خشونت آرام
نویسنده: جنی بویچوک(۱)
مترجم: نرگس اوجانی
سرمای مرگ در اتاق است. انتظاری خاموش پشت عکسهای خانوادگی روی کمد، نهفته است. پدربزرگم روی تخت، رو به نور با نفسهای بیرمقاش، به پهلو دراز کشیدهاست. او از آنچه تا به حال دیده بودمش کوچکتر است. موسیقی کلاسیک از تلویزیون پخش میشود، و اتاق با عبور نور بعد از ظهراز میان پردههای زرد حریر روشن میشود. نسیم اواخر تابستان خود را از میان پنجرهی ترک خورده به داخل دعوت میکند.
مادرم نه ماه پیش مرد، و من اینجا هستم تا تمام سرزنشی که راه گلویم را بسته است نثار این مرد کنم.
من میخواهم که او یک بار و برای همیشه، با آسیبی که باعث و بانیاش بوده است، مواجه شود.
هرچند – اگرچه شاید باورم نشد وقتی خالهام دیروز زنگ زد– او دارد میمیرد. او به دشواری اینجاست. «یک زوال سریع،» خالهام توضیح داد. «این در مورد بیماران زوال عقل اتفاق میافتد.»
من داستانهایی دربارهی مشتهای گره کردهی پدربزرگم، فریادهایش و خلق و خوی تند و تیز ایتالیاییاش شنیده بودم. مادرم اغلب دراین باره صحبت میکرد که اگر فراموش میکرد در کمد را ببندد او چگونه با خشونت سرزنشاش میکرد یا چگونه یک تعطیلات خانوادگی را چند دقیقه بعد از اینکه چهار فرزند و همسرش آماده شده بودند و چمدانهایشان را در واگن گذاشته بودند، کنسل میکرد.
مادرم طوری این داستانها را تعریف میکرد که انگار داشت از نو آنها را زندگی میکرد. بعد از آن، پکی طولانی به سیگارش میزد، سرش را تکان میداد و گریه میکرد، «فقط تماشا کن. آن احمق بیشتر از من عمر خواهد کرد.»
«مجبور نیستی بری دیدنش»، خالهام گفت. «این به تو بستگی داره.»
«نه»، گفتم، «نه من میرم.»
مادرم بیشتر دوران کودکی من به عنوان یک پرستار رسمی کار کرد. وقتی مادر یکی از همسایهها، در حال مرگ به خاطر سرطان، در بیمارستان بستری بود مادرم روزها پیش او ماند، کنار بالیناش میخوابید و مطمئن میشد که او راحت است. مادرم در کنارش ماند تا سرانجام آن زن از دنیا رفت. چهار سال بعد، وقتی ما در پیک نیک بودیم، مادرم از ماشین بیرون پرید تا به یک خانم مسن که درست روبروی ما با یک ماشین تصادف کرده بود، کمک کند. بعد از اینکه امدادگرها رسیدند، مادرم آغشته به خون به سمت ما برگشت و پدرم با یک رول دستمال توالت از ماشین پیاده شد تا کمک کند خون دستهایش را پاک کند.
مادرم سرش را از پنجرهی صندلی عقب داخل کرد، لبهایش را به زور به لبخندی باز کرد و از من و برادرم پرسید حالمان خوب است؟ و بعد به ما گفت بهش نگاه نکنیم.
شبهای زیادی مادرم از در پشتی آشپزخانه داخل میآمد با دستمالهای آغشته به لکهی خون و باقی مایعات بدن، و به من میگفت که بغلش نکنم. خیلی شبها یکی زنگ در خانه ما را میزد و یا کسی پسر یا دخترش را جلو در خانهی ما میآورد و راهنمایی پزشکی میخواست.
«به نظر شما این کهیر چیه؟»
«تب داره!»
«درد قفسه سینه داره. بهش آسپرین بدم؟»
پدر بزرگ و مادربزرگم یک یا دو بار در سال به دیدن ما میآمدند.
هر روز صبح، وقتی به آشپزخانه میرفتم، پدربزرگم فنجان قهوهاش را پایین میگذاشت و آواز میخواند، «!America Miss! comes she Here» او با من مهربان بود. سؤالهایی دربارهی مدرسهام میپرسید، تشویقم میکرد و همیشه برایم یک رمان جدید میآورد با یک یادداشت دلپذیر و دستنویس داخلش.
به هر صورت، این همان مردی بود که یک شب، دختر پانزده سالهاش را تماشا کرد که در کوچهی پشت خانهشان پسری را میبوسد. مادرم مقررات منع رفت و آمد را نقض کرده بود. پدربزرگم منتظر ماند تا او از در پشتی داخل شود، و بعد چنان مشت محکمی به صورت او زد که او را به زانو در آورد.
در پانزده سالگی از مادرم هنگام رفتنش به توانبخشی خداحافظی کردم. من فکر میکردم که اعتیاد یک بیماری موقتی است. فکر میکردم که او در اشتباه است، نه، من میدانستم که او در اشتباه است. فکر میکردم چند ماه دیگر در ماه ژوئن وقتی که جعبههای گل که من و پدرم در غیاب او کاشتهایم شکوفه دهند، او به خانه میآید و دوباره خودش میشود. مادرم، آنطور که من میشناختمش، زنی قوی و منظم و باهوش بود که مراقب همه چیز و همه کس بود. من هنوز نمیتوانستم طنابهای ضخیم تروما و *PTSD را ببینم که او را به خاطراتش گره میزند. من نمیدانستم که او هیچوقت احساس امنیت نمیکند، و آن کمردرد مزمن شدید را – که حتی یک بطری تیانول در روز و ویالهای مرفین دزدیده شده از بیمارستان نمیتوانست تسکیناش دهد – درک نمیکردم.
یک هفته بعد از بازگشت مادرم به خانه، مادربزرگم بر اثر سرطان درگذشت. اواخر ماه می بود، و او فقط چند هفته قبل، تشخیص بیماری لنفووم غیر هوچکین( NHL ) را دریافت کرده بود. وقتی که پدرم در مورد این تشخیص به مادرم گفت، او تصمیم گرفت که زودتر از موعد مقرر مرکز توانبخشی را ترک کند.
در مراسم تشییع جنازهی مادربزرگم بود که من، آرمیده در سیاهی میان مادر و خالهام، گردنم آغشته به بوی تند ودکا از نفس مادرم، کلمهی”عود کردن” را یاد گرفتم.
در طول یک دههی بعد، مادرم به مواد افیونی، کوکائین، الکل، ماریجوانا، متادون و هر چیز دیگری که میتوانست پیدا کند روی آورد تا موقتا آنچه را که دیگر نمیتوانست در درونش پنهان نگه دارد تسکین دهد. او ترک میکرد و اعتیاد دوباره عود میکرد. پدر و مادرم از هم جدا شدند و بعد دوباره به هم رجوع کردند. صبحها مادرم خودش بود، لبخند بر لب با یک فنجان قهوه در دست و در حال عوض کردن کانالهای تلویزیون. اما وقتی عصر فرا میرسید، بستنی شکلاتی نعنایی را در مایکروویو میپخت یا در تختخواب با یک سیگار روشن در دهانش از حال میرفت.
گاهی اگر ودکا مینوشید، آنقدر مشوش میشد که من یا پدرم را بیرون از خانه تعقیب میکرد. یک روز عصر، وقتی میخواستم از راهرو پارکینگ خارج شوم، او تلاش کرد که شیشه ماشین من را محکم بگیرد، ول نکرد و کتفش از جا در رفت. او قلبم را شکست طوری که فقط یک مادر میتواند. طوری که فقط یک معتاد میتواند.
همسایهمان، لیزا، برای تشییع جنازهی مادرم قالبهای لیمو آورد. او در حال بهبودی از سرطان سینه بود، اما شیمی درمانی استخوانهایش را پوک کرده بود و او در دوران نقاهت یک عمل تعویض استخوان مفصل ران بود و منتظر برای عمل بعدی.
با این وجود، لیزا برای مهمانان قهوه دم کرد، و شوهرش را راهنمایی کرد که صندلیها را کجا بگذارد. مواد پخته شده را روکش کشید و دسته گلهایی از گلهای مروارید صورتی و زرد و قرمز ژربرا که از باغش چیده بود، درست کرد. «نکنه شما و پدرت به فکر آوردن گل نبودید!» من چند بار شوهرش را دیده بودم، اما لیزا را هیچوقت ندیده بودم. وزنش را روی یک عصا متمایل کرد و دستش را دراز کرد تا من را در آغوش بگیرد.
«دفعات ملاقات من با مادرت زیاد نبود، اما چیزی که به یادم مونده لبخندشه، همیشه لبخند میزد.»
بعد از تشییع جنازه، یکی از دوستان، قالبی از لیموی لیزا را روی دستمالی برایم آورد. طعماش چنان غیر منتظره بکر و ترش و شیرین و تازه بود که به گریهام انداخت.
پدربزرگم در مراسم تشییع جنازهی مادرم شرکت نکرد.
بعداز مرگ مادرم خالهام من را به دیدن او برد. او هنوز در کل هوشیار بود، طوری با من احوالپرسی کرد که انگار هیچ چیز تغییری نکرده بود. اما بالاخره ما شروع به صحبت در مورد مادرم کردیم. او بر این عقیده بود که مادرم خودش اجازه داده بود که توسط چیزی وحشتناک بلعیده شود؛ او انتخاب کرده بود که مستقیم وارد دهان اژدها شود.
جلوی زبانم را گرفتم. پرسیدم: «دوست داری عکسی ازش ببینی؟» اگرچه آنها فقط چند ساعت از هم فاصله داشتند، اما مادرم نزدیک به یک دهه پدرش را ندیده بود. او میترسید که پدرش سرزنشگر و خشن باشد. بیشتر از اعتیادش، از اینکه او در مورد وزنش چیزی بگوید میترسید. او همیشه لاغر بود اما یک داروی ضد درد که اخیراً برایش تجویز شده بود، باعث پنجاه پوند افزایش وزن شدهبود.
گفت: «بله، خیلی دوست دارم عکسی از او ببینم.»
آیفونام را به او دادم. عکس مربوط به آخرین کریسمس ما با او بود. یک پیراهن مشکی پوشیده بود، موهای بورش تا شانههایش میرسید و چشمهای آبی تیرهاش میدرخشید. او مقابل میزی که برای شام کریسمس چیده بود، لبخند میزد. من و پدرم همنظر بودیم که این، یکی از زیباترین عکسهایی است که از مامان داشتیم.
پدربزرگم مکثی کرد و بعد گفت: «او کمی… چاق به نظر میرسد.»
من به ندرت رفتار ناپسند پدربزرگم را مستقیماً تجربه کرده بودم؛ حتی روزهایی بود که فکر میکردم آیا مادرم اغراق کرده بود که چه رفتار وحشتناکی با او داشته است. اما در آن لحظه، دلم میخواست او را بزنم یا صندلیاش را به آتش بکشم یا به اسم زنندهای صدایش کنم. هیچ اسمی حتی نزدیک به سلاحی نبود که میخواستم در مقابل او به کار بگیرم.
اما من سکوت کردم چون میدانستم– خودم را مجبور کردم که بدانم– که او در جایی، ویران شده و غمگین است.
گاهی اوقات مادرم به خودش دلگرمی میداد که فقط منتظر رفتن پدرش باشد. او میگفت: «روزی که او برود، من بالاخره آزاد میشوم.»
دو هفته قبل از مرگ مادرم، برای تعطیلات در خانه بودم که نیمه شب با ضربان قلب و تنگی نفس از خواب بیدار شدم. بیست و شش ساله بودم و صدها حملهی ترس و اضطراب را از سر گذرانده بودم، اما هر کدام احساس متفاوت و جدیدی داشتند. هر حملهی اضطرابآمیز را مثل یک حملهی قلبی احساس میکردم که من را میکشد.
نمیتوانستم نفس بکشم. بلند شدم، به سرعت لباس پوشیدم در حالیکه مجبور بودم به بیمارستان بروم. تلفن را در دستم گرفتم و به آرامی از پلهها بالا رفتم و بیرون اتاق بستری مادرم دودل ماندم. درست مثل زمانیکه دختر کوچکی بودم که کابوس دیده بود. من همیشه مردد بودم چون وقتی مادرم از یک خواب عمیق بیدار میشد، بریده بریده نفس میکشید و این من را میترساند. حالا متأسف بودم چون هیچوقت اجازه نداده بودم مادرم من را در وضعیت حملهی اضطرابآمیز ببیند. اما من به او نیاز داشتم. قلبم هنوز تند میزد و او یک پرستار بود.
مادرم در حالیکه به زحمت نفس میکشید نشست و پرسید چی شده؟ اشکهام روی صورتم سرازیر شد. بهش گفتم که احساس میکنم نمیتوانم نفس بکشم. من را در آغوش گرفت، بدنش به خاطر به خواب رفتن کنار شومینهی روشن، گرم بود. او سعی کرد من را متقاعد کند که یکی از قرصهای کلونوپین را که برای اضطرابش تجویز کرده بودند، مصرف کنم. در توانم نبود که به او بگویم دکتر خودم نیز همین دارو را برایم تجویز کرده است.
گفتم: «میترسم آن را بخورم.»
-«نترس عزیزم، این برای حالت خوبه.»
بعد از اینکه آن قرص سفید زیر زبانم حل شد، کنار مادرم زیر پتو خزیدم. او چراغ را خاموش کرد و سیگاری آتش زد. پرسید: «بهتری؟»
گفتم: «فکر میکنم.»
نمیتوانستم صورتش را ببینم، فقط نوک سیگارش در تاریکی خیره کننده بود.
مدتی در سکوت بودیم تا اینکه او به زمزمه گفت: «فکر میکنم من باید این کارو با تو کرده باشم.»
من دیگر چیزی نگفتم. قرص اثر کرد و من را به خواب برد.
پدربزرگم از لحظهای که کنار تختش نشستم به من نگاه نکرده است. اندامهایش در حال از کار افتادن هستند و ذهنش در حال متلاشی شدن. چند ساعت پیش، از اینکه او تقریباً سی سال بیشتر از مادرم زندگی کرده بود، خشمگین بودم. این مرد، کسی که موجب رنجشهای بسیار شد، کسی که به مادرم یاد داد چگونه به خودش و کسانی که به آنها عشق میورزید، لطمه بزند، با وجود اینکه تمام چیزی که او همیشه میخواست، کمک به التیام مردم بود.
البته، کسی هم که به پدربزرگم یاد داد چطور آسیب بزند، پدر خودش بود.
بیرون در، زنی با واکر در راهرو رفت و آمد میکند و مینالد.
اگر آنها که به ما صدمه زدهاند هنوز در درون ما زندگی میکنند، ما نمیتوانیم احساس آرامش و تسکین کنیم.
موسیقی به طرز شگفتانگیزی ادامه مییابد، و من نمیتوانم خودم را راضی به گفتن هیچ یک از آن چیزهایی کنم که بهخاطرشان به اینجا آمدهام.
خم می شوم و پیشانیاش را میبوسم.
پدربزرگم به من نگاه میکند، با چشمهای تیره، چهرهی بیحالت و تا حدی عبوس. او حالا در میانه است، جایی که سایههای درگذشتگان و زندگان به نحوی غیر قابل تشخیص در هم میآمیزند. میدانم که او من را نمیشناسد.
همانطور که دستم را روی بازویش میکشم میگریم. زمزمه میکنم: «می بخشمت.» به این امید که این نه چهرهی من است که او میبیند، بلکه مادرم است که به او لبخند میزند.
(۱) جنی بویچوک Jenny Boychuk برندهی جایزهی ادبی سی. بی. سی سال ۲۰۱۹ برای بهترین نوشتهی غیرداستانی است.
Abbreviation of post-traumatic stress disorder (مخفف اختلال استرس پس از سانحه) *
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید