تبلیغات

صفحه را انتخاب کنید

بخشی از رمان «رسم این زن سکوت است»

بخشی از رمان «رسم این زن سکوت است»

نشر زاگرس، ۲۰۱۴

فصل سی و پنجم

می‌دانستم کافی است تا او شروع کند و من ادامه بدهم. حتا اگر می‌دانستم که او ادامه می‌دهد من شروع می‌کردم. این وسط مانده بود کی کلید را بزند یا بهتر بگویم کی بگذارد من ادامه بدهم.

همیشه سخت‌ترین کار دنیا را کسی انجام می‌دهد که شروع می‌کند. در عین حال تقصیر همه اتفاقاتی که از پس آن شروع می‌افتد هم با اوست. شاید هم من نباید شروع می‌کردم، وقتی برای اولین بار نشستیم و حرف زدیم و دستت را گرفتم جایی بردم که تا آن روز کسی نیامده بود. می‌توانستی نیایی، می‌توانستی سکوت نکنی و بگویی نه، اما تو نه گفتی نه، و نه از آمدن خودداری کردی. تو آمدی تا انتهای جایی که نشانت می‌دادم، تا همان‌جا که دیوی مهربان می‌شد، موجود یک‌چشمی از دامان مادری پایین می‌افتاد و اسبی در چمنزاری می‌‌دوید که من آنجا نبودم و تو نشستی و سرم را گرفتی و من از یک‌چشمی خودم بدم نیامد و گذاشتم اسب تا هروقت دلش می‌خواهد بدود و دیگر نگران انفجار آبگرمکن‌های قدیمی نبودم که در حیاط خلوت کار می‌گذاشتند و تو ماندی. خطای تو بود آیا که ماندی، یا هنوز هم باید به اصل حرف خودم برگردم و بگویم من بودم، مقصر من بودم، چون هرکسی هر کاری را که شروع می‌کند می‌تواند شروع نکند یا اجازه ندهد به جایی برسد.

من هم می‌توانستم آن روز سکوت کنم. بگذارم تو هم به سکوتت ادامه دهی. اصلاً همین جوری‌هاست دیگر. یک‌دفعه می‌بینی نشسته‌ای پشت میز و از پنجره کنار دستت ناقوس کلیسا پیداست و عطر قهوه است که به مشامت می‌خورد و صدایی که سال‌هاست نشنیده‌ای و حالا می‌شنوی و نه تنها می‌شنوی که می‌بینی و می‌بینی چقدر فرار کرده‌ای از این روز و از این میز واز این فنجان قرمز و این میز چوبی و این پنجره و این ناقوس و این هوای ابری و بعد تازه هوس سیگار می‌کنی و می‌بینی نمی‌شود کشید.

چقدر خوب است به عقب انداخته باشی این روز را. تقصیر تو که نبوده. فرار که نکرده‌ای. بوده‌ای همین‌جا. گیرم کمی دورتر. اگر فرار کرده بودی که هی شماره تلفن‌های تازه‌ات را نمی‌دادی تا ردت گم نشود. نرود همان‌جا که این همه سال رفته و تازه هی گوش به زنگ نمی‌ماندی تا کی نامی که به او داده‌ای روی صفحه تلفن نقش ببندد. اما فرار کرده‌ای. دست خودت که نبوده. یک بار که فکر کردی شاید اوست که زنگ می‌زند کم مانده بود قلبت از حرکت بایستد. در کافه همه نگاهت می‌کردند. حتی یک نفر رفته آب قند آورده و یکی دیگر می‌خواست پروپرانول ۴۰ بدهد به‌ات و تو تازه گوشی را برداشتی و به صفحه‌اش خیره شدی و تازه فهمیدی اشتباه کرده‌ای و همه‌اش از خیالات دیشب است که داشتی با خودت فکر می‌کردی اگر تماس گرفت با چه جمله‌ای شروع می‌کنی و بعد چه می‌گویی و اصلاً می‌دانی چه خطابش کنی و اصلاً باید بگویی شما یا تو و مثلاً نام کوچکش را بگویی یا یک «خانم» هم بگذاری بعد از آن یا رسمی‌ترش کنی و بگویی: خانمِ… و در شش و بش همین‌ها مانده بودی که خوابت برد و صبح شد و روزی دیگر و همان مسیر همیشگی با این تفاوت که هنوز سرت منگ بود و نمی‌دانستی چه کنی.

وقتی برای اولین بار دعوت‌ات کردم به خانه‌ام، پیش خودم گفتم این کاری است که باید انجام بدهم. تو می‌توانی دعوتم را رد کنی. گذشته بود از من نشستن و در رویایی غرق شدن که خودم هم نمی‌دانستم چیست. وقتی آمدی خانه حواسم بود کسی نفهمد. در را برایت باز کردم و آن‌قدر آرام حرف زدم که خودت هم فهمیدی. در را که پشت سرت بستم حس کردم حالا دیگر این‌جایی. جایی در خیال‌ام اندامت را ساخته بودم. حس می‌کردم باید از مرز گذشت تا آنچه هست واقعی به نظر بیاید. برای همین هم وارد که شدی و در را که بستم گفتم: «مانتو» و منتظر ماندم تا دست کنی و چند دگمه را باز کنی، و با روسری بدهی به من تا برای اولین بار در این خانه رخت زنی آویخته شود به چوب‌رخت و خانه بوی زن بگیرد. بوی زن. به خودم گفتم این چیزی بود که کم داشتم.

حالا بهتر می‌شد نگاهت کرد. نگاهی که از سر انگشتان کوتاهت شروع می‌شد و از بازوان‌ات بالا می‌آمد و می‌رسید به سرشانه‌ای که وقتی به طرف چپ خم می‌شدی خالی بیرون می‌افتاد که خوشم آمد دست بگذارم رویش. نباید پیش می‌رفتم؟ باید همیشه عقب می‌ماندم؟ چای که آوردم پاکت سیگارم را گرفتم جلوت و عشق کردم که سرت را یک‌بری کردی و دود را دادی بیرون و نزدیکت آمدم؛ خودت را کنار کشیدی و تمام تن‌ام خواست‌ات. بوی سیگار و بوی عطری که زده بودی یکی شد، حس کردم زمان ایستاده، همیشه غروب‌ها زمان می‌ایستد، بخصوص که تو کنار من دراز کشیده باشی و گیرم همان‌طور با لباس، و طوری نگاهم کنی که من جرأت نکنم حتی سرم را بگذارم روی سینه‌ات و تو فقط دست کنی تو موهام، و بگویی چقدر سرت بالابلندی داره و طوری بگویی «بالابلندی» که بخندیم هر دو با هم و بعد دستم را که دارد بالا می‌آید تا برسد به میان آن دو سینه‌ی لرزان که حالا یک‌بری شده‌اند، کنار بزنی و بگویی: «نه» و من بگویم: «چرا نه؟» و تو بگویی: «قرارمون شب اولی که اومدی» و بدانی که همین حرف و همین قرار کافی است تا من دستم را کنار بکشم و بگذارم روی دست‌ات و آرام حلقه‌ی ازدواج‌ات را بچرخانم دور انگشتت و بگویم: «از هرچی حلقه‌ است بدم می‌آد» و تو بلند شوی، دنبال زیرسیگاری بگردی و من بلند شوم و ته‌سیگارت را بگیرم و در زیرسیگاری خاموش کنم و تو بی‌آن‌که چیزی بگویی بروی و از چوب‌رخت دم در مانتو و روسری را برداری و همان‌طور که داری دگمه‌ها را می‌بندی من فکر کنم به این‌که حالا که تصویرت را چسبانده‌ای به این خانه چقدر می‌توانم تحمل کنم روزهایی را که نیستی و چقدر باید بدوم و فکر کنم به آن شب، شب اول. و بگویم: «می‌ری؟»

و تو بگویی: «تو هم می‌آیی. و بعد…»

وقتی که می‌رفتی، آن تماس آخر، یادت هست کی بود؟ تو رفتی سی خودت، من هم ماندم تا بیایم سی تو. روزگار بود. کاری‌اش نمی‌شد کرد. خودت گفته بودی. و بعد به سیگارت پک زده بودی و ناگهان همه چیز شده بود خاطره. بعد من نشستم و هی همان خاطره را نوشتم. هی نوشتم. هی خط زدم. هی پاکنویس کردم و هی پاره کردم و باز نوشتم و آخر سر دیدم نمی‌شود همه‌اش از یک چیز نوشت. پس بی خیال‌اش شدم و گذاشتم همه چیز برگردد و روی همان دایره‌ی همیشگی بچرخد.

تا همین چند وقت پیش مشکلی نبود. شده بود یک خیال که می‌رفت و می‌آمد. من هم از پی‌اش می‌رفتم. اما بعد از مدتی که خیالی آمد و رفت دیگر خیال نیست که می‌رود و می‌آید؛ فکری‌ست که در شاه‌نشین ذهن می‌نشیند و می‌شود مقیم کوی یار و به ضرب دگنک و قداره‌ی عسس هم نمی‌شود بیرونش کرد. پس باید با آن کنار آمد و ساخت، و ساختم و باز رفتم و آمدم و نوشتم.

و بعد کم آوردم. چیزها را کم آوردم. مثلاً کجا بود آن میز که در هیچ جای خاطرات به آن اشاره نشده بود. آن پنجره که ناقوس را قاب می‌گرفت و پلی که ماشین‌ها از روش می گذشتند و بعد دیدم که قهوه را نمی‌نوشند و قهوه را می‌نویسند و قهوه همان قاف و ها و واو و های غیر ملفوظ است که باید نوشتش و این میز را اگر ننویسی می‌شود فاصله و صدا را باید از دور شنید و از فراز امواج و دود باید در انحنای شکم واو بپیچد و بشود دود و بعد ناقوس کلیسا نمی‌زد اصلاً و پشت آن دیوارها مسیح بود و چلیپا و تاج خارش و گوشه‌ای دورتر مریمی بود که بوی گل می‌داد و دست‌هاش داشت شستن پای عیسی را می‌نوشت، در همان کلیسایی که گنبد سبز داشت و من فکر می‌کردم تو خانه‌ای داری همان حوالی، و تو باز هم نبودی و این سکوت، از آن سر دنیا و از آن طرف میز آمده بود و همین‌جا نشسته بود تا حضورش را تحمیل کند و بگوید، سکوت این زن را بنویس. رسم این زن را بنویس. چقدر هوس قهوه کرده‌ام.

لطفاً به اشتراک بگذارید
تبلیغات

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights