تمام قاتلهایم محرم مناند
با کمى فاصله از میزش ایستادم. فکر میکنم دهانم باز بود که بعد از گذشت کمى ، گلویم آنطور خشک شده بود. سرش را از روى میز بلند نکرد ،لابد داشت نامه نویسنده دیگرى را مینوشت : ‘خوب بفرمایید! موضوع دیگرى هست ؟
آن موقع بود که دهانم را بستم.آرام دور زدم و رفتم سمت در. دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم و دیدم که هنوز دارد مینویسد، گفتم:
یعنى باید حتمن به هم محرم باشند . منظورتان همین بود دیگه ! حرفی هم باشد که به هر حال شما گوش نمیکنید. اینجا بود که سرش را بالا گرفت و گفت:
_ چیزى فرمودید ؟
من هم لابد گفتم نه! یا حتى همین را هم نگفتم و آمدم بیرون. حالا این را برای که میتوانم تعریف کنم به جز تو؟ تو خودت تمام این ماهها با من نبودی؟ ندیدی که همه را چطور با دقت نوشتم ؟ میدانستم که نمیشود.
_خوب باید بیشتر تلاش میکردى . باید برایش توضیح میدادى. من هم نمیتوانم ! من که نمیتوانم بروم محضر. انگار قرار است حتمن من یک نفر را بکشم و مهم نیست چه کسی را که هی من را می اندازی به دامن این مرد و آن مرد! یادت رفته ؟ هنوز ۵۰ صفحه هم از آن روز عصر نگذشته ؟ به همین زودی آن هم درد و خون وعذاب را یادت رفت؟ ببین! هنوز لکه های سیاه و کبودش اینجا هست. صفحه بیست هم همین بود. خودت میدانی ۷۰ و ۸۰ و ۱۱۰هم همین است. من هر صفحه باید این همه درد را تحمل کنم بی فکر انتقام ؟ تازه آن ایده دیگر چه بود! آن یکی از همه تحقیر آمیزتر بود.
_ایده رفتن پیش همان روحانى که از خیابانتان رد شد و به تو بد نگاه کرد را میگویی؟ میتوانم بنویسم که دوستت داشته, از روی هوس نبوده! نمیشود؟
_همین دیگر ! بروم پیش او کمک بخواهم ؟ پیش آن مردکه ؟ تازه تو الان بعد از این همه ماه بنویسی که دوستم داشته, من چطور عاشقش شوم؟ چطور میتوانم حتی دوستش داشته باشم؟ این را آن آقای توی اداره گفت؟ تو که تازه آن قسمتش را هنوز ننوشته ای . باید تازه شروع کنی به نوشتنش. یک چیزی را میدانی ؟ بنویسى هم من نمیروم پیشش. عاشقش هم نمیشوم. تو باید یا همه آن ۲۱۰ صفحه را از اول بنویسی بدون من یا …
_یا چه؟
_یا هیچى! قصه همینطور میماند و من زن هیچکس نمیشوم و آنطور که پیش رفت تا آخر آن عوضی را میکشم . تو چطور دلت میاید من بشوم زن مردک عوضی و قصی القلبی مثل او؟
_اما آنها نمیگذارند چاپ شود. هیچکس تو را نخواهد خواند و قصه ات میماند برای همیشه اینجا روی میز. ببین چه بر سر فرزانه و گلشیفته و ریحانه آمد؟ تازه آنها کسی را هم نکشته بودند. یک بغل و بوسه و موهای پریشان در ساحل و آرزوی رقصیدن در سالن تاتر شهر انداختشان گوشه کشو من . آنها هم مثل تو لج کردند. اما منم باید زندگی کنم. فکر آن همه سیگار و لیوانهای چای و قهوه را که میکنم حلقم خشک میشود. ببین آن یارو که توى اتاق اداره ارشاد بود یک پیشنهاد دیگرهم داشت. میتوانی در حمام خفه اش نکنی. میتوانى شب که خواب است روسریت را ببندى دور گردنش وخلاص! نظرت چیست ؟ چرا میخندى؟
_میخندم؟ خوب به نظر تو خنده دار نیست! اولن من اگر شب بروم آنجا میگویند فاسدم و فاسقم و لابد بعدش هم سنگسارم میکنند . تازه یارو قوى هیکل است من چطورخفه اش کنم که بیدار نشود؟! آنجا توى حمام که بود قرار شد تو جورى قبلش زمین را چند خط بالاتر لیز بنویسى و او زمین بخورد و من هم چند خط پایینتربیایم داخل و ببینم زمین خورده است و بى هوش است و باقی ماجرا. حالا تازه چطور شالم را دور گردنش بپیچم که دستم به او نخورد؟
_ خوب چطوراست سم بریزى توى غذایش که یکهو بیافتد و بمیرد. هان؟ چه میگویى؟
جمله ام به اینجا که رسید رفته بود . بى سلام و خداحافظى می آمد و میرفت. همیشه همینطور بود. من هم مترو گرفتم و رفتم سمت خانه.
توی مترو با پوشه ای باز از ورقه های کپی شده در کیفم به میله آویزان بودم که در قاب پنجره ایستگاه دانشگاه شریف دیدمش. درست وقتی صدا گفت “ایستگاه دانشگاه شریف ” دیدمش. پیاده شدم و خودم را از لابلای جمعیت کشیدم سمت پله ها . داشتم خفه میشدم. دیوانه شده بودم, پیاده شده بودم که چه بشود؟ دیدمش آنجا پایین پله ها با آن شال گلدار روشن ایستاده بود روبروی تبلیغ لوازم آرایشی روی دیوار. داشت زیر چشمی من را میپایید, این حالتهایش را خوب میشناختم. هیچ نفهمیدم چه شد که خودم را در یک کافه دنج دیدم و او هم روبرویم نشسته بود:
_ تو میخواهی من را بیاندازی بیرون. از اولش هم چندان از من خوشت نمیامد. آن اوایل میگفتی سیگار نکش! بهش زنگ نزن! باهاش نخواب! من هم کار خودم را کردم. تو هی دنبالم دویدی و من هم انگار داشتم از خودم بیرون میزدم تا تهش رفتم. تو میگفتی نکن و نکش و نگو و نخور و من همه را کردم. حالا میخواهی یک نفر را بگذاری جای من که آرام پیش برود و خط خط آنچیزی بشود که میخواهی.
_نه اینطور نیست! من خودم میخواستم تو بمانی تا آخرش هم با تو همراه بودم. نبودم؟ حالا چایت را بخور یک کاریش میکنیم.
چایم سرد شده بود. کاغذها پهن شده بودند روی میز مشکی و کوچک کافه. منتظر نشدم پسر جوان برای گرم کردن لیوان چایم بیاید. کاغذها را چپاندم توی کیف و راه افتادم . هوا نیمه تاریک شده بود. تنها سه روز فرصت داشتم. منتظر بودم یکی بیاید همه چیز را درست کند. بگوید نگران نباش! او همیشه همین را میگفت. اینبار اما نیامد. گفتم شاید رفته باشد خانه و آنجا منتظرم باشد. معمولن لای صفحه ۸۳ منتظرم میشد. درست روزی که تصمیم گرفت او را بکشد. آنجاروی پله ها مینشست و اشکهایش را پاک میکرد که نبینم, دستش را میگذاشت روی گونه اش و تکیه میداد سرش را روی آرنجش و آرنجش را روی زانویش, شبیه یک مجسمه مرمر میشد روی پله ها و از چشمهایش آتش میریخت. غمهایش را پنهان میکرد تا من از نوشتنشان شرمنده نباشم.
چیزهایی که برایم تعریف میکرد در خطهای من هم جا نمیشد. تازه من نمیدانستم قبل از ۲۶ سالگیش کجا بوده.من ازآنجا به بعدش را میدانستم که عاشق شده بودو اواز قبلترش برایم میگفت. هر بار چند سال قبلترش را. از مادرش و از پدرش و من هم در حالی که استکان قهوه کف دستهای یخ کرده ام را داغ میکرد گوش میدادم و فکر میکردم که این باید رمان بلندی میشد.
کاش صبر میکرد کاش صبر میکرد و پشیمان میشد از کشتن معشوق بی نام قصه و من ادامه اش میدادم. کودکش میکردم, دامن تنش میکردم با گیسوهای بافته در کوچه ها و بعد همینطور او را مثل دخترخودم بزرگ میکردم. اما او مادر نمیخواست. راوی میخواست. او بود که از لای اولین صفحه بیرون زد , با همان شال گلدار روشن در یک عصر سه شنبه و گفت هی ساعت چند است؟
ساعت از نه گذشته بود که رسیدم خانه. آنجا هم نبود. کیفم روی صندلی یله شد و من روی تخت. باز همشان با هم به خوابم میامدند و میخواستند که قصه شان را تمام کنم. کاش صبح ببینم که همه چیز روبراه شده است. کاش بیاید نوشته ها را از توی کیف بردارد و جوری تمامش کند. آرام و بی سر و صدا و بعد برود جایی که هیچکس پیدایش نکند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
بیوگرافی اعظم بهرامی به قلم خودش: سرودن را پیش از آنکه نوشتن بیاموزم تمرین میکردم، روزگار دشوار زن بودن و پس از آن در غربت زیستن را نوشتن داستان کوتاه و شعر برایم آسان کرد و پر تجربه که از همهٔ واژهها و کلمات انتخابیم بیرون میزند. متولد خرداد هستم و یکی دو سال پس از آن سال پر حادثهای که ۱۲ بهمنش تاریخ و قانون و زندگی زنان سرزمینم را بیش از پیش در محدودیت و ممنوعیت پیچید. کتاب یک زن در دو لوکیشن که مجموعه داستانیست حول محور زنانگی دو گانه در اندرونی و بیرونی مدرن، در حالی بعد از دو سال منتشر شد که من به زندگی بیرون ایران پرت شده بودم. داستانی از این مجموعه برگزیدهٔ جایزهٔ صادق هدایت شد و بعد از آن مجموعه شعر دکمههای لباس من هنوز بستهاند را در سال ۹۲ نامای جعفری عزیز با سه پنج منتشر کرد. برخی از نوشتههایم به زبان ایتالیایی ترجمه و منتشر شدهاند. در کتاب مجموعه داستان زنان مهاجر ایتالیا در سال ۲۰۱۵ نیز با داستان کوتاه جوانههای سیب زمینی شرکت داشتم. هم اکنون کتاب مجموعه شعر «پرندهای روی شاهرگ» و یک مجموعه داستان کوتاه در دست چاپ دارم. باقی زندگیام را هم شعرها و داستانهایم فاش میگویند و من هر چه بیافزایم سخن اضافه است.
سلام ..آرزوی سلامتی و موفقیت دارم برای خانم اعظم بهرامی