ترازو
سر صبح، خلوت ظهر، بوق سگ، بوران برف، رگبار باران، طوفان، تیر گرما و هر زمان که از کنار دکان اش رد میشدی، دم در دکانش چمباتمه زده و گویی جغد شب نشین، چنان اطرافش را رصد میکرد که جنبندهای از تیر نگاهش در امان نمیماند. وسط سرش بی مو و اطرافش کپههایی از موهای تنک شدهایی بود که گویی خرده موهایی بازمانده از یک مشاجرهی بشدت سخت از دو گربهی چموش تیز چنگال باشد.
قد و قوارهاش اما هنوز مستدام بود و با اینهمه اگر بگوییم خوش قامت، دروغ گفتهایم زیرا که با احتساب یک نوع پلشتی و یک شکم برجسته و پوشش ضد و نقیضاش تقریبا از جذابیت ظاهری عاری بود، خصوصاً که چهرهاش چیزی را باز نمیتاباند جز یک بیخیالی احمقانهی محض با کمی سفاحت و البته یک خود زرنگپنداری ناشیانه با دغدقههایی از نوع معاش.
تقریبا بطور مداوم دهانش با چیزی مشغول بود و در اطرافش گاهأ پوستهایی از تخمهی آفتابگردان بهصورت پراکنده روی زمین تف شده بود.
دکانش نقطه اتصال دو محله متوسط و فقیر نشین بود و هدفش گویا تامین خواروبار همان محدوده. از هر جنسی چند عدد کنار هم چیده شده و فضاهای خالی پراکنده بسیاری در قفسهها بچشم میخورد.
در یکی از ایام لطیف سال که بیرون مغازه با فروتنی لذتبخش خاصی تن به آفتابی ملایم داده بود، ناگهان مجبور شد برای ورود یک مشتری به دکان از جایش برخیزد و با او همراه شود.
در ابتدا مشتری چند جنس از قفسههای کنار در برداشت و بعد بهسراغ یخچال کوچک وسط دکان رفت و با هر بار برداشتن چیزی، چشمهای مرد دکاندار تنگ و تنگ تر میشد و چهرهاش بیشتر در هم فرو میرفت و در جواب پرسشهای مکرر مشتری پاسخهایی منفی همراه با کمی خشم و ناراحتی میداد. از آخرین مرتبهایی که باری آورده بود، چند ماهی میگذشت و هرگز حال و حوصله این دردسرها که تاریک روشن هوا بلند شود برود بار را بیاورد نداشت. درون سرش آنچه میگذشت این بود: این چه مصیبتیاست دیگر! هر چه جنس در مغازه هست را دارد میبرد، احمق نمیداند نباید اینجا خرید بکند؟! مردک الاغ بیصاحب …
این بار مشتری دست برد تا چیز دیگری بردارد که ناگهان خشم دکاندار دیگر از کمان رها شد و بصورت چند کلمه نامربوط مستقیم پرت شد به سر و کلهی مرد مبهوت. مرد سعی کرد بفهمد چه شده. باری تابحال هیچگاه دیده نشده بود که دکانداری از فروش متعلقات دکانش پریشان حال و مغموم شود با این حال نتوانست علت خشم و بیهودهگویی دکاندار را درک کند. در این میان، حرفهای تند و ناسزا، شروع کردند به رد و بدل شدن و کم کم تبدیل شدند به چک و لقد و مشت و کتک کاری. از بد اتفاق هیچ جنبندهایی از آن نزدیکیها رد نمیشد، شاید که بخواهد آن دو را از هم جدا کند. لاجرم مردان مذکور تحت تاثیر یک رودربایستی نامعلوم مجبور به تغییر حرکات نمایشی و سوق آن به ضرب و شتمهایی واقعی شدند. اینک چند دقیقهایی بود که مشغول شده بودند و کم کم خستگی و استیصال داشت جایش را با خشم عوض میکرد که یقهی مرد دکاندار درحالی از دستان مشتری رها شد که طی یک چرخش ۹۰ درجه بهسمت پیشخوان پرتاب و با ترازوی کوچک مخفی شدهایی در پشت چند شیئ که بنظر میآمد برای وزن کردن اجرام کوچک بکار میرود برخورد کرد و هر دو پخش زمین شدند…
اکنون که مرد مشتری متوجه موقعیت پیش آمده شد، بسیار مصمم و جسورانه قصد کرد تا قانون را مامور مجازات دکاندار کند…
هنگامی که دو مامور قانون وارد دکان شدند و چشمشان به دکاندار افتاد سلام و احوالپرسی گرمی میانشان برقرار شد و طی گفتوگوی تحدید آمیز کوتاهی با مشتری و معاملهایی قابل قبول با دکاندار در مقابل چشم مشتری دکان را ترک کردند…
اینک مشتری زیر لب چیزی میگفت و دکاندار در حالی که خودش را میتکاند، رو به سوی مشتری کرد و گفت: گم شو غریبه.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید