Advertisement

Select Page

برای کورش نورانی پسر هشت‌ساله‌ی ایرانی

برای کورش نورانی پسر هشت‌ساله‌ی ایرانی

زن و شوهری ایرانی چند سال پیش از ایران به کانادا مهاجرت کردند. اسم زن مریم بود اسم مرد احمد.

هر دو مهندس بودند و دانش‌آموخته‌ی دانشگاه صنعتی شریف. چه چیزی دانشگاهیانِ ما را به این سوی جهان می‌آورد همه می‌دانیم. امروز در خبرها خواندم مسوولی مدعی شده نوار مهاجرت مغزها بریده شده است. شاید این نوشته خوشایند او باشد شاید هم نباشد. اما بد نیست به دستش برسد و فکری برای کورش بکند.

 سال ورود مریم و احمد به کانادا – یعنی سه سال پیش – سال خوبی نبود. اقتصاد کانادا بیش از اندازه به نفت وابسته شده بود و قیمت نفت آرام آرام پایین می‌آمد. نفت کانادا، نفت ماسه‌ای‌ست و استخراج آن پرهزینه. بشکه‌ای شصت دلار به پایین برای شرکت‌ها صرف نمی‌کند. پس در آن سال شوم یعنی سه سال پیش شرکت‌های نفتی کانادا که اغلب در ایالت پهناور آلبرتا پراکنده‌اند، دست به اخراج گسترده‌ی کارمندان خود زدند. احمد و مریمِ تازه‌وارد هم که تازه استخدام شده بودند، جزو کسانی بودند که باید دنبال کار می‌گشتند.

 مریم کاری پیدا کرد. پیدا کردن کار در ولایت غربت دشوار است. آسان نیست. پروتکل و مصاحبه و رزومه دارد. نه که در ایران این چیزها نیست اما وقتی کل پروژه‌های نفتی خوابیده، متقاضی کار برای شغل‌های بهتر فراوان است و تازه‌مهاجر در رقابت سنگین به مشاغل خوب دست نمی‌یابد.

مریم و احمد پسری به نام کورش دارند. نمی‌شود مدتی طولانی بیکار ماند اگر خاوری‌وار زندگی کردن را شرم بدانی و با پول هنگفت به کشور تازه نیایی. مریم دمِ دستی‌ترین شغل ممکن را برگزید، کار در پمپ‌بنزین. فریاد واحسرتا سر ندهید که چرا فارغ‌التحصیل [دانشگاه] شریف، باید کارگر پمپ‌بنزین بشود. قرار نبود مریم همیشه در این شغل بماند. تمام مهندسین ایرانی که الان در غرب بسیار موفقند از کارگری شروع کرده‌اند. تمام مهندسین ایرانی که در ایران هم موفقند از تِی کشیدنِ کف کارگاه شروع کرده‌اند. کارگری پمپ‌بنزین عار نیست اگر چشم‌اندازی بهتر در دسترس مریم و احمد باشد.

اما اوضاع خوب و خیال‌انگیز پیش نرفت. سه روز بیشتر نبود مریم در پمپ‌بنزین کار می‌کرد. مریم پشت دخل می‌ایستاد و می‌دید اتومبیل‌ها بنزین می‌زنند. برخی راننده‌ها داخل باجه می‌آیند پول بنزین را می‌پردازند و برخی همان‌جا با کارت‌خوانِ پمپ این کار را انجام می‌دهند. یکی می‌آید شکلات یا بطری‌ای آب می‌خرد و دیگری سیگار مارلبوروی لایت می‌خواهد. برای مریم سخت نبود فقط کافی بود بپرسد «رسید هم می‌خواهید؟»

 جاشوا میچل؛ رویای مریم، احمد و کورش را خراب کرد. جاشوا مرد جوانی که تراک کهنه‌ای را می‌راند و شب قبل در خانه‌ی دوستی تا صبح بیداری کشیده بود در پمپ‌بنزین صد و سیزده دلار بنزین زد و قصد کرد بدون پرداخت محل را ترک کند. مریم از همان اول او را زیر چشم داشت. «پولش را می‌دهد، نمی‌دهد، می‌دهد، نمی‌دهد؟»

صاحب پمپ‌بنزین گفته بود اگر کسی نپردازد از حقوق خودت کم می‌کنم. نه! جاشوا قصد نداشت دست در جیبش کند. مریم که لباس فرم پمپ‌بنزین را به تن داشت از پشت دخل بیرون آمد. صد و سیزده دلار! صد و سیزده دلار!؟ مگر حقوقش چقدر بود که صد و سیزده دلارش را این جوان ببرد؟ با آن می‌توانست قبض پرداخت‌نشده‌ی موبایلش را بدهد، برای کورش کیف بهتری بخرد یا لباس گرمی برای احمد. جاشوا پشت رل نشسته بود. مریم جلوتر رفت و در را باز کرد. صدای روشن شدن تراک جاشوا را شنید. دید که راه می‌افتد. مریم معطلش نکرد. بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. نفس‌های تند، تندتر و تندتر. نمی‌دانم آن لحظه چه چیزی در درون او می‌جوشید، کسر حقوق، وظیفه‌شناسی، ترس، تنهایی چه چیزهایی چه رویاهایی چه خیالاتی. مریم کمی دورتر خودش را به جاشوا رساند و بر شیشه کوبید. جاشوا با وحشت و حیرت او را تماشا می‌کرد. چراغ سبز شد. مریم حالا جلوی تراکِ جاشوا ایستاده بود. دست‌ها را باز کرد تا مانع رفتنش شود و بعد خواست بالای کاپوت برود. جاشوا آه در بساط نداشت. پا بر پدال گاز فشرد مریم را پرت کرد و با تراکش از روی او و رویاهایش گذشت. پانزده متری او را بر زمین کشید و بدن نحیف و کوچکش را در صبح سرد کلگری به‌جا گذاشت.

 دو سال پیش ایرانیان درغرب کانادا [ونکوور] برای تشییع و تدفین مریم سنگ تمام گذاشتند. احمد وظیفه‌ی سنگین‌تری پیدا کرد، مادری و پدری. او در مصاحبه‌های آن روزها رو به دوربین گریه می‌کرد و می‌گفت کانادا رویاهای ما را خراب کرد. بیراه هم نمی‌گفت. جاشوا دستگیر و زندانی شد. جرم او قتل غیرعمد است. صاحب پمپ‌بنزین گفت هرگز به مریم نگفته بنزین‌دزدی را از حقوق او کسر می‌کند. پلیس گفت ما بارها گفته‌ایم جان خودتان را برای دزدی‌های کوچک به خطر نیندازید. صد و سیزده دلار برای مریم دزدیِ کوچک نبود. دادگاه جاشوا همین روزها در جریان است.

 دو سال از مرگ مریم گذشت. احمد هم بعد از چند روز دیگر در خبرها و رسانه‌ها نبود. او دنبال زندگی خودش و پسرش رفت. احمد که با کورش به ونکوور نقل‌مکان کرده بود، کاری پیدا کرده و زندگی‌اش سامان گرفته بود. [او] سه روز پیش در ونکوور سوار اتومبیلش شد تا خودش را به مراسم سالگرد مریم در آلبرتا برساند. تا به مزار مریم برود و از روزهای رفته بگوید. از این‌که اگر بود دیگر نباید برای صد و سیزده دلار غصه می‌خورد، از این‌که کورش به مدرسه‌ی خوبی می‌رود و کیف مناسبی دارد، از این‌که زمستان سختی بر آن‌ها نگذشت و لباس گرم لازمش نمی‌شد. می‌رفت که این‌ها را به مریم بگوید. اما سفرش به انجام نرسید. احمد در راه تصادف کرد و درگذشت. احمد را هم همین روزها به خاک می‌سپارند.

از صبح که از خواب بیدار شده‌ام و خبر را خوانده‌ام به کورش نورانی پسر مریم و احمد فکر می‌کنم که شب‌ها، بی شب‌بخیر گفتن به بابا و مامان خوابش نمی‌بُرد. چگونه می‌شود کورش از آن جاده، از آن شهر، از آن پمپ‌بنزین‌ها و از آن اتومبیل‌ها متنفر نباشد؟

[به‌نقل از فیسیوک حامد اسماعیلیون]

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

۲ Comments

  1. فاطمه نیکوکار

    چه کاری از دست من برای تو نازنین ساخته است؟

  2. Username*

    با سلام و ارزوى سلامتی
    لطفا راهنمایی کنید
    از چه طریق میشه کورش عزیز را ملاقات کرد

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان «ویژه‌نامه‌ی پیوست شهرگان»

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights