خلق عمیقترین تخیل از واقعیت با عشقی غیرمنتظره، یک حادثه
[clear]
قطعهای از مرشد و مارگریتا:
– از گلهای من خوشتان میآید؟
…
– نخیر
«با تعجب نگاهم میکرد و ناگهان، بیهیچ نشان و امارهٔ قبلی، دانستم که تمام عمر عاشق این زن بودهام. عجیب نیست؟»
– یعنی از هیچ گلی خوشتان نمیآید؟
– نه، از گل خوشم میآید، از این نوعش خوشم نمیآید.
– از چه گلی خوشتان میآید؟
– عاشق گل سرخم.
فوراً از اینکه این حرف را زدم، پشیمان شدم، چون او لبخندی زد و گلهایش را انداخت توی جوی. من که کمی شرمزده شده بودم، گلها را برداشتم و به او دادم، ولی او با لبخندی آنها را پس زد و مجبور شدم خودم آنها را به دست بگیرم.
مدتی در سکوت قدم زدیم، تا اینکه گلها را از دستم گرفت و کنار کوچه انداخت و دستش را که در دستکش سیاه بود در دستم گذاشت و باز قدم زدیم.
«عشق گریبان ما را گرفت، درست همانطوری که قاتلی یک دفعه از کوچهای تاریک سر آدم هوار میشود، هردومان را تکان داد ـهمان تکان رعد و برق؛ همان تکان برق تیغهٔ چاقو.»
آرزو در زمان ما به سکس تبدیل شده است و سکس تحت کنترل پورنوگرافی و سایتهای پارتنریابی کنترل میشود. در حالی که همان گونه که افلاطون میگوید آرزو در عشق است. اسپینوزا ـ برخلاف افلاطون که میگوید آرزو یک فقدان است، یک خلأ ـ میگوید آرزو یک قدرت است. قدرت در التذاذ و التذاذ در قدرت. عشق آرزوست. عشق قدرت است و لذت است. بدیو میگوید عشق یک حادثه است. غیرمنتظره است. از یک جایی در آمده است که نمیدانی کجاست. از پیش طراحی نشده است. آلن بدیو در یکی از مصاحبههایش دربارهٔ علت نگارش کتاب معروفش L’Eloge de l’amour مینویسد: «در ایدئولوژیهای امروزِ امنیتی، عشق را یکی از لذایذ میدانند. یکی از انواع گوناگونی که چندان اهمیتی ندارد و نقش ثانوی در زندگی فرد بازی میکند. آنها میگویند میتوان بدون دیگری لذت برد و سالم و امن باقی ماند… درحالیکه عشق از تلاقی تصادف دو نفر به وجود میآید. تصادفی که از پیش انتظارش نمیرفت. و با این تصادف است که کار ساختمان آغاز میشود، ساختمان یک زندگی با دو نفر، با نقطه نظر دو نفر… با تمام خطرها و با تمام ماجراجوییهایش».
فقط و فقط با عشق است که بیشترین التذاذ سکسی حاصل میشود. شوپنهاور در «متافیزیک عشق» میگوید: «… شور و هیجان عشق، به هر شکلی که ظاهر مدهوش کنندهاش داشته باشد، ریشه در غریزهٔ جنسی دارد به مشخصترین، وِیژهترین و فردیترین شکل… و این قدرتمندترین و انرژی زاترین منبع زندگی است… و بیوقفه نیمی از نیروها و تفکر بشر را در انحصار خود میگیرد… به طور دائم بر مهمترین مشغولیات ما مسلط میشود؛ گاهی کلهٔ مهمترین شخصیتها را مختل میکند؛ از اینکه چون یک نفاق افکن، با تمام بسته بندیهایش، در شور و اشتیاق مردان سیاست و محققین علمی بیهیچ هراسی دخالت کند، باکی ندارد؛ رشتههای حلقهٔ مویش را میلغزاند در میان کیف پول یک وزیر یا دست نوشتههای یک فیلسوف؛ تمام مدت حل نشدنیترین و کشندهترین نزاعها را به وجود میآورد، شدیدترین روابط را درهم میشکند؛ گاهی جان و سلامت را فدای آن میکند؛ از یک آدم بسیار وفادار یک خیانتکار میسازد؛ همه جا، در یک کلام، چون شیطانی دشمن عمل میکند که به زور در همه چیز دخالت میکند؛ همه چیز را به هم میریزد، همه چیز را دگرگون میکند». و آنگاه شوپنهاور این سؤال را مطرح میکند که خوب پس این همه سرو صدا و تحریکات و وحشت و اضطراب برای چیست. و خود در پاسخ میگوید: «هدف عشق در زندگی بشر بالاتر از هرچیز دیگری است و سزاوار است که با جدیتی عمیق آن را در بر گرفت… این شکلهای بیمعنی عشق موجودیت و طبیعت شخصیتهای درامی را تبیین میکنند که قرار است بر روی صحنه ظاهر شوند… غریزهٔ جنسی خارج از تمام مظاهر خارجیاش، چیزی نیست جز خواست زندگی».
اما قدرت عشق به زعم من ابعادی وسیع دارد. عشق قدرتی است که بر هر ضعفی غلبه میکند. قدرتی است که میتواند عاشق را به عرش هر هدفی که دارد، فرا آورد. قدرتی است که آنچه زندگی مینامند به کلیت در آن مستتر است. قدرتی است که عاشق را همواره در اوج آسمانها نگاه میدارد. قدرتی است که بر مرگ و هرآنچه به آن تعلق دارد، و به آن وابسته است، و هم چنین راههای منجر شده به آن را نقطهٔ پایان میگذارد. عشق سنگ را نرم میکند. عشق نیروی بخشش را به صد درجه میرساند. عشق فقط مثبت میبیند. عشق درجا نمیزند. عشق پویاست. عشق چاره جو ست. بر هر معمایی راه حل است. عشق رازی است حلال همهٔ رازها.
به اعتقاد من، عشق در دوران ما تنها راه حل مشکلات موجود در دنیاست. دنیا را آنچه به تباهی میکشاند، نبود عشق است. خلأ فعلی دنیا نبود این ظرافت و لطافت و صمیمیت و صداقت و تپشهای دائمی و مهر به منتها درجه است که شعاعش را تا همهٔ مدارها و خطوط استوایی ترسیم میکند. و به گمان من یک فیلسوف، یک نویسنده، یک رهبر سیاسی نه تنها میبایست کاملأ به امور سیاسی و علمی آگاه باشد، بلکه باید یک عاشق باشد و شاید بهتر بگوییم یک شاعر عاشق. افلاطون گفت: «کسی که با عشق آغاز نکند، هیچگاه نخواهد فهمید فلسفه چیست». و از آنجا که فلسفه یعنی فهم زندگی در نهایت، بنابراین هیچ گاه زندگی را نخواهد فهمید.
به قطعۀ مذکور در بالا، از کتاب مرشد و مارگریتا نگاهی بیندازیم. عشق یک باره صورت میگیرد. در یک لحظه. چرا و چگونهاش مبهم است. فقط درمیگیرد. این عشق دو سویه است. گلهای دختر را مرشد دوست ندارد. دختر بلافاصله آنها را به جوی آب میاندازد. فقط در عشق است که چنین التفاتی منتج میشود. و فقط در عشق است که مرشد گلها را شرمگینانه از جوی باز برمیگیرد و باز پایداری ژرف و جایگیر عشق است که دختر مصممانه تردیدی نمیکند بر کاری که آغازیده است.
و این عشق که همه زندگی است، بر زندگی یک شهر، شهر مسکو، زیر چکمههای استالین سالهای دههٔ ۱۹۳۰، مایهٔ دگرگونیهای بنیادین در واقعیتی که شیطان بنا مینهد میشود. مرشد یا نویسندهٔ عاشق که مانند خود بولگاکف، ملعون، مطرود، منفور، انکارشده و ممنوع الانتشار و مورد پیگیری واقع شده است، از معدود کسانی است که مورد مرحمت شیطان قرار میگیرد در دورانی که در آن، هراس، بیاعتمادی، ناامنیتی و سانسور و در نتیجه فساد اداری واخلاقی در مسکو بیداد میکند و نویسندگان به نوعی خود مبلغ سیستم موجود هستند. و حال که نویسندگان نمیتوانند حرف بزنند، پس شیطان دست به کار میشود و باید نشان داد این واقعیتها را، با توجه به تمایز ویتگنشتاین میان دو قلمرو امر بیان پذیر و امر بیان-ناپذیر. یعنی زمانی که نمیتوان گفت باید نشان داد.
زیر سؤال بردن واقعیت مهمترین واقعه است در این داستان. واقعیتی که تکان خورده و از اساس خود خالی شده است. خراب کردن واقعیت از درون، از طریق گسترش تخیل، دنیای غایب و تصویری. بیهودگی دنیای زندگان، «روحهای مرده / زندگان مرده» لقبی نیست که فقط به نویسندگان خانهٔ بریگایدوف داده میشود، بلکه منظور همهٔ کسانی است که گروه سه نفری شیطان ماسک اجتماعیشان را از چهره بر میگیرد و آن واقعیتی یا آن تصویری را که خود در ذهن پروراندهاند، جایگزین آن میکند و به بیان ژیل دولوز، خود آفریننده و عامل پویایی یک واقعیت میشوند.
«چرا جنگ جهانی دوم یک شکاف بود؟ حقیقت این است که در اروپا، دوران پساجنگ شرایطی را به وجود آورد که ما دیگر نمیدانستیم چگونه عمل کنیم. و در فضاهایی که ما نمیدانستیم چه توضیحی برای آن بدهیم. در “هرفضایی” که ویران شده بود مردم در آن زندگی میکردند با انبارهای غیر قابل استفاده و زمینهای غیر قابل مصرف، و شهرهایی در حال خراب شدن و دوباره ساخته شدن. و در این باری به هر حال فضاها، یک نژادی از شخصیتها وول میخوردند، یک نوع موجودات: آنها بیشتر میدیدند تا عمل کنند.» (مقدمه بر ترجمهٔ انگلیسی تصویر-زمان/ دولوز)
اگر در دوران پساجنگ بین المللی مردم در میان ویرانیهای به بار آمده مات و مبهوت مانده بودند که چه کنند و در یک دوران گذار میانی سر میکردند تا راهی بیابند، در دوران حکومت استالین، زیر تیغ سانسور و هراس و بیم از اینکه هرکس مورد اهانت قرار گیرد، و هر تفکر و حرکت تازه اضطرابی به دلشان میانداخت، مردم نقش آدمهای کوکی را بازی میکردند که یک سیستمی آنها را به جلو میبرد. سیستمی که با طبیعت بکر و غریزی و زندهٔ آنها خوانایی نداشت و به شکلی با آن در میافتاد. این سیستم جلوِ حرکت و تفکر آزادشان را میگرفت.
به عبارتی اگر جنگ آدمها را ناخواسته در موقعیتی قرار میدهد که زندگی را متوقف میسازد و بنابراین افراد نمیدانند در کجا قرار دارند و از خود ارادهای برای حرکت نمیبینند و خود به خود چوب میشوند یا فقط نقش آدمهای ناظر را بازی میکنند یا کاری را که مرسوم میشود تقلید مینمایند، اسقرار حکومتی که میخواهد حرف و عمل خود را پیش ببرد و به غرایز و نیازهای طبیعی و انسانی مردم توجه نکند، وضعیتی مشابه را به وجود میآورد.
حال شیطان در مرشد و مارگریتا به شکل یک پروفسورِ همه چیزدانی که به روح آدمها تسلط و آگاهی کامل دارد و سیستم موجود را نیز خوب میشناسد دست به عمل میشود و با هیپنوتیزم، آنها را وا میدارد که خود به واقعیت خود پی ببرند. صحنهٔ تئاتر که در آن راز ملاقات سری مرد آشکار میشود، سر تماشاگر از تن جدا و سپس وصل میشود، پولهای دروغین در فضا پراکنده میگردد و لباسهای بخشایشی که به لخت و عور شدن زنان میانجامد، همه واقعیت فساد مالی و زندگیهای دروغین همراه با خیانت، و سطحی پرستی را برملا میسازد.
و آنگاه شیطان در حمایت از دو عاشق صادق و بیریا، مرشد و مارگریتا را در بر میگیرد. آنها را به آنجایی که میخواهند، میرساند. مارگریتا سوار بر دستهٔ بلند جارو، لخت و عور در آسمانها پرواز میکند تا آلترناتیوی باشد به قید و بندهای موجود. مارگریتا به شیطان اعتماد میکند برای اینکه به معشوقش برسد. خیال است. اما از واقعیت زیبا و مهربان انسانها سرچشمه میگیرد و «نگاه خیالی یک چیز خیالی را واقعی میکند. در عین اینکه خودش به نوبه واقعی میشود و به ما واقعیت را میدهد» (تصویر-زمان/ دولوز. ص. ۱۵ متن فرانسه). و در عین حال پناه است به آنجا که خوبی در آن نهفته است، خوبیهایی که در جامعه گم شده است.
عشق در کتاب مرشد و مارگریتا آن مایهٔ اساسی است که جامعه از نبود آن رنج میبرد. به گفتهٔ آلن بدیو «باید عشق را به جوامع بازگرداند.» آن عشقی که با طرح قبلی مهندسی نشده است، به یکباره حادث شده است، خالص و ناب است، کاسبکاری در آن کاری ندارد، حساب و کتاب معنا نمیشود در آن. غریزهای است طبیعی. معلوم نیست از کجا آمده است. ناب است. هیچ تزویر و ابهامی را برنمیتابد. و چون ناب است، نمیتواند آزار برساند. عشق را توسعه میدهد. کردارش براساس خلوصِ عشقِ همه گیرش است. توسعه میدهد خود را.
ادبیات اقلیت / ۲۵ دی ۱۳۹۵
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
مهین میلانی: روزنامهنگار آزاد، نویسنده، مترجم، عکاس، گرافیست و فارغالتحصیل روزنامهنگاری و جامعهشناسی از تهران و پاریس است. در ایران با روزنامههای آدینه و دنیای سخن، جامعهی سالم، ادبیات اقلیت، شرق، و…فعالیت داشته است. در فرانسه با روزنامههای فرانسوار و لوپوان. در کانادا با نشریات لووار، جرجیا استریت، کامان گرانت، نورت شور، میراکل، شهروند بیسی، رادیو زمانه و بسیاری نشریات دیگر.
کتاب “کنسرت در پایان زمستان” از اسماعیل کاداره نویسندهای که بعد در سال ۲۰۰۵ برندهی ادبی “من بوکر پرایز” شد را از زبان فرانسه به فارسی در ایران ترجمه کرد و نشر مرکز آن را به چاپ رساند. صدها مقاله، گزارش، نقد ادبی و ترجمه به زبانهای فارسی، انگلیسی و فرانسه به چاپ رسانده است. با مجامع ادبی کانادایی و ایرانی در کانادا فعالیت های زیاد داشته و بارها برای داستان خوانی و شعر خوانی توسط آنها دعوت شده است. در سال ۲۰۰۴ به عنوان مدیر هنری فستیوال قصه خوانی ونکوور استخدام شد و چندین سال در فستیوالهای فیلم و جاز این شهر سمتهایی در بخش مطبوعات داشته است. در اولین فستیوال فیلم به زبان فارسی در ونکوور به عنوان یکی از قضات در داوری فیلمها شرکت داشت.
مهین میلانی کتاب “تهران کوه کمر شکن ” را در سال ۲۰۰۵ آغاز به نگارش کرد. نگارش آن متوقف شد تا سال ۲۰۰۹ و در سال ۲۰۱۰ اولین بار به چاپ رسید. این کتاب از طریق آن لاین به فروش میرود. به تازگی نشر زریاب افغانستان کتاب ” تهران کوه کمر شکن ” را منتشر ساخته است. مهین میلانی هم اکنون چندین مجموعهی داستان کوتاه، شعر و رمان در دست انتشار دارد.
عکاسی و گرافیک دو رشته ایست که بخشی از تحصیلات و فعالیت های حرفه ای مهین میلانی را به خود مشغول داشته و با نشریات گوناگون به عنوان طراح گرافیست و دیجیتال آرتیست و عکاس همکاری داشته است.
http://milanimahin.blogspot.ca/
http://vancouverbidar.blogspot.ca/
[email protected]