بخش هایی از رمان منتشر نشدهی «بندباز آماتور»
*
– فکر میکنید چی هستید؟ جهانبینی شما چیست؟ ها؟ فکر میکنید این کائنات، این ماه و خورشید و ستارگان از کجا آمدهاند؟ برای چی آمدهاند؟ تمام این چیزهایی که میدانید و میشناسید و مطمئنید که وجود دارند، تا چیزهایی که نمیدانید هستند یا نه، تمام این تاریخ، این سیر و مسیر چیست؟ مبنایش چیست؟ از کجا آمده؟ به کجا میرود؟ ما چه کارهایم؟ شما، خود شما، شما در این میان چه کارهاید؟ ها؟ فکرش را بکنید، در این جهان گستردهای که آغاز و پایان و ابعادش در ذهن ما هم نمیگنجد، ما چی هستیم؟
مریم رازی در سکوت به اسد نگاه کرده بود که پر حرارت و جدی دستهایش را تکان میداد و حرف میزد. نمیدانست چه جوابی باید به او بدهد. پاسخی نداشت. در زندگیش چند بار پیش آمده بود که به چنین مسایل فلسفی و روحانی فکر کند، یا در مهمانیها و گردهمآییهای دوستانه، پای بحثهای ساده و تفننی به این محدوده هم باز شود. ولی هیچ وقت به عمق نرفته بود و اغلب هم سر و ته بحث با شوخی و لطیفهای هم آمده بود. هر بار هم گفته بود «من به چیزی که علم و ذهنم نتواند حلاجیش کند فکر نمیکنم.» و همیشه فکر کرده بود که نباید در آن دام بیفتد. بچه که بود، مثل همهی بچهها، بارها از بزرگترها پرسیده بود که ما از کجا آمدهایم؟، و پاسخ شنیده بود که خدا ما را آفریده. و یک بار که جرات کرده بود بپرسد که خدا را کی آفریده؟، اخم و نگاه جدی مادر ساکتش کرده بود. بعدها، در نوجوانی، به فضا فکر کرده بود و کهکشان راه شیری به نظرش چیزی شبیه یک محلهی بزرگ رسیده بود که کرهی زمین هم مثل خانهشان در آن شناور بود. و به محلههای دیگر فکر کرده بود، و شهر، شهری بزرگ، شهرهای دیگر، و کشورهای دیگر، و ذهنش کور شده بود. فکر کرده بود که کهکشانها همه در فضا هستند، اما فضا چیست؟ فضا کجاست؟ انتهایش کجاست؟ یا ابتدایش؟ اصلا انتها یعنی چی؟ پس از آن چیست؟ پس از آن دیگر دنیای کوچکش زیر و رو شده بود و فکر کردن به آن ناپیدا را رها کرده بود. «هیچ». نیستی. نیستی؟ نیستی یعنی چی؟ هستی یعنی چی؟ و رهایش کرده بود. زندگی آن روزها شلوغتر و زندهتر و ملموستر از آن بود که بخواهد کوچهها و خیابانهای دور و برش را رها کند و به فضا بیندیشد. حالا، بیست و چند سال پس از آن روزها، بار دیگر در برابر آن پرسش قرار گرفته بود؛ آن هم در موقعیتی ناآشنا، در برابر آن مرد جوان ناآشنا، و دلش میخواست باز هم بتواند از پاسخی که نداشت و نبود، طفره برود. دلش میخواست پا روی پا بیندازد و گیلاس کنیاکی را بین انگشتها بچرخاند و شانه بالا بیندازد و بیخیال بگوید: “من هستم. همین. تا هستم، هستم و مهم همین است و کاری که میکنم و تاثیری که میگیرم و میگذارم. به بقیه هم فکر نمیکنم. کار من نیست. من که فیلسوف نیستم. معلمم؛ و درسی هم که میدهم مشخص و روشن و اینجهانی است.” بیرون کشیدن ذهن و جانش از آن محلهها و آدمها و هیاهوها، بیش از آن نیرو برده بود که بخواهد و بتواند دوباره تن دهد به اندیشیدن به آنها و دردها و شادیها و پرسشهای بزرگ و کوچکشان. سه سال پیش، سفر دو هفتهایاش به تهران تقریبا مجنونش کرده بود. قرار بود یک ماه بماند، اما یک هفته بعد از ورودش به تهران میدانست که باید فرار کند. اولین بچهی پنج شش سالهای که دستش را گرفت و با سوز و بریز التماس کرد که یک بسته دستمال کاغذی از او بخرد، اولین بچههای گرسنه و ژولیدهای که کنار در یک رستوران دورش جمع شدند، نگاههای سرد دخترهایی که کنار خیابان میایستادند و سوار تاکسی نمیشدند، شعارهای روی دیوارها، اسمهای خیابانها، و آن نالهی کشدار عربی که از هر گوشهای از مسجدی یا رادیو ترانزیستوری مغازهای در هوا پخش میشد و با هیاهو و ترانههای ضربی ماشینهای در گذر میآمیخت، و آن همه مرد خسته، و آن همه زن سیاهپوش، آن همه سیاهی، سینهاش را تاریک کرده بود. اگر با آن چند دانشجوی سرزنده و پر شور ننشسته بود و حرف نزده بود، باورش نمیشد که چیز دیگری هم زیر آن پوست چروکیده دل دل بزند. که آن پیکر مدهوش بتواند آبستن چیزی هم باشد. نگاه همانها هم اما ناباور بود. تشنه و زنده و صمیمی، پرسشی را آرام پیش رویش میگذاشتند، بعد با غروری گرسنه از پس دیواری شیشهای سکوت میکردند و با پوزخندی ناباور منتظر میماندند…
وسط سخنرانیاش مکث کرده بود و به آن چند صد جفت چشم جوان که در سالن دانشکدهی علوم اجتماعی به او نگاه میکردند، خیره مانده بود. پسرها و دخترهایی که در سکوتی خشک و خیره گوش میکردند و نت برمیداشتند. اینها کی بودند؟ بیست سال پیش کجا بودند؟ بیست سال پیش، وقتی که او و میلاد دور و بر همین دانشگاه فریاد میکشیدند و جزوه و اعلامیه میگرفتند و میدادند و کیفهایشان را از کتابهای جلد سفید پر میکردند، وقتی که تشنه و کنجکاو به پنجرههای دانشکدهها نگاه میکردند و خوشحال بودند که پا گذاشتهاند به دنیای آدمهایی که همیشه چند سر و گردن بلندتر از آنها به نظر میرسیدند، اینها کجا بودند؟ زیر آن پوست؟ در بطن آن پیکر خفته؟ حس کرد نمیتواند بایستد. دست و پای چپش ناگهان تیر کشیده بود و تمام سنگینیاش را مجبور شده بود بیندازد روی نیمهی راست بدنش. دهنش خشک شده بود و چشمهایش سیاه تاریکی میرفت. سست و کج به لبهی تریبون تکیه داد و گردنش را خم کرد. سالن هنوز ساکت بود و تنها صدای پنکهها و دفتر و کاغذهایی به گوش میرسید که چند تا از دخترها خودشان را با آنها باد میزدند. سعی کرد آب دهانش را جمع کند و فرو دهد. غلیظ و تلخ بود. سرش را بلند کرد و به سالن نگاه کرد. چشمها… چشمها… چشمهای ساکت دیوانهاش کرده بود. پلکهایش را روی هم گذاشت. همهمهای میرفت که در سالن در بگیرد. دختری داد زد «آب، آب، بابا شعورم خوب چیزیه. آب هم نذاشتن براشون!” دختر دیگری از انتهای سالن گفت، «استغفرالله، ماه رمضونه!” همان صدای اول جواب داد “ایشون مسافرن.” چند نفر خندیدند. صدای پسری در میان خندههای پراکنده به گوش رسید، “حلال حرومم فکر نکنم براشون زیاد مهم باشه!” خندهها بیشتر شد. صدای دختر دیگری آمد که بلند گفت، “بنازم به این شعور. میخندین؟” و چند صندلی تکان خورد و همهمه و صدای قدمهای محکمی به گوشش رسید که تند به او نزدیک میشد. مریم رازی سرش را بلند کرد و به چشمهای روبرویش خیره ماند که حالا روی صندلیها تکان میخوردند و جابهجا میشدند و با هم حرف میزدند. باز آب دهانش را به سختی فرو داد، دست راستش را بالا برد و دهانش را به میکروفون نزدیک کرد.
– دوستان خیلی معذرت میخواهم. چیزی نیست. چیز مهمی نیست. خواهش میکنم بفرمایید. عذر میخواهم. اجازه بدهید ادامه بدهیم و بحثمان را تمام کنیم.
همهمه فرو نشست و چشمها ساکت شدند و با تردید به او نگاه کردند. نگاه مریم رازی روی چشمها چرخید. دختری با چهرهی آشنا به او نزدیک شده بود و نگران کنارش ایستاده بود. مریم رازی با مهربانی به او نگاه کرد، بازویش را فشرد و آرام گفت:
– ممنونم عزیزم. چیزی نیست.
دختر دستمالی به دستش داد. مریم رازی دستمال را گرفت، با نگاه و لبخند از او تشکر کرد، عرق سردی که روی پیشانیش نشسته بود سترد، سینهاش را صاف کرد و به میکروفون نزدیک شد. ایستادن رو در روی آن فوج چشمهای گرسنه حالش را دگرگون کرده بود. چشمها خیره نبودند. مثل دریای آرامی بودند که سنگین و با تأنی موج میخورد و نمیدانستی در پس آن موجها، در ژرفا چه میگذرد.
پیش از رسیدن به تهران، یک هفته در لندن مانده بود و از آنجا با کشتی به فرانسه رفته بود. همیشه هوس مسافرت با کشتی را داشت، و حالا دست داده بود. مسیر پنج ساعت بود. در نیمههای راه، تازه غروب شده بود که رفت روی عرشه. ایستاد و به غروب خورشید و ابرهای پراکندهی سرخ نگاه کرد. بعد رفت کنار عرشه ایستاد و سرش را خم کرد و به دریا خیره شد، و ناگهان وحشت کرد. از آن حجم گستردهی مواج و تیره که نمیدانستی درونش چیست، از آن تلاطم که نمیدانستی از کدام ژرفا میجوشد و بالا میآید و در خود میپیچد و احاطهات میکند، وحشت کرد. سرش گیج رفت و چند قدم عقب رفت. با این همه، نمیتوانست چشم از دریا بگیرد. انگار بندی جادویی مجبورش میکرد به آب چشم بدوزد. چشمهایش گشاد شده بود و قلبش داشت میترکید. عقب عقب رفت و در را باز کرد و از پلهها پایین دوید.
و حالا، این چشمها، این چشمهای گرسنهی سیر، خیرهی آرام…
دختری را که کنارش ایستاده بود، در روزهای قبل از سخنرانی هم دیده بود. با چند دانشجوی دیگر. نشسته بودند و بحث کرده بودند، از اوضاع دانشگاهها و آموزش و تدریس در کانادا پرسیده بودند، و از کارها و برنامهها و آرزوهای خودشان گفته بودند. مریم رازی حس کرده بود دلش میخواهد تک تکشان را در آغوش بگیرد و ببوسد و تحسین کند. به باغهای سبز و تر و تازه میمانستند. شباهتی به آن جوانهای تند و تیز و عجول و خشمگین نداشتند که او از آن سالهای حول و حوش انقلاب یادش میآمد. و نه به مردمی که در فیلمهای خبری تلویزیونهای غرب نشان میدادند. دختر جوان تمام مدت کنارش نشسته بود و خودمانی شده بود و بفهمی نفهمی، جبههای بین خودش و او با پسرها درست کرده بود. مریم رازی از آن حرکات و رفتار او لذت برده بود و در یک طرح ناگفتهی پنهان، همراهش پسرها را دست انداخته بود و مچ غلوها و فلسفهبافیهایشان را گرفته بود. وقتی خداحافظی کرده بود و سوار تاکسی تلفنی شده بود، دختر ایستاده بود و با اندوه و نگرانیای گنگ در چشمهایی زنده و درخشان برایش دست تکان داده بود. چشمهایش به دو کبوتر میمانستند که توی مشتت گرفته باشی. دل دل میزدند. مریم رازی ساکت بغض کرده بود و لبخند زده بود. تاکسی که کمی دور شد، گوشهی چشمش را پاک کرده بود، برگشته بود و از شیشهی عقب به او که همچنان ایستاده بود، نگاه کرده بود. بغضش را فرو خورده بود و فکر کرده بود در کدام خانه، بین کدام دیوارها، کنار کدام یک از آن پسرها که مدام جملات قصار نیچه و هایدگر برایش بلغور میکردند و پوزخند میزدند، پیر خواهد شد؟ خواهد توانست پر بکشد؟ پرهایش را کجا باز خواهد کرد؟ با آن کبوترها چکار خواهد کرد؟
*
آره. جون داشت. راست میگی. مقالهی جونداری از آب در اومد. اون گزارش و مقالهها رو خودمم خیلی دوست دارم. وقتی مینوشتمشون، دلم یه جوری گرم بود. انگار با همهی کارهای دیگهم فرق داشت. یه جورایی زنده و جوندار بود برام. خب، آخه چند هفته بیشتر نبود که از تهران برگشته بودم. حال و هوای اونجا هنوز باهام بود. اوضاع ایران هم با قبل فرق کرده بود. با چند تا از اون دانشجوها هنوز تماس داشتم و به هم ایمیل میدادیم و گاهی حرف میزدیم. همونجا توی همون گزارش… نه، توی مقاله بود فکر میکنم، آره، نوشته بودم، “بطن مدهوش جامعهی ایران، آبستن غول جوانی است که سر بلند کرده است و دیگر محال است به جام بازگردد.” آره؟ یادته؟ جدی میگی؟ خوشت اومده بود؟ غولی در جام. اقیانوسی در فنجان. آره. میدونی این تصویر از کجا به ذهنم اومد؟ با یکی از همون دانشجوها، یه دختری بود از همون دانشجوهای دانشکدهی علوم اجتماعی، روابط بینالملل میخوند. با هم رفتیم، یعنی من رو برد به اتاقش توی خوابگاهشون. پنجرهاش باز میشد به اتوبان و یک سری برج و ساختمونای بلند اون دور دورها. کنار پنجره ایستاده بودیم، طبقهی چهارم، بعدش یه بچه گربهی کوچولو رو نشونم داد که پایین یک گوشه کنار پلهها کز کرده بود، گفت اونو میبینین خانم رازی، اون فندق منه! گفتم مال توئه؟ خندید و گفت نه، ولی همیشه همین دور و برا واسه خودش میگرده. گاهی که تنها میشم و دلم میگیره، میرم نازش میکنم و بهش خوراکی میدم و باهش حرف میزنم. بچه گربههه واقعا هم از اون بالا اندازهی فندق بود! بعدش برجها رو نشونم داد و گفت، خانم رازی فکر میکنین از اونجا اگه یکی از آدمایی که توی اون برجهای غول زندگی میکنه به اینجا نگاه کنه، ما رو چجوری میبینه؟ خندیدم و گفتم اندازهی یه فندق! ریسه رفت و بغلم کرد و ماچم کرد و بعدش تندی دستمو کشید و گفت تو رو خدا بیاین بریم این فندق منو تا نرفته نازش کنیم. یه چیزی همونجا تو دلم گره خورد و نفسم بند اومد. آخه چیه زندگی؟ ها؟ توی هواپیما، بین راه، اینجا که رسیدم، هر خط اون گزارش و مقاله رو که مینوشتم، از خودم میپرسیدم چیه زندگی؟ وقتی نبینی، ندونی که ان سر دنیا یه بچهگربهی فندقی کنار پلههای یک خوابگاه کز کرده و یه دختر بیست و دو سه ساله که داره میشه متخصص روابط بینالملل نصف تخم مرغ آبپزشو داره میریزه لای یه دستمال که ببره بهش بده و نازش کنه و باهش حرف بزنه… خب، اونوقت از خودت میپرسی… اونوقت به خودت نگاه میکنی و… بعد… خب.. خیلی دارم پر حرفی میکنم. اونوقتها هم یادمه همیشه سرتو با پرحرفیام میخوردم. چه روزایی بود. ولی به خدا فقط با تو اونجوری بودم! پیش بقیه اصلا صدام در نمیاومد. نه که مثلا خجالت بکشم یا نخوام حرفی.. نه، خب، چرا، شاید مسئلهی زبان هم بود.. انگلیسیم بد نبود، یادت که هست، ولی… نمیشد. یعنی اصلا حوصله هم نداشتم. نمیاومد. یه فاصله انگار همیشه بود. حالا هم، خب بعد از این همه سال… بعد آدم به چشمهای خودش نگاه میکنه و میپرسه که چی؟ چی خواهد شد؟ چی قراره بشه؟ دیگه چی قراره بشه؟ ازش پرسیدم چکار میخواد بکنه، وقتی درسش تموم شد، جوابمو نداد.. یعنی نه که نخواد جواب بده، ولی حرف تو حرف اومد، اونوقت یهو گفت، میشه یه چیز خصوصی ازتون بپرسم، گفتم آره عزیزم، بعد یک کم من من کرد و رنگ به رنگ شد و با یه لبخند خاصی گفت، خانم رازی، شما هیچوقت عروسی نکردین؟ خندیدم و گفتم نه! آقا بالاسر میخوام چیکار؟ اونم خندید و لپهاش گل انداخت و گردنشو کج کرد و باز پرسید، آخه، خب…، حتی بچه هم دلتون نمیخواست داشته باشین؟ اونجا خندیدم و کلی سر به سرش گذاشتم و … خب.. ولی… اونوقت یاد تو افتادم. یاد تو و پسرت. فکر کردم خب، پسرت، پسری که هست، ولی نیست. الآن به عکسش که اینجا نگاه میکنم، یه جور حسرت به قلبم میریزه.. بعد از خودم میپرسم این کیه؟ یعنی برای تو، توی زندگی تو، همین یعنی کافیه که میدونی ژن و خونش رو از تو گرفته؟ همین که باشه، یه جایی، یه گوشهی دنیا، گیرم ده سال هم باشه که ندیده باشیش، یا بیشتر، یا اصلا چند سال یه بار هم ببینیش، یا همین عکسی که برات فرستاده، خب این یعنی چی؟ بعد یاد میلاد افتادم. بعد فکر کردم تفاوت کجاس؟ و خودم، حالا، وقتی که میری و میری و میری و بعد یه دفعه پیشونیت میخوره به چیزی و تکون میخوری و چشماتو وا میکنی، و میگی همین؟ همین بود؟ تموم شد؟ خوابم یا بیدارم؟… آه، چقدر حرف زدم. اون همه شراب توی رستوران و این کنیاک هم که… امشب بازش کردی؟ وا، یعنی اینها رو ما خوردیم؟ وای نه دیگه تو رو خدا. یک قلپ دیگه بخورم میزنم فرشاتو کثیف میکنم و میمونم رو دستت ها…
*
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید