بهمن، پهلوان زندانی، در آرزوی دیدار با ژیلا در پشت میلههای زندان
مدرسه فمینیستی: بهمن احمدی امویی را اولین بار از نزدیک در یک روز خوش بهاری دیدم و با او آشنا شدم؛ همان روزی که ناهید کشاورز از زندان آزاده شده بود و همه در خانه نوشین احمدی خراسانی جمع شده بودیم، در این جمع شادمان از آزادی دوست، ژیلا بنی یعقوب و بهمن امویی هم آمده بودند. پیش از آن دیدار، در گفتگو و همنشینی با ژیلا متوجه شده بودم که تکیه کلامش بهمن است و آن قدر بهمن، بهمن می کرد که ما ندیده بهمن را می شناختیم. اما بعد از آن دیدار و پس از آشنایی بیشتر با بهمن احمدی، فهمیدم که ژیلا حق دارد. آن روزها فعالین مدنی حقوق زنان و منتقدان دلسوز و خشونت پرهیز دیگر، هنوز چنین «هیولاگونه» تلقی نمی شدند و حداقل در چارچوبی منطقی و مطابق با فعالیت هایشان تعریف می شدند.
بهمن احمدی امویی را یک تحلیل گر اقتصادی و روزنامه نگار اما فوق العاده حرفه ای و متعهد می شناختم. ولی در آن روز شادمانی در منزل نوشین، مردی را دیدم درشت اندام و با هیبتی پهلوانی خوشرو، بی نهایت مهربان و همراه و همدل، گوشه ای ایستاده و سر به زیر و فقط کافی بود که احساس کند که باید باشد سرپا نشناخته می دوید. آری بهمن را این گونه دیدیم. به کمکم آمد، قابلمه بزرگی را که نمی توانستم بلند کنم برداشت. حجب و حیایش را نمی توانم توصیف کنم. بر این باورم که هر کسی که او را دیده و با او هم صحبت شده حتی همه بازجوها و مأمورها و قاضی ها بی شک اذعان می کنند که او انسانی والا با خصوصیات پهلوانی است !
و باز به یاد می آورم که برای برپایی کارگاهی آموزشی در روستایی به لردگان رفتیم. خانواده بهمن احمدی امویی در آن جا زندگی می کردند. با گشاده رویی پذیرای ما شدند. همان جا بود که با مادر بهمن آشنا شدم. مادر بهمن با لباس زیبای محلی با گویشی لری مرتباَ به من تأکید می کرد که تو با بهمن و ژیلا دوست هستی! اگر دوستی، چرا تشویق شان نمی کنی که بچه دار شوند؟ و بعد می پرسید تو خودت بچه داری؟ و بعد از آن که من حرفش را تأیید می کردم، دوباره و دوباره از اشتیاق اش برای نوه دار شدن می گفت. حال این مادر هشتادساله نه تنها نتوانسته فرزند بهمن را ببیند، بلکه حتی نمی تواند به دلیل دوری راه و کهولت، خود بهمن و ژیلا را ببیند. اکنون بیش از سه سال و نیم از زندانی شدن بهمن می گذرد. او به پنچ سال و نیم حبس محکوم شده است و در زندان «رجایی شهر» بدون ملاقات و تلفن، دوران محکومیتش را می گذراند.
بهمن احمدی امویی و همسرش ژیلا بنی یعقوب ۳۰ خرداد ماه سال ۸۸ و پس از انتخابات ریاست جمهوری ایران بازداشت شدند. ژیلا پس از برگزاری دادگاه به یک سال زندان و ۳۰ سال محرومیت از حرفه روزنامه نگاری محکوم شد. او مدتی را با قید وثیقه بیرون از زندان گذراند. در همین دوره بود که هر زمان که ژیلا را می دیدی چمدانش بسته و آماده برای رفتن و سپری کردن دوران محکومیتش بود. شاید به این خیال که در نزدیکی بهمن زندگی می کند، اما زهی خیال باطل .
بهمن احمدی امویی در خرداد ماه، قبل از رفتن ژیلا به اوین، به زندان رجایی شهر منتقل شد. او پس از انتقال، ۲۰ روز را در انفرادیهای زندان رجایی شهر گذراند. سلول هایی که گفته می شود از نظر استانداردهای نگهداری زندانیان و بهداشت در شرایط بسیار بدی هستند. چند هفته پس از خروج بهمن از این سلولها بود که همسرش ژیلا بنی یعقوب نیز برای گذراندن حکم یک سال حبس خود از سوی دایرۀ اجرای احکام به زندان اوین فراخوانده شد. ژیلا را در روز یکشنبه ۱۲ شهریور ماه و قبل از اینکه موفق به دیدار همسر زندانیاش شود به بند زنان زندان اوین منتقل کردند.
اکنون این زوج روزنامه نگار، ژیلا بنی یعقوب و بهمن احمدی امویی، چهار ماه است که بدون هیچ گونه ملاقات و تماسی در دو زندان مجزا، در رجایی شهر و اوین، حبس خود را سپری می کنند. در این روزها دغدغه ژیلا نه تنها دیدن بهمن و شنیدن صدای اوست بلکه بیشتر نگران محرومیت بهمن است که هیچ ملاقات کننده ای در زندان رجایی شهر ندارد. ژیلا در نامه کوتاهی به خواهرزادۀ ده سالهاش از محرومیت های این روزهایش سخن میگوید:
«امیر گُلم میدانم برایت خیلی سخت بود که چند ساعت کنار تلفن نشستی تا من به تو زنگ بزنم و آخر هیچ زنگی از زندان اوین برای تو به صدا در نیامد، شنیدم خیلی نگران شده بودی. بزرگتر که شدی خودت میفهمی که خیلی از آدم بزرگها وقتی تصمیم میگیرند، وقتی دستور میدهند، وقتی مجوز یک تلفن یا ملاقات را باطل میکنند، هیچ بچهای را در نظر نمیگیرند… آنها وقتی مجوز تلفنهای چند زندانی را باطل میکنند به امیر کوچولوهایی مثل تو فکر نمیکنند، به سارا کوچولوها و نیماها هم فکر نمیکنند. سارا را که یادت هست همان دختر هفت ساله مریم منفرد را میگویم. او چهارشنبه برای ملاقات با مادرش آمده بود و در آن سرما چند ساعت جلو زندان اوین منتظر ماند و آخرش بدون دیدن مادرش به خانه بازگشت… امیر گُلم، نمیدانم چطور باید از تو معذرت بخواهم به خاطر بدقولی آن روزم. البته خودت میدانی من بدقولی نکردم، آنها به من اجازه ندادند که به قولم وفا کنم و به تو تلفن بزنم. همان طور که این روزها اجازه نمیدهند برای ثانیهای دایی بهمن را ببینم و یا حتی صدایش را بشنوم. امیدوارم من را ببخشید».(۱)
در تخیل و رویا با خود می گویم که چه خوب می شد، مسئولان، منتقدان و متعرضین مدنی را که دلسوزانه برای این آب و خاک تلاش می کنند، دستگیر نمی کردند. آنها که تمام ابزار قدرت، رسانه، زندان، پول همه چیز دارند پس از چه واهمه دارند؟ چه می شد که حتا اندکی شده به نظرات و نقدهای دلسوزانه این افراد نیز گوش می سپردند. اما از تخیل دست برمی دارم و باز هم پایم را بر روی زمین سخت می گذارم و می پرسم: حال اگر دستگیر می کنید حداقل به قوانین خود عمل کنید و خارج از قانون، خانواده ها را تنبیه نکنید، آیا تا به حال به دل پردرد و رنج مادر هشتاد ساله بهمن فکر کرده اید؟ قانون زندان می گوید: «زندانیانی که به صورت خانوادگی در زندان نگهداری میشوند ماهی یک بار میتوانند با یکدیگر ملاقات کنند»، اما به رغم وجود چنین مقرراتی در آیین نامه زندان ها، با وجود پی گیریهای مکرر خانواده این دو زندانی (ژیلا و بهمن) تاکنون هیچ نتیجهای در بر نداشته است. این درحالی است که پهلوان ما، با وجود مادری بیمار در شهرستانی دور، به غیر از یار و همسرش (ژیلا) کسی را برای ملاقات در زندان ندارد.
باز در تخیّل از خود می پرسم که چرا این دستگاه عریض و طویل، از ملاقات زندانی ها با مادران یا کودکان و یا همسرانشان ممانعت می کند؟ آیا فضای زندان به اندازه کافی آزاردهنده نیست؟ شاید فکر می کنند که شرایط زیستن در زندان آن چنان «گل و بلبل» است که این گونه محرومیت ها را اجرا می کنند تا دیگر کسی جرئت ابراز سخن مخالفی نداشته باشد. آیا این چنین است رسم داوری و نگهداری از زندانیان؟ آنانی که چنین با اسیران خود رفتار می کنند باید از خود بپرسند که در آینده و تاریخ چگونه ارزیابی خواهند شد؟!
پانوشت:
۱- به نقل از صفحه فیس بوک ترانه بنی یعقوب
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید