حواری در ونکوور
تجربه مهاجرت – قسمت دوم
شهرگان: حواری نامی مستعار برای نویسنده این قسمت «تجربه مهاجرت است». او دو سال پیش، بعد از دو سال و نیم اقامت در کشور ترکیه به عنوان پناهنده، توانست در ساحل غربی کانادا ساکن شود. زندگی او در ایران به خاطر تغییر مذهب از اسلام به مسیحیت به بنبست رسیده بود و او مجبور به ترک کشور شد. اینجا البته، او با تصویری متفاوت از جامعه کانادا مواجه شده است: جامعهای که در آن مذهب یک مساله متعلق به حریم شخصی یک فرد است و قانونا نمیتوان از کسی در مورد عقیده، مذهب یا اعتقادش چیزی پرسید. حالا بعد از دو سال، او به آرامشی که میخواست، نزدیک شده است، هرچند بخشی از جامعه ایرانی ساکن در اینجا برایش هنوز متعلق به فرهنگ اینجا نیستند: حواری توضیح میدهد که چرا.
این متن با با ویرایش سیدمصطفی رضیئی آماده انتشار شده است، البته بعد از آنکه متن توسط نویسنده برای انتشار تایید شد. ستون «تجربه مهاجرت»، فضایی است تا خوانندگان و مخاطبین شهروند بیسی و وبسایت شهرگان بتوانند از تجربههای زندگیشان در استان بریتیش کلمبیا بنویسند. اگر علاقهمند هستید تا زندگیتان بعد از مهاجرت را در این ستون با خوانندگان فارسیزبان ما در میان بگذارید، به این آدرس ایمیل بزنید: [email protected] و پیشنهادتان را با مسئول ستون در میان بگذارید.
اولین تصویر ونکوور
اولین تصویری که از کانادا و ونکوور تو ذهنم مانده، استقبال کارکنان اداره مهاجرت در فرودگاه ونکوور بود. آنها با پلاکاردهایی که اسم من و دیگر همپروازیهایم بر رویشان نوشته شده بود، منتظرمان بودند. برخورد گرم و صمیمانه و توام با احترام این ماموران، اولین تصویری است که بعد از ساعتها پرواز و خستگی و اضطراب میدیدم و این هنوز لحظه هنوز در خاطرم مانده است. شاید به این دلیل که بعد از دو سال و نیم سکونت در ترکیه، همیشه حس یک مسافر را داشتم، همهچیز آنجا برایم موقتی بود و هیچوقت نتوانسته بودم ترکیه را مثل خانه خودم بدانم. این اولین مرتبهای بود که به محض رسیدن حس میکردم بالاخره به مکانی میرسم و میتوانم آنجا را خانه بخوانم و قرار است بقیه عمرم را در اینجا سپری کنم.
یک تصویر دیگر مربوط به اولین مرتبهای است که به مترو تاون رفتم و این اولین باری بود که بعد از چند روز از رسیدنم به ونکوور، به یک مرکز خرید بزرگ وارد میشدم. آنجا جمعیت زیادی را کنار هم میشد دید و نوع برخورد توآم با احترام مردم با یکدیگر، با ملیتها، مذهبها، علایق و سلایق مختلف در کنار همدیگر، با رفتاری دوستانه و گرم و لبخندی که به روی لب بیشتر مردم میشد دید. این یکی از بهترین صحنههایی است که همیشه در طول زندگیام دنبال رسیدن به آن بودم و اینجا برای اولین مرتبه چیزی را میتوانستم ببینم که همیشه برایم مثل یک رویا بود.
بعد از سالیان زیادی که تو ایران و ترکیه بیاحترامی دیده بودم، بالاخره به جایی رسیدم که به دلیل تفاوت در مذهب یا نژادم یا طرز فکرم بهم بیاحترامی نمیشد و برای مردم ساکن در منطقه، به عنوان یک انسان ارزش دارم. این برایم زیبا بود و همیشه تو ذهنم خواهد ماند.
مسلما هر سفر و مهاجرتی اولش خیلی شیرینتر است، چون فقط زیباییها را میبینی و شبیه توریست هستی. برای چند ماه اول و بعد از اینکه وارد جامعه شدم، مشکلات را حس میکنم. اینجا هم بعد از چند ماه حس دلتنگی و دوری از خانه و تنها بودن بر رویم سنگینی میکند و تازه به فکر حواشی درس و کار و پسانداز و اینده افتادهام، چون اینجا هم باید دوباره مانند ترکیه زندگی را از صفر شروع میکردم.
سختیهای ایران
مسلما در ایران به خاطر نبود فضای آزاد در جامعه، زندگی کردن برای همه سخت و دشوار است، حتی برای کسانی که مسلمان هستند و فقط کمی با حاکمیت اختلاف نظر دارند. پس چه بسا برای کسی مثل من که یک مسیحی نوکیش بودم، از دید حکومت و بخش مذهبی جامعه، به دلیل اینکه مذهبم را از اسلام به مسیحیت تغییر داده بودم، مرتد شناخته میشدم و محکوم به مجازاتی سنگین بودم.
برای همین همیشه باید سعی میکردم دهنم را بسته نگه دارم و حرفم را نزنم، چون اگر کسی متوجه این واقعیت میشد، امکانش بود که به راحتی دچار یک دردسر بزرگ بشود. پس همیشه زندگی توام با ترس و اضطرابی را داشتم. بعلاوه آدم دوست دارد به جلسات دعا، به کلیسا برود و با بقیه ایمانداران مسیحی معاشرت داشته باشد و این چیزی است که در آن محیط خفقانآور به تو آرامش میدهد، ولی همین فعالیتها هم خودش پر از ترس و نگرانی برای تو است. چون هر لحظه باید مواظب باشی که دستگیر نشوی و زندگی خودت و خانوادهات را نابود نکنی. اگر هر کدام از بچهها را دستگیر میکردند، تا مدتی هیچ خبری ازشان نبود و همیشه هم به تمامی ایمانداران این تهمت را میزدند که شماها با کشورهای غربی در ارتباط هستید و از بقیه کشورهای غربی (مسیحی) حقوق دریافت میکنید تا مغز جوانان مسلمان کشور را خراب کند.
هرچند خوشبختانه به محض ورود به کانادا متوجه شدم که اینجا اصلا کسی از شما درباره مذهب و طرز تفکرات، هیچ سوالی نمیپرسد و اینجا پر از ادیان و ملیتها و طرز تفکرهای مختلف است که سالیان سال است در کنار همدیگر با صلح و دوستی زندگی میکنند. اینجا خیلی راحت میتوانی به کلیسا، مسجد یا معبد بروی، عبادتت را انجام بدهی، با هر نوع طرز تفکری در ارتباط باشی و نه حاکمیت و نه هیچکسی برای تو دردسری ایجاد نمیکند. مسلما این قضیه خیلی به آرامش من کمک کرد.
ایرانیهای مترو ونکوور
متاسفانه از بخشی از جامعه ایرانی ساکن ونکوور، چه مسیحی و چه غیر مسیحی، برخورد خیلی خوبی ندیدم. چون تفاوتهای عمدهای بین ایرانیهای ساکن ایران و اینجا از لحاظ فکری ندیدم. هنوز هم بقیه را قضاوت میکنند، پیشداوری دارند، حسادت و بزرگبینی را بینشان میتوان دید و برای همین هم زیاد نتوانستم با آنها ارتباط نزدیکی برقرار کنم. شاید هنوز آدمهای همفکر خودم را نتوانستم پیدا کنم، ولی با این وجود، بودن در کنار جامعه ایرانی، مخصوصا وجود فروشگاههای ایرانی به من کمک کرده که حس دوری از ایران و خانه را کمتر حس کنم و هر وقت حس دلتنگینی سنگینی دارم، میشود با رفتن به فروشگاه ایرانی کمی آن را جبران کرد.
من شاهد بودم بعضی از ایرانیها خیلی زود و سریع به یک نفر نزدیک میشوند و هیچ حد و مرزی بین خودشان و فرد دیگر نمیگذارند و خیلی سریع هم میخواهند شخصیترین و کوچکترین مسائل مربوط به زندگی همدیگر را بدانند. بعد از یک مدت کوتاه هم به دلیل ارتباط زیاد و هر روزه به مشکل بر میخوریم و شروع به بدگویی پشت سر هم میکنیم، در صورتی که با رعایت حریم خود و دیگران و احترام گذاشتن به زندگی شخصی دیگران، میتوانیم خیلی رابطه بهتری در این گوشه دنیا با همدیگر داشته باشیم.
آرامشی رها از استرس
اینجا به آرامش ذهنی رسیدم که بعد از دو سال اقامت در مترو ونکوور، بهم اجازه میدهد از زندگی بدون دغدغه و استرس لذت ببرم. وقتی از سر کار به خانه برمیگردم، از بقیه روزم به کمال لذت میبرم. اینجا به مسائل زندگی آگاهی بیشتری بدست آوردم، چون فضای باز رسانهای وجود دارد و سانسوری در کار نیست، در نتیجه خیلی چیزها و واژهها که زمانی برایم مثل تابو بودند، دیگر شکسته شدهاند، از پیشداوریهایم به دیگران و دیگر حاشیههای زندگیام کاسته شده. حالا در هر مسالهای دنبال دلیل اتفاق آن میگیرم و کمتر تحت تاثیر احساسات حرف میزنم و تصمیم میگیرم. بیشتر از هر چیزی، مسائل ذهنیام را برای خودم مرتب کردم.
حس میکنم خیلی چیزها را از مکان و افراد جدید زندگیام یاد گرفتم، هرچند در مقابل خانوادهام را از دست دادم که برایم ارزشمندترین بودند. جدایی از خانواده برای آدمی مثل من، سخت و سنگین بود و دوری از خانواده و فامیل و محله و شهر و کشوری که در ان بیست و چند سال زندگی کردی و از تمامی اینها خاطرههای زیادی داری، کار واقعا سختی است. هنوز هم بعضیوقتها دلم برای دوستان و دور هم جمع شدنهایمان تنگ میشود و وقت یلدا و نوروز دلتنگ بودن در کنار خانوادهام هستم. فاصله دور، حمایتی که از لحاظ روانی از خانوادهام میگرفتم، آن را از من جدا کرده، از دستش دادهام و حالا باید مسائل و مشکلات زندگی را همیشه تنهایی حل کنم – یاد گرفتن این اصلا ساده نبود.
آنچه از کف رفت، آنچه بدست آمد
دو تصویر از گذشتهام برایم به جا مانده: خوشیهای بودن در کنار فامیل و دوست، خاطرههای خوب. تصویر دیگر کاملا متفاوت از این یکی است: تصویر ظلمها و ستمها و تحقیر شدنها و مورد قضاوت قرار گرفتن، چه در ایران و چه در ترکیه، خواه توسط مامورهای حکومتی از حفاظت اطلاعات، گشت ارشاد، حراست دانشگاه، استاد دانشگاه، مسئول استخدام، پلیس و حتی بخشی از مردم اون جامعه. بهخاطر تمامی این سختیها هیچوقت دوست ندارم به آن دوران برگردم.
در مقابل، تصویر آیندهام را دوست دارم، زندگی توام با آرامشی خواهم داشت و بتوانم کمک کنم تا کسانی که مثل من این آرامش به دلایل مختلف ازشان سلب شده هم بتوانند زندگی بدون دردسر و دغدغهای داشته باشند و تمامی کسانی که متفاوت فکر میکنند و متفاوت عمل میکنند هم بتوانند آزادانه زندگی کنند و از زندگیشان لذت ببرند، مخصوصا توی ایران. خیلی دوست دارم روزی بتوانم کمکی هرچند کوچک به مردم ایران بکنم تا آنها هم مثل من بتوانند در آرامش زندگی کنند.
دلنگرانیهای اینجا
تو ایران همیشه نگران این بودم که به زندان بیافتم یا سرنوشت نامعلومی بعد از دستگیری پیدا کنم و زندگی خودم و خانوادهام را نابود کنم. ولی اینجا احترامی که بین افراد مختلف جامعه و دولت و مردم وجود دارد، خیلی ذهنم را آرام نگه میدارد، مخصوصا وقتی تلویزیون را روشن میکم و مجبور نیستم قضاوتهای احمقانه صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران را تماشا کنم. یا وقتی روزنامه میخوانم، نمیبینم کسی بیاحترامی و حملهای کرده باشد به کشوری دیگر یا گروهی دیگر از جامعه به خاطر تفاوت در طرز نگر ش. واقعا خوشحال میشوم از انیکه اینجا هستم و دیگر مجبور نیستم اون چیزهایی که کم کم و روزانه روح و روان آدمی را نابود میکنند، تحمل کنم.
اینجا بزرگترین نگرانیم به خاطر دوری از خانواده است. همیشه نگرانم اتفاقی برایشان بیافتد، و اینکه دیگر هیچ وقت نتوانم خانوادهام را ببینم. از لحاظ عاطفی خیلی بهم وابسته هستیم و این دوری را برایم سختتر میکنم. همیشه فکر میکنم نسبت به خانوادهام وظیفهای دارم، ولی به خاطر مشکلاتی که برایم پیش آمده است، نمیتوانم به این وظیفه عمل کنم. دوست داشتم که میشد مراقبتشان باشم.
نگرانی دیگرم، مربوط به مسائل مالی، مخصوصا در زمان بازنشستگی است، چون با وضع فعلی، یعنی مخارج سنگین زندگی در ونکوور، از کرایه خانه گرفته تا خرجهای دیگر، اگر تا زمان بازنشستگی نتوانم خانهای از خودم داشته باشم،حس میزنم در زمان پیری از لحاظ مالی دردسرهای زیادی خواهم داشت. چون آن زمان که دیگر نمیتوانم کار کنم و مسلما درآمد بازنشستگی هم پایینتر از آن است که جوابگوی نیازهایم باشد.
امیدوار در ساحل غربی
برای این به کانادا آمدم که بتوانم بدون ترس از حکومت یا قضاوت جامعه، آزادانه زندگی کنم و به خاطر تفاوت در طرز تفکر یا مذهب، همیشه مجبور نباشم تا خودم را سانسور کنم. یعنی زندگیام مثل ایران یا ترکیه نباشد که نتوانم در مورد ایدهآلها و عقایدم، آزادانه صحبت کنم. برای چنین چیزهایی، مشکلی برایم پیش نیاید و در اینجا به این خواستهام که برایم خیلی باارزش بود رسیدم. چون از طرف جامعه یا حکومت مورد قضاوت قرار نگرفتم و خودم هم سعی کردم کسانی که ممکن است برایم ایجاد دردسر و مشکل بکنند و من و دیگران را قضاوت میکنند، از زندگیام حذف کنم. به این ترتیب، توانستم به آرامشی برسم که همیشه دوست داشتم در زندگیام آن را داشته باشم.
هرچند چیزهایی که متفاوت از تصوراتم بودند هم وجود داشتند، مثل اینکه تصور میکردم اینجا خیلی راحت میتوانم وارد کالج یا دانشگاه بشوم و ادامه تحصیل بدهم، اما متوجه شدم برای کسی مثل من که حمایت مالی و عاطفی خانواده را ندارد، واقعا سخت است که همزمان هم درس بخوانی، هم به تنهایی بخواهی هزینههای زندگی در مترو ونکوور را تامین کنی و به همین دلیل تا حالا موفق به کالج رفتن نشدهام.
یکی دیگر از چیزهایی که پیشبینیاش نکرده بودم، قیمت بالای اجاره خانه و قیمت بالای خرید ملک در مترو ونکوور است، به همین خاطر همیشه نگرانی برای آینده دارم. بعد از این، پیشبینی نکرده بودم که پیدا کردن اولین کار توی کانادا ساده نیست، چون نه مدرک تحصیلی کانادایی و نه تجربه کانادایی داشتم. رفتن به کالج و گرفتن مدرک هم در شرایط من کار سختی بود، پس اولین کار را هم سخت پیدا کردم. خیلیجاها رزومه تحویل دادم، به خیلیها سپردم تا بالاخره اولین کارم را به عنوان فروشنده پیدا کردم.
برایم مهمترین دلیل مهاجرت نبود ازادی و فضایی آزاد در ایران بود که متاسفانه در مدت اسکان درترکیه هم فشارهای مالی اضافه شد و تمامی اینها مزید بر علت شد تا زمانی که به اینجا رسیدم، احساس آرامشی بکنم که هیچوقت تو زندکیم نداشتم و بابت این خیلی خوشحالم، میشود حتی گفت که بعد از بیست و هفت سال زندگی، تازه توانستم آزادی را بفهمم و از آن لذت ببرم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.