خانه ۳۲
برای اوتیهرو اوتیهری، نویسنده ایتالیایی
که خانهاش پناهگاه ما بود
هفتهای از اقامتم در خانه شماره ۳۲ خیابان پرسنا گذشته بود که متوجه جسم سنگین و غولآسایی در گوشهای از خانه شدم.
چیزی که از نگاه من در تمام این هفت روز پنهان مانده بود، کمد چوبی کهنهای بود که به جز خراشیدگیهایی کم اهمیت بر پیکره شیری رنگ آن، از هر آسیب دیگری مصون مانده بود و محکم و باابهت، در پرتترین نقطه خانه، جایی که تنها دست نظافتگر ساکنان به آن میرسد، پشت به دیوار داده و ایستاده بود.
کنجکاو از کشف این همخانهی آرام و تنومند، نگاهم دور و اطراف کمد را کاوید، اما چیزی شبیه کلید که بتواند قفل آن را بگشاید، پیدا نکردم. در میان کلیدهای پرشمار اتاقها و کمدهای دیواری هم که همگی در یک ظرف شیشهای دربسته جمع آمده بودند، هیچ سراغی از کلید آن کمد نیافتم؛ انگار که در این خانه دیگر بهانه و دلیلی برای گشودن درهای آن نبود.
همان شب، وقتی که با مستاجر قبلی خانه و دوست قدیمیام صحبت میکردم، تصویر کمد تکافتاده بار دیگر مقابل چشمانم آمد و از او درباره کلید آن سوال کردم.
مکثی کرد و گفت: «کدوم کمد؟»
اینبار دقیقتر نشانی کمد را گفتم، اما بیفایده بود و کمکی برای به خاطر آوردن این جسم فراموش شده نکرد. در حالی که تلاش میکرد لحنی عادی به کلامش ببخشد، گفت: «من دو سال تو این خونه زندگی کردم، اما تا روز آخر خیلی چیزها برام تازگی داشت، مثلا اون دریچهای که روی سقف راهرو کار گذاشته شده. تا حالا اون دریچه رو دیدی؟»
پاسخم منفی بود.
گفت که خودش حدس میزد متوجهش نشده باشم و ادامه داد: «مثل اینکه یک انباری باشه… نمیدونم. هیچ وقت اون بالا نرفتم…»
بعد انگار که دچار تردید شده باشد، سکوت کرد. صدای نفسهایش از پشت تلفن، نامنظم و سنگین شنیده میشد. لحظهای در انتظار ادامه کلامش ماندم. مثل این که بخواهد دلداریام بدهد، گفت: «نگران نباش. خونه خوبیه. برای همین هم تو رو خبر کردم… میدونم از اینجا خوشت میاد. بهخصوص برای تو خونه خوبیه…»
گیج و متعجب، گوشی تلفن را گذاشتم. دور تا دورم را به دقت نگاه کردم. همه اشیاء، رنگ و نشانی از کهنگی با خود داشت؛ صندلیهای قدیمی، تابلوهای نقاشی رنگ و روغن، قابهای چوبی پنجرهها که در گذر زمان ترکهایی نازک بر روی آنها نقش بسته و قالیچهای رنگ و رو رفته که گوشهای از اتاق را پر کرده. عمر همه آنها به مراتب طولانیتر از عمر من بود، مثل کتابچهای که روز قبل در یکی از کشوها پیدا کرده بودم و تاریخ ۱۹۵۱ را بر خود داشت.
به شنیدن آواز آرام همسرم که خالی از شنگی و سرخوشی نبود، به سمت اتاق خواب کشیده شدم. او را دیدم که مقابل میز آرایش نشسته و موهای کوتاه شدهاش را شکل میدهد. موهایش خیس بود، مثل تمام پیکرش که در حولهای صورتی رنگ پناه گرفته بود. روی تختخواب نشستم و به خطوط چهرهاش از آیینه نگاه کردم. آرام و آسوده مینمود. نگاهم از اندامش گذشت و رسید به گوشهای از تختخواب که کتاب ابتدایی زبان ایتالیایی افتاده بود. بالاخره باور کرده بود که در ایران نیست و این غیبت تا زمانی نامعلوم امتداد مییابد.
دراز کشیدم و کتاب را برداشتم. هنوز تمیز و دستنخورده بود. گفتم: «کلاسات از کی شروع میشه؟»
شانههایش را بالا انداخت و آوازش را که برای لحظهای قطع شده بود، دوباره از سر گرفت. متوجه چینی که به پیشانیاش افتاد، شدم. کتاب را روی سینهام گذاشتم و چشمهایم را بستم…
***
دو روز بعد قفل کمد را شکستم. تق بلندی کرد و در قدیمی، آرام روی پاشنهاش چرخید و باز شد. آنچه میدیدم، باعث شگفتیام بود. مجموعهای از لباسهای کهنه و از مد افتاده در فضایی تنگ و فشرده، یکدیگر را سخت در آغوش گرفته بودند. انگار که به یکباره خود را در گذشتهای دور پیدا کرده باشم؛ همه چیز را با دقت یک مسافر تازه از راه رسیده برانداز کردم، کلاهها، پالتوها، کفشها…
بوی خاک مشامم را پر کرد. دست دراز کردم و عصای بلندی را که به دیواره کمد تکیه داده شده بود، با احتیاط بیرون آوردم. عصای ساده و زمختی بود یادآور مردی بلند قامت که میتوانست صاحب آن باشد. در ذهنم به آن مرد تجسد بخشیدم. طرح اندامش یکی یکی کامل میشد؛ صورتی استخوانی با پیشانی پهن، بینی نسبتا بزرگ و چشمهایی کم فروغ …
پاشنه عصا را بر زمین سرد و موزاییکی کوفتم، یک بار، دوبار… از طنین صدایش در راهروی خالی، حسی از لذت آنی سراپایم را فراگرفت. چند قدمی با عصا راه رفتم و بعد برگشتم و آن را سر جای خود گذاشتم، در گوشه خالیتر کمد…
هوا سرد کرده بود. از فکر اینکه یکی از پالتوها را بر تن کنم، لبخندی زدم. در کمد را جُفت کردم و با دستمالی که در جیب داشتم، سیاهی خاک را از انگشتانم زدودم. از اتاق نشیمن صدای همسرم میآمد که سعی میکرد جملات سادهای را به ایتالیایی ادا کند: Lui è giapponese… Loro sono a scuola…
وارد اتاق شدم و بیصدا نگاهش کردم. دست چپ را زیر چانهاش گذاشته بود و با دست دیگر مدادی را کاهلانه روی کاغذ میلغزاند. نزدیکش شدم تا جایی که میشد گرمای تنش را احساس کنم. انگشتانم را روی بازویش گذاشتم و آرام فشردم. صورتش را برگرداند و به چشمهایم خیره شد. بعد لبانش را از هم گشود و شمرده شمرده گفت: non è francese…
در قهوهای چشمهایش دقیق شدم و بعد مژههای تاب خورده و حالت ابروانش را به حافظه سپردم.
پرسید: «فهمیدی چی گفتم؟»
لبخند بزرگی زدم و به کتابش نگاه کردم که روی صفحات آغازین باز مانده بود. هیجانزده گفت: «ایتالیاییها هم ضمایر فاعلی رو حذف میکنند…» و با مداد جملاتی را نشانم داد که دور ضمایرش خطی قرمز رنگ کشیده شده بود. دوباره نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید: «جالب نیست؟»
گفتم: «چرا. هست…» و بازویش را رها کردم تا به سمت پنجره بروم. کم کم داشت روشنایی روز به پایان میرسید. در دوردستها آسمان نارنجی بود.
گفت: «ما هم خیلی وقتها حذف میکنیم… نه؟»
گفتم: «آره… جالبه.» و از پنجره به حرکت رختهای آویخته از بند به هنگامه باد نگاه کردم.
گفت: «تو هم باید کارت رو شروع کنی.»
زیرلب گفتم: «شروع میکنم…»
***
شمارش روزها گیجم میکرد. احساس میکردم که زمان چندانی از ورودم به این خانه نگذشته، اما تقویم رومیزی انبوه روزهایی را نشانم میداد که از پی هم آمده و رفته بودند. این میان یک خلاء بود و من خاطرهای برای پر کردن آن نداشتم. سطرهایی نوشته بودم که بیسرانجام رها شده بودند، مثل کتابهایی که برای خواندن دست میگرفتم؛ هیچ کدام آنها را نمیتوانستم به پایان برسانم. جای اشیاء در خانه هنوز برایم تازگی داشت و همه چیز را گم میکردم. کشوها و درها بیپایان بودند و در هر کشو، یک شیء غریبه انتظارم را میکشید، گاه یک چکش، گاه یک قیچی و یا دستهای ملافه استفاده شده. میلی نیرومند در خانه نگاهم میداشت و باعث میشد تنها به ضرورت تن به باد و باران و آفتاب بسپارم. از برنامههایم عقب افتاده بودم، از همسرم که هر روز واژه و عبارتی نو یاد میگرفت و با پیچ و خمهای زبان جدید رفتهرفته کنار میآمد. گاهی همه چیز را به حساب خانه مینوشتم. چه چیز دیگری به سردرگمیام دامن میزد جز این دیوارهای تازه سفید شده و فضای ناآشنایی که احاطهام کرده بود؟ نمیدانم، اما اغلب از خانه و هستی آن متنفر میشدم. احساسم را که با دوست دیرینم در میان گذاشتم، خنده بلندی کرد و گفت: «فکر میکنی به دردسرت انداختم؟ نه؟»
میدانستم به زمان احتیاج دارم، اما نمیدانستم که در ازای آنچه از دست میدهم، چه چیزی به دست خواهم آورد.
کم کم خلاء ذهنم گستردهتر شد؛ مثل ملافهای سفید که برای محافظت از اشیا روی آنها میکشند، بخشی از خاطرات من هم پنهان شده بود. تکههایی از زندگیام را به یاد نمیآوردم و اشارههای مرتب همسرم به آنها هم کمکی به تغییر وضعیت ابهام آلودم نمیکرد. خاطرههایی که همسرم تعریف میکرد، بیشتر به هراسم میانداخت. هیچ ردپایی از خودم در آنها نمیدیدم، انگار که غریبهای در غیاب من، نقش مرا بازی کرده باشد.
دکتر گفت که این پیامد یکجور شوک است و بعد ادامه داد: «شوک جابهجایی.»
همسرم که همراهم آمده بود، گفت: «این یعنی…» اما جملهاش را نتوانست به پایان برساند. دکتر همزمان با او توضیح داد: «شما زمینهتان را از دست دادهاید…» و نگاهش را به من دوخت که مضطرب و نگران، منتظر ادامه حرفهایش بودم. لحظهای مکث کرد، انگار که بخواهد واژهها را در ذهن خود سبک سنگین کند. بعد نفس بلندی کشید و ادامه داد: «شما باید برگردید.»
با هراس گفتم: «من اما… من نمیتونم.»
دکتر نگاهش را از من گرفت و شروع به ترسیم خطوطی سریع بر کاغذ زیر دستش کرد. گفتم: «راه دیگهای هم باید باشه…» و به آن خطوط درهم نگاه کردم که داشت تمام سطح کاغذ را فرامیگرفت. دکتر شانههایش را بالا انداخت و در حالی که کاغذ را مهر میکرد، برایم از داروهایی گفت که روزانه باید مصرف میکردم.
از مطب که بیرون آمدیم، همسرم عصبانی گفت: «پس چرا حرفی نزدی؟»
بیحوصله گفتم: «حرف چی؟» و با قدمهایی بلند، او را که بالای پلهها ایستاده بود، جا گذاشتم. صدایش از پشت سرم آمد که آزردهخاطر نام مرا برد. بیآنکه پاسخی بدهم، تنها به مسیرم در پیادهرو سنگفرش ادامه دادم. تقریبا به دو خودش را به من رساند و در حالی که سعی میکرد به صورتم نگاه کند، دوباره پرسید: «چرا هیچی نگفتی؟»
اینبار من با عصبانیت پرسیدم: «از چی باید حرف میزدم؟»
با صدایی که از ناامیدی و خشم اوج گرفته بود، گفت: «از خونه…»
جواب دادم: «خونه هیچ مشکلی نداره.»
گفت: «هیچ مشکلی؟»
محکمتر از قبل گفتم: «هیچ مشکلی…» اما همان لحظه هم میدانستم که باوری به این قضاوت ندارم. بیشتر لج کرده بودم.
انگار که متوجه روحیهام شده باشد، لحظهای سکوت کرد و بعد با لحنی نرمتر گفت: «فضای این خونه داره ما رو از بین میبره…»
جواب دادم: «خونه مشکلی نداره، فقط قدیمییه.»
– ما باید بریم از اینجا.
– ما باید عادت کنیم. داریم یواش یواش عادت میکنیم.
انگار که با خود حرف بزند، تکرار کرد: «باید بریم…»
بیاختیار صدایم را بلند کردم و با فریاد گفتم: «ما جایی نمیریم.»
برگشت و به صورتم نگاه کرد و بعد به عابرانی که اطراف و کنارمان بودند. به خودم آمدم و به آرامی گفتم: «ما نمیتونیم جایی بریم…عزیزم.» و دستش را که از سوز هوا رفتهرفته سرد میشد، در اختیار گرفتم. حلقهای را که انگشت باریک و کشیدهاش را در میان گرفته بود، ناخودآگاه لمس کردم و یاد حلقه خودم افتادم که مدتی بود فراموش میکردم آن را دست کنم…
گفتم: «ما فقط به زمان احتیاج داریم. همین.»
بیاعتنا به آنچه شنیده بود، آهی کشید و گفت: «همه چیز داشت خوب پیش میرفت…»
گفتم: «آره…» و قدم به ازدحام ایستگاه اتوبوس گذاشتیم.
***
ساعات بعد بیشتر به سکوت گذشت، سکوتی که اشیاء کهنه و پوسیده خانه و فضای نموری که احاطهاش کرده بود، به آن عمق بیشتری میبخشید. گاه صدای باران این سکوت را میشکست و پنجرهها را به مبارزهای سخت با آسمان پر ابر و سیاه فرامیخواند. قطرات باران، محکم و تهدیدآمیز بر پنجره میکوفتند و سراپای آن را خیس از وجود خود میکردند.
نگاهم را از پنجره گرفتم و در تختخواب غلت زدم. کنارم خالی بود. دستی به جای خالی همسرم کشیدم و ملافه را آرام نوازش کردم… شب از نیمه گذشته بود. از تخت پایین آمدم. در اتاق نیمه باز بود و نور کمرنگی از لای آن به درون میتابید. پشت در ایستادم و گوش دادم. صدایی نمیآمد، جز صدای باران که انگار در تمام خانه پژواک مییافت. از اتاق بیرون آمدم. در امتداد نگاهم، کمد قدیمی با درهای باز مثل غولی بود که آغوش گشوده باشد. به طرف آن رفتم. سایهای محو بر دیوار روبهرو افتاده بود که طرحی از اندام همسرم را بازتاب میداد. آنجا، در تاریک روشنا ایستاده بود، پنهان از نگاه من، پشت در بزرگ کمد.
آرام در اختیارش گرفتم و از بالای شانههایش به آینه غبار گرفته کمد نگاه کردم. کلاه مردانهای موها و بلندی پیشانیاش را پوشانده بود. انگشتانم را روی شانههایش حرکت دادم و به نرمی نوازش کردم. نگاهش روی تصویرم در آینه مکث کوتاهی کرد و باز به کلاه مشغول شد.
پرسید: «چطوره؟»
لبخندی زدم و آرام در گوشش گفتم: «خوب…»
کلاه را از پیشانیاش عقب راند. گفت: «حالا چطور؟»
به موهای پسرانهاش نگاه کردم که از کلاه بیرون افتاده بود. گفتم: «خوب… خیلی خوب…» و حلقه بازوانم را به دور اندامش تنگتر کردم. سرش را تکیه داد به شانهام و لحظهای چشمهایش را بست…
گفت: «حس میکنم کسی ما رو نگاه میکنه… همیشه… تو همه اتاقها.»
گفتم: «کسی اینجا نیست.»
صورتش را برگرداند و نگاهم کرد.
گفتم: «هیچ کس.»
انگشتهایش را روی لبهایم گذاشت و آرام حرکت داد. بعد چرخشی به تن خود داد و به نرمی از آغوشم بیرون لغزید.
گفتم: «بزار همه چیز رو دوباره شروع کنیم…»
کلاه را از سر برداشت و به طرفم دراز کرد.
گفتم: «نه؟»
لحظهای مکث کرد و بعد گفت: «شب بخیر.»
جواب دادم: «شب بخیر…» و نگاهی به کلاه انداختم که حالا میان دستان من بود.
بهار ۱۳۹۰