بخشی از رمان «فقط با یک گروه»
نویسنده: محمد میلانی
ناشر: انتشارات بوتیمار
لحظه ای که سرم را بلندکردم دیدم از ساختمانهای طرف دیگر یکنفر به سمت من میآمد. سریع راه میرفت. انگار که عجله داشت. مرد میان سالی بود. از راه رفتنش معلومبود. دل نگرانی داشتم که کار خطایی کردهام. اضطراب وجودم را گرفت. پاهایم را زیر آب گرفتم و بعد سریع شیر آب را بستم. داشت نزدیکتر میشد. بلند شدم. با خودم گفتم اگر چیزی بگوید، عذرخواهی کنم و بروم. زشت هم بود که وقتی میرسید، نشستهباشم. در تاریکی هر قدمی که برمیداشت بزرگتر میشد. اما چهرهاش را هنوز نمیتوانستم ببینم. قلبم به تپش افتادهبود. کاش زودتر میرسید. داشتم عصبانی میشدم. حالا چند قدمی بیشتر فاصله نداشت. در چند قدمی من بود که خواستم سلامی بکنم اما منصرفشدم. از روبهروی من عبور کرد و رفت. حتی نگاهی هم به من نکرد. جوان بود؛ برخلاف اندامش. به سمت همان زاغه رفت. آرامشدم و نشستم. اصلاً من را ندید. شیرآب را بازکردم و دوباره پاهایم را زیر فشار آب گرفتم و شروع به شستن کردم. آبی هم به صورتم زدم که از آن زاغه صدایی به گوشم رسید. تا نگاه کردم دو نفر را دیدم که با صدای بلند با هم حرف میزدند. دعوا میکردند. سرم را که بلندکردم دیدم دو نفر هستند. یکی همان مردی بود که از کنارم رد شد. دیگری در خانه بود. قد کوتاهتری داشت. مقداری هم چاق بود. بیرون که آمدند، شروع کردند به سر و کله همدیگر زدن. ناسزاهای بد هم به هم میگفتند. خیلی بد.
بلند شدم. و به سمتشان رفتم. نزدیکتر که شدم همان مردی که از کنارم رد شدهبود با ضربهای که آن مرد به سینهاش زد؛ نقش زمین شد. آن یکی هم نفسنفس میزد. حالا به کمک نور زاغه بهتر میتوانستم ببینم. بر خلاف آن مردی که از مقابل چشمهایم ردشد، مردی که ایستادهبود و نفسنفس میزد، میان سال بود. موهای دور سرش سفید بود و وسط سرش مو نداشت. کَل بود. آنقدر نزدیک شدهبودم که حالا میتوانستم به غیر از ناسزاها حرفهایشان را هم بشنوم و بعضیها را بفهمم. مرد زمین خورده با صدایی گرفته میگفت:
” آخه نرهخر! من چی بهت بگم. چند بار بهت گفتم بیشرف، بیوجدان اینقدر به پای زن و بچه من نَپیچ. کثافتِ بیآبرو. حیوون جلو چشِ بچهها آخه؟ تُف به قبر بابات.”
پیرمرد لگدی به پهلوی مرد زد و درحالی که آن مرد ناله میکرد گفت:
“واسه من زِرزِر نکن. مادر بهخطا پولش رو میگیری دهنگشادی هم میکنی. بدبخت منو زنِت نباشیم خرج عَمَلِت را باید بری بِدی تا در بیاری، نرهخر.” مرد که حالا بلند شدهبود و روی زانوهایش نشستهبود، گفت:
“اَن آقا میگم پیش بچهها نه، میفهمی. توله سگ عَرَق خور هرجا که میرسی باید زیپت رو بکشی پایین؟.”
داشتم حدس میزدم چه اتفاقی افتاده که ناگهان دو تا بچه از در زاغه بیرون آمدند و کنار آن مرد ایستادند. زنی هم پشتسرشان از آنجا بیرونآمد. صورتش باز و یک روسری بر سرش بود. به سمت من داشت میدوید. ترسیدم. برگشتم که پا به فرار بگذارم ولی منصرفشدم. برگشتم به جای خودم. زن حالا به من رسیده و روبهرویم ایستادهبود. روسری تا نیمههای سرش عقب رفته بود. چهرهاش سرخ بود. آنقدر سرخ که به کبودی میزد. یاد لکه زخمهای خودم افتادم. وقتی که نگاهم کرد این بار او ترسید. روسری را جلوی صورتش گرفت. نگاهی هراسان به من کرد. مثل آنکه چیزی بخواهد بگوید یا آنکه من را از قبل بشناسد. چشمهایش آشنا بودند. من این چشمها را دیدهبودم. میشناختم! انگار که سالها بود همدیگر را میشناختیم. یک قدم که به سمتش رفتم برگشت و به سمت زاغه دوید. خدا! من این چشمها را میشناختم. این چشمها در ذهنم حک شدهبودند. هر چه تلاش میکردم، یادم نمیآمد. آنقدر به ذهنم فشار آوردم که مجبور شدم زانو بزنم. آن دو همچنان با هم گلاویز بودند. پیرمرد میگفت:
“روزی پنجاه تومن بهت میدم که هم خرج عَمَلت رو بدی هم خرج این زن و دو تا بچهای که از تو پس انداخته. بعد واسه من غیرتی میشی، کراکی؟!.” مرد که بچهها را در آغوشش گرفته بود با عجزی که در صدایش موج میزد گفت:
“اون که کَرو لاله. نه چیزی به کسی میگه؛ نه چیزی میشنوفه، اما این بچهها که صدای نالههای تو و مادرشون رو که میشنوفن کثافت. به خاطر این میگم بچهها نباشن. به خاطر اینه که میگم یه ذره مردباش.”
لال بود. تا این را گفت دنیا انگار روی سرم خرابشد. چشمها، چشمهای همان دختری بود که در مینیبوس دیده بودم. خودش بود. او هم چیزی میخواست بگوید که نگفت. بلند شدم و به سمتشان رفتم. پیرمرد سیگاری روشن کرده و مثل آنکه فاتح جنگ باشد بالای سر آنها ایستادهبود. یکی از بچهها گریهمیکرد. زن هم در سردر زاغه ایستادهبود و هراسان نگاه میکرد. صداهایی هم از دهانش بیرون میآمد. خودش هم نمیدانست که صدا دارد.
نزدیکتر که شدم زن نگاهم میکرد با همان چشمهایش. پیرمرد متوجه من شد. پکی به سیگارش زد و به من خیرهشد. یک قدم دیگر که برداشتم گفت:
” تو اینجا چی میخوای سگِ افغانی. برگرد برو تو طویله کَپَتو بزار. هری برو گمشو.”
چشمهایم نمیدیدند. عجیببود که زانوهایم دیگر نمیلرزیدند. چنان احساس قوت میکردم که تا به حال این حس را نداشتم. برگشتم و بهراه افتادم. صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:
” ننه سگ، پرو پرو راهافتاده تا اینجا اومده.” پشتسرش صدای مرد را شنیدم که میگفت:
“اینقدر بیحیایی کردی که آدم و عالم فهمیدن.”
به شیر آب که رسیدم هنوز بازبود صدای آب هم وحشی شدهبود. شیر را بستم و یک آجر از تل آجرها برداشتم. سبکبود. نگاهش کردم. چند سوراخ دایرهای روی تنش بود. انداختم و یک آجر دیگر برداشتم. سنگین بود. سوراخ هم نداشت. برگشتم و به سمتشان رفتم. پیرمرد هنوز سیگار میکشید. مرد بچهها را با دستانش گرفتهبود. مثل آنکه بغل کردهبود. پیرمرد سیگار را زمین انداخت و رفت به سمت زاغه. دست زن را که حالا روی زانوهایش نشستهبود را گرفت و بلندش کرد. پشت سرش داشت میرفت داخل که متوجه من شد. به سمتم آمد. چند قدم با هم بیشتر فاصله نداشتیم که با عصبانیت دستانش را به کمرش زد و گفت:
“بچه…. چی میخوایی اینجا.”
دستم بلندشد و آجر به سرش خورد. صدایش بلندشد. دستش را گرفت روی سرش. قرمزی خون را روی دستهایش دیدم. داشت بیرون میزد. یکبار دیگر آجر را بلند کردم و روی دستش زدم. جریان خون بیشتر شد. صدایش بلندتر شد. باز آجر را بلندکردم. اینبار خودِ آجر پایین آمد. صدای مرد دیگر قطعشد. دیگر صدایی نمیآمد. ذرهذره رفت پایینتر، تا روی زمین افتاد. چشمهایش باز بودند و داشت آسمان را نگاه میکرد. دستش هم روی سرش بود. خون روی زمین نشستهبود و در آن تاریکی، سیاه دیده میشد. لحظه لحظه هم سیاهی بیشتر روی زمین مینشست. آجر را به زمین انداختم. تازه آن موقع بود که حسش کردم. چون دیگر نبود. دستم احساس سبکی میکرد. حس همان لحظهای را داشتم که پاهایم را میشستم. بار سنگینی از بدنم بیرون رفتهبود. چقدر سبک شدهبودم. سرم را بلند کردم. زن در برابرم ایستادهبود. اشک میریخت. انگار برای من گریهمیکرد. صورتش را اینبار در برابر من نپوشاندهبود. ولی همه صورتش انگار چشم بود. مرد بلندشد و بچه را داخل زاغه انداخت. هراسان داشت به سمت ما میآمد.
رسید و دست زن را گرفت و با عصبانیت اشارهکرد و گفت:
” برو خونه یالا.”
زن برگشت و رفت. ولی صورتش به سمت ما بود. همینطور نگاه میکرد. دیگر صدایی از خودش در نمیآورد. مرد نگاهی به من کرد و گفت:
” بچه ریدی به آخِرتِت که. اگه مرده باشه چی؟ جلوی در خونه من. قتل. صدایش را بلند کرد کهای خدا.
داشت داد میزد که خمشدم و آجر را برداشتم. وقتی که من را در این حالت دید صدایش قطع شد. تازه فهمیدهبودم که چهکاری کردهام. گفتم:
خفه نشی سر تو را هم با این آجر خرد میکنم.
چشمانش را بیش از حد باز کردهبود. شاید خیلی ترسیدهبود. چشمانش را که دیدم خودم هم ترسیدم. به سمت زاغه دوید. دنبالش رفتم. تا به او برسم، به داخل رفتهبود. جلوی در زاغه ایستادم. تازهدیدم که زاغه در هم ندارد.یک پرده ضخیم آویزان بود. پرده را که کنار کشیدم زن را دیدم که بچههایش را در آغوش گرفته و نوازششان میکند. مرد هم پشتِپرده نشستهبود. از بالا که نگاهش میکردم ترس را در عمق وجوش حس میکردم. سعی میکرد که به دیوار بچسبد. ولی زن آرام بود و مدام بچهها را نوازش میکرد. به مرد گفتم:
همینجا میمانی تا برگردم.
سرش را تکانداد و سپس پایینانداخت.
به سمت ساختمان به راه افتادم. نمیدانستم باید چه کار بکنم. پیرمرد هیچ تکانی نمیخورد. همینطور از سرش خون میرفت. میترسیدم. من او را کشتهبودم. دیگر داشتم باور میکردم. نگاهم را از او برداشتم و به راه افتادم. از کنار شیر آب هم رد شدم. چند قدم که رفتم، برگشتم. بدون هیچ دلیلی نشستم و شیر را باز کردم. خودم تصمیم نمیگرفتم. انگار کسی برایم تصمیم میگرفت که او، خودم نبودم.
کفشهایم را از پایم در آوردم و دوباره پاهایم را شستم. خمشدم سرم را زیر آب گرفتم و با صابون شستم. باز چیزی داشت از وجودم خارج میشد. لذت داشت. صورتم را هم شستم. تازه فهمیدم که زخمهای صورتم هنوز خوب نشدهاند. جای زخمها هنوز درد میکرد. دستهایم را بیشتر از همه شستم. با وسواس عجیبی میشستمشان. چند بار شد. هوله روی آجرها بود. خودم آنجا انداخته بودمش. این را به خاطر داشتم. سر و پاهایم را خشک کردم. ولی صورتم را نه. به راه افتادم. با خودم در راه فکر میکردم که چطور بگویم. به که بگویم. شمایل اگر میدانست مطمئن بودم که کتکم میزد. زورش از من زیادتر بود. تصمیم گرفتم به فخرالدین بگویم. کار درست هم همین بود. اما چطور میگفتم. برای چه آن مرد را کشتم، نمیدانستم.
در ساختمان بودم. صدای آواز همچنان در ساختمان به گوش میرسید. هیچ تمرکزی نداشتم. نمیدانستم چه ترانهای را میخواند. اهمیتی هم برایم نداشت. رفتم یک راست داخل اتاقی که در آنجا بودیم. فخرالدین چشمهایش را بسته بود و زیر لب چیزهایی میگفت. لبهایش تکان میخوردند. باورم نمیشد. برای لحظهای همینطور خیره نگاهش کردم. شاید او هم متوجه سنگینی نگاهی به روی خودش شدهبود. چشمهایش را بازکرد. نگاهم کرد. خندید و گفت:
تو اینقدر نورانی بودی ما نمیدانستیم. یکی از همسفرها گفت:
حافظ قرآن است. مگر میشود نورانی نباشد. مات و مبهوت فخرالدین را نگاه میکردم. خیلی زود فهمید که حالم دگرگون است. سریع بلندشد و دستم را گرفت و از اتاق بیرون آمدیم. گفت:
چه شده؟.
خواستم بگویم که بغضم همان لحظه آمد و همان لحظه هم ترکید. سرم را در آغوشش گذاشتم و گریه را شروعکردم. صدایم را میخورم ولی گریه را نمیتوانستم متوقف کنم. همینطور اشک میریختم. مرد خواننده همینطور میخواند و عدهای هم کفمیزدند. باز دستم را گرفت. این بار از ساختمان بیرون رفتیم. گفت:
می گویی چهشده یا تا صبح قراراست گریهکنی؟.
بدون آنکه منتظر بماند تا حرفهای من را بشنود، پاشنه کفشهایش را بالا کشید و با من به راه افتاد. چند قدمی از ساختمان دور شدهبودیم. به او گفتم:
آن زاغه که با حلب درست کردهبودند یادت هست؟ همانیکه نزدیک شیرآب بود؟ نفسهایم به شماره افتادهبودند. هیچوقت یادم نمیآمد که برای حرفزدن اینقدر تلاش کردهباشم. کلمات سخت به زبانم جاری میشدند. فخرالدین گفت:
بله، مگر چه شد. چیزی به تو گفتند؟ گفتم:
نه با کسی حرفم شد. بیادبی کرد. گناهکبیره هم داشت میکرد. با آجر کشتمش. این را که گفتم ایستادم و تمام صدایم را بیرون ریختم. شمایل جلوی دهانم را گرفت. ولی همانطور ادامهدادم تا آرام شدم. حرکت صدا را در گوشها و مغزم میتوانستم با تمام وجودم حسکنم. ببینم. صدایم که قطعشد فخرالدین دستش را از جلوی دهانم برداشت. گفت:
حالا اگر راحتشدی بدویم. گرمای عجیبی را در صورتم حس میکردم. میسوختم. شاید اینطوری خنک هم میشدم. گفتم:
بدویم.
دویدیم. زودتر از فخرالدین پای جنازه پیرمرد رسیدم. فخرالدین فقط چند قدم عقبتر بود. وقتیکه او هم رسید، پیرمرد، دیگر خونش کمتر میآمد. اما همانطور بود. هیچ تکانی هم نخوردهبود. چشمهایش بستهبودند. یادم نیست، وقتیکه از اینجا رفتم چشمهایش باز بودند یا بسته. فخرالدین دستهایش را روی سرش گذاشت و با زانوهایش کنار جنازه مرد نشست. در حالی که صدایش میلرزید گفت:
اسماعیل با خودت چهکردی؟. اسماعیل. اسماعیل.
تهدلم خالی شدهبود. احساس تنهایی عجیبی میکردم. فکر کنم مردِ خانه صدای ما را شنید و از زاغه بیرونآمد. فخرالدین را که دید گفت:
“داداش نوکرتم این پسره زد مغزشو داغونکرد. ما همینطور داشتیم نیگاه میکردیم. کار کاره خودش بود. هم خودشو بدبختکرد هم مارو از نون خوردن انداخت.”
این را که گفت انگار تمام خون بدنم در صورتم جمع شد. به سمتش رفتم. نمیدانم که در چهرهام چه دید که روی زانوهایش نشست. دستانش را جلوی سرش گرفت و پشتسر هم میگفت:
“گُه خوردم. نزن. جان مادرت نزن.”
ناگهان بین خودم و مرد دیدم که یکی از بچهها ایستادهاست. نمیدانم آنجا بود یا تازه آمدهبود. ولی حال میان من و پدرش بود. دستم را پایینآوردم و هیچ کار دیگری نکردم. فخرالدین بلندشد. رو کرد به مرد و گفت:
شلوغش نکن. هیچ اتفاقی نیفتاده. زنده است. معلوم است. خونش بندآمده و بیهوش شده. برو خدا را شکرکن. بیخود و بیجهت هم شلوغش نکن. هرکه هرکاری هم کرده جلوی در زاغه تو بوده. خود تو هم کم مقصر نیستی. بعد به سمتش رفت و نگاهشکرد. با عصبانیت به او گفت: تو میتونی یک روز زندان و قانون را تحملکنی یا… سکوت کرد. مرد سرش راپایینانداخت. قدری مکثکرد و آرامگفت:
“زندان چرا؟ بینمون یه داستانی اتفاقافتاده حلِش میکنیم داداش. خیالی نیست. چرا آجانکشی میکنی.”
فخرالدین باز با عصبانیت نگاهشکرد و گفت:
حالا شد. بعد به من گفت:
میروی و سریع شمایل را برمیداری و میآوری. بگو کفزدن و رقصیدن بس است. بیا کار واجبتر داریم.
تا ساختمان دویدم و به سمت اتاقی که همه در آنجه جمع بودند، رفتم. شمایل را سریع پیداکردم. به دیوار تکیه دادهبود و با خنده آنهایی که میرقصیدند را تماشا میکرد. دستش را گرفتم او را با خودم تا بیرون ساختمان آوردم. چشم از مطرب و رقاصها بر نمیداشت. مدام میخندید. از اتاق که بیرون آمدیم گفت:
چهشده اینقدر آشفتهای. گفتم:
بیابیرون کار دارم. فخرالدین هم کارت دارد. بیرون که آمد گفتم:
کفشهایت را بهپا کن. فخرالدین منتظراست که برویم پیشش. با تعجب پرسید:
نمیخواهی بگویی چهشده؟ سرم را بالاگرفتم و سینهام را روبهروی سینهاش گرفتم و گفتم:
یک نفر را کشتم. باید به دادم برسی شمایل. همینطور به صورتم نگاه میکرد و هیچ نمیگفت. برای لحظهای هم دیدم که خنده روی لبهایش خشکشد. چشمهایش دیگر تمرکز نداشتند. همینطور روی صورت من میچرخیدند. مثل آنکه دنیا دور سرش میچرخید. بعد از چند لحظه گفت:
تو چه کردی؟ گفتم:
یک نفر را کشتم. حالا میآیی به کمکم یا نه؟
بدون آنکه چیزی بگوید به راه افتاد و من هم به دنبالش می رفتم. از پشتسرش به او میگفتم که به کدام طرف برود. نمیدویدیم اما تند راه میرفتیم. هیچ کلامی هم میانمان ردو بدل نشد. وقتی که نزدیک زاغه شدیم ایستاد. اول نگاهی کامل به اطراف کرد و مجدد بهراه افتاد. اما دیگر آرام راه میرفت. از او جلو زدم و به سمت زاغه رفتم. مرد نشستهبود. سرش پایینبود و سیگاری هم در دستش. فخرالدین نیز روبهرویش نشستهبود. حدس زدم که با هم حرف میزدند. فخرالدین شمایل را که دید بلندشد و به سمتش آمد. به هم که رسیدند دستهای همدیگر را گرفتند. شمایل پرسید:
جنازهکجاست؟ انگار که نمیدید. واقعاً نمیدید. چون از کنارش هم رد شدهبود. خودم نشانش دادم. بالای سر جنازه ایستاد. لحظهای بعد نشست. مچ دست پیرمرد را گرفت. روی به فخرالدین کرد و گفت:
زنده است و نبضش هنوز میزند. ولی خیلی کم. ماندهبودم چه بگویم. صدای فخرالدین را شنیدم که به آن مرد میگفت:
دیدی گفتم زندهمیماند. شلوغش کردهبودی.
او هنوز زندهبود. ماندهبودم که چهکار کنم. همینطور قدم زدم تا به در زاغه رسیدم. پرده کامل کشیده نشدهبود و داخل پیدا بود. زن نشستهبود و کودک کوچکتر را در آغوش گرفته، از سینهاش به او شیر میداد. دید که نگاهش میکنم ولی آرام نشستهبود. انگارکه غریبه نبودم. رویم را برگرداندم. شمایل و فخرالدین مرد را گرفتهبودند و میخواستند بلندش کنند. شمایل شانههایش را گرفته بود و فخرالدین پاهایش را. بلند که کردند سر مرد همینطور تاب میخورد. مثل آنکه به بدنش وصل نبود. آوردند و کنار دیوار نشاندنش. آن مرد همینطور نشستهبود و نگاه میکرد. هیچ حرکتی هم نمیکرد. به سمتشان رفتم. شمایل به فخرالدین گفت:
خون زیادی رفته. اگر به جایی نرسانیم تمام میکند.
فخرالدین دستش را گذاشت روی دیوار و سرش را به آن تکیهداد. چند لحظه که گذشت شمایل به او گفت:
سرش اینطوری بماند خطردارد. بیا درازش کنیم، اینطوری بهتر است. رو کرد به آن مرد هم گفت:
چیزی نداری زیرسرش بگذاریم گردنش فلج نشود؟
مرد آرام و بیحس از جایش بلندشد و به سمت زاغهاش رفت. بعد از چند لحظه بیرون آمد و یک پارچه در دستش بود. رفت به سمت شمایل و گفت:
” اینو دارم. چادرِ زنمه.”
داد به شمایل. زن پشتسرش بیرون آمد و از خودش صدا در میآورد. بیشتر روی “ر” و “ت” تمرکز میکرد. مدام این حروف را تکرار میکرد. مرد برگشت و سرش دادکشید. با دستها و انگشتهایش چیزهایی به او فهماند و گفت:
“شانس ناترازت هنوز زندس. چیمیخوایی. برو زشته وایستادی. برو به بچهها برس. زندَس. آره زندست. بزار ببینم چه خاکی تو سرم میکنم.”
زن سکوتکرد. گوشه روسری را جلوی دهانش گرفت. چشمهایش پر از اشک شدهبود. لبهایش میلرزیدند. تازه داشتم نگاهش میکردم. سن زیادی نداشت. دامن بلند پوشیدهبود. یک پیراهن پشمی هم تنشبود. قامتی لاغر و کشیده داشت. زیبا بود. اما چشمهایش را که نگاه میکردم، تنم را به لرزه میافتاد. انگار که خداوند از آن چشمها دو جفت آفریدهبود. برای این زن و آن دختر. شمایل صدایم کرد و گفت:
بیا ببینیم چه خاکی باید بر سرمان بریزیم.
رفتم به سمتشان. دست آن مرد را گرفت و چند قدم رفتند آن طرفتر. من و فخرالدین هم به دنبالشان رفتیم. جایی کمی دورتر از پیرمرد و زاغه، ایستاد و به آن مرد گفت:
تا خودِ کرمان چقدر راهه. مرد گفت:
” فوقش با ماشین پنج تا. بیشتر نداریم. اما تا بیمارستان اگه میخوایی بیست دِیقه تا اولین بیمارستان را داریم. خودم رفتم دیدم. اندازه گرفتم مسیرو.”
طوری حرف میزد که هرکه نمیدانست فکرمیکرد دانشمنداست. نفرتی عجیب از او در درونم میجوشید. شمایل گفت:
طبیب آشنا و ماشین سراغداری که بتوانیم ببریمش. وگرنه این رفیق ما گیر میافته. بدبخت میشه. نگاهی به من کرد. بعد رو کرد به شمایل و گفت:
“داداش با توجه به اینکه شماها افغانی هستید، درسته شما و این رفیقت فارسی مثل خودمون حرف میزنید، ولی بازم افغانی هستید، خرج برمیداره. میگیری که چی.”
حرفش تمام نشدهبود که صدایِ زن باز بلندشد. هر چهارنفر به سمتش برگشتیم. چوبی در دستشبود و مدام به سر پیرمرد میکوبید. نفهمیدم کِی و چگونه رفتم. چشم که بازکردم بالای سر پیرمرد بودم. صورتش دیگر معلوم نبود. شمایل زن را گرفته بود و دستهایش را نگه داشتهبود. همچنان عصبی بود. اینبار “ب” و “م” را مشدد میگفت. از بالای سر پیرمرد بلندشدم و به سمتش رفتم. چوب را خواستم از دستش بگیرم که بدون هیچ مقاومتی خودش داد. آرام ایستاد و نگاهم میکرد. بدون آنکه چیزی بگوید. فقط نگاهم میکرد. لحظهای بعد باز گوشه روسریاش را گرفت جلوی دهانش و شروع کرد به اشک ریختن. نمیتوانستم زیاد نگاهش کنم. خجالت میکشیدم. شاید او هم اگر زیاد میایستادم خجالت میکشید. به سمت پیرمرد رفتم. شمایل باز نبضش را با یکدست گرفته و دست دیگرش را روی قلب پیرمرد گذاشتهبود. چند لحظه بیشتر از رسیدنم بر بالای سر پیرمرد نگذشتهبود که شمایل به سرش زد و گفت:
بدبخت شدیم. دیگه مرد. نه قلبش میزند و نه نبضش. فخرالدین نگاهی به سرش کرد و گفت:
سرش تَرک برداشته؛ میخواستی قلبش بزند. وای!. چه بکنیم.
آن مرد ناگهان بلندشد و با سر و صدا به سمت زن هجوم برد. زن از ترسش به سمت زاغه دوید. بچه بزرگتر را هم در میانراه برداشت و با خودش به داخل زاغه برد. فخرالدین به دنبال مرد دوید و او را از پشت گرفت و بلندشکرد. پاهای مرد در هوا میچرخیدند. او را پیش من و شمایل آورد. گفت:
اینطوری بکند مجبور میشویم او را هم بکشیم. با ابروهایش هم اشارهایداد. شمایل هم پشت حرفش را گرفت و گفت:
این را خودم میکشم. چوب و آجر هم نیازی نیست. دماغش را بگیرم جانش درمیآید. مرد آرامشد و با همان صدای گرفتهای که اول بار از او شنیدهبودم گفت:
” زدید این بابایی رو کشتید. خرج من و زن و بچم رو هم لنگ گذاشتید، حالا با خودم چی کار دارین. آقا جان قتل عمدِ چرا نمیفهمید.” شمایل گفت:
نه اینکه پای زن تو گیرنیست. ثابت شد، میخوایی چه غلطی بکنی. بهجای این حرفها بگو ببینم این طرف کی بود. مردکه هنوز دلخور و ترسیده بهنظر میرسید گفت:
“خونه زندگیش اینجا نی. تو شهره. آدمِ صاب گاراژه. خیلی هم عیاشه. هر شب بعد از کار میرَن با چند تا تو اون ساختمونه، دوا خوری. بعدم میره خونش. همین. زن و بچشم ترکش کردن. تَنا تو یه آپارتمون زندگی میکنه.” فخرالدین پرسید:
کیا میدونن سمتِ تو هم میاومد؟ سرش را انداخت پایین و گفت:
“می دونستن که سنگ رو سنگ بندنمیشد. من اینجا نگهبانم. یه دور تو گاراژ بزنم تا برسم خونم، نیمساعت طول میکشه. خیلی کارا تو این نیم ساعت میشهکرد. خصوصاً اینکه تا دلت بخواد هم افغانی و سنگاپوری حالا، غیر ایرانی جماعت مییان تو این گاراژ و میرَن. کرمونی و تهرونی و بندری و زابلی هم تا دلت بخواد.” فخرالدین گفت:
باشه تمومشکن. برو بیل و کلنگ اگه تو گاراژ داری بیار. مجبوریم خاکش کنیم. مرد گفت:
” همینطوری؟ کراهت داره. غسلش نمیخاین بدین؟”
اعصابم بههم ریختهبود. دیگر نمیتوانستم تحملکنم. هر کلامی که میگفت به اندازه دو یا سه کلام انرژی میگذاشت. سرش داد زدم و گفتم:
برای من یکی از احکام غسل میت حرفنزن. وگرنه خودت را هم غسل میدهم. شمایل دستش را روی سینهام گذاشت. با چشمانی باز و متعجب گفت:
چهشده چرا اینطور شدی؟ آدم کشتی باز داد و بیداد میکنی. بِتَمَرگ. یالا بِتَمَرگ صدایت هم در نیاد. آدمکش داریم میبریم تهران، بعد هم میخواهیم ببریم سالم تحویل مادرش بدهیم.
سرم را بهپایین انداختم. آرام رفتم گوشه دیوار و نشستم. تا نشستم، باز بغض به سراغم آمد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشک میریختم. شمایل و فخرالدین چیزهایی به مرد گفتند. بعد مرد با شمایل رفتند. بهکجا؟ نمیدانم.
جنازه آن طرف افتادهبود و من هم این طرف نشستهبودم. جان مردی را گرفتهبودم که تا چند دقیقه پیش حرفمیزد. کتک میزد. سیگار میکشید. میخواست با این زن لال بخوابد. ولی حالا افتادهبود و دیگر نمیتوانست بلندشود. حالا من هم قاتل شدهبودم. این زن که نه میتوانست چیزی بگوید و نه کسی میتوانست چیزی از او بپرسد. مقصر من بودم نه او. فخرالدین داشت به سمتم میآمد. بدون آنکه چیزی بگوید رسید و کنارم نشست. بعد از مدتی گفت:
تقصیر من بود که این شیر را دیدم. تقصیر من بود که اینجا را نشان تو دادم. وگرنه هیچکدام از این اتفاقها نمیافتاد. خدا را شاکرم و تو هم شاکرباش که تا حالا کسی به این طرف گاراژ نیامده است. اگر کسی میدید. زندان و حبس، با کسانیکه نمیشناسی و خلافکارهایی که راحتتر از طالبها و چوبک، آدم میکشند؛ کوچکترین مجازات تو بود. روی به سمتش کردم. چشمهایم هنوز اشک داشتند. گفتم:
میدانی این مرد که بود؟ گفت:
نمی خواهد بگویی اینمرد همهچیز را گفت. پرسیدم کجارفتند؟ گفت:
رفتند بیل و کلنگ بیاورند. نمیدانم درست تصمیم میگیریم یا نه. خدا خودش ما را ببخشد.
نه من جرأت نگاهکردن به جنازه پیرمرد را داشتم و نه فخرالدین. همینطور نشستهبودیم و به راهی نگاه میکردیم که شمایل و آن مرد رفتهبودند. تا آنکه از دور دو نفر هویدا شدند که به سمت ما میآمدند. مقداری که نزدیکتر شدند معلومشد که خودشان هستند. تند و خمیده راه میرفتند و چیزی هم در دستشان بود.
رسیدند. هر دو نفسنفس میزدند. آن مرد بیشتر از شمایل نفسنفس میزد. دو بیل آوردند و دو تا هم تیشه. آن مرد گفت: “کلنگ نداشتیم.” نمیدانست چه کسی کلنگها را برده. بعد از چند لحظه گفت: “یادم اومد. خود ناکسش کلنگارو با یه سری لوازمبنایی رو گذاشته. اما کجا، نمیدونم. ” شمایل گفت:
وقت این حرفها نیست. زود باشید سریعتر کار را تمام کنیم. کسی سربرسد بیچاره میشویم.
من و شمایل تیشه بهخاک میزدیم. جایی که خاکش نرمتر بود و از زاغه هم فاصله داشت. آن مرد گفتکه، قراراست آنجا انبار شود و روی خاکش را سیمان میکنند.
مدام تیشه بود که بر زمین میزدم. شمایل هم میزد. مرد چند بیل خاک برداشت و بیبهانه کنار رفت. حالا به دیوار تکیه دادهبود و مارا نگاه میکرد. فخرالدین آرام و زیر لب گفت: حواس هر سه نفرمان باشد که نرود. هر تیشهای که به زمین میزدم یکبار آن مرد را نگاه میکردم.
یکبار هم که سرم را به سمتش چرخاندم دیدم جیبهای پیرمرد را خالی میکند. همه جیبهایش را. شمایل و فخرالدین لحظهای دست از کار کشیدند و با هم مرد را تماشا میکردیم.
خیلیگذشت. پراکنده چند تا از چراغهای داخل گاراژ هم خاموش شدند. حالا با شمایل داخل قبر بودیم. به نوبت به داخل میرفتیم و دو نفر بیرون میماندند که خاکها را جابهجا کنند. آنقدری کندیم که سخت میتوانستیم بیرون بیاییم. شمایل به ستوه آمد و گفت:
به خدا بساست. خیلی گود شد. اینطوری یک راست در طبقه هفتم جهنم جای میگیرد. خاطرتان جمع باشد.
مرد همانطور نشستهبود کنار دیوار و سیگار میکشید. هر سه رفتیم و پیرمرد را آوردیم. فخرالدین خودش رفت داخل گور و پیرمرد را از ما گرفت و خواباند داخلش. بدن مرد سرد شدهبود. بعد نفهمیدم چرا طولش میداد که شمایل عصبی شد و گفت: برادر سنگلهد که نمیگذاری! بلندشو بیا بالا تمامش کنیم. فخرالدین دستش را به بالا درازکرد. شمایل دستش را گرفت و او را از قبر بیرون کشید وبعد مرد را صدا کرد. به سمتمان که آمد، شمایل گفت:
داخل آن چیزهایی که از جیب این مرد برداشتی اگر کارت شناسایی و یا مدرکی هم بود، بده همین حالا خاکش کنیم. مرد با مکث دستش را داخل جیبش کرد. مقدار زیادی پول به همراه چند عدد کارت از جیبش در آورد. شمایل گفت:
پولها را نشانمنده. کارتها را بده.
شمایل کارتها را نگاه میکرد که ناگهان گفتبا تعجب گفت:
نامش هم اردلان است. این را که گفت مرد پشت حرفش را گرفت و گفت:
” داداش دو تا کارتِ سوخت هم داره. اونا رو هم لطف کن بده. لازم داریمشون.”
این را که گفت شمایل کارتها را انداخت داخل قبر. نگاهی به مرد کرد و گفت:
همین کارتها لوت میدَن و بعد هم تو ما رو لو میدی.
مرد دیگر چیزی نگفت. به نظر میرسید که هنوز میترسید و خیلی چیزها را هم نمیگفت و شاید چیزهلیی را برداشته بود که به ما نمیداد. خجالت میکشیدم. به خاطر من اینهمه بدبختی را دوستانم داشتند بر دوش میکشیدند.
شمایل شروعکرد به خاک ریختن و قبر را پرکردن. اما فخرالدین با بیل رفت و خاک خونیشده، درست همانجایی که پیرمرد بر زمین افتادهبود را برمیداشت، میآورد و در گور میریخت. از خاک انباشتهشده که از گور برداشته بودیم، میبرد و جایگزین آن میکرد. چند بیل که برد و آورد ایستاد و با شمایل پرکردن قبر را ادامه داد. کار داشت تماممیشد که شمایل به من گفت با او روی خاک بپریم بالا و پایین، مدام جهشکنیم و با پاهایمان فشاربدهیم تا خاک بیشتر فرو برود. میگفت:
خاصیت مردهاست. خودش را زود لو میدهد. یکبار که این خاک آب بخورد. همین تکه که اردلان را خاک کردیم فرو میرود و دورش هم روی خاک سفیدَک میزند.
شروع کردیم بالا و پایین پریدن. یاد بازیهای دورانکودکیم افتادم. زمانیکه یک لاستیک بزرگ تراکتور یا ماشینسنگین را در خرابههای محله پیدا میکردیم و دورش با بچهها میایستادیم و مدام بالا و پایین میکردیم. کنارههای تایر حالت فنری داشتند و به بالا رفتنمان کمک میکردند. آنقدر اینکار را میکردیم که سرگیجه میگرفتیم و تعادلمان را از دست میدادیم و بر زمین میافتادیم. حتی یکبار وقت بههم خوردن تعادلم، فیض که آنسوی تایر بود هم همین بلا سرش آمد و در اوج سرگیجه و در حین به زمین خوردن، سرهایمان بههم خوردند و شکستند.
دیر به خودم آمدم. آنقدر اینکار را کردم که شمایل با عصبانیت دستم را گرفت و به کنار کشید. باقی خاک را در قبر ریخت تا با سطح زمین یکی شد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتادهباشد. ولی روحم قرار نداشت. کار که تمام شد زن از خانه بیرون آمد. با همان ظاهری که دیدهبودیمش. یک سینی چای هم با خودش آورد که سه تا چای در آن بود. در سینی، قند یا شکر نبود. مرد نگاهی به زن کرد و هیچ نگفت. خواست یکی از چاییها را بردارد که صدای زن در آمد و مرد با عصبانیت چای را کوبید داخل سینی. فخرالدین با صدایی بسیار آرام زیرلب گفت:
اگر نخورید ناراحت میشود. او با این کارش از ما تشکر میکند. فکر هم نکنید قند ندارد. طوری بخورید که انگار لذت میبرید.
همین کار را هم کردیم. چای را که خوردیم استکانها را داخل سینی گذاشتیم و هرسه برای زن تعظیم کردیم. شمایل نمیتوانست چیزی نگوید. با زبان هم تشکر میکرد. لبخند پنهان زن را دیدم. شک نداشتم که لبخند میزد. منتهی با گوشه روسری لبهایش را پوشاندهبود و نمیشد دید. ولی من دیدم و با تمام وجود حسش کردم. او هم برای ما دو بار به احترام خمشد. احساس میکردم که از بار اولی که دیدم زیباتر شدهبود. اما هیچ چیزی نمیگذاشت که به چشمهایش توجه نکنم. اگر این را را کشتهبودم، به خاطر همین چشمهای آشنایی بود که نمیدانستم در کجا با سرنوشت من گره خوردهبود.
بعد فخرالدین سمت آن مرد رفت و گفت:
خسته نباشی. چشمهایش نیمهباز بودند. به آرامی آنها را بازکرد و گفت:
” درموندهنباشی.” فخرالدین گفت:
ما کارمون تمامشد. لحظهای سکوتکرد و باز با صدای بلندتر گفت:
کسی اینجا مرده؟ مرد با صدای افتاده و بیحالی گفت:
“نه، نمرده.” این بار شمایل گفت:
آفرین. ما تا صبح اینجا هستیم و بعد میرویم. اگر کسی بفهمد این خانم هم شریک جرم است. حالا خود دانی.
مرد مکثیکرد و گفت:
“نه بابا حواسم هست. داستانی اتفاق نیفتاده. مثل هر روز مستِ پاتیل از این در بیرون رفته و دیگه من آمارشو ندارم. این طرفها هم دیگه نیومده.”
فخرالدین با آن مرد دستداد و خداحافظی کرد. گفت:
بیلها و تیشهها را هم کار خودت است عمو. یه کاری بکن.
آن مرد سری به علامت تأیید تکانداد و چیزی نگفت. شمایل هم با او دست داد. ولی من نه خداحافظی کردم و نه دست دادم. آن زن را میدیدم که چطور نگاهم میکند. انگار چیزی را که آن دختر آن روز نتوانست برایم بیانکند، این زن نشانم داد. آرامشی در چشمهایش پیدا کردم که فکر میکردم جوابی برای سئوالم بود. سئوالی که حالا دو جفت شدهبودند.
ساختمان سوت و کور بود. چراغها خاموش بودند. دیگر نه صدای آواز میآمد و نه صدای کفزدن همسفرها. آرام به سمت اتاق رفتیم. ترس و خجالت طوری در وجودم مخلوط شدهبودند که تنها کاری که کردم رفتم سر جای خودم و خوابیدم. بدون اینکه یککلمه حرفبزنم و یا صبرکنم از زبان آنها چیزی بشنوم. برای چند لحظه و در آن تاریکی سنگینی نگاههای شمایل و فخرالدین را کاملاً بر روی وجودم حس میکردم اما جرأت حرف زدن نداشتم.
آنقدر خستهبودم که نمیتوانستم توصیفش کنم. حتماً نیمهشب بود و ما هم ساعتها بود که قبر کندهبودیم.
فکر آن زن را میکردم که حالا چهکار میکند. لابد کودکانش را در آغوش گرفته و آرام در کنار زاغهاش نشسته و آنها را نوازش میکند. یا آنکه فرصتی پیدا کرده که برای خودش باشد. زاغهاش را جارو کند و لباسهای زیبا برتن کند. موهایش را شانه کند.
به کودکانش فکر میکردم که دیگر پیرمرد را نمیبینند و تنها مادرشان را در خانه میبینند. خانه آرام است مادر موهایشان را شانه میکند و لباسهای تمیز تنشان میکند.
ولی هیچکدام غذا نداشتند که بخورند. اصلاً زاغهشان مطبخ نداشت که غذا درستکنند. تازه اگر زن نبود آنها دیگر هیچ نداشتند که بخواهند زنده بمانند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید