Advertisement

Select Page

جهان در عالم فارسی

فریاد ناصری

اندیشیدن به مفهوم “جهان” اندیشیدن به بن است. چرا که تمام چیزها در جهان و از جهان معنا دارند اما این که در هر زبانی چه‌قدر و چه میزان به این بستر معنا دهنده‌ی گسترده فکر شده است خود حکایتی‌ست که نشان از توجه اهل آن زبان به هستی‌شان می‌دهد. هستی مردمان فارسی اگر قرار است روشن شود یکی از راه‌های آن اندیشیدن به مفهوم و معنای جهان است که متاسفانه اندیشه‌ی مدون و یک‌جایی در فارسی پیرامون این مفهوم وجود ندارد. همه هر چه هست پراکنده و این‌سو و آن‌سوست. می‌شود حوصله کرد و افتاد در میان متن‌ها و مکاتیب فارسی و هر جرقه‌ و جمله‌ای را گرد کرد  که از جهان به دهان آمده و بر صحنه‌ی کاغذ پرتاب شده است. و رساله‌ای به دست داد از تعریف جهان در فارسی اما راه دیگری هم هست به جای اتخاذ چنین روش آغوش گشاده و پژوهشی‌ای، یک دریچه‌ را گرفت که در آن فارسی با تمام وجودش از جهان به حرف آمده است. یک دهان به‌جای همه‌ی دهان‌ها. دیدن کل در یک جزء. جزءای که تمام کل را نشان می‌دهدالبته این دیدن متکی به سنت است. این سنت است که به ما اجاره می‌دهد جزء را به جای کل بگیریم. یک دهان را به‌جای دهان‌ها. در سنت هیچ دهانی شخصی نیست.  هیچ دستی شخصی نیست. همه چیز در گستره‌‌ی وسیع سنت‌اند و گویای آن‌اند. همه چیز آن کاری را می‌کنند که سنت مجاز می‌دارد. هر دهانی حرفی را می‌زند که سنت می‌گوید. این سنت است که اجازه می‌دهد در فارسی از جهان را نماینده‌ی تمام حرف‌ها از جهان بدانیم. این سنت است که اجازه می‌دهد از یک حرف بفهمیم جهان در عالم فارسی چظور دیده شد، چظور تعریف شده و چه حد و حدودی دارد. برای تماشای این تعریف‌ها و حد و حدودها و دیدن‌ها یک غزل از انوری را انتخاب می کنیم

بدیدم جهان را نوایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

بدین ماه زرینش در خیمه منگر

که در اندرون بوریایی ندارد

به عمری از آن خلوتی دست ندهد

به نادر اگر بازی راست بازد

نباشد که با آن دغایی ندارد

نیاید به سنگی در انگشت پایی

که تا او درو دست و پایی ندارد

بکش انوری دست از خوان گیتی

چنین چرب و شیرین ابایی ندارد

 

چنین مواجهه‌ی مستقیمی با مفهوم جهان سخت نادر است. دیگر بر همه‌گان آشکار است که فارسی بیشتر از هر دهان دیگری با دهان شعر متجلی شده است. در این جا هم شاعری در دل سنت فارسی در یک برهه‌ی خاص ایستاده و جهان را می سراید و در عالم فارسی جهان را تعریف می‌کند. تعریف هر چیز محدود کردن آن است. جهان بی‌کران را در زبان حد زدن آن هم در شعر. شعری که پیوند با هستی است و اشیاء. شعری که در آن هستی چهره‌ی نخستین‌اش را حفظ کرده است. می‌شود ورود به آن لحظه‌ی تاریخی کرد که زمانه‌ی انوری‌ است و تیره و تبار این تعریف را به گذشته ادامه داد و به آینده کشید. مسیری که این غزل نقطه‌ی برجسته‌ای در آن باشد که هر دو سوی این مسیر را با توجه به آن روشن ساخت یعنی در واقع گستره‌ی دانش جهان شناسی را با محور قرار دادن این غزل لایه به لایه در اطراف گسترش داد. دقیقن به معنای دانش جهان شناسی در فارسی. اما خوب که نگاه کنیم در این تعریف جهان چندان پیچیده‌گی و ظرافت خاصی ندارد. هیچ حرفی از ممناسبت‌های گوناگون آن نمی‌بینیم و تنها یک نگاه کلی بیان شده است. مداقّه‌ی ریزی در آن نیست. تاملی پیرامون نسبت جهان با چیزها، با طبیعتو با… تنها می‌شود گفت نسبت غیر مستقیمی با زبان دارد. یعنی حرفی از نسبت جهان و زبان در میان نیست تنها زبان محمل گفتن این حرف‌های کلی شده است. بهتر است کمی با تامل دوباره شعر را بخوانیم:

بدیدم جهان را نوایی ندارد

جهان در جهان آشنایی ندارد

کلمه‌ی نخستین شعر دیدن است. شاعر جهان را دیده است و از این دیدن، از این دیدار با جهان حرف می‌زند اما آیا این دیدار واقعن دیدن جهان از چشم و نظرگاه یک شخص است؟  مسئله همین‌جاست انوری در اتخاذ موضع چرخشی و گسستی دارد از تمام سنت پشت سرش ولی همین که می‌خواهد دهان باز کند باز حرف‌های همان سنت هجوم می‌آورند و تکرار می‌شوند. یعنی مرثیه‌سرایی. نوعی مرثیه‌سرایی پشت کرده به زندگی. مذّمت گویی از هستی و جهان. بدیدم جهان را نوایی ندارد. این دیدن دیدنِ شاعر نیست. دید و دیدنی‌ست که سنت فارسی در چشم انوری تعبیه کرده است که جهان نوایی ندارد. این جمله چنان بیان می‌شود که تو گویی بدیهی است و نیازی به محاجه ندارد. این بداهت و اعتبار از کجا آب می‌خورد؟ از سنت. اما انگار دیدار با جهان در مصرع دوم است که کمی خاصیت چشم شاعر را به خود می‌گیرد.  جهان در جهان آشنایی ندارد. آشنایی در دو جایگاه دستوری قرار می گیرد و این جهانِ در جهان نسبت به آشنایی دو معنا را به ذهن می‌آورد. جهان اول کل هستی را در برمی‌گیرد و جهان دوم این کره‌ی خاکی و عالم انسانی را و بر این اساس، مقام آشنایی در این جمله این‌طور می‌شود که در این کره‌ی خاکی و عالم انسانی هیچ کس از کل عالم هستی شناختی ندارد اما در خواندن دیگر این است که انگار این دو جهان درهم نسبت‌های‌شان را از دست داده‌اند و یا نسبتی نداشته‌اند. آشنایی نداشتن. وارد نبودن. خبر نداشتن. نابلد بودن. انگار که عالم انسانی بریده از تمام هستی است و آن جهان اول، آن جهان بزرگ، آن تمامیت هستی، با این جهان انسانی آشنایی ندارد. شناختی از این جهان ندارد. در این خواندن، جهانی در دل جهانی، از آن جدا شده و غریب افتاده است. جهانی در دل جهانی بیگانه شده است. با همه‌‌ی این احوالات آن “ن” منفی ساز ردیف شعر که تمام نگاه غالب سنت را در دهان شاعر آورده است. در کار و بار خود است. و از این رو مواجهه با جهان مواجهه‌ی تمام نویی نیست. مواجهه‌ای‌ست در آستانه و مرز. ترک‌ها و گسست‌هایی هست اما دهان تمام تازه نیست. در بیت بعدی از تهی‌دستی و فقر جهان سخن گفته می‌شود. تهی‌دستی و فقری که به جهان نسبت داده می‌شود صفات فقر انسانی را بر چهره دارد. جلوه‌های ظاهری را انکار می‌کند چرا که اندرون تهی‌ست. اندرون خالی‌ست. اگر از بیرون ماه زرین روشن به حیطه‌ی جهان چیداست نباید فریب خورد که این جهان با این چراغ روشن ماه چیزی به کف ندارد و این جهان دیگر نه آن جهان مادر، آن جهان بزرگ در بردارنده‌ی جهان‌ها که همین عالم خاکی و انسانی است. یعنی اشاره‌های عینی ساز جهانی را که وصف می‌کند مربوط به همین عالم خاکی‌اند و در بیت بعدی اما دوباره رخ حرف به سمت جهانِ جهان‌ها می‌چرخد. وقتی می‌نویسد:‌

به عمری از آن خلوتی دست ندهد

که بیرون از این خیمه جایی ندارد

اگر چه خیمه همان اشاره و نشانه‌ی عینی ساز بیت پیشین است  اما این‌جا در مقام استعاره‌ای ظاهر می‌شود که می‌خواهد افقِ افق ها را بگوید. در جهان‌ایم و از این  در جهان بودن‌مان فراغتی حاصل نمی‌شودحتا با مرگ هم از این در جهان بودن رها نمی‌شویم  که مرگ‌مان نیز در این جهان است. بیت‌های بعدی حرف‌های تکراری سنت است. دغا و دغل جهان و دست کشیدن از جهان. به جز آن بیت که اشاره به این دارد که هر اتفاقی نشان‌گر دست در کار جهان است. جهان است که دست اندر کار است. بیشینه‌ی حرف‌های این غزل حرف‌های سنت و دهان فارسی است و آن ترک‌های ریز هم که می‌افتد زور چندانی ندارند اما همان‌ها باعث می‌شوند که این غزل برجسته باشد و شود. ولین ترک اتخاذ موضع و موضوعی‌ست که انوری برای غزل‌اش انتخاب کرده است. مواجهه با جهان و همین اتخاذ موضع و موضوع است که یک لحظه‌هایی به دهان و حرفش استقلال و شخصیت داده استو در فارسی کمتر “کسی” حرف زده است. در فارسی همیشه این فارسی بوده است که حرف می زده است و می‌زند هم‌چنان اما این‌که ریشه‌ی این تصور و تعریف از جهان کجاست؟ از کجا آب می‌خورد؟ و چگونه فربه و گوشت‌مند می‌شود خود حکایت دیگری‌ست. این حکایت، بیخ و بنِ جان و خان و مان است. این که ما چرا این‌گونه‌ایم؟ نگاه کوچکی به متون و مکاتیب فارسی نشان می‌دهد که جهان چه‌قدر و چه‌‌گونه مذمت شده است:

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم

دست از سر آبی که جهان جمله سراب است

                                                        حافظ

جهان و کار جهان هیچ بر هیچ است

هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق

                                                      حافظ

دانی که جهان فریب‌ناک است

آسودگی‌اش غم و هلاک است

                                                    امیر خسرو

جهانا چه بد مهر و بد خو جهانی

                                                    منوچهری

 

همین حرف‌ها مشتند نمونه‌ی خروار که جهان در فارسی چه‌قدر مذمت شده است. دقیق‌تر که نگاه کنیم جهان دو شقه است در قارسی: این جهان و آن جهان.  جهانی دست برداشتنی  و گذشتنی‌ست. محل تردد است. محل تردید است. آن وقت می‌شود در این محل تردد و تردید و گذشت جهان‌دیده شد. جهان‌گیر شد. جهان‌دار شد. اما در انتهای همه‌ی این‌ها جهان خراب آباد است که اسرارش را پنهان نگه داشته است. همین است که غزل انوری در دریای سنت فربه و گوشت‌مندِ پشت پا زن به جهان یک دریچه است که پیش از مذمت نخست بپرسیم: چیست این جهان؟‌ حد و حدودش کجاست؟ همین که ترکی در این ارکستر بزرگ نفی باشی هم غنیمت است. هرچند که انوری هم در جهان است. در همین جهان فارسی. و فارسی بر دهان‌اش غالب است. که هرچه بیشتر می‌رود در شعر از آن ترک چشم برمی‌دارد ئ تن به تمام سنت‌ جهان ستیز فارسی می‌دهد.

اما آیا واقعن این تصور و تعریف از جهان که چنین صلب و سخت در فارسی یک شکل می‌ماند برگرفته از ایستا بودن همان جهانی‌ست که مردمان زبان فارسی را در برگرفته است؟ آیا جهان روزگار فردوسی با جهان روزگار مولانا و حافظ با جهان روزگار بیدا و صائب با جهان روزگار قاآنی و قائم‌مقام فراهانی یکی‌ست؟ مسلمن که یکی نیست. جهان در هر کدام از این دوره‌ها جلوه و تجلی‌ی دیگری داشته اما از کجا این حرف به سر و فهم آمده است؟

فهم این تغییر و تغیر از بسیار چیزهای دیگر قابل ردیابی و پی‌گیری است از تغییر اسالیب گفت. از توجه به موضاعات گفت. از نثر و نقاشی و رسم خطوط حتا که اگر چه فارسی سخت چسبیده به مذمت جهان بی آن‌که بگوید جهان چیست؟ در پشت این حرف به شیوه‌های اشاری  دارد جهان روبه‌روش را تعریف  و تصویر می‌کند. یکی از این نشانه‌ها را می‌شود در کتاب‌های مصور شده در جهانی که بر  فارسی حاکم است پی گرفت. بعد از ورود اسلام  و جهانی که که ایران را با مرزهای دیگر از طریق دین پیوند می‌دهد نقاشی به اوراق کتاب‌ها پیوست. این‌جاست که می‌بینیم فارسی در آغازینه‌های این پیوند بیشتر سمت و سوی علمی دارد. یعنی کتاب‌هایی که مصور شده  و باقی مانده کتاب‌های علمی‌اند اما کم‌کمکتاب‌های علمی کم‌ و کمتر می‌شوند و مصور ساختن کتاب‌های شعر رونق می‌گیرد و جهان فارسی از جلوه‌های علمی به جلوه‌های خیال کوچ می‌کند.  و از ظرایف روزگار است که در دوره‌ی مغولان مصور ساختن شاهنامه رواج و شایع بوده است. یا با دقت در اسالیب گفت می‌بینیم که جهان فردوسی و جهانی که در کار فردوسی جلوه‌گر است جهانی‌ست هویت‌ساز و هویت‌طلب. جهانی که رودکی و منوچهری می‌سازند جهانی‌ست که طبیعت و شادخواری و شادنوشی در آن بیشتر به چشم می‌آید. پیش‌تر که می‌آید انتزاع بر زمین چیره می‌شود . گفت ِ فارسی از چیزهای روشن زمینی رو برمی‌‌گیرد و عرفان و جهان عرفانی مسلط می‌شود و در این میان حتمن تناسباتی برقرار است که روزگاری قصیده شکل گفت است و زمانی رباعی و وقتی غزل. نه مگر خیام که مدام کوتاهی و گذرایی و سربسته بودن جهان را ذاکرست گفتش یکی از کوتاه و موجزترین قالب‌ها را اختیار می‌کند، رباعی را.تا به اندک فرصتی فرصت زیست را نشان دهد. پس جهان اگر در فارسی مستقیم به گفت نیامده به هزار شکل و شیوه‌ی دیگر رد خودش را بر چیزهای عالم فارسی گذاشته است. یک پرده نهان‌نر. یعنی درست که هیچ رساله و حرف و گفت سرراستی نمی‌توانی بیابی که بنشیند و بگوید بله، جهان به فارسی چنین بوده و چنان بوده است. و مناسباتش یه‌طور مثال در قرن سه و چهار با طبیعت چه بوده، یا چه‌ دانشی با چه ساز و کارهایی برای روشن کردن جهان در فارسی در کار بوده است اما وقتی که نگاه می‌کنی که حماسه‌سرایی مسلط است یا توجه به زبان فارسی مسلط است سامانیان وتوجه به عالم ایرانی در میان بوده است. این دریست که به سمت درک و دریافت جهان آن وقت فارسی باز می‌شود. همین‌طور چیدن جغرافیای رسم‌ها و قالب‌ها و آنچه بر خاک و مردمان‌اش رفته است در هر دوره‌ای دری‌ست به سمت این‌که در آن زمانه جهان چه بوده به فارسی، هر چند که فارسی مدام می‌گوید:

جهان سست است و بی بنیاد از این فرهادکش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم

                                                             حافظ

و طنین جاافتاده‌ و جاگیرشده‌‌ی این نگاه به جهان از دهان سخن‌گوی هفت قرنی فارسی-حافظ- است که به چهره‌ی فارسی حک می‌شود و می‌ماند. طوری که دیگر هیچ کس زحمتی بخ هود نمی‌دهد دستی بر این نقش به دیوار بکشد تا شاید سترده شود و نقشی دیگر به دید آید. بماند این که اگر کسی به فکر در انداختن طرح نویی باشد همه یک‌صدا دهان می‌شویم که ” جهان سست است و بی بنیاد”. تا این که در معاصرت ما جهانی شکل می گیرد که چهره اش نیماست اما تمام‌اش نیما نیست ما این جهان را به نام چهره اش می‌خوانیم: جهان نیمایی. در این جهان نیما‌یی است که دست و صداهایی بلند می‌شود برای ستردن نقش‌ها از دیوار و گفتن از جهانی دیگر. و نیما در این جهان چهرهایی‌ست اساسی چرا که اوست که جهان فارسی را دوباره پیکره می‌کند و به من و مای در فارسی پیکره‌ی تازه و معناداری می‌بخشد.

 

جهان نو

جهان نو، در پس این ترکیب پیش از آن‌که دخالت‌های بومی و پارسی باشد. ساز و کارها و یافته‌های عالم غربی در کار است . و تکرار حرف‌های کلی‌یی از این دست که عالم غربی چگونه رخت کهنه‌ی خود را درآورد و لباس تازه به تن کرد و چه کسان در این میان نقش داشتند چیزی به دست نمی‌دهد چرا که هر اتفاق که در عالم غرب چه در حوزه‌ی دین و چه در حوزه‌ی اجتماعیات و هر حوزه‌ی دیگری که رخ می‌دهد ورق دیگری به کتاب سرگذشت آ‌ها می‌افزاید. ورقی با حکایت‌های بسیار. تنها می‌شود به ذکر این نکته‌ی مهم بسنده کرد که ریزترین مسائل زندگی در رسم خطوط چهره‌ی کلی هر عالم و فرهنگی دخالت مستقیم دارد. جابه‌جا شدن یک دیوار در اندرون خانه‌های مردم می‌تواند خط بزرگی به طرح چهره‌ی جهان همان مردم باشد.  پس مردمان عالم و جهان ِ فارسی ایرانی که قرن‌ها درگیر یک دهان بوده‌اند و هر چه جهان‌شان رخ عوض می‌کرده است اینان به تقریب بر یک سخن بوده‌اند چگونه شکل دهان‌شان عوض شد و رسم حرف بر زبان‌شان دیگر.

البته که چرا فکر در فارسی صرف آباد کردن آن جهان شد و شرح و توصیف آن  و فکر در غرب از یک‌جایی دست از آن جهان برداشت و رسید به این‌که اولویت آبادانی و عمارت این دنیاست ریشه و بن این است که ما یک روز گشتیم و دیدیم بعد از سال‌ها خیال‌ورزی و فکر، چیزی برای ساخت زندگی‌مان نداریم چرا که عمرها صرف آباد کردن آخرت شده است اما انگار فراموش کرده بودیم که آدم بی‌دنیا ادم بی‌دینی‌ست. و چون فکرهای خودمان. فکرهای شده در خاک‌مان هیچ کدام به درد زندگی زندگی و زیست نمی‌خورد پس فکر را می‌آوریم. آن فکر که غرب را تازه و نو کرد. آن فکر که جهان تاریک غرب را روشن کرد. غکر جهان ِ نو را می آوریم. حالا این‌که بر ریسمان تاریخ بیاویزیم و ذره‌ذره پس برویم که کی انسان دشداشه‌پوش، انسان لباده‌پوش خنجر به کمر ایرانی رخ جهان تازه‌ی غرب را دید و در صرافت این افتاد که فکر تازه را بیاوریم و جهان‌مان را تازه کنیم  به هزار رساله آمده است اما اوج این کوشش و تلاش مشروطه است. مشروطه است که میان توده‌ی امت، من را، من‌ها را، نشان می‌کند. یعنی من شدن و آگاه به من شدن را فراگیر می‌کند و گرنع که خیلی پیش‌تر از این رضا عباسی پای نقاشی‌های رها شده‌اش از کتاب این “من” را نشان داده بود اما این من مانده بود تا به همه برسد و هزار راه باید رفته می‌شد که امتی به فهم این برسند که ملتی متشکل از من‌های‌اند. در واقع انسان ایرانی که در قرون اولیه‌ی اسلامی شدن‌اش به سمت شرح خردورزانه ی جهان رفته بود یک‌بار دیگر در مشروطه دست از تفکر اسطوره‌ای می‌خواهد که بردارد‌ و جهان و خودش را عاقلانه ببیند و بشناسد. شرح تک‌تک این راه‌ها مه کار من و نع کار ده چو منی‌ست بل‌که کار سالیان و هزاران نفر است که ما چگونه از مکتب به مدرسه رسیدیم و چگونه از پادشاهی به مجلس و چگونه از فرمان به قانون؟ در این میان اما یک چهره را انتخاب می‌کنیم از میان هزاران چهره‌ای که در ساختن چهره‌ی نو ما دخالت موثر داشته اند. در واقع این رساله، تک چهره نگاری است. تک چهره نگاریی از نیما. و قصد و نیت نگارنده با این تک چهره نگاری، تاریخ نگاری تغییر اندیشه پیرامون مفهوم جهان است و ردیابی این تغییر در این چهره،  حال که جهان چنین عیان شکل عوض کرده در فارسی و هزار دهن هر کدام به شکلی در حال گفت این تغییراند.. ببینیم دهان رسمی فارسی – شعر- چطور این جهان تازه را بازگو می‌کند؟ جهان تازه‌ای که در آن انسان حضور و جلوه‌‌ی دیگری دارد اگرچه نباید از خاطر برد که وقتی می‌گوییم انسان، مرادی از آن داریم که زاده‌ی همین جهان تازه است وگرنه قرن‌ها پیش هم این اسم عام بارها در تون و مکاتیب به کار رفته اما تنها اشتراک لفظی است. انسان در واقع تازه به دنیا آمده است. انسان مواود جهان تازه است. البته در جهان غرب اولین لحظه‌ی تولد این انسان بریده شدن و جداشدن‌اش از طبیعت است. انسان دیروز جزیی از طبیعت بود اما در جهان تازه طبیعت انبان و مخزن و منبع انسان تازه است و انسان دستی دارد که در آن ببرد  و استفاده کند و برای این توانایی و زایش نام‌های استعاری زیادی به‌کار می برد: عصر روشن‌گری، عصر بیداری، دوره ی ترقی، دوره‌ی تجدد و در مقابل این نام‌ها می‌شود عصر تاریکی، عصر عقب مانده‌گی و… به کار برد اما این ارزش‌گذاری که به یاری زبان در حال شکل گرفتن و نشان دار شدن است به تمامی خبر از تغییر دوره‌ی اساسی می‌دهد. خبر از زایش جهانی تازه با انسانی تازه و زبانی نو. و این نام‌های تازه در واقع در عصر مشروطه‌خواهی است که در ایران رایج می‌شوند. برخلاف روایت‌های مسلط که دوره‌ی قاجار را در ایران دوره‌ی انحطاط می‌دانند این دوره ی قاجاری است که ظرف تحولات تازه‌ی ماست. آن‌ها که دوره‌ی قاجار را دوره‌ی فکر و فرهنگ و هنر می دانند در قیاس خود واپس گرا هستند  چرا که اوج درخشش فکر و فرهنگ ایرانی را در روزگاران قبل از قاجار تعریف می‌کنند اما به واقع این عصر قجری است که ایرانی درمی‌یابد که از دوره‌های درگذشته‌اش درگذرد و نیما این چهره‌ی درخشان شعر نو فارسی نه حاصل گسست بی‌ربط از جهان‌های قریم، نه وقوع آنی و به یک‌باره‌ی زبان و جهان و گفتی تازه است که حاصل انباشت سالیان ِ سال تجربه و میل به تازه شدن است. نیما ذره‌ذره بر شانه‌های پیشینیان این میل پیش آمده را به شکل سامان‌مندی به عرصه می‌آورد . در واقع همان ذره‌ذره ترک‌ها که به طور مثال یکی را در دهان انوری نشان دادیم در دل خود فارسی دهان تازه‌ای می‌سازند که نیما گفت شاخص‌اش می‌شود. اما آنچه در باب کار و بار نیما نوشته شده همه در حرف‌هایی کلی متفق القول‌ بوده‌اند که تغییراتی اساسی در زمانه و روزگار و اندیشه‌ی نیما باعث تغییرات در شکل و فرم شعر نیما شده است به عبارت دیگر نیما با درک و دریافت آن تغییرات اساسی است که می‌تواند دست به تازه کردن شعر فارسی بزند اما هیچ‌کدام آن تغییرات اساسی را به‌طور اساسی نشان نمی‌دهند. حرف‌ها کلی می‌مانند  و جدل‌ها بر سر اتفاقات صوری کار و بار نیما بالا می‌گیرد اما بیش و پیش از همه این خود نیماست که در نثرها و شعرهایش در حال توضیح و شرح این تغییرات و نشان دادن آن‌هاست. آب و آبشخور عوض می‌شود و ذائقه نیز. نیما هم در تلاش برای نشان دادن روند تغییر  و چگونگی تغییر آب و آبشخور انسان ایرانی است هم می‌خواهد چگونگی تغییر ذائقه را شرح دهد، هم ویژگی‌ها و سامان‌مندی تازه‌ی این ذائقه را، آما آنچه نمیما می کند به زبان خودش حاصل کار خودش نیست. حاصل کار خودش با دیگران است. آنجا که می‌نویسد: هیچ کس نتیج‌ی خودش نیست، نتیجه ی خودش با دیگران است. (نیما:      ) این دیگران اما چه کسانی بوده اند؟ راه دوری نمی رویم شاعران و اندیش مندان پیشا مشروطه  و عصر مشروطه  همه‌گی راه بلدان کار نیمای‌اند. در این راه کسانی چون قائم‌مقام فراهانی، فتح‌الله‌خان شیبانی، یغمای جندقی نشانه‌های نخست ورود فکرها و پرسش‌های تازه به زبان فارسی‌اند. میرزافتحعلی آخوندزاده، میرزا ملکم‌خان، میرزا آقان‌خان کرمانی، زین العابدین مراغه‌ای و… همه‌گی از نخستین جلوه‌های‌اند. تا پیش از این انسان فارسی تماشاگر جهان و در حداعلی واصف و شارح جهان‌اش بود یا اگر معترض بود پیش از آنکه اعتراض‌اش رو به بیرون و وضعیت داشته باشد، پدیرفته بود که در چنبره‌ی جهان هیچ است و باید که سر بنهد به این قدرت قادر  و کم‌تر به فکر این بوده است که دست ببرد در صورت جهان و آرایش تازه و دیگری بدهد. کم‌تر پرسنده بوده است که این چرا و چگونه؟ پرسش‌ها همه حاضر و آماده بوده‌اند و پاسخ‌ها هم. زبان هم در تمام این سال‌ها سخت و صلب شده برای همین قراردادهای مفهومی.

نیما پیکره‌ی از هم وارفته، نیما تن متلاشی فارسی را، فارسی در مقام حیات و زیست مردمانی که سال‌ها و سال‌ها در کنار هم پیکره‌ای شده‌ بودند، دوباره شکل داد. خواست او شکل گرفتن حیات  و زیست بود  و این خواست را در ساحت شعر فارسی متجلی کرد. فراست او پیکره‌یابی و پیکره بخشی بود. خواست او هماهنگی بود که یک در میان در تمام حرف‌هایش از آن -هماهنگی، آرمونی- حرف می‌زند. کار نیما به طور نمادین در شعر اگر تکاندن خاکستر و غبار مرده‌گی‌های فارسی بود  و زایاندن تنی تازه در معنایی دیگر او توانست بار دیگر به ما به همه‌ی ما به همه‌ی کسانی که فکر می‌کنند تاریخ و سرنوشت و سرگذشت و رویاهای یک‌سانی دارند جان و تنی دوباره ببخشد. از این قرار نیما هم‌قطار و هم‌ردیف تمام کسانی‌ست که در تمام دنیا توانسته‌اند زندگی را از چنگال فروپاشی و انحطاط و انزوا برهانند آن‌هم به قیمت زندگی‌شان. نیما در این خواست و هدف هم‌ارز تمام مردان بزرگی‌ست که از میان تمام پراکندگی‌ها و سرگشتگی‌ها از میان پاره‌پاره‌شدن‌های وهم‌ناک پر یاس با انگشت اشاره‌اش جمبو جوش‌های در هوا و خاک را در می‌یابد و آنها را بارور می‌کند و حیات دیگری برمی‌سازد. پیکره‌بخشی، تن دادن، صورت بخشی، هماهنگی و هارمونی آوردن، ترکیب تازه و نو به دست دادن چنان هم هم‌نوا با حیات و زیست و زندگی باشد. این‌ها همه هر کدام به شکلی گویای کنجی از کاری‌ست که مردان بزرگ هر عصری می‌کنند و هر کدام به صورت نمادین در جای و جای‌گاه  و ساحتی. نیما زبان را درمی‌یابد. نیما به‌طور نمادین شعر این میوه‌ی همیشگی حیات و حیاط فارسی را در می‌یابد. نیما در می‌یابد در فارسی زندگی از دست رفته است  و میوه‌ی همیشگی ساحت زبان فارسی، شعر تر و تازه‌ی آن طعم تلخ و پوسیدگی و مرده‌گی گرفته است. و همه‌ی این‌ها برای نیما معنای نمادین دارند. اگر شعر از دست شده است نشان این است که زبان از دست شده است  و اگر زبان از دست شده استیعنی زندگی از دست شده است و از دست شدن زندگی یعنی مرگ. نیما از دل مرگ همزاد و همراه همیشگی‌اش را دوباره به عرصه می آورد، حیات را. او تکه‌تکه پیکره را به هم می‌چسباند و در آن می‌دمد و چهره و حیات تازه‌ای را به شعر فارسی، به زبان فارسی و به زندگی فارسی می‌دهد. فارسی اسم عامی‌ست برای همه‌ی آن‌ها که تفاوت خودشان را نه نفی پیکره‌ی کلی حیات که لازمه‌ی آن می‌دانند. فارسی نه یک‌دست سازی، نه خشونت یک نگاه بر نگاه‌های دیگر است. فارسی نام چیزی‌ست که از وفاق و هم‌دلی چیزهای غریب و متفاوت ساخته شده است. در فارسی هزار زبان و هزار خاطره و رویا به شکل اعجاب‌آوری تن واحدی می‌شوند که هیچ عضوی نافی عضو دیگر نیست. نیما این تن را به طور نمادین دوباره در شعر احیا کرد. اجازه بدهید ساحت این نگاه نمادین را کمی بیشتر بجوییم. حیات شاعرانه و جهان شاعرانه همیشه جهان پر آشوبی بوده است آن‌قدر که یا به تنهایی اجازه‌ی حیات داده است یا اگر تنهایی را خط زده آن دیگری‌های حاضر در زندگی شاعر را در سایه‌ی شاعر نگاه داشته است، در تیرگی‌ها اما نیما اولین شاعری‌ست که همسرش سر از حیات ادبی‌اش درمی‌آورد و فرزندش، تک فرزندش نیز در این چهره‌نمایی و رخ نشان دادن حضور دارد. با این‌همه هنوز گویی چیزی در زندگی نیما کم است همان که می‌جست. همان که در فارسی و شعر فارسی می‌ساخت و ساخته -زندگی و زیست-و این پایه‌ی تمام رنج‌های اوستو او ندار چیزی‌ست که خود خالق آن است. نیما هیچ‌گاه به‌طور صاحب شغل و جای‌گاه در خوری نبوده است. نیما همیشه شاعر دردمندی بود که تصویر نهایی‌اش، تصویر کسی‌ست که در کوه‌ها و جنگل‌ها در حال قدم زدن است. کسی که سعی می‌کند صدای طبیعت را بشنود. صدای چیزی را که همیشه از پس فصل‌ها می‌آید. صدای حیات مدام را، صدای زندگی را. آن چیز چیست که از پس فصل‌ها ، گرماها، سرماها، سیل‌ها و خشکی‌ها دوباره چهره نشان می‌دهد. نیما در جست و جوی آن بود آن را در دل طبیعت می‌دید و می‌یافت. آن توان در پس کار را، آن نیرو و زور ِ نادیدنی را. زندگی‌‌یِ خودش اما همیشه نابه‌سامان بود. وضعیتی که اجازه ندادنیما صاحب جایگاه ِ نمادین درخوری شود وضعیتی کش‌سان است. وضعیت لبه‌گی است. آن‌جا که نظام کهن و نظام جدید به‌هم رسیده‌اند. هم لب شدن دو سر حد. نظام جدید در حال پیش رفتن است اما به قول لوکاچ بدون آن‌که جایی برای فرزندان‌اش پیدا کرده باشد(لوکاچ:۸۲:۸۰) این وضعیت را در زندگی خیلی از کسانِ فارسی و در خیلی از روایت‌ها و داستان‌های فارسی می‌توان نشان دادو از دست رفتگی زندگی کسانی که زندگی نو می‌آورند. این کش‌سانی عاقبت تمام چهره‌های فارسی را عاقبتی تراژیک کرده است. هنوز تمام جایگاه‌ها در دست نظام کهن است. حیات ، گرما، جمب و جوش و تازه‌گی در دستان سامان و نظام تازه اما قدرت در ساحت نظام کهن و نظام کهن آهسته‌آهسته با فک و دهان کم زورش چیزها را مزه‌مزه می‌کند تا مزه را بداند و بپذیرد اما دیر شده است آورنده‌ی طعم نو درگذشته است و طعام نویی بر سینی است. صف شهیدان فارسی در راه است و دست و دهان لرزان آن‌که باید بپذیرد کشنده تر از آن است که به عمر شهیدان قد دهد. اما چگونه می‌شود بی نفی گذشته، بی نفی آنچه بوده‌ایم چیزی تازه شد و تازه آورد. نیما آن‌طور که از وجنات‌اش برمی‌آید و آن‌طور که کسانی مثل اخوان نشان داده‌اند همیشه سر در انبان گذشته داده است اما هیچ‌گاه خطی و ردی آشکار از گذشته بر چهره‌اش نیست. همه چیز غریب و نو و تازه است. او گذشته را چنان نو می‌کند که تنها صاحبان چشم‌های نسب‌شناس می توانند بر پوست کلمات اش رد نسب‌های دور را ببینند. با این‌همه هنوز گویی چیزی کم است.

نیما نشان می‌دهد که می‌شود در جهان ما نیز نو شد آن‌چنان نو که ردی از گذشته بر چهره نباشد اما نه آن‌چنان که ریشه بریده باشد و گم شده باشیم. نو آن‌چنان که ما می‌توانیم اما او تنها در جهانی از جهان‌های ما در یکی از مهم‌ترین جهان‌های ما-جهان شعر فارسی- این شدن را نشان می دهد ولی آن جهان که همه‌ی جهان‌های ما را احاطه کرده است هنوز بی هیچ تکانی برجاست همین است که نیما مورد خشم و غضب است. نیما را در دور، در پشت و پسله‌ها گذاشته‌اند چنان‌که هنوز نیما برای نوجوانان مدرسه رو غریب و سخت‌خوان و ناشاعر است. آن جهان برینِ جهان‌های فارسی هنوز با کم‌ترین علائم حیاتی بر اریکه است و در رشدی نباتی‌ فکش می‌جنبد و می‌بلعد و هضم می‌کند و پس می‌دهد. چقدر طول خواهد کشید تا آن طعم‌های آشنای زیر و ریزِ پنهان در کار نیما به مذاق‌اش خوش بیاید و اجازه دهد نیما هم در کنار گوشه‌های فارسی برای خودش باشد. نیما هنوز در حاشیه است. نیما هنوز غیر رسمی و در اقلیت است. نیما هنوز زیر زمینی است. از این‌رو نیما صدای تمام کسانی را می‌شنود که دریافته بودند می‌شود تازه و نو شد. از آنها یاد می‌کند. هر طور شده می‌یابدشان و اتحادیه‌ای از جزایر پراکنده می‌سازد و بعد کشوری که نیست را. در این کشور نیست میرزاده‌ی عشقی، هدایت و نو آمده‌گانی چون اسماعیل شاهرودی و بعضی نفرات دیگر ساکن‌اند. کشوری که به‌طور نمادین جغرافیای‌اش را در کار و بار تک‌تک ساکنان‌اش کم‌رنگ و پر رنگ نشان می‌دهد اما تو گویی هنوز چیزی کم است. نو کردن جهان های فارسی تک‌به‌تک اگر چه خوشانید و خواستنی است اما آن جهان برین مسلط هنوز پا برجاست حتا جایی به ظاهر تغییر می‌کند  اما این تغییر نه به نفع شهیدان و منتظران شهادت که دقیقن علیه آنها بود. آنها گمراهان بودند. تغییر تمامن به نفع نظام کهن بودو خونی تازه به جسم و جان پلاسیده و فرسوده‌ی پیران قوم بخشید. آنها برخاستند با جانی تازه در فک ودهان‌شان و برق جنون و ترس در چشمان‌شان و هر آن‌چه را که منادی تازه‌گی بود بلعیدند. برای همین آن‌چه که نیما را نیما کرده هنوز سخت در حاشیه و در پشت و پسله‌هاست. نیما هنوز زیر زمینی است.

نیما با تمام توان سعی کرد در تمام عرصه‌هایی که می‌تواند شکلی از زندگی تازه را نشان بدهد. در کار و بار ادبی، در زندگی شخصی، در دوستی هاش، در توجه اش به فرم‌ها و غالب‌های حتا از پیش بوده اما چیزی کم بود. او توانست نشان دهد که می‌شود پیکره یافت. نوشد. تنی تازه داشت. اگر شعر کهن‌ترین میوه‌ی باغ فارسی است و حالا هیچ طعم ندارد او توانست نوبر بیاورد و نوبرش به‌طور نمادین نشان می‌دهد که می‌شود زبان را نو کرد. می‌شود زندگی و زیست را نو کرد. می‌شود جهان را تازه کرد تا بشود جهان نو.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights