تعطیلات نوروز را چگونه گذراندید
همانطور که همه شما میدانید ما در خارج زندگی میکنیم. خارجیها اصلاً تعطیلات سرشان نمیشود. از صد و بیست و چهار هزار پیغمبر و یک عالمه امام سرتا پا یک جیزز دارند که برای او هم به زور یک روز را تعطیل میکنند. آدم هم نمیداند تولد اوست یا روز وفاتش. تازه « تی ان تی» و «سون الون» برای حضرت جیزز علیهالسلام تره هم خورد نمیکنند. پَر خیالشان نیست و همیشه خدا باز هستند.
اینجاییها شاهکار بزنند در سال چند تا «لانگ ویکاند» دارند که در آن قورمه سبزی قوطیای هم باز نمیکنند چه رسد به این که سبزی پلو ماهی درست کنند. به همین دلیل موقع تعطیلات کاسبی پیتزاییها سکه میشود. در نتیجه آن «لانگ ویکاند» زهر مار ما ایرانیهایی میشود که پیتزا دلیوری میکنیم.
متأسفانه هزار بار هم به فهمیدهترین این مشتریها بگویی “نوروز پیروز” دو قرانیاش نمیافتد. تیپ که نمیدهد هیچ، دلخور هم هست که دیر کردهای. به یکی از آنها که به خاطر تأخیرم توقع تخفیف داشت، میخواستم بگویم: “مرد حسابی امروز سال نوی ماست. عوض آنکه بشینم به تیک تاک ساعت و دهل و سرنای تحویل سال و پیغامهای نوروزی گوش بدهم، آمدهام پیتزا برای توی شکم گنده دلیوری کردهام، طلبکار هم هستی؟ حیف ماهیهای قرمزی که در تنگ بلور، جسدشان روی آب آمدهاند. حیف فال حافظ. لااقل به من میگفت که «یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور». اما به شیطان لعنت فرستادم. به هر مکافاتی بود نیشهایم را باز کردم و عذر خواهی کردم و گفتم که به خاطر سال نوی ایرانی مغازه خیلی شلوغ بوده. مگر این خارجیها از رو میروند. او هم برای آنکه کم نیاورد نیشهایش را به زور باز کرد و گفت: “ای؟ دوباره نوروز شد؟” میخواستم پیتزاها را بکوبم تو ملاجش. اما فهمید که چه غلطی کرده، پنج دلار انعام داد و گورش را گم کرد.
امسال من و خانم و بچهها برای آنکه تعطیلات نوروز خودمان را حداقل به یک روز برسانیم و از شر اینگونه مشتریهایِ کج دوقرانی نجات پیدا کنیم، از روش «کال سیک» کردن استفاده کردیم. ارباب من ایرانی است. سر کار نبود. برایش پیغام تلفنی گذاشتم که مریض هستم و سر کار نخواهم رفت. در عوض خودم را به بانک رساندم. سراغ کارمند ایرانی را گرفتم. همکارش گفت «کال سیک» کرده و نیامده است. بیماریاش را فهمیدم. دنبال پول نو تا نشده میگشتم. مانده بودند که سال نو چه ربطی به پول نو دارد. گفتم سال نوی ما واقعی است. خیلی هم به نو، ربط دارد. همه چیزمان باید نو باشد، الا وضعمان. از اینجا و آنجا ده تا پنج دلاری روبراه کردند. به خانه که رسیدم قرآن را برداشتم که پنج دلاریها را لای آن بگذارم. خانم تلفن را رها کرد. قرآن را از دستم قاپید و داد زد: “دلار کثیف را که نمیگذارند لای قرآن مجید.” بچه ها را جمع کردم که عیدیاشان را قرآن ندیده بدهم دستاشان. ریسه رفتند از خنده. هر کدام در مکدانالد ساعتی هشت دلار وبیست و پنج سنت کار میکرد. پنج دلاریهای نوی تا نشده را نشان هم میدادند و میگفتند: “یک بیگ مک. هپی نوروز.” مخصوصاً روزش را میکشیدند که حرص مرا در بیاورند. لباسهای نویی را که خریده بودم حاضر نبودند بپوشند. به نظر آنها «ویرد» بود که همه نو نوار کنیم و دور سفره بشینیم. داشت خون جلوی چشمانم را میگرفت که ارباب من زنگ زد و گفت: “این چه پیغامیست که گذاشتی؟ میکروبای بلوچستان حریف تو نشدند، این میکروبای تی تیش مامانی برتیش کلمبیا چه غلطی میکنن؟”
خجالت کشیدم. قول دادم بروم. خانم میگوید “تو که عرضهی کال سیک کردن نداشتی چرا هفت سین خریدی؟ سمنویش فاسد شده. سبزهاش زرد و سکهاش قلابی است. سیرش هم به جنبش سبز پیوسته. فقط سماقش مانده، آنرا هم ببر که سر کار بمکی.”
با نیمساعت تأخیر خودم را رساندم سر کار. البته سماقها را نبردم.
ارباب یک نفر را استخدام کرده بود که جلوی مغازه حاجی فیروز شده بود و داشت “بزبز قندی” را میخواند. او میگوید که چینیها، سال نوی خودشان، با آن اژدهایی که زهره ترک میکند، راه میافتند در خیابانها. ما چرا رقص به این قشنگی را پنهان کنیم. ارباب برای خانمی که حیرت زده داشت به حاجی فیروز نگاه میکرد، شعر را «گوت گوت شوگری» ترجمه کرد. خانم دوتا پیتزا سفارش داد و پرسید که بهار چه ربطی به بز و شکر دارد! به همین راحتی جلوی ما عید باستانی ما را زیر علامت سئوال میبرد. گفتم که همان ربطی را دارد که عصای شکلاتی شما با کریسمس دارد. بقیه کارگران که ایرانی بودند حال کردند و زدند زیر خنده. طرف، دمبش را گذاشت روی کولاش. اما ارباب جلوی ضایع شدن کاملش را گرفت. فوری بردش کنج مغازه و سفره هفت سینی را که چیده بود نشاناش داد و گفت: “دیس ایز سفرهی سون اس”. زن به سیب سرخ نگاه کرد و گفت: «بت دیس ایز ان اپل». ارباب هم متوجه شد که زن نگاه مخرب دارد. سرخیاش زد بالا. من اربابم را میشناسم. عصبانی بشود انگلیسیاش خوب میشود. گفت: «یس یس ان اپل ایز سیب، سیب ایز اس.»
من هم به فارسی رو به زنک طوری که بشنود گفتم: خوردی؟
یکی از مشتریها داد زد که یکی از ماهیها مرده. سه چهارتا از مشتریهای مرگ ندیده، مرگ ماهی را تاب نیاوردند و رفتند. همان خانم این بار رو به من پوزخندی زد. فکر کرد من هم سرم را پایین میاندازم. گفتم: “آمریکا همه جا حمله میکند، هزاران هزار آدم در جنگهایش کشته میشود، همین خانمها و آقایان سرشان را پایین میاندازند. حالا دوتا ماهی زپرتی میمیرد پا میشوند و میروند. نژاد پرست هستند. میخواهند عید ما را خراب کنند.”
ارباب نگران و مضطرب از من میپرسید که غرق شدن به انگلیسی چه میشود. آخرش، علت مرگ ماهی را غرق شدن اعلام کرد.
آقایی قد بلند با بارانی سیاهی وارد میشود. ته ریشی دارد. ریش پروفسوریش او را جا افتاده نشان میدهد. کمی فارسی بلد است. نیامده میگوید: “سال نا ما باراک.” بعد با هیجان سراغ سفره هفت سین میرود. شروع میکند به بیان کردن فلسفه تک تک سینها. چیزهایی میگوید که برای ما هم تازگی دارد. سواد از وجناتش میچکد. آدم از ایرانی بودن خودش خوشش میآید.
ارباب که از آشنا شدن با آدمهای سرشناس هیچ موقعیتی را از دست نمیدهد. او را به یک پیتزای متوسط و یک نوشابه میهمان میکند. من که انگلیسیام بهتر است مأمور میشوم با او گرم بگیرم. مرد که بسیار خونگرم بود تا مدتی که پیتزایش حاضر بشود از سنت خوب آش رشته که روز سیزده بدر در پارک میفروشند برای سایر مشتریها تعریف کرد. یکی که دید او زیاد میداند از او فلسفه «گوت گوت شوگری» را پرسید. مرد آهی کشید و گفت همین یک قلم را خود او متوجه نشده است. حیف که پیتزایاش آماده شد. او هم گفت گیتارش بدون محافظ بیرون مانده و با عجله رفت. ارباب که به وجد آمده بود به دوستمان که حاجی فیروز بود و کارش تمام شده بود برای دوساعت دیگر هم پرداخت کرد و او با دایره خود به بیرون رفت. از ساعت پنج چنان خلوت شد که ساعت شش ارباب غیر از دو نفر همه ما را مرخص کرد. با عجله بساطم را جمع کردم و خودم را به آنطرف خیابان که ایستگاه اتوبوسها بود رساندم. مردی را که آنهمه در مورد نوروز حرف زده بود و میدانست، دیدم که داشت گیتار میزد و عابرین در جعبه گیتارش پول خورد میانداختند.
چشمش که به من افتاد فریاد زد: “سال نا مباراک!”
مانده بودم یک دلار در جعبهاش بیندازم یا بگویم: “سال نو مبارک.”
Loved this article