماند. امّا در بیان چگونگی این تردید:
«در مرز بیرنگی و تاریکی ایستادهام/ و هوای رنگ میکنم/ [. . .]، کلمات بسیار هوشمندانه انتخاب شدهاند. واژه تاریکی حاصل مصدر است و معنای سیاه بودن از آن مستفاد میگردد. البته این کلمه در این بافت خاص معناهای دیگری را هم میتواند به ذهن متبادر کند چون وجهی کاملاً مجازی دارد. امّا شاعر، مانده در زنجیر تردید نه برای سیاه، به عنوان یک رنگ، محلی از اعراب قائل است و نه میتواند بسوی بیرنگی و بیتفاوتی برود. و میل رنگ هم دارد. ما این تمایل را حتی در صفحه دوّم کتاب هم میبینیم:
«رنگ پیراهن دلتنگی من
بین خاکستری و ویرانیست
تا بدانی ز کجا میگذرم
همه جا، پشت سرم بارانیست!»
شاعر در اینجا هم خاکستری را مترادفِ خنثی بودن و ویرانی میداند و مدام به دنبال رنگ میگردد، رنگی شاداب و سرزنده، رنگی که مثل گل، بوی زندگی را ساطع کند:
«خانه صورتی عشق کجاست؟» (ص یک کتاب)
شاعر اگر چه چون شاملو در وضعیتی رادیکال دنبال چهرهی سرخ عشق نیست، ولی از همان طیف، در به در به دنبال صورتی است. برگردیم به اجرای آن پاره از شعر (ص۲۱):
«در سفری که از علف به خار میرسی»
شاعر در این سطر میتوانست از واژهی “علف” بدان سبب که هجای دوم آن حالتی انفجاری دارد استفاده نکند و کلمهی گیاه را که ظاهراً به علت تکرار گاف در این پارهی شعر حالت موسیقایی خاصی ایجاد میکرد استفاده نماید. امّا او به خاطر دستیابی به معنایی عمیقتر، از این واجآرایی در میگذرد و تعمداً از علف که حوزهی تداعی آن میتواند القائات خاصی را به ذهن بکشاند استفاده مینماید. در هر سه کتاب رساپور در بسیاری جاها از چنین اجراهای دقیقی لذت میبریم.
من بر این گمانم که شعر زیبا در این کتاب کم نیست و ایکاش رساپور با تجربیات کنونی دوباره به بازخوانی و بازنگری اشعار این کتاب بپردازد و با آرایش و پیرایش بعضی از قسمتها، حداقل بسیاری از کارهای کتاب را ماندگار سازد و از آن جمله شعر بسیار زیبای «از یخ تا شعله» که کاری در خور تحسین است (ص۳۶).
و حیفم میآید بدون توضیح این پاره شکوهمند از دفتر «جرقه زود میمیرد» به بحث این کتاب خاتمه دهم:
« رو به روی من
پرندهایست که بالهایش را
در تمرین پرواز گم کرده است.»
اصولاً پرواز ممکن است به سوی هر هدفی باشد و شکست در پرواز، اگر با موانع متعدد به ویژه از نوع تاریخی و فرهنگیاش مواجه شود به نوعی ایستایی میانجامد که با تعبیر شاعرانه میتوان «بال گم کردنش» نامید. و خوب میدانیم که کم نیستند بال گم کردگانی که در تمرینهای پرواز بالهایشان را از دست دادهاند. و…
امّا کتاب دوّم مهرانگیز رساپور مجموعهای است از رباعی و غزل به نام «و سپس آفتاب» که توسط مرکز نشر کتاب لندن در سال ۱۹۹۷ منتشر شده است. شمس قیس رازی در کتاب المعجم مینویسد: «هیچ یک از وزنها در طبع آویزندهتر از این [رباعی] نیست.»
به این رباعی توجه کنید:
«بر روی سیاست قلمم نگشاید
این امشب و فردا دگری میآید
من دم نزنم ز رفتنی ها هرگز
از عشق زنم که تا ابد میپاید.»
در لایه سطحی شعر، ظاهراً شاعر قصد ندارد قلم به روی سیاست بگشاید! امّا در مصرع دوم در اوج رندی که طنز ویژهای را القاء میکند مینویسد اهل سیاست ـ که بیشتر مقصودش سیاستبازان است ـ رفتنیاند و فرصت آنها امشب و فردایی بیش نیست! عجب هشدار تلخ و حکمت آموزی! در مصرع سوّم، باز طنز گزندهتر میشود، چرا که رفتنیها را بیارزشتر از آن میبیند که دمی دربارهی آنها دم بزند و از «صدای سخن عشق» قصهای زیباتر نمییابد که ارزش بحث داشته باشد.
غزل «ص ۹۱» تحت عنوان «باز بهانه میکند» از جنبههای مختلف زیباشناختی قابل تأمل و تفکر است و عاطفه برانگیز.
بگذریم و برویم چند جملهای هم دربارهی کتابی بنویسیم که منتقدین به اتفاق قشنگاش دانستهاند و من نیز یقین دارم واقعاً قشنگ است.
کتابِ” پرنده دیگر، نه”، که اگر چه ممکن بعضی کاستیها بدان راه یافته باشد، امّا این کاستیها به اندکی تعمق میتوانند در چاپهای بعدی کتاب جایی نداشته باشند.
کتاب ۱۸۴ صفحه است و به لحاظ سیر تکاملی اندیشه، تخیل و عاطفه، نسبت به دو کتابی که از آنها یاد شد بسیار فاصله دارد.
سرودههای این کتاب (پرنده دیگر، نه) دریافتهای منحصر به فرد شاعری است که اصالتاً به کلمات رنگ جان شیفتهی خود را زده است. رنگی که تلوّنِ منشور را به بازی میگیرد و تلفیقی گسترده از رنج و شادی توأمان را رقم میزند. با هم در این منشور خیره شویم و با هستی آن در میآمیزیم و تصاویری از شعر «شلاق را از منظر زیباشناختی با هم تماشا میکنیم، تماشا میکنیم تا معنای متناقض رنج و شادی توأمان را با هم تجربه کرده باشیم.
شعر «شلاق» که سیطرهی شلاق، بر لحظه لحظهی آن غلبه دارد، به لحاظ لحن گفتگوها و فضایی که ایجاد میکند آمیزهای است از تصاویری عمیق که بیاغراق فراخی و توسع آنها از نظر هنری تلذذی ایجاد میکند که ساعتها پس از خواندن آن با تو میماند و به جهت انگیزشهای عاطفی نیز، رنج را پیراهن کبود دلات میکند چنان، که طنین شلاق از جانت کنده نمیشود. ببینید، کسی که استنطاق میکند، چه میپرسد و چه جوابی میشنود:
صبح مسروقه کجاست؟
« در قاره خون».
ببینید سطر اول که سؤالی است از سوی مستنطق، از نظر چیدمان صدای «سین» و القای فضایی تحکمآمیز و پرتهدید به علت سایشی بودن این صدای «سین» با چه ظرافت خاصی شکل میگیرد. و بعد سطر دوم که جواب متهم است به واسطهی ترکیب خاص مصوتها چه فریاد و خشمی کوبنده را القاء مینماید. در همین دو بند شما با تلخترین تلفیق تراژدی و کمدی آنهم کمدی موقعیت مواجهاید.
صبح، حقوق لاینفک تمام آدمیان است، درست مثل نفس کشیدن. امّا همین حقوق طبیعی را مستنطق متأسفانه شئ و پدیدهای مسروقه تلقی میکند.
کار رساپور در اینجا بسیار موجز اما از نظر معنایی بسیار گسترده رخ مینماید و مرا به یاد این شعر حافظ میاندازد.
«بیا و حال اهل درد بشنو
به لفظ اندک و معنای بسیار
و در سطر دوم، اضافهی «قارهی خون» نیز در تعبیری چندگانه و جمالشناسیک هم خون یک متهم است، هم خون مردم یک کشور و هم حتی خون مردم یک قاره.
خون، جزء لاینفک جان آدمی است و چیزی که ضرورتأ مقیم قارهی خون بشود جز با جان بدر نمیآید. یقیناً اهل شعر و اندیشه به فهم معناهایی بسیار گستردهتر از آنچه از این قلم صادر گردید خواهند رسید و گفتههای من ممکن است دریافتهای معنایی آنها را در این خصوص با تحدید مواجه سازد.
شعر اگر در تولید همزمانی، نگاهی پویا به فرهنگ گذشته داشته باشد، جایگاه فرهنگی والاتری میتواند پیدا کند و بالاجبار از بازی هایی که مایهای جز شوخی و لودگی ندارند اجتناب خواهد ورزید و نیز به سود سرمایهداری جهانی مصادره نمیشود. مستنطق در همین شعر تهدید میکند:
«چشمانت را در میآوریم»
و متهم جواب میدهد: «با پوستم میبینم»
و چه شباهتی دارد این گفتگو با آنچه پای دار، بر سر حسین ابن منصور حلاج در سال ۳۰۹ ه ـ ق رفت: « وقتی پاهایش ببریدند، تبسمی کرد و گفت: بدین پا سفر خاک میکردم؛ قدمی دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم کند، اگر توانید آن قدم ببرید.» و نگاه حلاجگونه رساپور چنین رسا به اوج خود میرسد:
«قه قاه قه قاه قه قاه
روح خندید
صبح مسروقه را باز کرد
سرش را روی افق گذاشت
و به سطح نور غلتید.»
نور، نهایت آگاهی است و ما در کتاب آسمانیمان داریم که «اللـهُ نور السموات والارض» هوشمندی رساپور در لحظات پایانی این شعر به اوج خود میرسد. شما به شکل گرافیکی و هندسی کلمات و نشانهها اندیشه کنید، آن اهل گفتمانِ با شلاق! خود نیز پس از ساعتها شلاقپرانی خسته شده است:
« . . . شلاق . . . شلاق . . . شلا . . . ق . . . شلا. . . »
این نوع هندسهی خاص به زیباترین شکل، هم طول بازجویی را نشان میدهد و هم خستگی و ناتوانی کسی را که فرمان شلاق را صادر میکند و هم مرگِ پیروزمندانهی متهم را.
کارکرد و نقش نقطهها در این شعر چنان وسعتی از نظر معنا پیدا میکنند که هیچ کلمه یا کلماتی نمیتوانند از پس ایجاد چنین فضای دردآلودی برآیند.
مهرانگیز به خوبی با فرهنگ و باورهای دینی آشناست مثلاً در شعر «دور . . . دور . . . دور . . .» مینویسد:
«اینجاست
از وریدهای من
کمی، نزدیکتر!»
و این دقیقاً اشاره به آیهی «ونحنأقربإلیهمن حبل الورید.» است.
پیشتر گفتم که تصاویر و بار معنایی تصاویر رساپور بسیار عمیقاند و جهت اثبات این مدعا عملاً و با توجه به سرودههایش به این مسأله اشاره کردم. و باز به جهت تأکید بیشتر بر این موضوع، به توضیح این تصویر میپردازم:
«چون درخت کفر
ریشههاشان به زمین فرو نمیرفت.»
معنای لغوی کَفَرَ که کُفر از آنست در واقع یعنی پوشاندن، پنهان کردن. مثل کَفَرَ الجهلُ عَلی عِلْم (نادانی علم را پوشاند). در سیر تاریخی، این کلمه معناهای دیگری هم پیدا میکند از جمله پوشاندن حق و حقیقت.
مهرانگیز میداند و تجربیات تاریخی به او نشان داده است که «باطل، کفِ روی آب است» (این معنا از قرآن است) و نیک دریافته که ناحق نمیتواند برای بقا، ریشهاش را در هیچ زمینی فرو کند…
و اما برگردیم و با خوانش شعر بسیار زیبای “نفرین” «ص ۱۱۹».
خراب شوی دریا
بر سر ماهیها !
که جز آب نمیشناسند
چیزی را
خراب شوی ای عشق
بر سر من !
که بی تو
نمیشناسم دنیا را.
نفرین از «ن» نفی + فرین که واژهای است پهلوی به معنای دعای بد ساخته شده است. عنوان شعر، ذهن خواننده را آماده میکند تا با نفرین کنندهای مواجه شود که به دنبال تلافی است. تلافی نارواییهایی که بر او روا داشتهاند.
لایه رویی شعر، نفرین جهت انهدام و تخریب است. نفرین برای آوار شدن آب است بر سر ماهیها، آنهم ماهیهایی که بجز آب چیز دیگری را نمیشناسند.
اینگونه مدح شبیه ذم، پیچیدگیهای زیباشناختی خود را به نوترین شکل با ترکیباتی پرتشعشع صورت میدهد. و این تشعشع و نورافشانی کلمات، لایههایی از مسائل پنهان را چنان روشن میکند و مینمایاند که خواننده به اوج لذت دریافت هنری کشیده میشود.
چه نفرینی قشنگتر از این که آب بر سر ماهی آوار شود؟ و چه نفرینی خوشتر از اینکه عاشق به معشوق خود وفادار بماند؟
مهرانگیز حتی نفرینهایش هم قشنگ است و طعم سحرآمیز اجابت دعا را دارند. در بند دوم شعر میگوید:
خراب شوی ای عشق بر سر من
که بی تو
نمیشناسم دنیا را .»
و من در بیانی به سبک و سیاق مهرانگیز دلم میخواهد به او گفته باشم:
خدا نکند، شما چرا !!! الهی که این عشق بر سر من خراب شود که :
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
و بگویم: پس به من هم نفرین کن!
امّا با اجازه از رساپور و دیگرعزیزانی که در ساختار سیلآسای شعر رساپور اساساً به نکات ضعف کتاب کمتر توجه کرده بودند، به نکاتی چند اشاره میکنم شاید مفید افتد.
مثلاً در کتاب اول، جرقه زود میمیرد (ص۳۱): «من که با تیپای [تیپای] عشق/ همه مرزها را شکسته بودم/ [. . .] تیپا و عشق چه تناسبی با هم میتوانند داشته باشند؟
در همین اثر باز میشود به این پاره اشاره کرد: «آه. آه آه/ من از ابتذال تزلزل خود دیوانه خواهم شد.» که تکرار صوت آه آنهم سه بار به قول قدما اطناب ممل است و بقیهی نوشته هم برای رسیدن به شعر کوچهترین عدولی از زبان معیار ندارد.
در کتابِ “و سپس آفتاب”:
«خواهم که زنم شانه به گیسوی غزل
چین برکشم از میان ابروی غزل
چون چاقوی جراح پلاستیک مدرن
یکباره جوان کنم بر و روی غزل» (رباعی ۴۴ صفحه ۳۴) جراحی پلاستیک خود پدیدهای مدرن است و صفت مدرن در ترکیب جراحی پلاستیک مستتر است و یقیناً استفاده از کلمه مدرن بخاطر پر کردن خلاء وزنی بوده است. شک ندارم که اگر رساپور خویشتنداری میکرد، میتوانست مصراع سوم را درستتر و با کلمات مناسبتری اجراء نماید.
و در شعر «شب و پگاه»: « شب آمده/ شب آمده/ بیستاره/ تهی آمده/ پشت پنجره من/. عبارت «تهی آمده» اضافی است و هیچ کمکی به ساختار شعر نمیکند. (ص۱۱۳)
حافظ میفرماید :
عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگوی
نفی حکمت مکـن از بهـر دل عامی چند
در بالا به عنوان کاستی در برخوردی شکل شناسانه، ایرادی جزیی را بر برخی از شعرها مترتب دانستم، امّا نادیده انگاشتن معناگرایانه و توسع معنایی همان شعرها آنهم در روزگاری که بازی بازیِ شاعران! عایق، با کلمات شعر را بیشتر به یک شوخی تبدیل کرده و در این شوخی حذف حیثیت انسان در دستور کار قرار گرفته، اگر بر ظرایف این شعرها نگاهی نداشته باشم به قول حافظ «نفی حکمت» کردهام.
رساپور بر دایرهی بیقرار جانی عاصی میدود. و انگیزهی این بیقراری هم تجربیات زیسته او در جهان معاصر و هم تجربیاتی است که به او میگویند: آدمی از آغاز پیدایش جز در میدان ناساز نامردمیها گام نزده است و در این رهگذر از او جز جنگ و کشتار و زورگویی، جز فریب و گرسنگی و ترسخوردگی و بدبختی رد پای عمیقی بر جای نمانده است.
رساپور از این پلشتیِ پایا، در این خاکدان چندشآور آنقدر بیزار گشته است که در شعر «پرنده دیگر، نه» ص ۳۸ کلمات را این گونه تلخ رنگ میزند:
«میخواهم سفینهای باشم
که این نسل پرتاب شده را
از زیر منت سایهی زمین بردارم
و آنجایی ببرم
که دیگر خاک ما را از خود نداند./»
در این قسمت شعر که غور میکنی این حس با جانت آمیخته میشود که حافظ، آن روشنتر از آب رکناباد، نومید از خاک و حضور پر اعوجاج آدم، بیخ گوش مهرانگیز میگوید: مهرانگیز! پس از شش قرن هنوز که در بر همان پاشنهی پلشتی پیشین میچرخد! و از او میخواهد که همین معنا را:
آدمی در عـالم خاک نمیآیـد بدست
عالمی از نو بباید ساخت وزنو آدمی
به زبانی دیگرگونه فریاد کند.
شاید خواندن این شعر در ذهن چنین تبادری را ایجاد نماید که رساپور دچار نوعی نومیدی فلسفی است، همانگونه که بعضیها روزگاری دربارهی “ساموئل بکت” نمایشنامهنویس بزرگ انگلیسی میاندیشیدند. و این باور موهوم را نمایشنامهی عظیم “در انتظار گودو” بیشتر دامن زده بود، امّا بکت پس از تقدیم جایزهی نوبلاش به مبارزان جنبش آزادیخواه ایرلند نشان داد که نمایشنامهی در انتظار گودو نه تنها باور به نیهیلیسم نیست که برخوردی عمیق با گرایش به پوچیِ راه و رسم انسان از خود بیگانهی کنونی است.
این معنا از دیدگاه زبانشناسی به بخشی از نظریه کنش گفتاری برمیگردد. در کنش گفتاری (بیانی) گاه عملکرد شناختی غیربیانی نادیده گرفته میشود. ولی واقعیت اینست که بین شکل گفتار و عملکرد غیر گفتاری تفاوت بسیار است. درست مثل موقعی که ما میگوییم: «خیلی بامعرفتی» این گزارهی گفتاری حکایت از معرفت مخاطب دارد. امّا عملکرد غیر بیانی آن دقیقاً اعلام بیمعرفتی مخاطب است. در قسمتهایی از شعر پرنده دیگر، نه» ما با چنین ظرافتهایی مواجهایم. و برگردم به «حکمت» شعر:
«دلم میخواهد
گوشی تلفن را بردارم
و شمارهای بگیرم
که همهی خانههای جهان
زنگ بزنند.»
برای تحقق آرزوی شاعر چه ساز و کاری باید بر جهان حاکم باشد تا پس از شمارهگیری تمام تلفنها به صدا در آیند؟
شاعر دنبال گوهری میگردد که «بنیآدم را اعضای یک پیکر میداند و دلش برای تبلور آن گوهر گم شدهی وحدت آفرین لک زده است.
رساپور در پیِ اومانیسمی خود ویژه است که تبلور کلامیاش این گونه صورت میبندد: «و تکه نانی را
در آسمان
چنان متلاشی کنم
که هر ذرهاش
در دهانی، فرو آید/»
نمیدانم که بیان عشقورزانهی شیخ ابوالحسن خَرَقانی، عارف قرن چهارم و پنجم هجری قمری در ذهنتان مانده است یا نه که میگوید:
«هر کس بدین درگاه درآید نانش دهید و از ایمانش نپرسید، چرا آنکس که به درگاه خدا به جان ارزد به درگاه ابوالحسن به نان ارزد».
جانهای بیقرار سوای منیتها و گروهگراییهای سخیف در فراسوی سیاستبازیها و بازارمداریهای مکارانه مدام چنین عمل کردهاند.
جان شیفتهی مهرانگیز از جنس جان ابوالحسن خرقانی است با این تفاوت که در روزگار رساپور پیچیدگیهای الینه ساز، دستیابی به چنین درکی را به علت کارکردهای جهان پسا سرمایهداری و تزریقات دمادم آن نیازمند مراقبهی سنگین کرده است.
شاعر «پرنده دیگر، نه» آنچنان عاصی است که حتی نمیخواهد پرنده باشد، چون میداند با بال زدن، از جوِّ زمین کنده نمیشود و باز در سایهی منّت و محنت زمین میماند. او از جانی که در تمام قرون و اعصار برای بهبودی بال بال کرده و جولانگاهی جز «هیچستان» نداشته به سنگینی دل آزرده است و میخواهد: سفینهای بشود تا از جوّ دوست ناداشتنی زمین عبور کند. امّا همچنان که گفتم در کردار غیر بیانی این گونه بیان قهرآمیز نه تنها مایهای از قهر و گریز نیست که عشق به آدمی و حضور شاداب او در پس پشت واژهها طلب میشود، که اگر غیر از این بود رساپور نمیسرود:
«دلم میخواهد
کلید گداختهی نگاهم
همهی قفلهای بسته را ذوب کند.»
کسی که با چنین نگاهی به میدان در میآید رفتنی نیست، به ویژه وقتی در تأیید و تأکید ضرورت کنش پیشین، باز میسراید:
« و از چشمانم اشعهای صادر کنم
که با آن
هر چه دیوار است فرو ریزد
تا به همسایهی ژاپنیام
با تبسمی بیدیوار، سلام کنم!»
مهرانگیز به نماد دیوار معترض است و دیوار را بسیار جامع و فراگیر دریافته است. او از هر عنصر فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسیای که فراغت روحی و جسمی آدمی را دچار فروکاست کند به عنوان دیوار یاد میکند.
این دیوار برای او هم داوری ریاکارانهی یک حَکَم را شامل میشود و هم دیوار دیروز برلین را. او به نیکبختی انسان در فراسوی عوارض خود ساخته میاندیشد، درست مثل “پابلو نرودا” که سرود:
«با من از شیلی
با من از پاراگوئه سخن گفتند
ولی من جز پوستهی جامد زمین
هیچ مرزی را نمیشناسم.»
البته این نگرش سمبولیک بیشتر ناظر به یک جغرافیای روانی و مرز تراشیهای نامربوط است، وگرنه مهرانگیز قطعاً به جغرافیای ایران میاندیشد همچنانکه نرودا به شیلی میاندیشد، امّا هیچ مرز کاذب سیاستزده و القاگری نباید مانع از آن شود که مهرانگیز به درک عمیق لبخند همسایهی ژاپنی خود نرسد.
در کتاب «پرنده دیگر، نه» شعرهای برانگیزاننده کم نیست. میگویید نه؟ شعر غریبه را در ص ۱۲۴ کتاب بخوانید تا ببینید مهرانگیز با چه ظرافتی از منظر یک انسان قرن بیست و یکمی در ساختاری منسجم و با زبانی دیگرگونه میسراید:
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قیل و مقال عالمی میکشم از برای تو
گفته باشم که آیینهی کدر بعضی از نقدها آنقدر بی جیوه است که تو را به تو نشان نمیدهند. شاید مسائل نوستالژیک و همگرایی هموطن بودن و غربت، آن را پرانده و یا آئینهگردانها با آئینههای معقر یا محدب به میدان در آمدهاند، نمیدانم، ولی آنچه هست به گمان من، در آنها بازتاب یا تفسیر جدی شعر مهرانگیز رساپور به درستی پیدا نیست.
شاعری که به استناد سه کتاب منتشر شدهاش بسیار آگاه و حساس است و اینگونه میسراید:
/ به خانه سایهام برو
اگر تو در بزنی
سایهام روشن میشود /
و یا
آه … چه سبز است … تنهایی
اکنون
صندلیام کشوری است
که کهکشان خود را دارد /
اگر بخواهم دربارهی نکات ظریف و ویژگی زبان و نوآوریهای پرطراوت شعر مهرانگیز رساپور صحبت کنم بیشک باید چند برابر کتاب او در این زمینه بنویسم که البته در فرصتهایی که پیش بیاید به خوانش شعرهای بلند او خواهم پرداخت.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید