Advertisement

Select Page

همراه با پانزده سالگی‌ام (۳)

همراه با پانزده سالگی‌ام (۳)

(۳)

سومین بازدید: خواب های اروتیک

از مجموعه:  همراه با پانزده سالگی ام

از آدم های ترسو بدم می آید. ازشان چندشم می شود. از آن هایی که خودشان را پشت خود دیگرشان پنهان می کنند. به ویژه وقتی که می خواهند موذیانه از زندگی محرمانه ات سر در بیاورند. و یا از زبانت حرف بکشند بیرون. آنوقت است که یکجوری دیوانه می شوم و عریان گویی می کنم. ازحقیقت ها پرده برداری می کنم و بزرگنمایی شان می کنم.

کسی که کنارش دراز کشیده بودم، آدمی خجالتی است. ترس هایی دارد اما چندان موذی نیست. با اندکی تردید چشمهایش را دوخت به نقطه ای دوردست و گفت: می دانی که ما مردها… گاهی با دیدن خواب هایی، خودمان را خیس می کنیم…

گفتم: آره…خب…

غلت کوچکی زد. نشست روی تختخواب و به بالش تکیه داد. با اعتماد به نفس بیشتری پرسید: می خواستم بپرسم که هیچوقت اتفاق افتاده که در خواب …  به اوج برسی و … مثل ما مردها…

دلم برایش سوخت. مثل یک پسر چهارده ساله رنگش سرخ شده بود. گفته بود که در طول سی و پنج سال زندگی با همسرش، حتا یکبار هم در باره لذت جویی از تن و همخوابگی با هم صحبت نکرده بودند. و تجربه هماغوشی هایشان تجربه هایی مکانیکی بوده اند که با تربیت کاتولیکی همسرش آمیختگی کامل داشتند. و اینکه هماغوشی تنها برای زادوری بوده است و نه لذت بری. برای بوجود آوردن یک انسان دیگر در این دنیا. سی و پنج سال زندگی کردنی سرد زیر یک سقف گرم. در خانه ای چهار طبقه با پنج اتاق خواب و یک استخر آبی رنگ با آبی زلال. بعد، ناگهان همسرکاتولیکش عاشق شده بود و رفته بود با یک مرد دیگر. و او همراه با درد مهلک مورد خیانت قرار گرفتگی، ناگهان حس کرده بود که تنش آزاد شده است که بتواند رویا بافی کند و زن های دیگر را توی زندگی اش راه بدهد. یکبار که توی استخر آبی خانه شان با زنی بسیار جوانتر از خودش شنا کرده بود دزدکی به برجستگی های بدن زن زیر مایوی زرشکی رنگش خیره شده بود و ناشیانه دستش را کشیده بود دور کمرش و بعد هم روی باسنش و بعد هم هر دو همدیگر را بوسیده بودند. و حس کرده بود که هنوز خواستنی است. و می تواند رؤیای زنهای بسیاری باشد.

من و من می کرد. و من تمام تمرکزم روی من و من های او متمرکز شده بود و حالت شرمزدگی چشم هایش و رنگ به رنگ شدنش. همانطور که منتظر نگاهم می کرد، تصویری به سرعت در ذهنم شکل گرفت.

گفتم: پانزده ساله که بودم….

بی حرکت به چشم هایم خیره شد. این خیرگی را دوست نداشتم. اما سادگی اش را دوست داشتم. و دلم خواست که با گفتن حقیقت با تمام سادگی و پیچیدگی اش، این خیرگی را به دانش تبدیل کنم.

گفتم: پانزده ساله که بودم، …

  • خب…
  • هیچی…
  • پانزده ساله که بودی…

دلم نمی خواست آب دهانش را قورت بدهد و اینطور به دهانم خیره بشود. اما به خودم گفتم چه رؤیای خامی است که آدم تصور کند که همه باید مثل او واکنش نشان بدهند درباره چیزی که قرن هاست ممنوع شده تلقی شده است.

  • خواب دیدم که عریان ایستاده ام توی باغچه. شیر آب باز بود و خاک، نمناک. درخت ها سبز و گل ها شاداب. پسری که دو سال از من بزرگتر بود و دوستش هم نداشتم، مرا با یک ضربه سریع روی دست هایش بلند کرد.

توی چشم های مردی که کنارم دراز کشیده بودم ناگهان جرقه ای از حسادت موج زد. چهره اش سرخ شد. می دانستم تکانش داده ام. نگاهش را به سرعت به گوشه ای گرداند. آب دهانش را قورت داد و پرسید: اسم آن پسر چه بود؟

گفتم: امیر.

گفت: آهان…

نمی دانستم اسم “امیر” چه تصوری را در او می آفریند. اسم “امیر” را دو بار، با لهجه، تکرار کرد. وهر دو سکوت کردیم. به نوعی. هر دو به چیز های دیگری غیر از آن خواب فکر کردیم. حسادتش را دوست نداشتم. اما سادگی اش یکجوری مهربان بود.

گفتم: یک دستش زیر ران راستم بود و دست دیگرش بین دو رانم. تماس انگشتانش یکجوری توی تنم جرقه ای انداخته بود. دست هایم به نوک شاخه های درخت می رسید. آفتاب شفاف بود و آسمان آبی. خانه زیر پاهایمان بود. من همچون یک رقصنده باله ، سبک و نازک روی دست هایش چرخ می خوردم. لذت بود و لرزش، بدون عشق. لرزشی در رگ هایم پر از تنش… که…

درست در همین لحظه، و همانجا بود که از پنجره اتاق خواب، پانزده سالگی ام را دیدم. در تاریکی. زیر رختخواب. گنگ و نیمه خواب. که به آن پسر جوان می اندیشد که دو سال از او بزرگتر بود. به “امیر”. به آن لحظه تماس و لرزش صاعقه گونه، بدون آنکه او را دوست داشته باشد. با چشمانی خمار و پوستی که از دانه های عرق نمناک بود.

چشمهایش را باز کرد. با نوعی تشویش طره بلندی از موهایش را مثل یک چشم بند لیفه کرد پیچان و روی چشمهایش کشید.

صدایش زدم: مریم….

پانزده سالگی ام یکه خورد. و سرش را از زیر لحاف بیرون آورد. رشته پیچان موهایش را از روی چشم برداشت و با اندکی هراس به طرف دیگر اتاق نگاه کرد. روی رختخواب دیگری خواهرش خوابیده بود. نشست روی رختخوابش و به پنجره چشم دوخت. به باغچه که شیر آب باز بود و آب را می سراند توی راهروهای خاکی و مارپیچی کناره درخت های تشنه. عرق چهره اش را با دامن چیندار کتانی قرمزش با خال های سفید گرفت. بعد نگاهش ثابت ماند توی چشم هایم. نگاهش پر از هراس بود. سرش را به سرعت برد زیر لحاف و بی حرکت ماند. نفس هایش آرام بود اما پر شتاب. زیر طرح لوزی مانند دوخت لحاف. در نگاهش خواب دیگری را که پیشتر دیده بود بیاد آوردم. خوابی که دو سه سال پیشتر دیده بود. می دانستم که احساس چندش آور و وحشت از این خواب او را مچاله کرده است.

مادر بزرگ نشسته بود روی فرش کناره باریک و بلند پای دیوار آجری، با لبخندی مرموز و موذی. پکی به قلیان ناصرالدین شاهی زد و آب زیر پایه قلیان، توی آن تنگ بلورین پر از شکوفه های نارنج، پر از غلیان پولک گونه شد. مادر بزرگ عبوس بود.

پانزده سالگی ام، شرمگین ایستاده بود کنار درخت سبز بلند و “امیر”، جوانی که دو سال از او بزرگتر بود، زیر درخت. آسمان مه آغاز بهار را داشت. پانزده سالگی ام دوست نداشت به امیر نگاه کند. نگاه امیر با نوعی عریانی، و دزدانه نگری توأم بود. حتا در خواب که انگار نه سالش بیشتر نبود این عریان نگری را تشخیص می داد.

مادر بزرگ از روی قالی برخاست. یک کاسه چینی با گل سرخ را از توی سینی برداشت و محکم توی دست هایش نگه داشت. مادر بزرگ بدون رضایت پانزده سالگی ام مریم می خواست او را در سن نه سالگی به عقد امیر در بیاورد. درخت چقدر بلند بود و استوار. بوی شکوفه هایش را دوست داشت. اما این عطر، در دستپاچگی و حس شرمگین و چندش آورش گم می شد. با اضطراب و کنجکاوی به کاسه چینی در دست های مادر بزرگ سرک کشید. در کاسه، تکه ناشناخته ای از تن نه ساله اش را در آن دید که مثل سنگدان شسته شده یک مرغ نوجوان، صورتی و شیار دار بود. در کنار تکه سنگدان گونه تنش، تکه ناشناخته ای از تن امیر را در آن دید که هر دو تکه در آبی زلال شناور بودند. چطور این تکه که مثل سنگدان شسته شده یک مرغ نو جوان است، جزیی از تن اوست؟ جزیی که از لحظه ای که خودش را شناخته بود، باید مراقبش می بود. جزیی که به طور مبهم آموخته بود که جزیی زاینده و شرم آور است که فقط یک مرد می بایست آن را تصاحب کند.

تصاحب؟

چرا یک مرد باید تن او را که با آن به دنیا آمده است، صاحب بشود؟

چرا خدایی که خود را از او پنهان کرده است باید آنقدر ظالم باشد که تنی را خلق کند و بعد آن را به تصرف یک مرد در بیاورد؟

چه آفرینش مسخره ای!!

ازدواج؟

ازدواج یعنی چه؟ یعنی تکه ای از تن او که تا سن نه سالگی آن را زیر یک زیر پیراهنی و دامن دورچین و شورت کتانی پنهان کرده است، حالا با تکه ای از تن امیر که زیر شورت و تنبان و شلوار پنهان شده بود، با تلنگر انگشتان مادر بزرگ که بوی تنباکو می دادند، با زمزمه های آیاتی که مقدس خوانده می شدند، در یک کاسه چینی، عریان در هم بلغزند و بجنبند و در دور دست برای این لغزیدن ها و در هم آمیختگی ها، ساز و موسیقی نواخته بشود؟

مریم از لبخند های مادر بزرگ چندشش می شد. از تکه تنش که در برابر چشم های دریده همه مردم شهر عریان شده بود!

ازدواج؟

ازدواج چه آداب و رسوم مسخره ای دارد!

چه آداب و رسوم احمقانه ای!

درخت ها ساکت به او نگاه می کردند. درخت ها با مریم احساس همدلی می کردند. اما دیوار ها…. تمام دیوارها پوشیده شده بود از چشم های دریده مردم شهر که نشسته بودند به تماشای دو تکه گوشتی از تن او و تن امیردر یک کاسه چینی…..

مادر بزرگ چند آیه دیگر خواند و فوت کرد به تکه های لغزنده درون کاسه چینی. مریم حالتی لزج حس کرد زیر دامنش و بین دو رانش. حالت تهوع داشت. از نگاه دزدانه امیر و لبخند مرموز و موذیانه مادر بزرگ… و این مه غلیظ، زمزمه آیه خواندن ها و غلیان آب قلیان، و اژگل های آتشین روی سر قلیان ناصرالدین شاهی… و حس تصاحب…..

آیا مادر بزرگ تکه تن او را وقتی که خواب بود، بریده بود و انداخته بود توی کاسه ؟ تکه تن امیر را چه کسی بریده بود؟

خواب در خواب؟

رؤیا در رؤیا؟

سر پانزده سالگی ام مریم پنهان بود زیر لحاف.

نمی خواستم صدایش بزنم. نمی خواستم فکر کند که من از خوابی که دو سه سال پیشتر دیده بود، با خبرم! بگذار به رازهای او احترام بگذارم. به راز خواب او. به رمز خوابی که او در سیزده سالگی دیده بود و در پانزده سالگی بعد از خوابی دیگر به یادش آمده بود.

از اتاق آمدم بیرون. از خواب پانزده سالگی ام هم آمدم بیرون. ازتوی باغچه و تیر کشیدن رگ های تنش و داغ شدنش هم آمدم بیرون….. بیرون آمدم از تمامی سوراخ سنبه ها… از توی چشم ها و رگ های سر فروید و یونگ و دریدا و الن سیکسو. آمدم بیرون. و دوباره دراز کشیدم روی تختخواب و به چشم های مرد که به خواب های سیزده سالگی و پانزده سالگی ام چشم دوخته بود، چشم دوختم. و به دهانش که هاج و واج باز مانده بود و به انگشتانش که به آرامی به انگشتان دستم نزدیک می شدند…. نه از آدم های ترسو بدم می آمد دیگر و نه از آدم هایی که می خواهند موذیانه از زبانم حرف بکشند و نه بزرگ نمایی کردن حقیقت و نه توضیح دادن و گفتن و بیان کردن….

دلم می خواست سرم را بگذارم روی بالش و بخوابم. و به هیچ چیز فکر نکنم. شاید تنها به پیانوی شوپن گوش بدهم. مهم نیست اگر نسلی که خیلی نیست که بدنیا آمده و حالا پانزده سالش شده است به من بخندد و یا هم نخندد که من هنوز به شوپن گوش می دهم و به ویدیوهای تیک تاک دو سه ثانیه ای شان نگاه نمی کنم و نمی خندم… مهم نیست. هیچ چیز مهم نیست. فقط حس می کنم که خیلی خوابم می آید!

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights